۲۰٬۸۱۶
ویرایش
خط ۱۳۱: | خط ۱۳۱: | ||
<span id='link560'><span> | <span id='link560'><span> | ||
==مادیون، به | ==مادیون، به ارزش هاى ثابت اخلاقى معتقد نيستند == | ||
در | در اين جا بقيه اى باقى ماند كه تذكرش لازم است و آن، اين است كه: | ||
و در توضيحش گفته اند: اجتماع | در فنّ اخلاق يك نظريه ديگر هست كه با نظريه هاى ديگر فرق دارد، و اى بسا بشود آن را «مسلك چهارم» شمرد، و آن، اين است كه: براى فنّ اخلاق هيچ اصل ثابتى نيست. چون اخلاق، هم از نظر اصول و هم فروع در اجتماعات و تمدن هاى مختلف اختلاف مى پذيرد و آن طور نيست كه هرچه در يك جا خوب و فضيلت بود، همه جا خوب و فضيلت باشد، و هرچه در يك جا بد و رذيله بود، همه جا بد و رذيله باشد. چون اصولا تشخيص ملت ها در حُسن و قبح اشياء، مختلف است. بعضى ادعا كرده اند اين نظريه نتيجه نظريه معروف به تحول و تكامل در ماده است. | ||
و در توضيحش گفته اند: اجتماع انسانى، خود مولود احتياجات وجود اوست. احتياجاتى كه می خواهد آن را برطرف كند و در برطرف كردنش، نيازمند به تشكيل اجتماع مى شود، به طورى كه بقاء وجود فرد و اشخاص، منوط به اين تشكيل مى گردد، و چون طبيعت محكوم قانون تحول و تكامل است، قهرا اجتماع هم، فى نفسه، محكوم اين قانون خواهد بود. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۴ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۴ </center> | ||
و در هر زمانى متوجه | و در هر زمانى متوجه به سوى كامل تر و مترقى تر از زمان پيش است، قهرا حُسن و قبح هم - كه عبارت است از موافقت عمل با هدف اجتماع، يعنى كامل تر و راقى تر و مخالفتش با آن - خود به خود تحول مى پذيرد و ديگر معنا ندارد كه حُسن و قبح به يك حالت باقى بماند. | ||
بنابراين، در جوامع بشرى، نه حُسن مطلق داريم و نه قبح مطلق، بلكه اين دو دائما نسبى است، و به خاطر اختلافى كه اجتماعات به حسب مكان ها و زمان ها دارند، مختلف مى شوند، و وقتى حُسن و قبح، دو امر نسبى و محكوم به تحول شد، قهرا واجب می شود كه ما اخلاق را هم متحول دانسته، فضائل و رذائل را نيز محكوم به دگرگونى بدانيم. | |||
اين جاست كه اين نتيجه عايد مى شود كه علم اخلاق، تابع مرام هاى قومى است. مرام هایى كه در هر قوم، وسيله نيل به كمال تمدن و هدف هاى اجتماعى است. به خاطر اين كه گفتيم: حُسن و قبح هر قومى تابع آن است. پس هر خلقى كه در اجتماعى وسيله شد براى رسيدن آن اجتماع به كمال و هدف، آن خلق، فضيلت و داراى حُسن است، و هر خلقى كه باعث شد اجتماع در مسير خود متوقف شود و يا رو به عقب برگردد، آن خلق، رذيله آن اجتماع است. | |||
و به همين منوال بايد حساب كرد و براى هر اجتماعى | و به همين منوال بايد حساب كرد و براى هر اجتماعى فنّ اخلاقى تدوين نمود. و بنابراين اساس، چه بسا مى شود كه دروغ و افتراء و فحشاء، شقاوت، قساوت و دزدى و بى شرمى، همه جزو حسنات و فضائل شوند. چون ممكن است هر يك از اين ها در طريق رسيدن به كمال و هدف اجتماعى مفيد واقع شوند، و بر عكس، ممكن است راستى، عفت، رحمت، رذيله و زشت گردند. البته در جایی كه باعث محروميت اجتماع شوند. | ||
اين خلاصه آن نظريه عجيب و غريبى است كه مسلك اجتماعى سوسياليست و | اين خلاصه آن نظريه عجيب و غريبى است كه مسلك اجتماعى سوسياليست و ماديون اشتراكى مذهب، براى بشر به ارمغان آورده اند. البته اين را هم بايد دانست كه اين نظريه آن طور كه اينان فكر مى كنند، يك نظريه جديدى نيست. براى اين كه «كلبى ها»، كه طایفه اى از يونانيان قديم بودند - به طوريكه نقل شده - همين مسلك را داشتند، و همچنين «مزدكى ها» - كه پيروان مردى «مزدك» نام بودند كه در ايران در عهد كسرى ظهور كرد و او را به اشتراك دعوت نمود - و حتى بر طبق اين مرام عمل هم كردند، و نيز در بعضى از قبائل وحشى آفريقا و غيره سابقه دارد. | ||
و | و به هر حال، مسلكى است فاسد، و دليلى كه بر آن اقامه شده، از بيخ و بن فاسد است. وقتى مبنا فاسد شد، بنا هم فاسد می شود. | ||
<span id='link561'><span> | <span id='link561'><span> | ||
توضيح اين بحث نيازمند به چند مقدمه است : | |||
اول | توضيح اين بحث نيازمند به چند مقدمه است: | ||
اول اين كه: ما به حس و وجدان خود مى يابيم كه هر موجودى از موجودات عينى و خارجى براى خود شخصيتى دارد كه از آن جداشدنى نيست و نه آن شخصيت از او جداشدنى است، | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۵ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۵ </center> | ||
و به همين جهت است كه هيچ | و به همين جهت است كه هيچ موجودى، عين موجود ديگر نيست، بلكه در هستى از او جداست، و هر موجودى براى خود وجود جداگانه اى دارد. زيد وجودى با شخصيتى و يك نوع وحدتى دارد كه به خاطر آن شخصيت و وحدت، ممكن نيست عين عمرو باشد، بلكه زيد، شخصى است واحد و عمرو هم شخصى است واحد، و اين دو، دو شخص اند، نه يك شخص، و اين حقيقتى است كه هيچ انسانى در آن شك ندارد. | ||
(البته اين غير آن سخنى است كه می گویيم عالم ماده، موجودى است داراى يك حقيقت شخصى. پس زنهار كه امر برايت مشتبه نشود). | |||
نتيجه اين مطلبى كه گفتيم شكى در آن نيست، اين است كه: وجود خارجى عين شخصيت باشد، ولى لازم نيست كه وجود ذهنى هم در اين حكم عين موجود خارجى باشد. براى اين كه عقل جايز می داند كه يك معناى ذهنى، هرچه كه بوده باشد، بر بيشتر از يكى صادق آيد. مانند مفهوم ذهنى از كلمۀ «انسانم، كه اين مفهوم هرچند كه در ذهن يك حقيقت است، وليكن در خارج به بيش از يكى هم صادق است، و همچنين مفهوم انسان بلندبالا و يا انسانى كه پيش روى ما ايستاده است. | |||
و اما اين كه علماى علم منطق، مفهوم ذهنى را به دو قسم كلى و جزئى تقسيم مى كنند و همچنين اين كه جزئى را به دو قسم حقيقى و اضافى تقسيم مى كنند، منافاتى با گفته ما ندارد كه گفتيم مفهوم ذهنى، بر غير واحد نيز منطبق می شود. چون تقسيم منطقى ها، در ظرفى است كه يا دو مفهوم ذهنى را با يكديگر مى سنجند، و يا يك مفهوم را با خارج مقايسه مى كنند. | |||
(مثلا در مقايسه دو مفهوم با يكديگر می گويند: هرچند كه حيوان يك مفهوم كلى و انسان نيز يك مفهوم كلى است، ولیكن مفهوم انسان نسبت به مفهوم حيوان، جزئى است. چون انسان يكى از صدها نوع حيوان است و در مقايسه يك مفهوم با خارج می گويند: مفهوم انسان هرچند در ذهن بيش از يك چيز نيست، وليكن اين يك چيز در خارج با ميليون ها انسان صادق است. مترجم). | |||
و اين خصوصيتى كه در مفاهيم | و اين خصوصيتى كه در مفاهيم هست، يعنى اين كه عقل جایز می داند بر بيش از يكى صدق كند، همان است كه چه بسا از آن به اطلاق تعبير مى كنيم و مقابل آن را شخصى و واحد می ناميم. | ||
دوم | دوم اين كه: موجود خارجى - البته منظور ما خصوص موجود مادى است - از آن جا كه در تحت قانون دگرگونى و تحول و حركت عمومى قرار دارد، قهرا موجود، داراى امتداد وجودى است. امتدادى كه می توان به چند قطعه و چند حد تقسيمش كرد، به طورى كه هر قطعه اش مغاير قطعه قبلى و بعدی اش باشد و در عين اين كه اين تقسيم و اين تحول را مى پذيرد، در عين حال قطعات وجودش به هم مرتبط است. چون اگر مرتبط نمى بود و هر جزئى موجودى جداگانه بود، تحول و دگرگونگى صدق نمى كرد، بلكه در حقيقت يك جزء از بين رفته و جزئى ديگر پيدا شده، | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۶ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۶ </center> | ||
يعنى دو موجودند كه يكى از اصل نابود شده و ديگرى از اصل پيدا شده و اين را تبدل و دگرگونگى | يعنى دو موجودند كه يكى از اصل نابود شده و ديگرى از اصل پيدا شده و اين را تبدل و دگرگونگى نمی گويند، تبدل و تغيرى كه گفتيم لازمه حركت است، در جایى صادق است كه يك قدر مشترك در ميان دو حال از احوال يك موجود و دو قطعه از قطعات وجود ممتدش باشد. | ||
از همين جا روشن مى گردد كه: اصولا حركت، خود امرى است واحد و شخصى كه همين واحد شخصى وقتى با حدودش مقايسه می شود، متكثر و متعدد می شود، و با هر نسبتى قطعه اى متعين می شود كه غير قطعه هاى ديگر است، و اما خود حركت، سيلان و جريان واحدى است شخصى. | |||
و چه بسا، وحدت حركت را اطلاق و حدودش را تقييد ناميده، می گویيم: حركت مطلقه به معناى در نظر گرفتن خود حركت با چشم پوشى از نسبتش به تك تك حدود، و حركت مقيدّه، عبارت است از در نظر گرفتن حركت با آن نسبتى كه به يك يك حدود دارد. | |||
از همين جا روشن مى گردد كه | از همين جا روشن مى گردد كه: اين اطلاق با اطلاقى كه گفتيم مفاهيم ذهنى دارند، فرق دارد، زيرا اطلاق در آن جا وصفى بود ذهنى، براى موجودى ذهنى، ولى اطلاق در حركت وصفى است خارجى و براى موجودى خارجى. | ||
و | مقدمه سوم اين كه: هيچ شكى نداريم در اين كه انسان موجودى است طبيعى و داراى افراد و احكام و خواص، و از اين ميان، آن كه مورد خلقت و آفرينش قرار مى گيرد، فرد فرد انسان است، نه مجموع افراد، يا به عبارتى اجتماع انسانى. | ||
از | خلاصه كلام اين كه: آنچه آفريده می شود، فرد فرد انسان است و كلّى انسان، و مجموع آن قابل خلقت نيست. چون كلى و مجموع، در مقابل فرد خارجيت ندارد، ولى از آن جایی كه خلقت وقتى احساس كرد كه تك تك انسان ها وجودى ناقص دارند و نيازمند به استكمال اند و استكمال هم نمی توانند بكنند، مگر در زندگى اجتماعى، به همين جهت تك تك انسان ها را به ادوات و قوایى مجهز كرد كه با آن بتواند در استكمال خويش بكوشد، و بتواند در ظرف اجتماع براى خود جایى باز كند. | ||
پس غرض خلقت: اولا! و بالذات، متعلق به طبيعت انسان فرد شده، و ثانياً و بالتبع، متعلق به اجتماع انسانى شده است. | |||
حال ببينيم حقيقت امر آدمى با اين اجتماعى كه گفتيم اقتضاى آن را دارد و طبيعت انسانى به سوى آن حركت مى كند، (اگر استعمال كلمات اقتضاء و عليت و حركت در مورد اجتماع استعمالى حقيقى باشد) چيست؟ | |||
گفتيم فرد فرد انسان موجودى است شخصى و واحد، به آن معنا از شخصيت و وحدت كه گذشت، و نيز گفتيم: اين واحد شخصى، در عين اين كه واحد است، در مجراى حركت و تحول و سير از نقص به سوى كمال واقع شده و به همين جهت هر قطعه از قطعات وجودش با قطعات قبل و بعدش مغاير است، و باز گفتيم در عين اين كه داراى قطعاتى متغاير است، داراى طبيعتى سيال و مطلقه است و اطلاقش و وحدتش، در همه مراحل دگرگونگى ها محفوظ است. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۷ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۷ </center> | ||
حال می گویيم: اين طبيعت موجود در فرد، با توالد و تناسل و اشتقاق فرد از فرد نيز محفوظ است و اين طبيعت كه نسلا بعد نسل محفوظ می ماند، همان است كه از آن تعبير مى كنيم به «طبيعت نوعيه»، كه به وسيله افراد محفوظ می ماند، هر چند كه تك تك افراد از بين بروند و دستخوش كون و فساد گردند. عينا همان بيانی كه در خصوص محفوظ بودن طبيعت فردى در قطعات وجود فرد گذشت. | |||
حال | |||
پس | پس همان طور كه طبيعت شخصى و فردى مانند نخ تسبيح در همه قطعات وجودى فرد و در مسيرى كه از نقص فردى به سوى كمال فردى دارد، محفوظ است، همچنين طبيعت نوعيه انسان در ميان نسل ها، مانند نخ تسبيح در همه نسل ها كه در مسير حركت به سوى كمال قرار دارند، محفوظ است. | ||
و اين استكمال | و اين استكمال نوعى، حقيقتى است كه هيچ شكى در وجود آن و در تحققش در نظام طبيعت نيست، و اين همان اساسى است كه وقتى می گویيم: «مثلا نوع انسانى متوجه به سوى كمال است و انسان امروز وجود كامل ترى از وجود انسان اولى دارد و همچنين احكامى كه فرضيه تحول انواع جارى مى كند»، تكيه گاهمان اين حقيقت است. | ||
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۴۶ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۴۸}} | {{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۴۶ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۴۸}} | ||
[[رده:تفسیر المیزان]] | [[رده:تفسیر المیزان]] |
ویرایش