۲۰٬۲۲۳
ویرایش
خط ۸۰: | خط ۸۰: | ||
<span id='link229'><span> | <span id='link229'><span> | ||
==شرح | ==شرح روايت مشهورى كه درباره احوال جسمى و روحى پيامبر «ص» نقل شده == | ||
كلمۀ «مَربُوع»، به معناى كسى است كه اندامى متوسط داشته باشد، نه كوتاه قد و نه بلند بالا. و كلمۀ «مُشذّب»، به معناى بلندقامتى است كه در عين حال لاغر اندام باشد و گوشتى بر بدن نداشته باشد. و كلمۀ «رجل» در جمله «رجل الشعر» بر وزن خلق، صفتى است مشتق از ماده «فَعِلَ يَفعَلُ». وقتى مى گويند: فلانى «رجل الشعر» است، معنايش اين است كه: موى سر و روى او، نه به طور كامل مستقيم و افتاده است، و نه به طور كامل، مجعّد و فرفرى است، بلكه بين اين دو حالت است. | |||
و | |||
و كلمۀ «أزهَر اللَّون»، به اين معناست كه آن جناب، رنگ چهره مباركش برّاق و صاف بود، و كلمۀ «أزجّ»، وقتى در مورد ابروان استعمال مى شود، به معناى باريك و طولانى بودن آن است. و اين كه در روايت آمده: «سوابغ فى غير قرن»، معنايش اين است كه ابروان آن جناب، متصل به يكديگر نبود و از يكديگر فاصله داشت. | |||
و كلمۀ «أشمّ»، به معناى كسى است كه بينى او داراى شمم باشد، يعنى قصبۀ بينی اش، برآمدگى داشته باشد، و منظور راوى اين بوده كه بين دو ابرويش، نورى تلالؤ مى كرد، كه اگر كسى خوب دقت نمى كرد، به نظرش مى رسيد بلندى و ارتفاعى است كه بر بينى آن جناب است. و «كث اللّحية»، كسى را مى گويند كه محاسنش پر پشت و بلند نباشد. و «سهل الخدّ»، به كسى گويند كه گونه اى صاف و كشيده داشته باشد و در آن گوشت زيادى نباشد. | |||
و «ضَلِيع الفَم»، به كسى گويند كه دهانى فراخ داشته باشد و اين، در مردان از محاسن شمرده مى شود، و «مفلج»، از ماده «فَلَجه» (با دو فتحه)، به كسى اطلاق مى شود كه فاصله مابين دو قدمش يا بين دو دستش و يا بين دندان هايش زياد باشد. و «أشنب»، به كسى گفته مى شود كه دندان هايش سفيد باشد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۳۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۳۹ </center> | ||
و | و «مشربة»، به معناى مویى است كه از وسط سينه تا روى شكم انسان مى رويد. و كلمۀ «دميه» - به ضمّ دال - به معناى آهو است و «منكب»، محل اتصال استخوان شانه و بازو است. و «كراديس»، جمع «كردوس» است، كه به معناى مفصل و محل اتصال دو استخوان است. و در جملۀ «انور المتجرّد»، گويا كلمه «متجرّد»، اسم فاعل از «تجرّد» باشد كه به معناى عريان بودن از لباس و امثال آن است، و منظور از اين جمله، اين است كه آن جناب وقتى برهنه می شده، خلقت و ظاهر بدن مباركش زيبا بود. | ||
و كلمۀ «لُبّه» - به ضمّه لام و تشديد باء - آن نقطه اى است از سينه كه قلاده در آن جا قرار مى گيرد، و كلمۀ «سره»، به معناى ناف است، و كلمۀ «زند»، محل اتصال قلمه دست به كف دست است (آن جا كه نبض مى زند). و كلمۀ «رحب الراحه»، به معناى كسى است كه كف دستش وسيع باشد، و كلمه «شَتَن» (با دو فتحه)، به معناى درشتى كف دست ها و ساختمان پاها است. و كلمۀ «سبط القصب»، در وصف كسى استعمال مى شود كه استخوان هاى بدنش مستقيم و بدون كجى و برآمدى باشد. | |||
و جملۀ «خمصان الاخمصين»، در وصف كسى مى آيد كه كف پايش تخت نباشد و هنگام ايستادن، همه آن به زمين نچسبد. چون «اخمص»، آن محلى است از كف پا كه به زمين نمى چسبد، و «خمصان»، به معناى لاغر بودن باطن پا است. در نتيجه «خمصان الاخمصين»، اين معنا را افاده مى كند كه وسط كف پاى آن جناب با دو طرف آن، يعنى طرف انگشتان و طرف پاشنه تفاوت بسيار داشت و از آن دو طرف بلندتر بود. و كلمۀ «فسحه»، به معناى وسعت است و «قلع»، به معناى راه رفتن به قوّت است و «تكفوء» در راه رفتن، به معناى راه رفتن با تمايل است (مثل كسی كه از كوه پایين مى آيد). | |||
و «ذريع المشيه»، به كسى گفته مى شود كه به سرعت راه برود، و كلمۀ «صب»، به معناى سرازيرى راه و يا زمين سرازير است، و «خافض الطرف» را، جمله بعد كه مى گويد: «نظره إلى الأرض» معنا كرده. يعنى آن جناب، همواره نگاهش به طرف زمين بوده. و كلمۀ «اشداق»، جمع «شِدق» - به كسره شين - است كه به معناى زاويه دهان از طرف داخل است. و يا به عبارتى باطن گونه هاى است، و اين كه در روايت آمده: سخن را با «اشداق» خود آغاز و با «إشداق» خود ختم مى كرد، كنايه است از فصاحت. وقتى گفته مى شود: «فلانى، تشدق كرد»، معنايش اين است كه شدق خود را، به منظور فصيح سخن گفتن پيچاند. | |||
و كلمۀ «دمث»، از ماده «دماثه» است، كه جمله بعد، آن را تفسير نموده، مى گويد: «لَيسَ بِالجَافِى وَ لَا بِالمَهِي»، يعنى: سخن گفتنش، ملايم و خالى از خشونت و نرمى بيش از اندازه بود. كلمۀ «ذَوَاق»، به معناى هر طعام چشيدنى است، و كلمۀ «انشاح» از ماده «نشوح» است، و «انشاح»، يعنى اعراض كرد، و منظور از جملۀ «يفتّر عَن مِثلِ حبّ الغمام»، اين است كه: خنده اش بسيار شيرين و نمكين بود. لب ها اندكى باز مى شد و دندان هایى چون تگرگ را نمودار مى ساخت. | |||
و منظور از جملۀ «فَيَرِدُ ذَلِكَ بِالخَاصَّة عَلَى العَامّة»، معنايش اين است كه در آن يك سوم وقتى كه در خانه به خودش اختصاص مى داد نيز، به كلى از مردم منقطع نمى شد، بلكه به وسيله خواص، با عامّه مردم مرتبط مى شد. مسائل آنان را پاسخ مى داد و حوائج شان را بر مى آورد و هيچ چيز از آن يك سوم وقت را كه مخصوص خودش بود، از مردم دريغ نمى كرد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۴۰ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۴۰ </center> | ||
و | و كلمۀ «رواد»، جمع «رائد» است و رائد، به معناى آن كسى است كه پيشاپيش كاروان مى رود تا براى كاروانيان، منزل و براى حيوانات آنان، چراگاهى پيدا كند و كارهایى ديگر از اين قبيل انجام دهد. و منظور از جملۀ «لا يوطن إلّا ما كنت و ينهى عن ايطانها»، اين است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، جاى معينى از مجلس را به خود اختصاص نمى داد و چنين نبود كه اهل مجلس، آن نقطه را خاصّ آن حضرت بدانند و كسى در آن جا ننشيند، زيرا مى ترسيد عنوان بالانشينى و تقدّم پيدا كند، و ديگران را نيز از چنين عملى نهى مى كرد. | ||
و در | |||
و معناى | و جملۀ «إذَا انتهى إلَى قَومٍ...»، به منزله تفسير آن جمله است، و معناى جملۀ «لا توبن فيه الحرم»، اين است كه در حضور آن جناب، كسى جرأت نمى كرد از ناموس مردم، به بدى ياد كند و اين فعل از ماده «اُبنه»- به ضمّ همزه - گرفته شده كه به معناى عيب است، و كلمۀ «حُرَم» - به ضمّه حاء و فتحه راء- جمع «حرمه» است. و كلمۀ «تثنى» در جملۀ «لا تثنى فلتاته»، از «تثنيه» گرفته شده كه به معناى تكرار كردن است. | ||
و كلمۀ «فلتات»، جمع «فلته» است، كه به معناى لغزش است و معناى جمله اين است كه: اگر احيانا در مجلس آن جناب، از احدى از جلساء لغزشى سر مى زند، حضرت به همه مى فهماند كه اين عمل، لغزش و خطا است و ديگر از كسى تكرار نشود، و كلمۀ «بِشر» - به كسره باء و سكون شين - به معناى بشاش بودن چهره است، و كلمۀ «صخاب» درباره كسى استعمال مى شود كه فريادى گوش خراش داشته باشد. | |||
و در جملۀ «حَدِيثُهُم عِندَهُ حَدِيثُ أوليتهم»، كلمه «أوليه»، جمع «ولىّ» است، و گويا مراد از آن تابع و دنبال رو باشد، و معناى جمله اين باشد كه: اصحاب، وقتى با آن جناب سخن مى گفتند، نوبت را رعايت مى كردند و چنين نبود كه يكى در سخن ديگرى داخل شود و يا مادام كه سخن او تمام نشده، سخن بگويد و يا مانع يكديگر شوند. و معناى جملۀ «حَتّى أن كَانَ أصحَابُهُ يَستَجلِبُونَهُم»، اين است كه اصحاب آن جناب، وقتى مى ديدند غريبه ها و ناآشنايان به اخلاق آن جناب و با حرف هاى خارج از نزاكت خود، آن جناب را مى آزارند، آنان را نزد خود مى خواندند، تا رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را از شرّ آنان نجات دهند. | |||
و معناى جملۀ «وَ لَا يَقبَل الثَّنَاءَ إلّا مِن مُكَافِئ»، اين است كه مدح و ثناء را تنها در مقابل نعمتى كه به يكى از آنان داده بود، مى پذيرفت و اين عمل، همان شكرى است كه در اسلام مدح شده. پس كلمه «مُِكافئ»، يا از مكافات به معناى جزا دادن است و يا از مكافات، به معناى مساوات است، كه اگر به اين معنا باشد، معناى جمله چنين مى شود: رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، مدح و ثناء را از كسى مى پذيرفت كه مدح را به مقدارى كه طرف استحقاق آن را دارد، اداء كند، نه بيش از آن، و از كسى كه در مدحش اغراق مى كرده و زياده روى مى نموده، نمى پذيرفت. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۴۱ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۴۱ </center> | ||
و معناى | و معناى جملۀ «وَ لَا يَقطَع عَلَى أحَدٍ كَلَامَهُ حَتّى يَجُوز»، اين است كه آن جناب، سخن هيچ گوينده اى را قطع نمى كرد، مگر آن كه از حق تجاوز مى كرده، كه در آن صورت تذكر می داده كه اين سخن تو درست نيست و يا بر مى خاسته و مى رفته. و كلمۀ «استفزاز»، به معناى استخفاف است و منظور راوى اين است كه هيچ صحنه اى، آن جناب را آن چنان به خشم در نمى آورد كه عقلش سبك شود و از جاى كنده شود. | ||
<span id='link230'><span> | <span id='link230'><span> | ||
==روايات ديگرى در درباره سيره عملى رسول اكرم (ص ) == | ==روايات ديگرى در درباره سيره عملى رسول اكرم (ص ) == | ||
۲ - و در كتاب احياء العلوم است كه : رسول خدا گفتارش از همه فصيح تر و شيرين تر بود - تا آنجا كه ميگويد -: و سخنانش همه كلمات كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود، و چنان بود كه گوئى اجزاى آنان تابع يكديگرند، وقتى سخن مى گفت بين جملات را فاصله مى داد تا اگر كسى بخواهد سخنانش را حفظ كند فرصت داشته باشد، جوهره صدايش بلند و از تمامى مردم خوش نغمه تر بود. | ۲ - و در كتاب احياء العلوم است كه : رسول خدا گفتارش از همه فصيح تر و شيرين تر بود - تا آنجا كه ميگويد -: و سخنانش همه كلمات كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تمام مقصود بود، و چنان بود كه گوئى اجزاى آنان تابع يكديگرند، وقتى سخن مى گفت بين جملات را فاصله مى داد تا اگر كسى بخواهد سخنانش را حفظ كند فرصت داشته باشد، جوهره صدايش بلند و از تمامى مردم خوش نغمه تر بود. |
ویرایش