تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۶: تفاوت میان نسخهها
خط ۵۵: | خط ۵۵: | ||
دوم اين كه: در اين آيه، از خود آن مطلبى كه بايد تبليغ شود، اسم نبرده، تا هم به عظمت آن اشاره كرده باشد، و هم به آن چيزى كه لقب «رسالت» به آن اشاره داشت، اشاره كند. يعنى بفهماند كه اين مطلب، امرى است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در آن هيچ گونه اختيارى ندارد. | دوم اين كه: در اين آيه، از خود آن مطلبى كه بايد تبليغ شود، اسم نبرده، تا هم به عظمت آن اشاره كرده باشد، و هم به آن چيزى كه لقب «رسالت» به آن اشاره داشت، اشاره كند. يعنى بفهماند كه اين مطلب، امرى است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در آن هيچ گونه اختيارى ندارد. | ||
بنابراين، در آيه شريفه، دو برهان بر سلب اختيار از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در تبليغ كردن و يا تأخير در تبليغ اقامه شده است. يكى تعبير از آن جناب به «رسول»، و يكى هم نگفتن اصل مطلب، و در عين اين كه دو برهان است، دو عذر قاطع هم هست براى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در جرأتش بر اظهار مطلب و علنى كردن آن براى عموم، و در عين حال تصديق فراست رسول خدا «صلى الله عليه و آله» هم هست. يعنى مى فهماند كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» درست تفرّس كرده، و در احساس خطر مصيب بوده است | بنابراين، در آيه شريفه، دو برهان بر سلب اختيار از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در تبليغ كردن و يا تأخير در تبليغ اقامه شده است. يكى تعبير از آن جناب به «رسول»، و يكى هم نگفتن اصل مطلب، و در عين اين كه دو برهان است، دو عذر قاطع هم هست براى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در جرأتش بر اظهار مطلب و علنى كردن آن براى عموم، و در عين حال تصديق فراست رسول خدا «صلى الله عليه و آله» هم هست. يعنى مى فهماند كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» درست تفرّس كرده، و در احساس خطر مصيب بوده است. | ||
و نيز مى رساند كه اين مطلب از مسائلى است كه تا رسول خدا «صلى الله عليه و آله» زنده است، بايد به زبان مبارك خودش به مردم ابلاغ شود و كسى در ايفاى اين وظيفه، جاى خود آن جناب را نمى گيرد. | |||
«''' وَ إِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْت رِسَالَتَهُ '''»: | «''' وَ إِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْت رِسَالَتَهُ '''»: |
نسخهٔ ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۷
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و بايد دانست كه اين انتظار از ناحيه مشركان و بت پرستان عرب و ساير كفار نمى رفته، بلكه از ناحيه مسلمين بوده، زيرا دگرگون ساختن اوضاع و خنثى كردن زحمات رسول خدا «صلى الله عليه و آله» وقتى از ناحيه كفار متصور است كه دعوت اسلامى منتشر نشده باشد. اما پس از انتشار اگر انقلابى فرض شود جز به دست مسلمين تصور ندارد، و كارشكنى ها و صحنه سازی هایى كه از طرف كفار تصور دارد، همان افتراآتى است كه قرآن كريم از اول بعثت، تاكنون از آنان نقل كرده؛ كه گاهى ديوانه اش خوانده، مى گفتند: «مُعلّم مَجنُون»، و گاهى می گفتند يادش مى دهند: «إنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ»، و گاه شاعرش ناميده و مى گفتند: «شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيبَ المَنُون». و گاه ساحرش دانسته و مى گفتند: «سَاحِرٌ أو مَجنُونٌ»، «إن تَتَّبِعُونَ إلّا رَجُلاً مَسحُوراً. و يا قرآنش را از حرف هاى كهنه و قديمى خوانده و مى گفتند: «إن هَذَا إلّا سِحرٌ يُؤثَر، «أسَاطِيرُ الأوَّلِينَ اكتَتَبَهَا فَهِىَ تُملَى عَلَيهِ بُكرَةً وَ أصِيلاً». «أن امشُوا وَ اصبِرُوا عَلَى آلِهَتِكُم إنَّ هَذَا لَشَئٌ يُرَادُ»، و امثال اين ها از مزخرفاتى كه درباره آن جناب گفتند، و باعث وهن و سستى اركان دين هم نشد.
براى اين كه جواب همه اين افتراآت، يك كلمه است و آن، اين است كه از اين حرف ها بر مى آيد صاحبان اين افتراآت، نسبت به دين اسلام متزلزل اند، و هنوز حق بر ايشان روشن نشده و درباره اسلام و حقانيت آن استقامتى كسب نكرده اند.
اين افتراآت و تهمت ها، مختص به اسلام و پيغمبر عزيزش نبوده، تا رسول خدا از تفرّس و بو بردن وقوع آن مضطرب شود. چه ساير انبياء و مرسلين «عليهم السلام» هم در اين گونه ابتلاآت و روبرو شدن با اين گونه گرفتاری ها از ناحيه امت خود با آن جناب شريك بوده اند، كما اين كه خداى متعال، در قرآن كريم، اين گونه گرفتاری ها را نسبت به حضرت نوح و انبياى بعد از نوح «عليه السلام» سراغ می دهد.
پس خطر محتمل را نمى توان از قبيل گرفتاری ها و افتراآت كفار در اوايل بعثت دانست، بلكه خطرى اگر بوده (و مسلما هم بوده)، امرى بوده كه از جهت كيفيت و زمان با آن گرفتاری ها منطبق نمى شود، و وقوعش جز در بعد از هجرت و پاى گرفتن دين در مجتمع اسلامى تصور ندارد.
آرى، مجتمع آن روز مسلمين طورى بوده كه می توان آن را به يك معجون تشبيه كرد. چه جامعه آن روز مسلمين مخلوط بوده از يك عده مردان صالح و مسلمانان حقيقى و يك عده قابل ملاحظه از منافقان كه به ظاهر در سلك مسلمين درآمده بودند، و يك عده هم از مردمان بيماردل و ساده لوح كه هر حرفى را از هر كسى باور مى كردند و قرآن كريم هم، بر اين چند جور مردم آن روز اشاره صريح دارد، و به شهادت آيات زيادى از قرآن، كه تفسير آن در مجلدات قبلى اين كتاب گذشت، ايشان در عين اين كه به ظاهر و يا واقعا ايمان آورده بودند، رفتارشان با رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، رفتار رعيت با شاه بوده، و همچنين احكام دينى را هم به نظر قانونى از قوانين ملى و قومى مى نگريسته اند.
بنابراين، ممكن بوده كه تبليغ بعضى از احكام، مردم را به اين توهم گرفتار كند، (العياذ بالله)، كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، اين حكم را از پيش خود و به نفع خود تشريع كرده، و خلاصه از تشريع اين حكم، سودى عايد آن جناب مى شود. اين توهم باعث اين مى شود كه مردم به اين فكر بيفتند كه راستى نكند اين شخص، پادشاهى باشد كه براى موفقيت خود خويشتن را پيامبر قلمداد كرده، و اين احكام هم كه به اسم دين مقرر نموده، همان قوانينى باشد كه در هر مملكت و حكومتى به انحاى مختلف اجراء مى گردد.
و پر واضح است كه اگر چنين توهم و شبهه در بين مردم پاى گيرد و در دل هايشان جاگير شود تا چه اندازه در فساد و از بين بردن دين تأثير دارد، و هيچ نيرو و هيچ فكر و تدبيرى نمى تواند آن اثر سوء را متوجه سازد.
علت نگرانى رسول خدا «ص»، از ابلاغ آنچه بدان مأمور شده است
پس غير اين نيست كه اين حكمى كه در آيه مورد بحث، رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، به تبليغ آن مأمور شده، حكمى است كه تبليغ آن، مردم را به اين توهم مى اندازد كه رسول خدا اين مطلب را از پيش خود مى گويد، و مصلحت عموم و نفع شان در آن رعايت نشده است. نظير داستان «زيد» و تعدد زوجات رسول و اختصاص خمس غنيمت به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و امثال اين احكام اختصاصى، با اين تفاوت كه ساير احكام اختصاصى، چون مساسى با عامّه مسلمين ندارد، يعنى نفعى از آن ها سلب نمى كند و ضررى به آن ها نمى رساند، از اين جهت طبعا باعث ايجاد آن شبهه در دل ها نمى شود.
مثلا داستان ازدواج رسول خدا «صلى الله عليه و آله»با همسر «زيد» - پسر خواندۀ خود - تنها حكمى مخصوص به خود آن جناب نبوده، گرچه ممكن است توهم شود كه اين هم به منظور انتفاع شخص رسول خدا «صلى الله عليه و آله» تشريع شده است، ليكن چون اين حكم عمومى اعلام شده است و عموم مسلمين مى توانند با زن پسر خوانده هاى خود ازدواج كنند، از اين رو خيلى به ذوق نمى زند، و در داستان ازدواج بيش از چهار همسر دائمى، گرچه حكمى است مخصوص به رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، ليكن باز هم باعث تقويت آن شبهه در دل ها نمى گردد.
زيرا به فرض اين كه (العياذ بالله)، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» اين حكم را از روى هواى نفسانى و بدون دستور خداوند مقرر كرده باشد، چون هيچ مانعى براى آن جناب به نظر نمى رسد كه اين حكم را توسعه دهد و هيچ فرضى تصور نمى رود كه از اين توسعه مضايقه نمايد، از اين رو، باز هم به ذوق ها نمى زند. مخصوصا رسول اللهى كه سيره و رفتارش در ايثار به نفس بر مسلمان و كافر معلوم و معروف است. رسول اللهى كه مردم را در آنچه خداوند از مال و چيزهاى ديگر روزى فرموده، بر خود مقدم مى دارد، چگونه ممكن است مردم را محدود و محكوم كند به اين كه بيش از چهار همسر دائمى اختيار نكنند، وليكن خود تا ۹ نفر اختيار كند؟! پس جاى هيچ ترديدى نيست كه اجراى اين حكم نسبت به خصوص خود از ناحيه خداوند بوده، نه از روى هوا.
از اين جا و از همه آنچه تاكنون گفته شد، به خوبى استفاده مى شود كه در آيه شريفه، رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، مأمور به تبليغ حكمى شده كه تبليغ و اجراى آن، مردم را به اين شبهه دچار مى كند كه نكند رسول خدا «صلى الله عليه و آله» اين حرف را به نفع خود مى زند. چون جاى چنين توهمى بوده كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از اظهار آن انديشناك بوده، از همين جهت بوده كه خداوند امر اكيد فرمود كه بدون هيچ ترسى آن را تبليغ كند، و او را وعده داد كه اگر مخالفان درصدد مخالفت بر آيند، آن ها را هدايت نكند.
مأموریت مهم پيامبر «ص»، ابلاغ «ولايت» و جانشینی علی «ع» بوده است
و اين مطلب، رواياتى را كه هم از طرق عامّه و هم از طرق اماميه وارد شده است، تأيد مى كند. چون مضمون آن روايات، اين است كه آيه شريفه، در باره ولايت على «عليه السلام» نازل شده، و خداوند، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را به تبليغ آن مأمور نموده، و آن جناب از اين عمل بيمناك بوده، كه مبادا مردم خيال كنند وى از پيش خود، پسر عمّ خود را جانشين خود قرار داده است، و به همين ملاحظه، انجام آن امر را به انتظار موقع مناسب تأخير انداخت، تا اين كه اين آيه نازل شد. ناچار در «غدير خُم»، آن را عملى كرد و در آن جا فرمود: «مَن كُنتُ مَولَاهُ فَهَذَا عَلِىٌّ مَولَاهُ». يعنى هر كه من مولاى اويم، اين - على بن ابی طالب - نيز مولاى اوست.
- اما «ولايت»:
بايد دانست همان طورى كه در زمان رسول خدا، امور امت و رتق و فتق آن به دست آن جناب اداره مى شده، به طور مسلّم و بدون هيچ ابهامى پس از در گذشت وى نيز، شخصى لازم است كه اين امر مهم را عهده دار باشد، و قطعا هيچ عاقلى به خود اجازه نمى دهد كه توهم كند دينى چنين وسيع و عالمگير، دينى كه از طرف خداى جهان، جهانى و ابدى اعلام و معرفى شده است، دينى كه وسعت معارفش جميع مسائل اعتقادى و همه اصول اخلاقى و احكام فرعى را كه تمامى قوانين مربوط به حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسانى را متضمن است، بر خلاف ساير قوانين و استثناء احتياج به حافظ و كسى كه آن طور كه شايد و بايد آن را نگهدارى كند، ندارد، و يا توهم كند كه مجتمع اسلامى استثناءً و بر خلاف همه مجتمعات انسانى بى نياز از والى و حاكمى است كه امور آن را تدبير و اداره نمايد. كيست كه چنين توهمى بكند؟! و اگر كرد، جواب كسى را كه از سيره رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بپرسد، چه مى گويد؟!
زيرا سیرۀ رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، بر اين بود كه هر وقت به عزم جنگ از شهر بيرون مى رفتند، كسى را به جانشينى خود و به منظور اداره امور اجتماعى مسلمين جاى خود مى گذاشتند. كما اين كه على بن ابی طالب «عليه السلام» را در جنگ «تبوك»، جانشين خود در مدينه قرار دادند.
على «عليه السلام» هم كه عشق مفرطى به شهادت در راه خدا داشت، عرض كرد: آيا مرا خليفه و جانشين خود در مدينه قرار مى دهى، با اين كه در شهر، جز زنان و كودكان كسى باقى نمانده؟!
پيامبر فرمود: «آيا راضى نيستى كه نسبت تو، به من، نسبت هارون باشد به موسى، با اين تفاوت كه بعد از موسى، پيغمبرانى آمدند و پس از من پيغمبرى نخواهد آمد»؟!
و همچنين، آن حضرت در ساير شهرهایى كه آن روز به دست مسلمين فتح شده بود، مانند مكه و طائف و يمن و امثال آن ها، جانشينان و حكامى نصب مى فرمود. و نيز بر لشكرها، چه كوچك و چه بزرگ كه به اطراف مى فرستادند، امراء و پرچمدارانى مى گماردند.
اين بوده است رفتار رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در ايام حيات خود، و چون فرقى بين آن زمان و زمان پس از رحلت آن جناب نيست، از اين رو، بايد براى زمان غيبت خود هم فكرى بكند، و شخصى را براى اداره امور امت تعيين بفرمايد، بلكه احتياج مردم به والى در زمان غيبت آن جناب، بيشتر است از زمان حضورش، و با اين حال چگونه مى توان تصور كرد كه آن جناب براى آن روز مردم هيچ فكرى نكرده است؟
نكات آيه شريفه: «يَا أيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغ مَا أُنزِلَ إلَيكَ مِن رَبِّك»
«يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْك مِن رَّبِّك »:
چند نكته در اين آيه شريفه هست، كه به يك يك آن ها اشاره مى كنيم:
يكى اين كه: در اين آيه، رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، با اين كه داراى القاب زيادى است، به عنوان رسالت مورد خطاب قرار گرفته، و اين از اين جهت است كه در اين آيه، گفتگو از «تبليغ» است، و مناسب ترين القاب و عناوين آن جناب در اين مقام، همان عنوان رسالت است. براى اين كه به كار رفتن اين لقب، خود اشاره ای است به علت حكم. يعنى وجوب تبليغى كه به وسيله همين آيه به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» گوشزد شده است، و مى فهماند كه «رسول»، جز رسالت و رسانيدن پيام كارى ندارد، و کسی که زیر بار رسالت رفته، البته به لوازم آن، كه همان تبليغ و رسانيدن است، قيام مى كند.
دوم اين كه: در اين آيه، از خود آن مطلبى كه بايد تبليغ شود، اسم نبرده، تا هم به عظمت آن اشاره كرده باشد، و هم به آن چيزى كه لقب «رسالت» به آن اشاره داشت، اشاره كند. يعنى بفهماند كه اين مطلب، امرى است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در آن هيچ گونه اختيارى ندارد.
بنابراين، در آيه شريفه، دو برهان بر سلب اختيار از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در تبليغ كردن و يا تأخير در تبليغ اقامه شده است. يكى تعبير از آن جناب به «رسول»، و يكى هم نگفتن اصل مطلب، و در عين اين كه دو برهان است، دو عذر قاطع هم هست براى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در جرأتش بر اظهار مطلب و علنى كردن آن براى عموم، و در عين حال تصديق فراست رسول خدا «صلى الله عليه و آله» هم هست. يعنى مى فهماند كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» درست تفرّس كرده، و در احساس خطر مصيب بوده است.
و نيز مى رساند كه اين مطلب از مسائلى است كه تا رسول خدا «صلى الله عليه و آله» زنده است، بايد به زبان مبارك خودش به مردم ابلاغ شود و كسى در ايفاى اين وظيفه، جاى خود آن جناب را نمى گيرد.
« وَ إِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْت رِسَالَتَهُ »:
همان طورى كه سابقا هم اشاره كرديم، مراد از «رسالت» و يا به قرائت هاى ديگر، «رسالات» مجموع وظايفى است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به دوش گرفته بود، و نيز سابقا گفتيم كه از لحن آيه، اهميت و عظمت اين حكمى كه به آن اشاره كرده، استفاده مى شود، و فهميده مى شود كه حكم مذكور، حكمى است كه اگر تبليغ نشود، مثل اين است كه هيچ چيز از رسالتى را كه به عهده گرفته است، تبليغ نكرده باشد.
بنابراين، مى توان گفت: گرچه كلام صورت تهديد دارد، ليكن در حقيقت در صدد بيان اهميت مطلب است، و مى خواهد بفهماند مطلب اين قدر مهم است كه اگر در حق آن كوتاهى شود، حق چيزى از اجزاى دين رعايت و ادا نشده است.
پس جملۀ «وَ إِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْت»، جملۀ شرطيه ای است كه ريخت و سياقش براى بيان اهميت و تأثير بود و نبود شرط است، و اين كه بود و نبود جزاء هم، متفرّع بر بود و نبود شرط است، و در حقيقت، اين جمله شرطيه كه صورتا شرطيه است، در واقع شرطيه نيست. زيرا جمله شرطيه در محاورات مردم، معمولا وقتى به كار مى رود، كه تحقق جزا مجهول باشد به جهت جهل به تحقق شرط، و چون در جمله شرطيه مورد بحث، يعنى «إن لَم تَفعَل فَمَا بَلَّغتَ» نمى توان به خداى تعالى نسبت جهل داد. از اين رو، اگر هم مى بينيم جمله به صورت شرطيه بيان شده است، مى دانيم حقيقت شرطيه نيست. علاوه بر اين كه ساحت مقدس رسول خدا «صلى الله عليه و آله» منزّه است از اين كه خداى تعالى، و لو به صورت شرطيه و «اگر»، نسبت مخالفت و نافرمانى و ترك تبليغ به او بدهد، با اين كه خودش در مدح او فرموده:
«اللهُ أعلَمُ حَيثُ يَجعَلُ رِسَالَتَهُ: يعنى خداوند داناتر است كه رسالت خود را در كجا و به چه شخصى محول كند». پس جملۀ «وَ إن لَم تَفعَل فَمَا بَلَّغتَ...» درست است كه به ظاهر تهديد را مى رساند، ليكن در واقع اعلام اهميت اين حكم است به آن جناب و به ساير مردم و اين كه رسول الله در تبليغ آن، هيچ جرمى و گناهى ندارد، و مردم حق هيچ گونه اعتراض به او ندارند.
معناى عصمت در جملۀ «وَ اللهُ يَعصِمُكَ مِنَ النَّاس»
«وَ اللَّهُ يَعْصِمُك مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ »:
راغب گفته است : «عصم » (بفتح عين و سكون صاد) به معناى امساك است ، و اعتصام به معناى آن حالتى است از انسان كه در طلب حافظى كه او را حفظ كند از خود نشان مى دهد. راغب همچنين در معناى اين كلمه بسط كلام مى دهد تا آنجا كه مى گويد: «عصام » (بكسر عين ) چيزى است كه بوسيله آن چيزى بسته و حفظ مى شود و عصمتى كه در انبيا است به معناى نگهدارى ايشانست از معصيت ، و خداوند ايشان را با وسايل گوناگونى حفظ مى كند: يكى با صفاى دل و پاكى گوهرى است كه خداى تعالى ايشان را به آن كرامت اختصاص داده است و يكى ديگر با نعمت فضائل جسمانى و نفسانى است كه به آنان ارزانى داشته و ديگر با نصرت و تثبيت قدمهاى آنها است ، و نيز سكينت و اطمينان خاطر و نگهدارى دل هايشان و توفيقاتشان است ، كما اينكه خداى تعالى فرموده : «و الله يعصمك من الناس».
و عصمت چيزى است نظير دست بند كه زنان در دست مى اندازند، و از دست ، آن موضعى را كه عصمت (دست بند) بر آن قرار مى گيرد معصم گويند، و بعضى به سفيدى مچ دست با پاى چارپايان از نظر شباهتش به دست بند عصمت گفته اند، نظير اينكه چارپائى را كه يك پايش سفيد باشد به چارپائى كه يك پايش بسته باشد تشبيه كرده و محجل مى گويند و بر همين قياس گفته مى شود: «غراب اعصم : كلاغ قلاده دار».
و اما معنائى را كه راغب براى عصمت انبيا (عليهم السلام ) كرد، گر چه معناى صحيحى است ليكن مثال زدنش به آيه مورد بحث درست نيست ، براى اينكه آيه مورد بحث مربوط به عصمت انبيا نيست ، وى خوب بود براى عصمت انبيا به آيات ديگرى مثل مى زد نه به آيه مورد بحث ، و آن معنائى كه براى عصمت انبيا كرده است اگر بخواهيم با آيات قرآنى تطبيق كنيم با آيه «و ما يضرونك من شى ء و انزل الله عليك الكتاب و الحكمه و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل الله عليك عظيما» بهتر تطبيق مى شود.
و اما عصمت در آيه مورد بحث ظاهرش اينست كه به معناى نگهدارى و حفاظت از شر مردم باشد، شرى كه انتظار مى رفته متوجه نفس شريف رسول الله (صلى الله عليه و آله ) شده و يا مانع مقاصد و هدفهاى مقدس دينيش و يا موفقيت در تبليغش و يا به نتيجه رسيدن زحماتش و سخن كوتاه آنچه مناسب ساحت مقدس اوست بشود، و اين ربطى به مساءله عصمت انبيا ندارد.
و بهر حال از موارد استعمال اين كلمه بدست مى آيد كه اين كلمه به معناى گرفتن و نگهدارى است ، بنابراين استعمالش در معنى حفظ از قبيل استعاره لازم است براى ملزوم ، چه لازمه حفظ گرفتن است ، و اينكه عصمت از شر مردم را معلق گذاشت ، و بيان نفرمود كه آن شر چه شريست و مربوط به چه شانى از شوون مردم است ؟ آيا از قبيل كشتن و مسموم كردن و غافلگير ساختن است ؟ يا مقصود آزارهاى روحى از قبيل دشنام و افترا است ؟ يا از قبيل كارشكنى و بكار بردن مكر و خدعه است ؟ و سخن كوتاه از بيان نوع شكنجه و آزار مردم سكوت كرد تا افاده عموم كند، و همه انواع آزارها را شامل شود، و ليكن از همه بيشتر همان كارشكنى ها و اقداماتى كه باعث سقوط دين و كاهيدن رونق و نفوذ آن است به ذهن مى رسد.
مفهومى كه كلمه «ناس » متضمن آنست و مراد از «ناس » در: «والله يعصمك من الناس»
«الناس » به معناى نوع انسان است نه انسان خاص ، جامعى است كه در صدق آن نه خصوصيات تكوينى از قبيل نر و مادگى دخالت دارد، و نه امتيازات غير تكوينى ، مانند داشتن علم و فضل و مال و نداشتن آنها، و از همين جهت كه به همه افراد اين جنس صادق است بيشتر در جماعت استعمال مى شود و كمتر ديده شده است كه به يك فرد «ناس » گفته شود و نيز از جهت اينكه اين كلمه متضمن معناى انسانيت است ، چه بسا دلالت بر مدح كند، البته اين دلالت در مواردى است كه در آن فضيلت به معناى انسانيت ملاحظه شده باشد، مانند اين آيه : «اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس » كه در اين آيه ناس ممدوح است ، و مراد از آن كسانى اند كه در آنها انسانيت كه ملاك درك حق و تميز آن از باطل است وجود داشته باشد؛ پس معناى آيه اين مى شود: وقتى به آنها گفته مى شود ايمان آريد همانطورى كه مردم كامل ايمان آوردند، و چه بسا بر عكس دلالت بر نكوهش كند، يعنى در پاره اى از موارد خست و پستى افرادى را برساند، و اين در جائى است كه گفتگو از امرى باشد كه محتاج به لحاظ پاره اى از فضائل انسانيت زائد بر آنچه در صدق اسم انسان لازم است باشد، مانند اين آيه : «و لكن اكثر الناس لا يعلمون » چون بيشتر مردم فضائلى زائد بر اصل معناى انسانيت ندارند، و نيز مانند اينكه به كسى بگوئى :
خيلى به وعده هاى مردم اعتماد مكن و خيلى به جمعيت آنها غره مباش ، و غرضت از اين گفتار اين باشد كه وعده كسانى قابل اعتماد و جمعيتشان مايه پشت گرمى است كه از فضلا و دارندگان ملكه وفا و ثبات عزم باشند، نه هر دو پائى كه كلمه انسان بر او صادق باشد، گاهى هم نه بر مدح دلالت دارد و نه بر ذم ، و اين در جائى است كه گفتگو در چيزى باشد كه در آن تنها جنس انسانى بدون ملاحظه چيز ديگرى دخيل باشد، مانند اين آيه : «يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم ».
زيرا در اين آيه شريفه گفتگو از جنس انسانى است نه از انسان فاضل و يا ناقص ، و بعيد نيست كه در آيه مورد بحث هم به همين معنا باشد، يعنى مراد از ناس سواد مسلمين باشد، سوادى كه همه رقم اشخاص از مؤ من و منافق و بيمار دل بطور غير متمايز و آميخته با هم در آن وجود دارند، بنابراين اگر كسى از چنين سوادى بيمناك باشد از همه اشخاص آن بيمناك خواهد بود، و چه بسا جمله «ان الله لا يهدى القوم الكافرين » هم اين آميختگى و عموميت و بى نشانى را برساند، زيرا معلوم مى شود كسانى از كفار بى نام و نشان در لباس مسلمين و در بين آنها بوده اند، و اين هيچ بعيد نيست ، زيرا سابقا هم گفتيم كه آيه مورد بحث بعد از هجرت و در ايامى نازل شده است كه اسلام شوكتى بخود گرفته و جمعيت انبوهى به آن گرويده بودند، و معلوم است كه در چنين ايامى صرفنظر از اينكه مسلمانان واقعى انگشت شمار بودند، سواد مسلمين سواد عظيمى بوده و ممكن بوده است كسانى از كفار خود را در بين آنها و بعنوان مسلمان جا بزنند، و عمليات خصمانه و كارشكنى هاى خود را بسهولت انجام دهند، و لذا مى بينيم خداوند در مقام تعليل جمله «و الله يعصمك من الناس » مى فرمايد: «ان الله لا يهدى القوم الكافرين »، چون بعد از اينكه وعده حفاظت به رسول خود مى دهد، مخالفين را كفار مى خواند.
دو توضيح لازم درباره معناى جمله : «والله يعصمك من الناس » و جمله «ان الله لايهدى القوم الكافرين »
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد: همانطورى كه از آيه مورد بحث استفاده مى شود خداوند رسول خود را از شر كفار حفظ فرمود؟ و اگر چنين است پس آن همه آزار و محنت ها كه از كفار و از امت خود ديد چه بود؟! و آيا اين آيه با ساير آيات قرآنى كه صريح اند در اينكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در راه تبليغ دين محنت هاى طاقت فرسائى ديده منافات ندارد؟! و آيا جز اين است كه رسول خدا خودش فرمود: هرگز هيچ پيغمبرى به مقدار و مانند آزارهائى كه من ديدم نديده و همچنين اين سؤ ال پيش مى آيد كه اين آيه مى فرمايد: خداوند كفار ر ا هدايت نمى كند، آيا اين جمله منافى سراپاى قرآن و مخالف صريح عقل نيست ؟! خداوندى كه خود تمامى وسايل هدايت را كه يكى از آنها فرستادن انبيا و كتابهاى آسمانى است فراهم فرموده ، آيا معقول است همين خداى مهربان از طرفى به انبياى خود اصرار بورزد كه بندگان مرا به خدايشان آشنا كنيد و از طرفى خودش بفرمايد: خداوند كفار را هدايت نمى كند مگر اينكه حجت خالص بر آنها تمام شود؟! و آيا جز اين است كه ما به چشم خود مى بينيم كه خداوند كفار را يكى پس از ديگرى هدايت مى كند؟!.
جواب سؤ ال اولى اينست كه خداى تعالى كه فرموده «ان الله لا يهدى القوم الكافرين » در حقيقت جمله «و الله يعصمك من الناس » را توضيح داده ، به اين معنا كه در سعه اطلاق آن تصرف كرده و اطلاق آن را كه شامل تمامى انواع محنت ها، چه آنهائى كه ممكن بود در مقابل تبليغ اين حكم ببيند و چه غير آن بود تقييد كرده است به آزارهائى كه در خصوص اين حكم و قبل از موفقيت به اجراى آن ممكن بود از دشمنان برسد، حالا يا به اين بوده كه آن جناب را در حين تبليغ اين حكم بقتل برسانند، و يا بر او شوريده و اوضاع را دگرگون سازند، و يا او را به باد تهمت هائى كه باعث ارتداد مردم است گرفته و يا حيله اى بكار برند كه اين حكم را قبل از اينكه به مرحله عمل برسد خفه كرده و در گور كنند، و ليكن خداى تعالى كلمه حق و دين مبين خود را بر هر چه بخواهد و هر كجا و هر وقت و هر كس كه بخواهد اقامه و اظهار مى نمايد، كما اينكه در كلام عزيز خود فرموده : «ان يشا يذهبكم ايها الناس و يات باخرين و كان الله على ذلك قديرا».
و اما جواب از سؤ ال دوم : بايد دانست كه مقصود از كفر در اينجا، كفر به خصوص آيه ايست كه متضمن حكم مورد بحث است ، حكمى كه جمله «ما انزل اليك من ربك - آنچه از پروردگارت بتو نازل شده » اشاره به آن دارد، كما اينكه در آيه حج ، مخالفين خصوص حج را كافر خوانده و فرموده : «و من كفر فان الله غنى عن العالمين » نه كفرى كه به معناى استكبار از اصل دين و از اقرار به شهادتين است ، زيرا كفر به اين معنا با مورد آيه مناسبت ندارد، مگر اينكه كسى بگويد مراد از «ما انزل اليك من ربك » مجموع دين و قرآن است ، كه ما سابقا جوابش را داده و اين حرف را نپذيرفتيم ، و بنابراين مراد ا ز هدايت هم هدايت به راه راست نيست ، بلكه مراد هدايت به مقاصد شوم آنها است ، و معنايش اين است كه خداوند ابزار كار و اسباب موفقيت آنان را در دسترسشان قرار نمى دهد، نظير اين آيه كه مى فرمايد: «ان الله لا يهدى القوم الفاسقين » و اين آيه : «و الله لا يهدى القوم الظالمين » كه معلوم است مراد از هدايت در اين دو آيه هدايت به فسق و ظلم است ، و ما سابقا در جلد دوم اين كتاب راجع به اين هدايت بحث كرديم .
پس معناى آيه اينست كه خداوند آنها را مطلق العنان نمى گذارد تا هر لطمه كه بخواهند به دين و به كلمه حق وارد آورده و نورى را كه از جانب خود نازل كرده خاموش كنند، چون بطور كلى كفار و ظالمين و فاسقين از شومى و بدى كه دارند همواره در پى تغيير سنت خداوند، و مى خواهند سنتى را كه بين خلق خدا جارى است و مسير اسبابى را كه يكى پس از ديگرى در راه تحصيل مسببات در جريانند عوض كرده اسبابى را كه همه اسباب هدايت و فضيلتند و بين آنها و اينكه نام گناه بر آنها اطلاق شود فرسنگ ها فاصله است ، آلوده كرده و بسوى مقاصد باطل و فاسد خود منحرف كنند، آرى آنان اينطور مى خواهند و ليكن قدرت و شوكت شان كه آنرا هم خدا ارزانى شان داشته خداوند را زبون و عاجز نمى كند، هر چند مساعى شان آنان را احيانا و در چند قدم كوتاه پيشرفت دهد و در نتيجه ، كارشان سامان يابد و به مقاصد پليد خود نائل شوند و ليكن اين استعلا و استقامت كارهايشان جز براى مدت كوتاهى دوام نيافته و بالاخره تباه خواهد شد، بلكه خداوند آنان را در چاهى كه براى مسلمين كنده بودند در خواهد انداخت ، آرى «و لا يحيق المكر السى ء الا باهله ».
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيه شريفه : «يا ايها الرسول بلغ ...» شاءننزول آن و ابلاغ ولايت على (ع ) در غدير خم
در تفسير عياشى از صالح از ابن عباس و جابربن عبدالله روايت شده كه گفته اند: خداى تعالى نبى خود محمد (صلى الله عليه و آله ) را مامور كرد كه على (عليه السلام ) را بعنوان علميت در بين مردم نصب كرده و مردم را به ولايت وى آگاهى دهد، و از همين جهت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ترسيد مردم متهمش ساخته و زبان به طعنش گشوده بگويند: در بين همه مسلمانان على را نامزد اين منصب كرده است ، و لذا خداى تعالى اين آيه را فرو فرستاد: «يا ايها الرسول ...» ناگزير رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در روز غدى خم به امر ولايت على (عليه السلام ) قيام نمود.
و در همان كتاب از حنان بن سدير از پدرش از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: وقتى كه جبرئيل در حيات رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در حجه الوداع براى اعلان ولايت على (عليه السلام ) نازل شد و اين آيه را فرود آورد: «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك . ..» رسول الله (صلى الله عليه و آله ) سه روز در انجام آن مكث كرد تا رسيد به جحفه ، و در اين سه روز از ترس مردم دست على را نگرفت و او را بالاى دست خود بلند نكرد، تا اينكه در روز غدير در محلى كه آنرا «مهيعه ») مى گفتند بار گرفته و پياده شد، آنگاه دستور داد بانگ نماز سر داده و مردم را براى نماز دعوت كنند، مردم هم بر حسب معمول اجتماع كردند، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در برابرشان قرار گرفت و فرمود: چه كسى از خود شما به شما اولويت دارد؟ همه به بانگ بلند عرض كردند خداو رسول ،
آنگاه بار ديگر همين كلام را تكرار كرد و همه همان جواب را دادند، بار سوم نيز همان را پرسيد و همان جواب را شنيد، و سپس دست على را گرفته فرمود: هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست ، پروردگارا دوست بدار دوستداران على را و دشمن بدار كسى را كه با على دشمنى كند و يارى كن هر كه را كه به على يارى دهد، و تنها بگذار كسى را كه در موقع حاجت على را تنها بگذارد، چون كه على از من و من از على هستم ، و على نسبت به من بمنزله هارون است نسبت به موسى ، با اين تفاوت كه بعد از موسى پيغمبرانى بودند و پس از من پيغمبرى نخواهد بود.
باز در همان كتاب از ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود:
وقتى خداى تعالى آيه «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين » را بر نبى خود نازل فرمود، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) دست على (عليه السلام ) را در دست گرفته آنگاه فرمود:
اى مردم هيچ كدام از انبيائى كه قبل از من مبعوث شدند جز اين نبود كه پس از مدتى زندگى دعوت خداى را اجابت كرده و رخت به سراى ديگر مى كشيدند، و من نيز در اين نزديكى ها پذيراى آن دعوت خواهم شد، و به سراى ديگر انتقال خواهم يافت . اى مردم من به نوبه خود مسؤ ولم و شما هم به نوبه خود مسؤ وليد، آنروزى كه از شما بپرسند حال مرا چه خواهيد گفت ؟
همگى عرض كردند: ما شهادت مى دهيم كه تو وظيفه تبليغى خود را انجام دادى ، و آنچه كه بايد به ما برسانى رسانيدى ، و خير خواه ما بودى ، و آنچه بر عهده داشتى انجام دادى ، خداوند به بهترين جزائى كه به مرسلين داده است جزايت دهد
آنگاه آن حضرت به خداى خود عرض كرد: پروردگارا تو بر شهادت اينها شاهد باش ، آنگاه روى به مردم كرده فرمود: اى گروه مسلمين كه در اينجا حضور داريد ميبايد غايبين را به ماجرا خبر دهيد كه من اينك به عموم مسلمين روى زمين و گروندگان به دين اسلام وصيت مى كنم به ولايت على (عليه السلام )، با خبر باشيد كه ولايت على ولايت من است و اين عهدى است كه خداوند به من سپرده بود، و به من دستور داده بود كه آنرا به شما ابلاغ كنم ، آنگاه سه مرتبه فرمود: آيا همه شنيديد؟ در آن ميان يكى عرض كرد: آرى به خوبى شنيديم يا رسول الله .
و صاحب بصائر باسناد خود از فضيل بن يسار از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت مى كند كه آن حضرت در تفسير آيه مورد بحث فرمودند: آنچه از ناحيه پروردگار نازل شده بود همان ولايت على (عليه السلام ) بود.
مؤلف: مرحوم كلينى در كافى به اسناد خود از ابى الجارود از امام ابى جعفر (عليه السلام ) نقل مى كند كه در حديث مفصلى فرموده اند: آيه شريفه در باره ولايت على (عليه السلام ) نازل شده است .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |