۲۰٬۷۸۵
ویرایش
خط ۶۱: | خط ۶۱: | ||
<span id='link548'><span> | <span id='link548'><span> | ||
==داستانى در | ==داستانى شنیدنی در باره عالَم برزخ == | ||
در اين جا مناسب ديدم به عنوان تأييد ادله گذشته، از ميان داستان هايى كه در اين باره شنيده ام، يك داستان را نقل كنم، تا خواننده عزيز نسبت به زندگى در برزخ، اعتقادش قوى تر گردد. | |||
و | البته همان طور كه اشاره شد، در اين باره شنيده هاى بيشترى دارم و همه را از اشخاص با تقوا و مورد وثوق شنيده ام، لیكن داستانى كه از نظر خواننده مى گذرد، مربوط به مشاهده اى است كه براى استاد عاليقدرم علامه طباطبایى، مؤلف همين كتاب دست داده و من آن را قبلا از حضرت آيت اللّه جناب آقاى حاج شيخ مرتضى حائرى يزدى، فرزند مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى، مؤسس و بنيانگذار حوزه علميه قم شنيده بودم. | ||
در | بعد عين شنيده خود را براى جناب استاد نقل كردم و ايشان آن را صحه گذاردند. و امروز كه روز چهارشنبه، يازدهم جمادى الاولى سال ۱۳۹۸ هجرى قمرى است، از ايشان اجازه خواستم داستان زير را در بحث پيرامون «برزخ» درج كنم، ايشان جواب صريحى ندادند، ولى از آن جایی كه به نظر خودم، بهترين دليل بر وجود برزخ است، لذا نتوانستم از درج آن چشم بپوشم. | ||
و اينك آن داستان: | |||
در سال هایى كه در حوزه نجف اشرف مشغول تحصيل علم بودم، مرتب از ناحيه مرحوم والدم، هزينه تحصيلم به نجف مى رسيد و من فارغ البال مشغول بودم. تا آن كه چند ماهى مسافر ايرانى به عراق نيامد و خرجيم تمام شد. | |||
در همين وضع، روزى مشغول مطالعه بودم و دقيقا در يك مسئله علمى فكر مى كردم كه ناگهان بى پولى و وضع روابط ايران و عراق، رشته مطلب را از دستم گرفته و به خود مشغول كرد. شايد چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه شنيدم درب منزل را مى كوبند، در حالی كه سر روى دستم نهاده و دستم روى ميز بود، برخاستم و درب خانه را باز كردم. | |||
مردى ديدم بلندبالا و داراى محاسنى حنائى و لباسى كه شباهت به لباس روحانى عصر حاضر نداشت، نه فرم قبايش و نه فرم عمامه اش، اما هرچه بود، قيافه اى جذّاب داشت. به محضى كه در را باز كردم، سلام كرد و گفت: من شاه حسين ولى هستم، پروردگار متعال مى فرمايد: در اين مدت هيجده سال، كى گرسنه ات گذاشته ام كه درس و مطالعه ات را رها كرده و به فكر روزی ات افتاده اى؟! آنگاه خداحافظى كرد و رفت. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۴۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۴۹ </center> | ||
من بعد از بستن | من بعد از بستن درِ خانه و برگشتن به پشت ميز، تازه سر از روى دستم برداشتم و از آنچه ديدم، تعجب كردم و چند سؤال برايم پيش آمد: | ||
اول اين كه: آيا راستى من از پشت ميز برخاستم و به درِ خانه رفتم و يا آنچه ديدم، همين جا ديدم، ولى يقين دارم كه خواب نبودم. | |||
دوم اين كه: اين آقا خود را به نام «شاه حسين ولى» معرفى كرد، ولى از قيافه اش بر مى آيد كه گفته باشد «شيخ حسين ولى»، لیكن هرچه فكر كردم، نتوانستم به خود بقبولانم كه گفته باشد: «شيخ». از طرفى هم، قيافه اش قيافه شاه نبود. | |||
اين را هم بگويم و بگذرم كه | اين سؤال همچنان بدون جواب ماند تا آن كه مرحوم والدم از تبريز نوشتند كه تابستان به ايران بروم. در تبريز، بر حسب عادت نجف، بين الطلوعين قدم مى زدم. روزى از قبرستان كهنه تبريز مى گذشتم، به قبرى برخوردم كه از نظر ظاهر پيدا بود قبر يكى از بزرگان است. وقتى سنگ قبر را خواندم، ديدم قبر مردى است دانشمند به نام «شاه حسين ولى»، و حدود سيصد سال پيش از آمدن به درِ خانه، از دنيا رفته است. | ||
سؤال سومى كه برايم پيش آمد: تاريخ هيجده سال بود كه اين تاريخ ابتدائش چه وقت بوده است؟ وقتى است كه من شروع به تحصيل علوم دينى كرده ام، كه من بيست و پنج سال است مشغولم، و يا وقتى است كه من به حوزه نجف اشرف مشرف شده ام، كه آن هم بيش از ده سال نيست. پس مادۀ تاريخ «هيجده» از چه وقت است؟ و چون خوب فكر كردم، ديدم هيجده سال است كه به لباس روحانيت ملبس و مفتخر شده ام. | |||
اين را هم بگويم و بگذرم كه نگارنده، از آن جا كه مى ترسم جناب استادم با درج اين قصه مخالفت كند، لذا تصميم دارم وقتى مقابلۀ همه روزه ما به اين جا رسيد، اين قسمت را نخوانم. | |||
<span id='link549'><span> | <span id='link549'><span> | ||
==بحث فلسفى (درباره اين كه نفس روح آدمى، مجرد از ماده است ) == | ==بحث فلسفى (درباره اين كه نفس روح آدمى، مجرد از ماده است ) == | ||
آيا نفس و يا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده ؟ | آيا نفس و يا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده ؟ |
ویرایش