گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۴۶: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۸۹: خط ۸۹:
<span id='link549'><span>
<span id='link549'><span>


==بحث فلسفى (درباره اين كه نفس روح آدمى، مجرد از ماده است ) ==
==<center> بحث فلسفى (درباره تجرد روح آدمى)</center>==
آيا نفس و يا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده ؟
آيا نفس و يا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرّد از ماده؟


(البته مراد ما از نفس آن حقيقتى است كه هر يك از ما در هنگام سخن با عبارت : من ، ما، شما، او، فلانى ، و امثال آن از آن حكايت مى كنيم و يا بدان اشاره مينمائيم ، و نيز مراد ما به تجرد نفس اين است كه موجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مكان نباشد). حال كه موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت كه درباره چه چيز بحث مى كنيم ، اينك ميگوئيم : جاى هيچ شك نيست كه ما در خود معنائى و حقيقتى مى يابيم و مشاهده مى كنيم كه از آن معنا و حقيقت تعبير مى كنيم به (من )، (و ميگوئيم من پسر فلانم ، - و مثلا در همدان متولد شدم ، - من باو گفتم و امثال اين تعبيرها كه همه روزه مكرر داريم ).
(البته مراد ما از «نفس»، آن حقيقتى است كه هر يك از ما در هنگام سخن با عبارت: «من»، «ما»، «شما»، «او»، «فلانى» و امثال آن، از آن حكايت مى كنيم و يا بدان اشاره می نمایيم. و نيز مراد ما به «تجرّد نفس»، اين است كه: موجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مكان نباشد).  
 
حال كه موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت كه درباره چه چيز بحث مى كنيم، اينك می گویيم: جاى هيچ شك نيست كه ما در خود معنایى و حقيقتى مى يابيم و مشاهده مى كنيم كه از آن معنا و حقيقت، تعبير مى كنيم به «من». و می گویيم: «من پسر فلانم»، و مثلا «در همدان متولد شدم»، «من به او گفتم» و امثال اين تعبيرها كه همه روزه مكرر داريم.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۰ </center>
باز جاى هيچ شك و ترديد نيست كه هر انسانى در اين درك و مشاهده مثل ما است من و تمامى انسانها در اين درك مساوى هستيم و حتى در يك لحظه از لحظات زندگى و شعورمان از آن غافل نيستيم مادام كه شعورم كار ميكند، متوجهم كه من منم و هرگز نشده كه خودم را از ياد ببرم .
باز جاى هيچ شك و ترديد نيست كه هر انسانى در اين درك و مشاهده مثل ما است، من و تمامى انسان ها در اين درك مساوى هستيم و حتى در يك لحظه از لحظات زندگى و شعورمان از آن غافل نيستيم، مادام كه شعورم كار می كند، متوجهم كه «من، منم»، و هرگز نشده كه خودم را از ياد ببرم.


حال ببينيم اين (من ) در كجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان كرده ؟ قطعا در هيچيك از اعضاى بدن ما نيست ، آنكه يك عمر ميگويد (من ) در داخل سر ما نيست ، در سينه ما و در دست ما و خلاصه در هيچيك از اعضاى محسوس و ديده ما نيست ، و در حواس ظاهرى ، مائيم كه وجودشان را از راه استدلال اثبات كرده ايم ، چون حس لامسه و شامه و غيره پنهان نشده و در اعضاى باطنى ما هم كه وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات كرده ايم ، نيست .
حال ببينيم اين «من» در كجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان كرده؟ قطعا در هيچ يك از اعضاى بدن ما نيست. آن كه يك عمر می گويد «من»، در داخل سرِ ما نيست، در سينه ما و در دست ما و خلاصه در هيچ يك از اعضاى محسوس و ديدۀ ما نيست، و در حواس ظاهرى، مایيم كه وجودشان را از راه استدلال اثبات كرده ايم. چون حسّ لامسه و شامه و غيره پنهان نشده و در اعضاى باطنى ما هم كه وجود آن ها را از راه تجربه و حس اثبات كرده ايم، نيست.


بدليل اينكه بارها شده و ميشود كه من از اينكه داراى بدنى هستم و يا داراى حواس ظاهرى يا باطنى هستم ، بكلى غافل ميشوم وليكن حتى براى يك لحظه هم نشده كه از هستى خودم غافل باشم ، و دائما (من ) در نزد (من ) حاضر است ، پس معلوم ميشود اين (من ) غير بدن و غير اجزاء بدن است . و نيز اگر (من ) عبارت باشد از بدن من و يا عضوى از اعضاى آن و يا (مانند حرارت ) خاصيتى از خواص موجوده در آن ، با حفظ اين معنا كه بدن و اعضايش و آثارش همه و همه مادى است و يكى از احكام ماده اين است كه بتدريج تغيير مى پذيرد و حكم ديگرش اين است كه قابل قسمت و تجزيه است بايد (من ) نيز هم دگرگونى بپذيرد و هم قابل انقسام باشد، با اينكه مى بينيم نيست .
به دليل اين كه بارها شده و می شود كه من از اين كه داراى بدنى هستم و يا داراى حواس ظاهرى يا باطنى هستم، به كلّى غافل می شوم، وليكن حتى براى يك لحظه هم نشده كه از هستى خودم غافل باشم، و دائما «من» در نزد «من» حاضر است.  


به شهادت اينكه هر كس به اين مشاهده ، (كه گفتيم آنى و لحظه اى از آن غافل نيست ) مراجعه كند، و سپس همين مشاهده را كه سالها قبل يعنى از آن روزيكه چپ و راست خود را شناخت و خود را از ديگران تميز مى داد، بياد بياورد، مى بيند كه من امروز، با من آن روز، يك (من ) است و كمترين دگرگونى و يا تعددى بخود نگرفته ، ولى بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصى كه در بدنش موجود بوده ، از هر جهت دگرگون شده ، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شكل ، و هم از جهت سائر احوال و آثارش جور ديگرى شده ، پس معلوم ميشود (من ) غير از بدن من است و اى بسا در حادثه اى نيمى از بدنش قطع شده ، ولى خود او نصف نشده ، بلكه همان شخص قبل از حادثه است .
پس معلوم می شود اين «من»، غير بدن و غير اجزاء بدن است. و نيز اگر «من» عبارت باشد از بدن من و يا عضوى از اعضاى آن و يا (مانند حرارت)، خاصيتى از خواص موجوده در آن، با حفظ اين معنا كه بدن و اعضايش و آثارش، همه و همه مادى است و يكى از احكام ماده اين است كه به تدريج تغيير مى پذيرد و حكم ديگرش اين است كه قابل قسمت و تجزيه است، بايد «من» نيز هم دگرگونى بپذيرد و هم قابل انقسام باشد، با اين كه مى بينيم نيست.


و همچنين اگر اين دو مشاهده را با هم بسنجد، مى بيند كه (من ) معنائى است بسيط كه قابل انقسام و تجزيه نيست ، ولى بدنش قابل انقسام هست ، اجزاء و خواص بدنش نيز انقسام مى پذيرد، چون بطور كلى ماده و هر موجودى مادى اينطور است ، پس معلوم مى شود نفس غير بدن است ،
به شهادت اين كه هر كس به اين مشاهده (كه گفتيم آنى و لحظه اى از آن غافل نيست)، مراجعه كند، و سپس همين مشاهده را كه سال ها قبل، يعنى از آن روزی كه چپ و راست خود را شناخت و خود را از ديگران تميز مى داد، به ياد بياورد، مى بيند كه «من» امروز، با «من» آن روز، يك «من» است و كمترين دگرگونى و يا تعددى به خود نگرفته، ولى بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصى كه در بدنش موجود بوده، از هر جهت دگرگون شده. هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شكل، و هم از جهت سائر احوال و آثارش جور ديگرى شده.
 
پس معلوم می شود: «من»، غير از «بدن من» است و اى بسا در حادثه اى نيمى از بدنش قطع شده، ولى خود او نصف نشده، بلكه همان شخص قبل از حادثه است.
 
و همچنين، اگر اين دو مشاهده را با هم بسنجد، مى بيند كه «من» معنایى است بسيط، كه قابل انقسام و تجزيه نيست، ولى بدنش قابل انقسام هست. اجزاء و خواص بدنش نيز، انقسام مى پذيرد، چون به طور كلّى، ماده و هر موجودى مادى اين طور است. پس معلوم مى شود نفس غير بدن است،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۱ </center>
نه همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن ، و نه خاص يتى از خواص آن ، نه آن خواصى كه براى ما محسوس است و نه آن خواصى كه با استدلال به وجودش پى برده ايم و نه آن خواصى كه براى ما هنوز درك نشده است .
نه همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن، و نه خاصيتى از خواص آن. نه آن خواصى كه براى ما محسوس است و نه آن خواصى كه با استدلال به وجودش پى برده ايم و نه آن خواصى كه براى ما هنوز درك نشده است.


براى اين كه همه اين نامبرده ها هر طورى كه فرض كنيد مادى است و حكم ماده اين است كه محكوم تغيير و دگرگونى است و انقسام مى پذيرد و مفروض ما اين است كه آن چيزى كه در خود بنام (من ) مشاهده ميكنم ، هيچيك از اين احكام را نمى پذيرد، پس نفس به هيچ وجه مادى نيست .
براى اين كه همه اين نامبرده ها، هر طورى كه فرض كنيد، مادى است و حكم ماده اين است كه محكوم تغيير و دگرگونى است و انقسام مى پذيرد، و مفروض ما اين است كه آن چيزى كه در خود به نام «من» مشاهده می كنم، هيچ يك از اين احكام را نمى پذيرد. پس «نفس»، به هيچ وجه مادى نيست.


و نيز اين حقيقتى كه مشاهده مى كنيم امر واحدى مى بينيم ، امرى بسيط كه كثرت و اجزاء و مخلوطى از خارج ندارد، بلكه واحد صرف است ، هر انسانى اين معنا را در نفس خود مى بيند و درك مى كند كه او اوست ، و غير او نيست و دو كس نيست ، بلكه يكنفر است و دو جزء ندارد بلكه يك حقيقت است .
و نيز اين حقيقتى كه مشاهده مى كنيم، امر واحدى مى بينيم، امرى بسيط كه كثرت و اجزاء و مخلوطى از خارج ندارد، بلكه واحد صرف است. هر انسانى اين معنا را در نفس خود مى بيند و درك مى كند كه او، اوست و غير او، نيست و دو كس نيست، بلكه يك نفر است و دو جزء ندارد، بلكه يك حقيقت است.


پس معلوم مى شود اين امر مشهود، امرى است مستقل كه حد ماده بر آن منطبق و صادق نيست و هيچيك از احكام لازم ماده در آن يافت نميشود، نتيجه مى گيريم پس او جوهرى است مجرد از ماده كه تعلقى به بدن مادى خود دارد، تعلقى كه او را با بدن به نحوى متحد مى كند، يعنى تعلق تدبيرى كه بدن را تدبير و اداره مينمايد، (و نمى گذارد دستگاههاى بدن از كار بيفتند و يا نامنظم كار كنند) و مطلوب و مدعاى ما هم اثبات همين معنا است .
پس معلوم مى شود: اين امر مشهود، امرى است مستقل كه حدّ ماده بر آن منطبق و صادق نيست و هيچ يك از احكام لازم ماده در آن يافت نمی شود. نتيجه مى گيريم:
 
پس او، جوهرى است مجرّد از ماده، كه تعلقى به بدن مادى خود دارد. تعلقى كه او را با بدن به نحوى متحد مى كند. يعنى تعلق تدبيرى كه بدن را تدبير و اداره می نمايد و نمى گذارد دستگاه هاى بدن از كار بيفتند و يا نامنظم كار كنند، و مطلوب و مدّعاى ما هم، اثبات همين معناست.
<span id='link550'><span>
<span id='link550'><span>
==ادله و براهين منكرين تجرد روح ==
==ادله و براهين منكرين تجرد روح ==
در مقابل ما همه علماى مادى گرا و جمعى از علماى الهى ، از متكلمين ، و نيز علماى ظاهر بين ، يعنى اهل حديث ، منكر تجرد روح شده اند و بر مدعاى خود و ردّ ادله ما برهانهائى اقامه كرده اند كه خالى از تكلف و تلاش بيهوده نميباشد.
در مقابل ما همه علماى مادى گرا و جمعى از علماى الهى ، از متكلمين ، و نيز علماى ظاهر بين ، يعنى اهل حديث ، منكر تجرد روح شده اند و بر مدعاى خود و ردّ ادله ما برهانهائى اقامه كرده اند كه خالى از تكلف و تلاش بيهوده نميباشد.
۲۰٬۷۷۷

ویرایش