۲۰٬۳۸۹
ویرایش
خط ۱۴۹: | خط ۱۴۹: | ||
==بحث روايتى: (روایتی در باره شأن نزول آیه إفک)== | ==بحث روايتى: (روایتی در باره شأن نزول آیه إفک)== | ||
در الدرالمنثور است كه | در الدرالمنثور است كه عبدالرزاق، احمد، بخارى، عبد بن حميد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه و بيهقى (در كتاب شعب)، همگى از عايشه روايت كرده اند كه گفت: | ||
در سفرى در ميان ما قرعه | رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، همواره وقتى مى خواست به سفرى برود در ميان همسرانش قرعه مى انداخت، و قرعه به نام هر كس بيرون مى شد، او را با خود به سفر مى برد. | ||
در سفرى در ميان ما قرعه انداخت، قرعه به نام من در آمد و من، با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، به سفر رفتم و سفر، سفر جنگ بود. و اين، در هنگامى بود كه دستور حجاب نازل شده بود، و | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۳۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۳۸ </center> | ||
مرا به همين جهت، همواره در هودجى سوار مى كردند، و در همان هودج نيز، منزل مى كردم. | |||
همچنان مى رفتيم، تا رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از جنگ فارغ شد و برگشت. همين كه نزديكی هاى مدينه رسيديم، شبى منادى نداى كوچ داد كه سوار شويد. من برخاستم و از لشگرگاه گذشتم، تا قضاى حاجت كنم. بعد از قضاى حاجت، به محل رحل خود برگشتم. | |||
پس ناگاه متوجه شدم كه گلوبندم كه از مُهره هاى يمانى بود، پاره شده و افتاده، به دنبال آن مى گشتم و جستجوى گلوبند باعث شد كه درنگ كنم و مأموران هودج من، هودجم را بلند كرده، بالاى شتر من گذاشتند، به خيال اين كه من در هودجم. (خواهى گفت چطور بودن و نبودن يك زن در هودج را نمى فهميدند؟ جواب اين است كه: در آن ايام، زن ها خيلى كم گوشت و سبك بودند، چون غذايشان قوت لايموت بود). | |||
لذا مأمورين از سبكى هودج تعجب نكردند. علاوه بر اين، من زنى نورس بودم. به هرحال شتر را هى كردند و رفتند. و من در اين ميان، گلوبندم را پيدا كردم، اما من وقتى گلوبندم را يافتم كه كاروان رفته بود. من خود را به محل كاروان، و آن محلى كه خودم منزل كرده بودم، رسانيده، قدرى ايستادم، شايد به جستجوى من برگردند، ولى همين طور كه نشسته بودم، خوابم برد. | |||
از سوى ديگر، «صفوان بن معطل سلمى ذكرانى» كه مأمور بود از عقب لشكر حركت كند، هنگام صبح بدان جا كه من خوابيده بودم، رسيد و از دور شبح انسانى ديد. نزديك آمد و مرا شناخت. چون قبل از دستور حجاب مرا ديده بود. وقتى مرا شناخت، استرجاع گفت و من به صداى او كه مى گفت: «إنّا لله وَ إنّا إليه راجعون» بيدار شدم، و صورت خود را پوشاندم. به خدا سوگند كه غير از همين استرجاع، ديگر حتى يك كلمه با من حرف نزد، و من نيز از او، جز همان استرجاع را نشنيدم. | |||
پس شتر خود را خوابانيد و من سوار شدم. سپس به راه افتاد تا به لشگرگاه رسيديم، و آن منزلى بود كنار نحر «ظهيره» و اين قضيه باعث شد كه عده اى درباره من سخنانى بگويند و هلاك شوند. | |||
و آن كسى كه اين تهمت را درست | و آن كسى كه اين تهمت را درست كرد، عبداللّه بن أُبَى بن سلول بود. پس به مدينه آمديم و من از روزى كه وارد شديم، تا مدت يك ماه مريض شدم. مردم دنبال حرف تهمت زنندگان را گرفته بودند، و سر و صدا به راه افتاده بود، در حالى كه من از جريان، به كلى بى خبر بودم. | ||
تنها چيزى كه مرا در آن ايام به شك مى انداخت، اين بود كه من هيچ وقت به مثل آن ايامى كه مريض بودم، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» لطف نديدم. همواره بر من وارد مى شد و سلام مى كرد، و مى پرسيد: چطورى؟ و اين مايه تعجب و شك من مى شد. ولى به شرّى كه پيش آمده بود، پى نمى بردم، تا بعد از آن كه نقاهت يافته، از خانه بيرون آمدم، در حالی که «أمّ مسطح» هم، | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۳۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۳۹ </center> | ||
جهت رفع حاجت با من بيرون آمده بود تا به مناصع برود. و مناصع، محل رفع حاجت بود، كه زنان جز در شب ها از اين شب تا شب ديگر، بدان جا نمى رفتند و اين قبل از رسم شدن مستراح در خانه ها بود. تا آن روز به رسم عرب قديم، براى قضاى حاجت به گودال ها مى رفتيم و از اين كه در خانه مستراح بسازيم، ناراحت و متأذّى بوديم. | |||
پس من و | پس من و «أُمَ مسطح» از درِ خانه بيرون شده، لباس خود را بلند كرديم كه بنشينيم، «أُمِ مسطح»، پايش به جامه اش گير كرد و افتاد و گفت: هلاك باد مسطح! | ||
من گفتم: اين چه حرف بدى بود كه زدى، به مردى كه در جنگ بدر شركت كرده، بد مى گويى؟ گفت: اى خانم! مگر نشنيده اى كه چه حرف هايى مى زند؟ گفتم: نه، مگر چه مى گويد؟ آنگاه شروع كرد داستان اهل إفك را نقل كردن كه از شنيدن آن مرضم بدتر شد. | |||
و همين كه به خانه برگشتم، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» به ديدنم آمد و بر من سلام كرد و پرسيد: چطورى؟ گفتم: اجازه مى دهى به سراغ پدر و مادرم بروم؟ مى گويد: من از اين اجازه خواستن اين منظور را داشتم كه از پدر و مادرم داستان إفك را بشنوم. | |||
رسول خدا | آنگاه مى گويد: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» به من اجازه داد. پس به خانه پدر و مادرم رفتم، و به مادرم گفتم: اى مادر! مردم چه مى گويند؟ | ||
پس رسول خدا | گفت: دخترم، ناراحت مباش، كمتر زنى زيبا پيدا مى شود كه نزد شوهرش محبوب باشد و با داشتن چند هوو، حرفى دنبالش نزنند. گفتم: سبحان اللّه! مردم اين طور مى گويند؟ | ||
پس گريه مرا گرفت و آن شب تا صبح گريستم و نتوانستم از اشكم خوددارى كنم و خواب به چشمم نيامد، تا صبح شد و من هنوز مى گريستم. | |||
رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، على بن ابی طالب و اسامه بن زيد را خواست و با ايشان درباره جدايى از همسرش گفتگو و مشورت كرد. اسامه، چون از برائت خانواده او آگاهى داشت، و چون نسبت به خانواده او خيرخواه بود، گفت: يا رسول اللّه! همسرت را داشته باش، كه ما جز خير سابقه اى از ايشان نداريم. و اما على بن ابی طالب گفت: يا رسول اللّه! خدا كه تو را در مضيقه نگذاشته و قحطى زن هم نيست، علاوه بر اين، از كنيز او اگر بپرسى، تو را تصديق مى كند. | |||
پس رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» دستور داد «بُرَيره» بيايد. چون آمد، حضرت پرسيد: اى بُريره! آيا چيزى كه مايه شك و شبهه ات باشد، از عايشه ديده اى؟ | |||
گفت: نه، به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده، من از او هيچ سابقه سويى ندارم، جز اين كه او جوان است، و خوابش سنگين. بارها شده كه براى خانه خمير مى كند و همان جا خوابش مى برد، تا آن كه حيوانات اهلى مى آيند و خمير را مى خورند. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه :۱۴۰ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه :۱۴۰ </center> | ||
پس رسول خدا | پس رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بر خاسته، درباره عبداللّه بن أُبى استعذار نمود، و در منبر فرمود: اى گروه مسلمانان! كيست كه اگر من مردى را كه شرّش به اهل بيت من رسيده، كيفر كنم، عذر مرا بفهمد و مرا ملامت نكند؟ چون به خدا سوگند، من جز خير هيچ سابقه اى از همسرم ندارم و اين تهمت را درباره مردى زده ايد كه جز خير، سابقه اى از او نيز ندارم. او، هيچ وقت بدون من وارد خانه من نمى شد. | ||
پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و عرض كرد: من راحتت مى كنم | پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و عرض كرد: من راحتت مى كنم. اگر از «اوس» باشد، گردنش را مى زنم، و اگر از برادران ما، يعنى «بنى خزرج» باشد، هر امرى بفرمايى اطاعت مى كنم. سعد بن عباده، كه رئيس خزرج بود و قبلا مردى صالح بود، آن روز دچار حميت و تعصب شده، از جا برخاست و به سعد گفت: به خدا سوگند دروغ گفتى، و تو او را نمى كشى، و نمى توانى بكشى. | ||
پس از | پس از وى، «اُسَيد بن حضير»، پسر عموى سعد برخاست و به سعد بن عباده گفت: تو دروغ مى گويى، چون مردى منافق هستى، و از منافقان دفاع مى كنى. پس دو قبيله «اوس» و «خزرج»، از جاى برخاسته، به هيجان آمدند و تصميم گرفتند كه با هم بجنگند. در همه اين احوال، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، بر فراز منبر ايستاده بود، و مردم را مرتب آرام مى كرد، تا همه ساكت شدند و آن جناب هم سكوت كرد. | ||
من آن روز مرتب گريه مى كردم و اشكم بند نمى آمد، و چشمم به خواب نرفت | من آن روز مرتب گريه مى كردم و اشكم بند نمى آمد، و چشمم به خواب نرفت. پدر و مادرم نزدم آمدند و ديدند كه دو شب و يك روز است كه كارم گريه شده. ترسيدند كه از گريه جگرم شكافته شود. هنگامى كه آن دو نشسته بودند و من همچنين گريه مى كردم، زنى از انصار اجازه خواست و وارد شد و او هم با گريه مرا كمك كرد. در اين بين ناگهان رسول خدا «صلى الله عليه و آله» وارد شد و نشست و تا آن روز هرگز آن جناب نزد من نمى نشست، و به من همان حرف هايى را زد كه قبلا مى زد. | ||
اين را هم بگويم كه يك ماه بود وحى بر آن جناب نازل نشده و درباره گرفتارى من از غيب دستورى نرسيده بود پس رسول خدا | اين را هم بگويم كه يك ماه بود وحى بر آن جناب نازل نشده و درباره گرفتارى من از غيب دستورى نرسيده بود. پس رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» وقتى مى نشست، تشهد خواند، و سپس فرمود: اما بعد، اى عايشه! به من چنين و چنان رسيده، اگر تو از اين تهمت ها مبرّا باشى، كه خدا در برائت تو، آيه قرآنى مى فرستد، و اگر گنهكار باشى، بايد استغفار كنى و به خدا توبه ببرى، كه بنده خدا، وقتى به گناه خود اعتراف كند، و آنگاه توبه نمايد، خدا توبه اش را مى پذيرد. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۴۱ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۴۱ </center> | ||
شد، و ديگر قطره اى اشك | بعد از آن كه سخنان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» تمام شد، ناگهان اشكم خشك شد، و ديگر قطره اى اشك نيامد. من به پدرم گفتم: پاسخ رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» را بده. گفت: به خدا سوگند، نمى دانم چه بگويم. به مادرم گفتم: جواب رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» را بده. گفت: به خدا سوگند، نمى فهمم چه بگويم. | ||
و خودم در حالى كه دخترى نورس بودم و قرآن زياد نمى دانستم، گفتم: من به خدا سوگند مى دانستم كه شما اين جريان را شنيده ايد، و در دل هايتان جاى گرفته، و آن را پذيرفته ايد، لذا اگر بگويم من برى و بى گناهم، و خدا مى داند كه برى از چنين تهمتى هستم، تصديقم نمى كنيد. و اگر اعتراف كنم، به كارى اعتراف كرده ام كه به خدا سوگند نكرده ام، ولى شما تصديقم نمى كنيد. و به خدا سوگند، مثالى براى خودم و شما سراغ ندارم، الّا كلام پدر يوسف «عليه السلام» كه گفت: «فَصَبرٌ جَمِيلٌ وَ اللهُ المُستَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُون». | |||
آنگاه روى گردانيده، در بسترم خوابيدم، در حالى كه از خود خاطر جمع بودم، و مى دانستم كه خدا مرا تبرئه مى كند، ولى احتمال نمى دادم كه درباره من وحيى بفرستد، كه تا قيامت بخوانند. چون خود را حقيرتر از آن مى دانستم كه خدا درباره ام، آيه اى از قرآن بفرستد كه تلاوت شود، بلكه اميدوار بودم رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، رؤيايى ببيند، و به اين وسيله تبرئه شوم. | |||
سپس مى گويد: به خدا سوگند، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» تصميم به برخاستن نگرفته بود، و احدى از حضار هم از جاى خود برنخاسته بودند كه وحى بر او نازل شد، و همان حالت بيهوشى كه همواره در هنگام وحى به او دست مى داد، دست داد و از شدت امر، عرقى مانند دانه هاى مرواريد از او سرازير شد، با اين كه آن روز، روز سردى بود. | |||
همين كه حالت وحى تمام شد، به خود آمد، در حالى كه مى خنديد و اولين كلمه اى كه گفت، اين بود كه: اى عايشه! بشارت باد تو را كه خداوند تو را تبرئه كرد. | |||
مادرم گفت: برخيز و بنشين. گفتم: به خدا بر نمى خيزم و جز خدا كسى را سپاس نمى گويم. آنگاه آيه: «إنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالإفكِ عُصبَةٌ مِنكُم» و ده آيه بعد از آن را نازل فرمود. | |||
و بعد از | و بعد از آن كه خداوند اين آيات را در برائتم نازل فرمود، ابوبكر كه همواره به «مسطح بن اثاثه»، به خاطر فقر و خويشاوندی اش كمك مى كرد، گفت: به خدا سوگند، ديگر من به «مسطح»ف هيچ كمكى نمى كنم. زيرا درباره دخترم عايشه، چنين بلوايى به راه انداخت. خداى تعالى، در ردّ او، اين آيه را فرستاد: «وَ لَا يَأتَلِ أُولُوا الفَضلِ مِنكُم وَ السَّعَةّ أن يُؤتُوا أُولِى القُربَى وَ المَسَاكِين... رَحیيم». | ||
پس ابوبكر گفت: به خدا سوگند، من دوست دارم كه خدا مرا بيامرزد. پس رفتار خود را درباره «مسطح» دوباره از سر گرفت، و به او انفاق كرد و گفت: به خدا تا ابد از انفاق به او دريغ نمى كنم. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۴۲ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۴۲ </center> | ||
عايشه مى گويد: رسول خدا | عايشه مى گويد: رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، از «زينت»، دختر «جحش»، از وضع من پرسيد، و فرمود: اى زينت! تو چه مى دانى و چه ديده اى؟ | ||
گفت يا رسول اللّه! چشم و گوشم از اين جريان بى خبر است، و من جز خير، از او چيزى نديده ام، با اين كه زينب از ميان همسران رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، تنها كسى بود كه با من تكبّر مى كرد و خداوند او را با ورع و تقوا عصمت داد، و خواهرش «حمنه» كه چنين تقوايى نداشت، و با او ستيز مى كرد، جزو اصحاب «إفك» شد، و هلاك گشت. | |||
ویرایش