تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۳۵: تفاوت میان نسخهها
خط ۱۳۶: | خط ۱۳۶: | ||
<span id='link230'><span> | <span id='link230'><span> | ||
==روايات ديگرى | ==روايات ديگرى درباره سيره عملى رسول اكرم «ص» == | ||
۲ - و در كتاب احياء العلوم است كه: رسول خدا، گفتارش از همه فصيح تر و شيرين تر بود - تا آن جا كه می گويد: و سخنانش همه، كلمات كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود، و چنان بود كه گویى اجزاى آنان تابع يكديگرند. وقتى سخن مى گفت، بين جملات را فاصله مى داد تا اگر كسى بخواهد سخنانش را حفظ كند، فرصت داشته باشد. جوهرۀ صدايش، بلند و از تمامى مردم خوش نغمه تر بود. | ۲ - و در كتاب احياء العلوم است كه: رسول خدا، گفتارش از همه فصيح تر و شيرين تر بود - تا آن جا كه می گويد: و سخنانش همه، كلمات كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود، و چنان بود كه گویى اجزاى آنان تابع يكديگرند. وقتى سخن مى گفت، بين جملات را فاصله مى داد تا اگر كسى بخواهد سخنانش را حفظ كند، فرصت داشته باشد. جوهرۀ صدايش، بلند و از تمامى مردم خوش نغمه تر بود. | ||
نسخهٔ کنونی تا ۷ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۱۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
نظير اين محاوره در نفى امتيازات طبقاتى، گفتار شعيب است با قوم خود، و قرآن، آن را چنين حكايت مى كند: «وَ مَا أُرِيدُ أن أُخَالِفَكُم إلَى مَا أنهَيكُم عُنهُ إن أُرِيدُ إلّا الإصلَاحَ مَا استَطَعتُ وَ مَا تَوفِيقِى إلّا بِاللهِ عَلَيهِ تَوَكَّلتُ وَ إلَيهِ أُنِيبُ».
و در معرفى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» براى مردم مى فرمايد: «لَقَد جَاءَكُم رَسُولٌ مِن أنفُسِكُم عَزِيزٌ عَلَيهِ مَا عَنِتُّم حَرِيصٌ عَلَيكُم بِالمُؤمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ». و نيز فرموده: «وَ مِنهُمُ الَّذِينَ يُؤذُونَ النَّبِىَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُل أُذُنُ خَيرٍ لَكُم يُؤمِنُ بِاللهِ وَ يُؤمِنُ لِلمُؤمِنِينَ وَ رَحمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنكُم».
و نيز در اين باره فرموده: «إنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ». و نيز آنچه را كه در ساير آيات در معرفى آن حضرت فرموده بود، خلاصه كرده و فرموده: «وَ مَا أرسَلنَاكَ إلَّا رَحمَةً لِلعَالَمِينَ».
و اين آيات، گرچه معناى تحت اللفظى و مطابقى آن، ناظر به اخلاق حسنۀ آن جناب است، نه به ادبش كه امرى است وراى حُسن خلق، جز اين كه همان طورى كه سابقا هم گفتيم و توضيح داديم، نوع ادب ها را مى توان از نوع اخلاقيات استفاده نمود. علاوه بر اين كه خود ادب، از شاخ و برگ هاى اخلاقيات است.
بحث روایتی دیگر
آن دسته از آيات قرآن كه خُلق كريم و ادب جميل آن جناب از آن ها استفاده مى شود، نوعا سياق شان، سياق امر و نهى است، از اين جهت بهتر آن ديديم كه از ايراد آن آيات خوددارى نموده و روايات مشتمل بر سنن آن جناب و مجامع اخلاقى حاكى از ادب الهى جميلش را ايراد نمایيم. چه در اين روايات، به آن آيات هم استشهاد شده است.
۱ - در معانى الاخبار، به يك طريق، از ابى هاله تميمى، از حسن بن على «عليه السلام»، و به طريق ديگر، از حضرت رضا، از آباء گرامش، از على بن الحسين، از حسن بن على «عليهم السلام»، و به طريق ديگرى از مردى از اولاد ابى هاله، از حسن بن على «عليهما السلام» روايت شده كه گفت:
از دایى خود، هند بن ابى هاله - كه رسول خدا را براى مردم وصف مى كرد - تقاضا كردم كه مقدارى از اوصاف آن حضرت را براى من نيز بيان كند، بلكه به اين وسيله، علاقه ام به آن جناب بيشتر شود.
او نيز تقاضايم را پذيرفت و گفت:
رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، مردى بود كه در چشم هر بيننده، بزرگ و موقر مى نمود و روى نيكويش در تلالؤ، چون ماه تمام و قامت رعنايش، از قامت معتدل بلندتر و از بلند بالايان كوتاهتر بود. سرى بزرگ و مویى كه پيچ داشت و اگر هم گاهى موهايش آشفته می شد، شانه مى زد، و اگر گيسوان مى گذاشت، از نرمه گوشش تجاوز نمى كرد.
رنگى مهتابى و جبينى فراخ و ابروانى باريك و طولانى داشت و فاصله بين دو ابرويش، فراخ بود. بين دو ابروانش، رگى بود كه در مواقع خشم از خون پُر مى شد و اين رگ، به طورى براق بود كه اگر كسى دقت نمى كرد، خيال مى كرد دنبالۀ بينى آن جناب است و آن حضرت، كشيده بينى است. محاسن شريفش، پُر پشت و كوتاه و گونه هايش كم گوشت و غير برجسته بود. دهانش، خوشبو و فراخ و بيشتر اوقات باز و دندان هايش، از هم باز و جدا و چون مرواريد سفيد، و موى وسط سينه تا شكمش باريك بود، و گردنش در زيبایى چنان بود كه تو گویى گردن آهو است، و از روشنى و صفا، تو گویى نقره است.
خُلقى معتدل، بدنى فربه و عضلاتى در هم پيچيده داشت، در حالى كه شكمش از سينه جلوتر نبود. فاصله بين دو شانه اش، زياد و به اصطلاح چهار شانه بود. مفاصل استخوان هايش، ضخيم و سينه اش، گشاد و وقتى برهنه مى شد، بدنش بسيار زيبا و اندامش متناسب بود. از بالاى سينه تا سره خطى از مو داشت. سينه و شكمش، غير از اين خط، از مو برهنه بود، ولى از دو ذراع و پشت شانه و بالاى سينه اش پر مو، و بند دست هايش، كشيده و محيط كف دستش فراخ و استخوان بندى آن و استخوان بندى كف پايش درشت بود.
سراپاى بدنش، صاف و استخوان هايش باريك و بدون برآمدگى بود، و گودى كف پا و دستش از متعارف بيشتر و دو كف قدمش محدّب و بيشتر از متعارف برآمده، و همچنين پهن بود، به طورى كه آب بر آن قرار مى گرفت. وقتى قدم بر مى داشت، تو گویى آن را از زمين مى كند و به آرامى گام بر مى داشت و با وقار راه مى پيمود، و در راه رفتن سريع بود، و راه رفتنش، چنان بود كه تو گویى از كوه سرازير مى شود، و وقتى به جایى التفات مى كرد، با تمام بدن متوجه مى شد. چشم هايش افتاده، يعنى نگاهش بيشتر به زمين بود، تا به آسمان، و آن قدر نافذ بود كه كسى را ياراى خيره شدن بر آن نبود، و به هر كس بر مى خورد، در سلام از او سبقت مى جست.
راوى گفت: پرسيدم منطقش را برايم وصف كن!
گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، دائما با غصه ها قرين و دائما در فكر بود و يك لحظه راحتى نداشت. بسيار كم حرف بود و جز در مواقع ضرورت تكلم نمى فرمود، و وقتى حرف می زد، كلام را از اول تا به آخر، با تمام فضاى دهان ادا مى كرد. اين تعبير كنايه است از فصاحت. و كلامش همه كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود.
خُلق نازنينش، بسيار نرم بود. به اين معنا كه نه كسى را با كلام خود مى آزرد و نه به كسى اهانت مى نمود. نعمت در نظرش بزرگ جلوه مى نمود، اگرچه هم ناچيز مى بود، و هيچ نعمتى را مذمت نمى فرمود. و در خصوص طعام ها، مذمت نمى كرد و از طعم آن تعريف هم نمى نمود. دنيا و ناملايمات آن، هرگز او را به خشم در نمى آورد، و وقتى كه حقى پايمال مى شد، از شدت خشم، كسى او را نمى شناخت، و از هيچ چيزى پروا نداشت تا آن كه احقاق حق مى كرد.
و اگر به چيزى اشاره مى فرمود، با تمام كف دست اشاره مى نمود، و وقتى از مطلبى تعجب مى كرد، دست ها را پشت و روى مى كرد و وقتى سخن مى گفت، انگشت ابهام دست چپ را به كف دست راست مى زد، و وقتى غضب مى فرمود، روى مبارك را مى گرداند در حالتى كه چشم ها را هم مى بست، و وقتى مى خنديد، خنده اش، تبسمى شيرين بود، به طورى كه تنها دندان هاى چون تگرگش نمايان مى شد.
صدوق «عليه الرحمه»، در كتاب مزبور مى گويد: تا اين جا، روايت ابى القاسم بن منيع، از اسماعيل بن محمّد بن اسحاق بن جعفر بن محمّد بود، و از اين پس تا آخر، روايت عبد الرحمن است.
در اين روايت، حسن بن على «عليهما السلام»مى فرمايد: تا مدتى من اين اوصاف را كه از دایى خود شنيده بودم، از حسين «عليه السلام» كتمان مى كردم، تا اين كه وقتى برايش نقل كردم، ديدم او بهتر از من وارد است. پرسيدم: تو از كه شنيدى؟ گفت: من، از پدرم اميرالمؤمنين «عليه السلام»، از وضع داخلى و خارجى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و همچنين از چگونگى مجلسش و از شكل و شمايلش سؤال كردم. آن جناب نيز، چيزى را فروگذار نفرمود.
روایتی از امام حسین«ع»، پیرامون سيره پيامبر اكرم «ص»
حسين «عليه السلام»، براى برادر خود چنين نقل كرد كه:
من از پدرم، از روش رفتار رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، در منزل پرسيدم.
فرمود: به منزل رفتنش به اختيار خود بود، و وقتى تشريف مى برد، وقت خود را در خانه، به سه جزء تقسيم مى كرد. قسمتى را براى عبادت خدا، و قسمتى را براى به سر بردن با اهلش، و قسمتى را به خود اختصاص مى داد. در آن قسمتى هم كه مربوط به خودش بود، باز به كلى قطع رابطه نمى كرد، بلكه مقدارى از آن را، به وسيله خواص خود، در كارهاى عامه مردم صرف مى فرمود، و از آن مقدار چيزى را براى خود ذخيره نمى كرد.
از جمله سيره آن حضرت، اين بود كه: اهل فضل را با ادب خود ايثار مى فرمود، و هر كس را به مقدار فضيلتى كه در دين داشت، احترام مى نمود، و حوائجشان را برطرف مى ساخت. چون حوائجشان يكسان نبود، بعضى را يك حاجت بود و بعضى را دو حاجت و بعضى را بيشتر. رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، با ايشان مشغول مى شد و ايشان را سرگرم اصلاح نواقص شان مى كرد، و از ايشان درباره امورشان پرسش مى كرد، و به معارف دينی شان آشنا مى ساخت، و در اين باره هر خبرى كه مى داد، دنبالش مى فرمود: «حاضران، آن را به غائبان برسانند».
و نيز مى فرمود: حاجت كسانى را كه به من دسترسى ندارند، به من ابلاغ كنيد، و بدانيد كه هر كس حاجت اشخاص ناتوان و بى رابطه با سلطان را نزد سلطان ببرد، و آن را برآورده كند، خداى تعالى، قدم هايش را در روز قيامت، ثابت و استوار مى سازد. در مجلس آن حضرت غير اين گونه مطالب، ذكر نمى شد، و از كسى سخنى از غير اين سنخ مطالب نمى پذيرفت. مردم براى درك فيض و طلب علم، شرفياب حضورش مى شدند و بيرون نمى رفتند مگر اين كه دل هایشان سرشار از علم و معرفت بود و خود، از راهنمايان و ادلّه راه حق شده بودند.
سپس از پدرم اميرالمؤمنين «عليه السلام»، از برنامه و سيره آن جناب در خارج از منزل پرسيدم.
فرمود: رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، زبان خود را از غير سخنان مورد لزوم باز مى داشت، و با مردم انس مى گرفت، و آنان را از خود رنجيده خاطر نمى كرد. بزرگ هر قومى را احترام مى كرد، و توليت امور قوم را به او واگذار مى نمود. هميشه از مردم برحذر بود، و خود را مى پایيد، و در عين حال، بشره و خُلق خود را در هم نمى پيچيد. همواره از اصحاب خود تفقد مى كرد، و از مردم، حال مردم را مى پرسيد، و هر عمل نيكى را تحسين و تقويت مى كرد، و هر عمل زشتى را تقبيح مى نمود.
در همۀ امور ميانه رو بود، گاهى افراط و گاهى تفريط نمى كرد، از غفلت مسلمين و انحراف شان غافل نبود، و درباره حق، كوتاهى نمى كرد و از آن تجاوز نمى نمود. در ميان اطرافيان خود، كسى را برگزيده تر و بهتر مى دانست كه داراى فضيلت بيشتر و براى مسلمين خيرخواه تر بود، و در نزد او، مقام و منزلت آن كسى بزرگ تر بود كه مواسات و پشتيبانی اش براى مسلمين بهتر بود.
سيدالشهداء «عليه السلام» سپس فرمود: من از پدر بزرگوارم، از وضع مجلس رسول خدا «صلى الله عليه و آله» پرسيدم.
فرمود: هيچ نشست و برخاستى نمى كرد مگر با ذكر خدا، و در هيچ مجلسى، جاى مخصوصى براى خود انتخاب نمى كرد، و از صدرنشينى نهى مى فرمود، و در مجالس، هر جا كه خالى بود، مى نشست، و اصحاب را هم دستور مى داد كه چنان كنند. و در مجلس، حق همه را ادا مى كرد، به طورى كه احدى از همنشينانش احساس نمى كرد كه از ديگران در نزد او، محترم تر است، و هر كسى كه شرفياب حضورش مى شد، اين قدر صبر مى كرد تا خود او برخيزد و برود، و هر كس حاجتى از او طلب مى كرد، بر نمى گشت مگر اين كه يا حاجت خود را گرفته بود، يا با بيانى قانع، دلخوش شده بود.
خُلق نازنينش، اين قدر نرم بود كه به مردم اجازه مى داد او را براى خود پدرى مهربان بپندارند، و همه نزد او در حق مساوى بودند. مجلسش، مجلس حلم و حيا و راستى و امانت بود و در آن صداها بلند نمى شد، و نواميس و احترامات مردم هتك نمى گرديد، و اگر احيانا از كسى لغزشى سر مى زد، آن جناب طورى تأديبش مى فرمود كه براى هميشه مراقب مى شد. همنشينانش همه با هم متعادل بودند، و مى كوشيدند كه با تقوا يكديگر را مواصلت كنند، با يكديگر متواضع بودند، بزرگتران را احترام نموده و به كوچكتران مهربان بودند، و صاحبان حاجت را بر خود مقدم مى شمردند، و غريب ها را حفاظت مى كردند.
و نيز فرمود: پرسيدم سيره آن حضرت در ميان همنشينانش چطور بود؟
فرمود: دائما خوشرو و نرم خو بود، خشن و درشتخو و داد و فرياد كن و فحّاش و عيبجو و همچنين مدّاح نبود، و به هر چيزى كه رغبت و ميل نداشت، بى ميلى خود را در قيافه خود نشان نمى داد و لذا اشخاص از پيشنهاد آن مأيوس نبودند. اميدواران را نااميد نمى كرد.
نفس خود را از سه چيز پرهيز می داد: ۱ - مراء و مجادله. ۲ - پر حرفى. ۳ - گفتن حرف هاى به درد نخور.
و نسبت به مردم نيز، از سه چيز پرهيز مى كرد: ۱ - هرگز احدى را مذمت و سرزنش نمى كرد. ۲ - هرگز لغزش و عيب هايشان را جستجو نمى نمود. ۳ - هيچ وقت حرف نمى زد، مگر در جایى كه اميد ثواب در آن مى داشت.
و وقتى تكلم مى فرمود، همنشينانش سرها را به زير مى انداختند، گویى مرگ بر سر آن ها سايه افكنده است، و وقتى ساكت مى شد، آن ها تكلم مى كردند، و در حضور او، نزاع و مشاجره نمى كردند. و اگر كسى تكلم مى كرد، ديگران سكوت مى كردند تا كلامش پايان پذيرد، و تكلم شان در حضور آن جناب، به نوبت بود.
اگر همنشينانش از چيزى به خنده مى افتادند، آن جناب نيز مى خنديد و اگر از چيزى تعجب مى كردند، او نيز تعجب مى كرد، و اگر ناشناسى از آن حضرت چيزى مى خواست و در درخواستش، اسائه ادب و جفایى مى كرد، آن جناب تحمل مى نمود، به حدّى كه اصحابش در صدد رفع مزاحمت او بر می آمدند.
و آن حضرت مى فرمود: هميشه صاحبان حاجت را معاونت و يارى كنيد، و هرگز ثناى كسى را نمى پذيرفت، مگر اين كه به وى احسانى كرده باشد، و كلام احدى را قطع نمى كرد، مگر اين كه مى ديد كه از حدّ مشروع تجاوز مى كند كه در اين صورت، يا به نهى و بازداری اش از تجاوز، يا به برخاستن از مجلس، كلامش را قطع مى كرد.
سيّدالشهداء «عليه السلام» مى فرمايد: سپس از سكوت آن حضرت پرسيدم.
فرمود: سكوت رسول خدا «صلى الله عليه و آله» چهار جور بود: ۱ - حلم. ۲ - حذر. ۳ - تقدير. ۴ - تفكر. سكوتش از «حلم» و صبر، اين بود كه: هيچ چيز آن حضرت را به خشم در نمى آورد و از جاى نمى كَند.
و سكوتش از «حذر»، در چهار مورد بود: ۱ - در جایى كه مى خواست وجهۀ نيكو و پسنديده كار را پيدا كند تا مردم نيز در آن كار به وى اقتدا نمايند.
۲ - در جایى كه حرف زدن قبيح بود و مى خواست به طرف ياد دهد تا او نيز از آن خوددارى كند.
۳ - در جایى كه مى خواست درباره صلاح امتش مطالعه و فكر كند.
۴ - در مواردى كه مى خواست دست به كارى زند كه خير دنيا و آخرتش، در آن بود.
و سكوتش از «تقدير» اين بود كه: مى خواست همه مردم را به يك چشم ديده و به گفتار همه به يك نحو استماع فرمايد. و اما سكوتش در «تفكر»، عبارت بود از: تفكر در اين كه چه چيزى باقى است و چه چيزى فانى.
مؤلف: اين روايت را، صاحب كتاب مكارم الاخلاق، از كتاب محمّد بن اسحاق بن ابراهيم طالقانى، به طريقى كه او به حسنين «عليهما السلام» دارد، نقل كرده. مرحوم مجلسى هم در بحارالانوار فرموده كه اين روايت، از اخبار مشهور است. عامّه هم، آن را در بيشتر كتاب هاى خود نقل كرده اند. سپس مؤلف اضافه مى كند كه بر طبق مفاد اين روايت و يا بعضى از مضامين آن، روايات بسيارى از صحابه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نقل شده است.
شرح و تفسیر روايت مشهور، درباره احوال جسمى و روحى پيامبر «ص»
كلمۀ «مَربُوع»، به معناى كسى است كه اندامى متوسط داشته باشد، نه كوتاه قد و نه بلند بالا. و كلمۀ «مُشذّب»، به معناى بلندقامتى است كه در عين حال لاغر اندام باشد و گوشتى بر بدن نداشته باشد. و كلمۀ «رجل» در جمله «رجل الشعر» بر وزن خلق، صفتى است مشتق از ماده «فَعِلَ يَفعَلُ». وقتى مى گويند: فلانى «رجل الشعر» است، معنايش اين است كه: موى سر و روى او، نه به طور كامل مستقيم و افتاده است، و نه به طور كامل، مجعّد و فرفرى است، بلكه بين اين دو حالت است.
و كلمۀ «أزهَر اللَّون»، به اين معناست كه آن جناب، رنگ چهره مباركش برّاق و صاف بود، و كلمۀ «أزجّ»، وقتى در مورد ابروان استعمال مى شود، به معناى باريك و طولانى بودن آن است. و اين كه در روايت آمده: «سوابغ فى غير قرن»، معنايش اين است كه ابروان آن جناب، متصل به يكديگر نبود و از يكديگر فاصله داشت.
و كلمۀ «أشمّ»، به معناى كسى است كه بينى او داراى شمم باشد، يعنى قصبۀ بينی اش، برآمدگى داشته باشد، و منظور راوى اين بوده كه بين دو ابرويش، نورى تلالؤ مى كرد، كه اگر كسى خوب دقت نمى كرد، به نظرش مى رسيد بلندى و ارتفاعى است كه بر بينى آن جناب است. و «كث اللّحية»، كسى را مى گويند كه محاسنش پر پشت و بلند نباشد. و «سهل الخدّ»، به كسى گويند كه گونه اى صاف و كشيده داشته باشد و در آن گوشت زيادى نباشد.
و «ضَلِيع الفَم»، به كسى گويند كه دهانى فراخ داشته باشد و اين، در مردان از محاسن شمرده مى شود، و «مفلج»، از ماده «فَلَجه» (با دو فتحه)، به كسى اطلاق مى شود كه فاصله مابين دو قدمش يا بين دو دستش و يا بين دندان هايش زياد باشد. و «أشنب»، به كسى گفته مى شود كه دندان هايش سفيد باشد.
و «مشربة»، به معناى مویى است كه از وسط سينه تا روى شكم انسان مى رويد. و كلمۀ «دميه» - به ضمّ دال - به معناى آهو است و «منكب»، محل اتصال استخوان شانه و بازو است. و «كراديس»، جمع «كردوس» است، كه به معناى مفصل و محل اتصال دو استخوان است. و در جملۀ «انور المتجرّد»، گويا كلمه «متجرّد»، اسم فاعل از «تجرّد» باشد كه به معناى عريان بودن از لباس و امثال آن است، و منظور از اين جمله، اين است كه آن جناب وقتى برهنه می شده، خلقت و ظاهر بدن مباركش زيبا بود.
و كلمۀ «لُبّه» - به ضمّه لام و تشديد باء - آن نقطه اى است از سينه كه قلاده در آن جا قرار مى گيرد، و كلمۀ «سره»، به معناى ناف است، و كلمۀ «زند»، محل اتصال قلمه دست به كف دست است (آن جا كه نبض مى زند). و كلمۀ «رحب الراحه»، به معناى كسى است كه كف دستش وسيع باشد، و كلمه «شَتَن» (با دو فتحه)، به معناى درشتى كف دست ها و ساختمان پاها است. و كلمۀ «سبط القصب»، در وصف كسى استعمال مى شود كه استخوان هاى بدنش مستقيم و بدون كجى و برآمدى باشد.
و جملۀ «خمصان الاخمصين»، در وصف كسى مى آيد كه كف پايش تخت نباشد و هنگام ايستادن، همه آن به زمين نچسبد. چون «اخمص»، آن محلى است از كف پا كه به زمين نمى چسبد، و «خمصان»، به معناى لاغر بودن باطن پا است. در نتيجه «خمصان الاخمصين»، اين معنا را افاده مى كند كه وسط كف پاى آن جناب با دو طرف آن، يعنى طرف انگشتان و طرف پاشنه تفاوت بسيار داشت و از آن دو طرف بلندتر بود. و كلمۀ «فسحه»، به معناى وسعت است و «قلع»، به معناى راه رفتن به قوّت است و «تكفوء» در راه رفتن، به معناى راه رفتن با تمايل است (مثل كسی كه از كوه پایين مى آيد).
و «ذريع المشيه»، به كسى گفته مى شود كه به سرعت راه برود، و كلمۀ «صب»، به معناى سرازيرى راه و يا زمين سرازير است، و «خافض الطرف» را، جمله بعد كه مى گويد: «نظره إلى الأرض» معنا كرده. يعنى آن جناب، همواره نگاهش به طرف زمين بوده. و كلمۀ «اشداق»، جمع «شِدق» - به كسره شين - است كه به معناى زاويه دهان از طرف داخل است. و يا به عبارتى باطن گونه هاى است، و اين كه در روايت آمده: سخن را با «اشداق» خود آغاز و با «إشداق» خود ختم مى كرد، كنايه است از فصاحت. وقتى گفته مى شود: «فلانى، تشدق كرد»، معنايش اين است كه شدق خود را، به منظور فصيح سخن گفتن پيچاند.
و كلمۀ «دمث»، از ماده «دماثه» است، كه جمله بعد، آن را تفسير نموده، مى گويد: «لَيسَ بِالجَافِى وَ لَا بِالمَهِين»، يعنى: سخن گفتنش، ملايم و خالى از خشونت و نرمى بيش از اندازه بود. كلمۀ «ذَوَاق»، به معناى هر طعام چشيدنى است، و كلمۀ «انشاح» از ماده «نشوح» است، و «انشاح»، يعنى اعراض كرد، و منظور از جملۀ «يفتّر عَن مِثلِ حبّ الغمام»، اين است كه: خنده اش بسيار شيرين و نمكين بود. لب ها اندكى باز مى شد و دندان هایى چون تگرگ را نمودار مى ساخت.
و منظور از جملۀ «فَيَرِدُ ذَلِكَ بِالخَاصَّة عَلَى العَامّة»، معنايش اين است كه در آن يك سوم وقتى كه در خانه به خودش اختصاص مى داد نيز، به كلى از مردم منقطع نمى شد، بلكه به وسيله خواص، با عامّه مردم مرتبط مى شد. مسائل آنان را پاسخ مى داد و حوائج شان را بر مى آورد و هيچ چيز از آن يك سوم وقت را كه مخصوص خودش بود، از مردم دريغ نمى كرد.
و كلمۀ «رواد»، جمع «رائد» است و رائد، به معناى آن كسى است كه پيشاپيش كاروان مى رود تا براى كاروانيان، منزل و براى حيوانات آنان، چراگاهى پيدا كند و كارهایى ديگر از اين قبيل انجام دهد. و منظور از جملۀ «لا يُوطنُ الأمَاكن و يَنهَى عن إيطَانها»، اين است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، جاى معينى از مجلس را به خود اختصاص نمى داد و چنين نبود كه اهل مجلس، آن نقطه را خاصّ آن حضرت بدانند و كسى در آن جا ننشيند، زيرا مى ترسيد عنوان بالانشينى و تقدّم پيدا كند، و ديگران را نيز از چنين عملى نهى مى كرد.
و جملۀ «إذَا انتهى إلَى قَومٍ...»، به منزله تفسير آن جمله است، و معناى جملۀ «لا تُؤبن فيه الحُرَم»، اين است كه در حضور آن جناب، كسى جرأت نمى كرد از ناموس مردم، به بدى ياد كند و اين فعل از ماده «اُبنه»- به ضمّ همزه - گرفته شده كه به معناى عيب است، و كلمۀ «حُرَم» - به ضمّه حاء و فتحه راء- جمع «حُرمه» است. و كلمۀ «تثنى» در جملۀ «لا تَثَنَّى فَلَتَاته»، از «تثنيه» گرفته شده كه به معناى تكرار كردن است.
و كلمۀ «فَلَتَات»، جمع «فَلتَه» است، كه به معناى لغزش است و معناى جمله اين است كه: اگر احيانا در مجلس آن جناب، از احدى از جلساء لغزشى سر مى زند، حضرت به همه مى فهماند كه اين عمل، لغزش و خطا است و ديگر از كسى تكرار نشود، و كلمۀ «بِشر» - به كسره باء و سكون شين - به معناى بشاش بودن چهره است، و كلمۀ «صَخّاب» درباره كسى استعمال مى شود كه فريادى گوش خراش داشته باشد.
و در جملۀ «حَدِيثُهُم عِندَهُ حَدِيثُ أوليتهم»، كلمه «أوليه»، جمع «ولىّ» است، و گويا مراد از آن تابع و دنبال رو باشد، و معناى جمله اين باشد كه: اصحاب، وقتى با آن جناب سخن مى گفتند، نوبت را رعايت مى كردند و چنين نبود كه يكى در سخن ديگرى داخل شود و يا مادام كه سخن او تمام نشده، سخن بگويد و يا مانع يكديگر شوند. و معناى جملۀ «حَتّى أن كَانَ أصحَابُهُ يَستَجلِبُونَهُم»، اين است كه اصحاب آن جناب، وقتى مى ديدند غريبه ها و ناآشنايان به اخلاق آن جناب و با حرف هاى خارج از نزاكت خود، آن جناب را مى آزارند، آنان را نزد خود مى خواندند، تا رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را از شرّ آنان نجات دهند.
و معناى جملۀ «وَ لَا يَقبَل الثَّنَاءَ إلّا مِن مُكَافِئ»، اين است كه مدح و ثناء را تنها در مقابل نعمتى كه به يكى از آنان داده بود، مى پذيرفت و اين عمل، همان شكرى است كه در اسلام مدح شده. پس كلمه «مُِكافئ»، يا از مكافات به معناى جزا دادن است و يا از مكافات، به معناى مساوات است، كه اگر به اين معنا باشد، معناى جمله چنين مى شود: رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، مدح و ثناء را از كسى مى پذيرفت كه مدح را به مقدارى كه طرف استحقاق آن را دارد، اداء كند، نه بيش از آن، و از كسى كه در مدحش اغراق مى كرده و زياده روى مى نموده، نمى پذيرفت.
و معناى جملۀ «وَ لَا يَقطَع عَلَى أحَدٍ كَلَامَهُ حَتّى يَجُوز»، اين است كه آن جناب، سخن هيچ گوينده اى را قطع نمى كرد، مگر آن كه از حق تجاوز مى كرده، كه در آن صورت تذكر می داده كه اين سخن تو درست نيست و يا بر مى خاسته و مى رفته. و كلمۀ «استفزاز»، به معناى استخفاف است و منظور راوى اين است كه هيچ صحنه اى، آن جناب را آن چنان به خشم در نمى آورد كه عقلش سبك شود و از جاى كنده شود.
روايات ديگرى درباره سيره عملى رسول اكرم «ص»
۲ - و در كتاب احياء العلوم است كه: رسول خدا، گفتارش از همه فصيح تر و شيرين تر بود - تا آن جا كه می گويد: و سخنانش همه، كلمات كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود، و چنان بود كه گویى اجزاى آنان تابع يكديگرند. وقتى سخن مى گفت، بين جملات را فاصله مى داد تا اگر كسى بخواهد سخنانش را حفظ كند، فرصت داشته باشد. جوهرۀ صدايش، بلند و از تمامى مردم خوش نغمه تر بود.
۳ - و شيخ، در كتاب تهذيب، به سند خود، از اسحاق بن جعفر، از برادرش موسى بن جعفر، از پدران بزرگوارش، از على «عليهم السلام» نقل كرده كه فرمود: از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» شنيدم كه مى فرمود: من مبعوث شده ام به مكارم اخلاق و محاسن آن.
۴ - و در كتاب مكارم الاخلاق است كه ابوسعيد خدرى گفت: حياى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از عروس حجله بيشتر بود، و چنان بود كه اگر چيزى را دوست نمى داشت، ما از قيافه اش مى فهميديم.
۵ - و در كتاب كافى، به سند خود، از محمّد بن مسلم روايت مى كند كه گفت: شنيدم كه حضرت ابوجعفر «عليه السلام» مى فرمود:
فرشته اى نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله» آمد و عرض كرد: خدايت مخيّر فرموده كه اگر خواهى، بنده اى متواضع و رسول باشى، و اگر خواهى، پادشاهى رسول باشى.
جبرئيل، اين صحنه را مى ديد، رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، از راه مشورت به جبرئيل نگريست. او با دست اشاره كرد كه افتادگى را اختيار كن، و لذا رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در جواب آن فرشته فرمود: بندگى و تواضع را با رسالت اختيار كردم. فرشته مزبور، در حالى كه كليد خزينه هاى زمين را در دست داشت، گفت: اينك چيزى هم از آنچه در نزد خدايت دارى، كاسته نشد.
۶ - و در نهج البلاغه مى فرمايد: پس بايد كه تأسّى كنى به نبىّ اطهر و اطيب - تا آن جا كه مى فرمايد - از خوردنی هاى دنيا، اندك و به اطراف دندان خورد، و دهان خود را از آن پُر نكرد و به آن التفاتى ننمود. لاغرترين اهل دنيا بود از حيث تهیگاه و گرسنه ترين شان بود از جهت شكم.
خزائن دنيا بر او عرضه شد، ليكن او از قبولش استنكاف نمود. وقتى فهميد كه خداى تعالى، چيزى را دشمن دارد، او نيز دشمن مى داشت، و هر چيزى را كه خداى تعالى حقير مى دانست، او نيز تحقيرش مى كرد، و ما بر عكس آن جنابيم، و اگر از معايب چيزى در ما نبود، جز همين كه دوست مى داريم دنيایى را كه خدا دشمن داشته و بزرگ مى شماريم دنيایى را كه خدايش تحقير كرده، همين براى شقاوت و بدبختى و نافرمانی مان بس بود، و حال آن كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» روى زمين غذا مى خورد، و چون بندگان مى نشست، و كفش خود را به دست خود مى دوخت، و بر الاغ لخت سوار مى شد، و شخصى ديگرى را هم پشت سرِ خود، بر آن حيوان سوار مى كرد.
وقتى ديد پردۀ درِ خانه اش تصوير دارد، به يكى از زنان خود فرمود: اى فلان! اين پرده را از نظرم پنهان كن، تا آن را نبينم. چون هر وقت چشمم بدان مى افتد، به ياد دنيا و زخارف آن مى افتم.
آرى، به قلب و از صميم دل از دنيا اعراض كرده بود، و يادش را در دل خود كشته و از بين برده بود، تا جایى كه دوست مى داشت زينت دنيا را حتى به چشم هم نبيند، تا هوس لباس فاخر نكند، و دنيا را خانه قرار نبيند، و اميدوار اقامت در آن نشود. از اين رو، دنيا را به كلّى از دل خود بيرون كرد، و ياد آن را از قلب كوچ داد، و از نظر دوربين خود هم، پنهان نمود.
آرى، وقتى شخصى از چيزى بدش آيد، نظر كردن به آن را هم دوست نمى دارد. حتى دوست نمى دارد كه كسى نزد او، اسم آن چيز را ببرد.
۷ - و در كتاب احتجاج، از موسى بن جعفر، از پدرش و از پدرانش، از حسن بن على، از پدرش على «عليهم السلام» روايت كرده كه در ضمن خبرى طولانى فرمود: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از خوف خداى عزوجل، آن قدر مى گريست كه سجاده و مصلايش از اشك چشم او تر مى شد، با اين كه جرم و گناهى هم نداشت.
۸ - و در كتاب مناقب است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» آن قدر مى گريست كه بيهوش مى شد. خدمتش عرضه مى داشتند: مگر خداى تعالى، در قرآن نفرموده كه خداوند از گناهان گذشته و آينده تو، درگذشته، پس اين همه گريه براى چيست؟!
مى فرمود: درست است كه خدا مرا بخشيده، ليكن من چرا بنده اى شكرگزار نباشم، و همچنين بود بيهوشى هاى على بن ابى طالب، وصىّ آن حضرت در مقام عبادتش.
مؤلف: گويا سائل خيال مى كرده كه به طور كلّى عبادت براى ايمنى از عذاب است، و حال آن كه چنين نيست، بلكه رواياتى وارد شده كه عبادت از ترس عذاب، مانند عبادت بندگان از ترس موالى است. بناى پاسخ آن جناب هم، بر اين است كه عبادت از باب شكر خداى سبحان است، و اين چنين عبادت، عبادت كرام و قسم ديگرى است از عبادت.
و در مأثور از ائمّه اهل بيت «عليهم السلام» هم وارد شده كه بعضى از عبادت ها از ترس عقاب است و اين عبادت، نظير عبادتى است كه غلامان براى آقاى خود و از ترس او انجام مى دهند، و بعضى از عبادات، عبادتى است كه به طمع ثواب انجام مى شود. اين عبادت، نظير عبادت تجار است كه از هر كارى، سود آن را در نظر دارند، و بعضى از آن ها، عبادتى است كه به خاطر اداى شكر نعمت هاى خداى سبحان انجام مى شود.
و در بعضى روايات از اين قسم عبادت تعبير شده به اين كه به خاطر محبت خداى سبحان انجام مى شود، و در بعضى از روايات ديگر دارد كه به خاطر اين انجام مى شود كه خدا را اهل و سزاوار عبادت مى بيند.
و ما، در تفسير جملۀ «سَيَجزِى اللهُ الشَّاكِرِينَ»، در جلد چهارم، ص ۷۵ اين كتاب، درباره معناى اين روايات به طور مفصل بحث كرديم، و در آن جا گفتيم كه: شكر در عبادت خدا، عبارت است از اخلاص نيت براى خدا، و شاكرين همان مُخلَصين (به فتح لام) از بندگان خدايند، و مقصود از آيه شريفه «سُبحَانَ اللهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إلّا عِبَادَ اللهِ المُخلَصِينَ» و امثال آن، همين مُخلَصين مى باشند.
۹ - و در كتاب ارشاد ديلمى است كه ابراهيم خليل «عليه السلام» وقتى به نماز مى ايستاد، جوش و خروشى نظير هيجان و اضطراب اشخاص ترسيده، از او شنيده مى شد، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله» هم، همين طور بود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |