تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۵

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



  • ۴ - تورات فعلى، درباره ابراهيم «ع» چه مى گويد؟

تورات مى گويد: «تارح»، پدر ابراهيم، هفتاد سال زندگى كرد. وى، صاحب سه فرزند شد: أبرام، ناحور و هاران.

أبرام و ناحور و هاران، فرزندان تارح اند و لوط، فرزند هاران است. هاران، در حيات پدرش از دنيا رفت، و مرگش در همان محل تولدش، يعنى «اور» كلدانی ها اتفاق افتاد.

أبرام و ناحور، هر كدام همسرى براى خود گرفتند. أبرام «ساراى» و ناحور «ملكه» را.

پدر ملكه، مردى به نام «هاران» بوده كه دخترى ديگر به نام «بسكه» داشته. ساراى، زنى نازا بوده و فرزندى نداشته.

تارح، أبرام فرزند خود را با لوط بن هاران، نوه اش و ساراى همسر برداشت و از اور كلدانی ها بيرون شده و به سوى كنعان روان گرديد. در بين راه، به شهر حاران رسيده و همان جا رحل اقامت افكند. تارح همچنان در حاران بماند تا آن كه در سن دويست و پنج سالگى از دنيا رفت.

و نيز در تورات است كه:

پروردگار به أبرام گفت: از سرزمين پدرى و از ميان قوم و قبيله خود، به سوى شهرى كه بعدا برايت تعيين مى كنم، بيرون شو تا تو را در آن جا امتى عظيم و موجودى پُربركت گردانيده و اسمت را بزرگ كنم، و هر كه را هم كه تو را مبارك بداند، بركت دهم و هر كس كه تو را از رحمتم دور بداند، از رحمت خود دور سازم، و سرانجام كارت را به جايى رسانم كه جميع قبايل زمين به تو تبرك جويند.

أبرام، همان طور كه پروردگار دستور داده بود، به راه افتاد و لوط را هم همراه خود برد. لوط، برادرزاده او بود. و در آن ايام، أبرام، در سن نود و پنج سالگى بود. در موقع خروج، أبرام، ساراى، همسرش و لوط برادرزاده اش و همه اثاث و خدمه و بردگان خود را كه در آن جا جمع كرده بود، همراه خود برداشت و به سرزمين كنعان رفت.

أبرام در بين راه گذارش به محل «شكيم» و از آن جا به «بلوطستان موره» افتاد. در اين هنگام، كنعانی ها نيز در آن سرزمين بودند. ناگاه پروردگار، خود را براى أبرام ظاهر ساخت و به وى گفت: اين سرزمين را به نسل تو مى دهم. أبرام، پس از شنيدن اين مژده، قربانگاهى براى پروردگارى كه برايش ظاهر شده بود، در آن جا بنا نهاد و به طرف كوهى در سمت مشرق «بيت ايل» به راه افتاد. در آن جا خيمه خود را برافراشت، و محل اين خيمه طورى قرار داشت كه «بيت ايل»، در طرف مغرب و «عاى»، در طرف مشرق آن قرار مى گرفت. آن جا نيز قربانگاهى براى پروردگار بنا نهاد و پس از خواندن نام پروردگار، به سمت جنوب طى منازل كرد تا به كنعان رسيد.

وقتى در كنعان قحط سالى شد و مردم از گرسنگى تلف مى شدند، ديدن اين وضع براى أبرام سخت دشوار بود. از آن جا به طرف مصر حركت كرد تا بدين وسيله، خود را از ديدن آن وضع دور بسازد. در همين سفر بود كه براى أبرام پيشامدى رُخ داد و آن، اين بود كه ساراى همسرش، مورد طمع پادشاه آن ديار واقع شد.

ساراى، زنى بسيار زيباروى بود و أبرام، به همين جهت در نزديكى هاى مصر به همسرش گفت: تو زنى زيبا و نيكومنظرى و من از اين مى ترسم كه مصريان با ديدن تو بگويند اين همسر اوست و براى اين كه به تو دست يابند، مرا به قتل رسانند. ناچار به تو توصيه مى كنم كه هر كس به تو گفت چه نسبتى با أبرام دارى، بگو من خواهر اويم، تا بدين وسيله خيرى به من برسد و جانم را حفظ كرده باشى.

اتفاقا وضع همان طورى شد كه أبرام پيش بينى كرده بود. چون سركردگان و صاحب منصبان دربار فرعون، ساراى را ديده و زيبايى او را نزد فرعون تعريف كردند و او را به دربار فرعون بردند و فرعون، به خاطر ساراى، أبرام را صاحب گوسفند، گاو، الاغ، غلامان، كنيزان، خران ماده و شتران بسيار كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۰۸

پروردگار به سبب طمعى كه او به همسر أبرام كرده بود، لطمه هاى زيادى به خودش و خانه و زندگی اش وارد كرد. فرعون، أبرام را خواسته و به او گفت: چرا به من نگفتى كه ساراى همسرت بوده و چرا گفتى او خواهر من است، تا اين كه من او را براى همسرى خود اتخاذ كردم و به اين همه بلا و مصيبت دچارم كردى؟ الآن همسرت را بگير و برو. آنگاه به رجال دربارش گفت تا او و همسرش و آنچه همراهش هست را مشايعت كنند.

تورات اضافه كرده است كه:

أبرام، با اين كيفيت از مصر بيرون آمد و به همراهى ساراى و لوط و با اغنام و احشام و خدمه و اموال فراوان وارد «بيت ايل»، و آن خيمه اى كه بين «بيت ايل» و «عاى» زده بود، گرديد، و پس از چندى در اثر كمى مرتع از لوط جدا شده و خود در كنعان و در ميان كنعانی ها و فرزی ها ماند، و لوط با مقدارى از رمه خود، در سرزمين سدوم فرود آمد.

تورات سپس اضافه مى كند كه:

در همان ايام، در سدوم جنگى بين «أمرافل»، پادشاه شنعار كه سه پادشاه ديگر نيز با وى متفق بودند، و بين «بارع»، پادشاه «سدوم» كه چهار پادشاه نيز با او معاهده داشتند، درگرفت. در اين جنگ، پادشاه سدوم و متفقينش شكست سختى خوردند و بارع و همراهانش از سدوم فرارى شدند و عده زيادى از لشكريانش كشته شدند، و اموالشان به غارت و كودكان و زنانشان به اسيرى رفتند. از جمله كسانى كه در اين جنگ اسير شدند، لوط و اهل بيت او بودند و اموالشان هم به تاراج رفت.

تورات مى گويد: يكى از افرادى كه از اين جنگ جانش را نجات داده بود، نزد أبرام عبرانى رفت و او را كه ساكن «بلوطستان ممرى» بود، از سرگذشت سدوم و اسيرى لوط و اهلبيتش خبردار نمود.

أبرام، در كنعان با رؤساى قبايل آن روز از قبيل: «آمورى»، «اشكول» و «عانر»، كه هر سه برادر بودند، معاهده داشت. وقتى از اين داستان خبردار شد، غلامانى كارآزموده را كه خانه زاد وى بودند، و عده آنان به سيصد و هيجده نفر مى رسيد، جمع نموده و به همراهى آنان، دشمن را تا «دان» دنبال كرد و در آن جا، خود و بردگانش دسته دسته شده، از همه طرف بر دشمن تاختند و آنان را شكست داده و تا قريه «حوبه» كه از قراى شمال دمشق است، فراريان را دنبال كردند، و برادرش لوط را با غلامان و زنان و ملازمين و كليه اموالى كه به غارت رفته بود، برگردانيد. پادشاه سدوم كه از اين فتح (شكست كدر لعومر) خبردار شده بود، به اتفاق ملوك همراه خود، أبرام را تا وادى «شوى»، كه همان وادى الملك است، استقبال نمود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۰۹

از جمله پادشاهانى كه به استقبال أبرام آمده بود، «ملكى صادق»، پادشاه «شاليم» بود، كه در عين سلطنت، مردى كاهن نيز بود. او وقتى به أبرام رسيد، نان و شرابى بيرون آورد و مقدم او را مبارك شمرد و چنين گفت: «مبارك باد أبرام از جانب خداى بزرگ، مالك آسمان ها و زمين، و مبارك باد خداى متعال آن كسى كه دشمنان تو را تسليم تو ساخت». آنگاه او را از همه چيز، ده يك عطا كرد.

و نيز پادشاه سدوم به أبرام عرض كرد: از آنچه كه در اختيار گرفته اى، افراد رعيت را به من واگذار و بردگان و اموال و حشم را براى خود نگاهدار. گفت: من به درگاه پروردگار، خداى بزرگ و پادشاه آسمان و زمين دست برافراشته ام كه حتّى تار نخى و بند كفشى از آنچه متعلق به توست، برندارم (و آنچه را كه از آنِ شماست، به شما باز گردانم)، تا نگويى كه من أبرام را توانگر ساختم. نه، من از غنيمت اين جنگ چيزى جز همان خوراكى كه غلامان خورده اند، تصرف نكرده ام. و اما «عابر»، «اسلول» و «ممرى» كه مرا در اين جنگ همراهى نمودند، البته بهره و نصيب خود را از اين غنيمت خواهند گرفت.

تا آن جا كه مى گويد: و اما ساراى او، تا آن روز فرزندى به دنيا نياورده بود، ناگزير به همسر خود أبرام گفت: به طورى كه می بينى، پروردگار مرا از آوردن فرزند بى بهره كرده، تو مى توانى هاجر، كنيز مصرى مرا تصرف كنى، باشد كه از او فرزندانى نصيب ما شود. أبرام پيشنهاد ساراى را پذيرفت، و ديرى نگذشت كه هاجر باردار شد.

آنگاه مى گويد: هاجر وقتى خود را باردار ديد، از آن به بعد، آن احترامى را كه قبلا در باره ساراى مراعات مى كرد، رعايت ننمود و نسبت به وى استكبار مى كرد. ساراى شكايتش را به نزد أبرام برد. أبرام به پاس وفا و خدماتش، زمام امر هاجر را بدو واگذار نمود، تا هرچه پيشنهاد كند، أبرام بى درنگ انجام دهد، و به هاجر دستور داد تا مانند سابق نسبت به وى كنيزى و فرمانبرى كند.

اين امر باعث ناراحتى هاجر شد. او، روزى از دست ساراى به تنگ آمد و به عنوان فرار از خانه بيرون شد. در ميان راه، فرشته اى به او گفت كه به زودى داراى فرزند ذكورى، به نام «اسماعيل» خواهد شد، و از اين جهت اسمش «اسماعيل» شده كه خدا «سَمِعَ لِمَذَلَّتِهَا: شنيد اظهار عجز هاجر را»، و گفت كه اين فرزند انسانى خواهد بود گريزان از مردم و ضد با آنان، و مردم نيز، در مقام ضديت با او برخواهند آمد.

فرشته، پس از دادن اين بشارت، دستور داد تا به خانه و نزد خانمش ساراى برگردد. پس از چندى، هاجر فرزند ذكورى براى أبرام زائيد و أبرام، نامش را «اسماعيل» نهاد. در موقع ولادت اسماعيل، أبرام، در سنّ هفتاد و شش سالگى بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۱۰

و نيز در تورات است كه:

وقتى أبرام به سن نود و نُه سالگى رسيد، پروردگار براى او ظاهر شد و به وى گفت: من اللّه قدير هستم، پيش روى من سير كن و مردى كامل باش تا عهدى بين خود و بين تو قرار دهم، و تو را بسيار زياد گردانم. أبرام در مقابل اين جلوه و ظهور به خاك افتاد. پروردگار، بار ديگر به وى گفت: عهدى كه من در باره تو به عهده مى گيرم، اين است كه تو را پدر تمامى امت ها قرار داده، ثمرۀ وجودى تو را بسيار زياد گردانم و به همين جهت از اين به بعد اسمت «ابراهيم» خواهد بود، كه به معناى «پدر امت ها» است.

آرى، از ذرّيه تو، امت هاى مختلفى و پادشاهانى منشعب خواهم كرد، و اين عهد، بين من و تو و نسل آينده تو، عهدى ابدى است تا براى تو و نسلت معبودى باشم. و نيز، عهد من اين باشد كه بعد از سرزمين غربت تو، همه ارض كنعان را به تو و به نسل تو واگذار نموده و آن را ملك ابدى شما قرار دهم، تا براى آنان معبود باشم.

آنگاه گفته است: رب، در اين باره عهدى بين خود و ابراهيم و نسل او بست، و آن، اين بود كه ابراهيم و نسلش، خود و اولاد خود را در روز هشتم ولادتشان ختنه كنند. لذا ابراهيم خود را در سن نود و نُه سالگى و همچنين فرزند خود اسماعيل را در سن سيزده سالگى و ساير فرزندان ذكور و غلامان را ختنه نمود.

تورات مى گويد:

خداوند به ابراهيم فرمود: از اين به بعد، همسر خود ساراى را، بدين نام مخوان، بلكه اسم او را «ساره» بگذار. من او را مبارك زنى قرار داده و به تو نيز از او فرزند ذكورى مى دهم و مباركش مى كنم تا از نسل او نيز، امت ها و سلاطين به جاى مانده و شاخه ها منشعب شود. ابراهيم از شنيدن اين بشارت خنديد و به سجده افتاد، و در دل با خود گفت: مگر ممكن است از مرد صد ساله اى چون من و زن نود ساله اى چون ساره فرزندى متولد شود؟

ابراهيم به خداى تعالى عرض كرد: دلم مى خواهد اسماعيل پيش روى تو زندگى كند. خداى تعالى فرمود: نه، همسرت ساره فرزندى برايت مى زايد به نام «اسحاق»، من عهد خود را با او و تا ابد با نسل او مى بندم. و اما درخواست تو را در باره اسماعيل نيز عملى مى كنم، و او را مبارك مى گردانم، و نسل او را بسيار زياد مى كنم، تا دوازده فرزند از او به وجود آمده و هر يك رئيس و ريشه دودمان و امتى شوند. وليكن عهدم را در اسحاق و دودمان او قرار مى دهم، و او از ساره در سال آينده به دنيا خواهد آمد.

هنگامى كه كلام خدا با ابراهيم بدين جا رسيد، خداوند از نظر ابراهيم غايب شد و به آسمان صعود كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۱۱

آنگاه تورات داستان نازل شدن پروردگار را به اتفاق دو فرشته، براى هلاك كردن قوم لوط، يعنى سدومى ها را ذكر نموده، مى گويد:

پروردگار و آن دو فرشته بر ابراهيم وارد شدند. ابراهيم در پذيرایى از آنان، گوساله اى ذبح نمود و از گوشت آن و مقدارى كره و شير، مائده اى آماده نمود و پيش آورد. ميهمانان، او و همسرش ساره را به تولد اسحاق بشارت داده و از داستان قوم لوط خبردارشان كردند. ابراهيم قدرى در باره هلاكت قوم لوط با آنان بحث و مجادله نمود، ولى سرانجام قانع شد، و چيزى نگذشت كه قوم لوط هلاك شدند.

سپس داستان انتقال ابراهيم به سرزمين «حرار» را ذكر نموده و مى گويد:

ابراهيم در اين شهر، خود را معرفى نكرد و به پادشاه آن جا «ابى مالك» گفت كه ساره، خواهر من است. پادشاه كه شيفته زيبايى ساره شده بود، او را به دربار خواند، و در خواب ديد كه خداى تعالى، او را در امر ساره و جسارتى كه به او كرده، ملامت و عتاب مى كند. از خواب برخاسته، ابراهيم را احضار نمود، و او را ملامت كرد كه چرا نگفتى ساره همسر توست؟

ابراهيم گفت: ترسيدم مرا به طمع دست يافتن به ساره به قتل رسانى و اين هم كه گفتم او خواهر من است، راست گفتم. زيرا ساره، خواهر پدرى من است، و ما از مادر جدا هستيم. پادشاه، ساره را به او برگردانيد و مال فراوانى به او داد.

تورات، نظير اين داستان را در ملاقات ابراهيم با فرعون مصر قبلا ذكر كرده بود.

تورات مى گويد: پروردگار، همان طورى كه وعده داده بود، ساره را مورد عنايت خود قرار داد و از او و ابراهيم در سن پيرى، فرزندى به وجود آورد. ابراهيم، فرزندى را كه ساره برايش آورد، «اسحاق» نام گذارد، و او را همان طورى كه خداوند دستور داده بود، در روز هشتم ولادتش ختنه نمود.

ابراهيم در اين ايام مرد صد ساله اى بود، ساره به وى گفت: خداى تعالى با اين عطيه اى كه به من داد، مرا مايه خنده مردم كرده، چون هر كس مى شنود كه از من در سن پيرى فرزندى متولد شده، مى خندد. و باز گفت: كيست به ابراهيم گفته بنا شد كه ساره به اولاد شير خواهد داد، زيرا در پيرى براى او، پسرى زایيده ام و بالاخره اسحاق بزرگ شد، و ابراهيم در روز فطامش، يعنى روزى كه از شيرش گرفتند، وليمه و جشن باشكوهى برپا نمود.

روزى ساره، اسماعيل، پسر هاجر مصرى را ديد كه مى خندد. به ابراهيم گفت: اين كنيز و فرزندش را از من دور كن تا شريك ارث اسحاق نشود. اين كلام، در نظر ابراهيم بسيار زشت آمد. براى اين كه معنايش چشم پوشى از اسماعيل بود. خداى تعالى به ابراهيم فرمود: به خاطر اسماعيل و مادرش هاجر، ساره را از نظر نينداز، و هرچه مى خواهد، انجام بده، براى اين كه بقاء نسل تو، هم به اسحاق است و هم به اسماعيل.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۱۲

ناچار، يك روز صبح خيلى زود برخاست و مقدارى نان و يك مشك آب به دوش هاجر انداخت و او و فرزندش را از شهر بيرون نمود. هاجر تا آن جا كه توانایى داشت، در بيابان پيش رفت. ناگهان متوجه شد كه راه را گم كرده است. مدتى در اين بيابان كه نامش بيابان «بئر سبع» بود، حيران و سرگردان راه پيمود و با صرف نان و آبى كه همراه داشت، تجديد قوایى نمود، و همچنان در بيابان قدم مى زد تا آن كه از شدت خستگى و تشنگى، حالت مرگ بر آن ها عارض شد، و براى اين كه مرگ يگانه فرزندش را به چشم نبيند، فرزند خود را زير درختى انداخت و خود به مقدار يك ميدان تير از او دور شد، بدان سبب كه جان كندن او را به چشم خود نبيند، آنگاه صدا به گريه بلند كرد.

خداوند صداى گريه او و ناله طفلش را شنيد. يكى از فرشتگانش، هاجر را از آسمان ندا در داد: اى هاجر! چيست تو را، و بدان كه خداوند ناله طفلت را شنيد و به حال او آگاه شد. برخيز و طفلت را تنگ در آغوش گير و در محافظتش سخت بكوش، كه من او را به زودى امت عظيمى قرار مى دهم. در اين موقع، خداوند دو چشم هاجر را باز كرد. هاجر چشمش به چاه آبى افتاد، برخاست و مشك را برداشت و از آن آب پر كرد و طفل خود را سيراب نمود. خداوند همچنان با اسماعيل و ياور او بود، تا آن كه در همان بيابان كه نامش «فاران» بود، بزرگ شد و به حدّ تيراندازى رسيد، و مادرش از دختران مصر، زنى برايش گرفت.

و نيز تورات، در باره ابراهيم «عليه السلام» گفته است كه:

خداوند پس از اين جريانات، ابراهيم را امتحان كرد و به او چنين گفت: اى ابراهيم! ابراهيم عرض كرد: اينك در اطاعتت حاضرم. خداوند فرمود: فرزند يگانه و محبوب اسحاق را برگير و او را براى قربانى سوختنى به سرزمين «مريا»، بالاى كوهى كه بعدا به تو نشان مى دهم، ببر. ابراهيم روز بعد، صبح زود از جا برخاست و الاغ خود را آماده نمود و اسحاق و دو تن از غلامان را همراه برداشت و با مقدارى هيزم بدان سرزمين رهسپار شد.

پس از سه روز راه پيمودن، يك وقت چشم را خيره نمود از دور، آن محلى را كه خداوند فرموده بود، بديد. لاجرم به غلامان خود گفت: شما اين جا نزد الاغ بمانيد تا من و اسحاق بدان جا رفته و پس از انجام عبادت و سجده برگرديم. پس ابراهيم هيزم قربانى سوختنى را گرفت و بر پشت پسر خود اسحاق نهاد و خود آتش و كارد را به دست گرفت و هر دو با هم مى رفتند. اسحاق رو به پدر كرد و گفت: بابا! آتش و هيزم آورديم، وليكن برّه اى كه آن را با آتش بسوزانيم، كجاست؟ ابراهيم فرمود: خداوند فكر برّه را نيز براى سوزانيدن مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۱۳

وقتى بدان موضع كه خداوند دستور داده بود، رسيدند، ابراهيم قربانگاهى به دست خود ساخته و هيزم ها را مرتب چيد و پاى اسحاق فرزند عزيزش را بست و بر لب قربانگاه، بالاى هيزم ها قرارش داد. آنگاه دست برد و كارد را برداشت تا سر از بدن فرزندش جدا كند. مَلَكى از ملائك خداوند از آسمان ندايش داد كه: اى ابراهيم! ابراهيم گفت: لبيك! گفت: دست به سوى فرزندت دراز مكن، و كارى به او نداشته باش، الآن فهميدم كه از خدايت مى ترسى و در راه او، از يگانه فرزندت دريغ ندارى. ابراهيم نگاه كرد، ديد قوچى پشت سر وى، به دو شاخش به درخت هاى بيشه بسته شده، قوچ را گرفت و او را به جاى فرزندش، در آن بلندى قربانى نمود، و اسم آن محل را «يهوه برأه» نهاد و لذا امروزه هم كوه معروف به «جبل الرب» را، «برى» مى نامند.

فرشته آسمان، بار دوم ابراهيم را ندا در داد كه: به ذات خودم سوگند پروردگار مى گويد: من به خاطر اين امتثالت، تو را مبارك نموده و نسلت را به عدد ستارگان آسمان و ريگ هايى كه در كنار دريا است، زياد مى كنم. اى ابراهيم! بدان كه نسل تو به زودى بر دشمنان خدا مسلط مى شوند، و جميع امت هاى زمين از نسل تو بركت مى جويند، براى اين كه تو امر مرا اطاعت كردى.

ابراهيم پس از اين جريان به سوى دو غلام خود باز گشت و به همراهى آنان، به سوى «بئر سبع» رهسپار شد، و ابراهيم در بئر سبع سكونت گزيد.

تورات سپس داستان تزويج اسحاق با يكى از دختران قبيله خود در كلدان را و بعد از آن داستان مرگ ساره را در سن صد و بيست و هفت سالگى در حبرون و سپس ازدواج ابراهيم را با «بقطوره» و آوردن چند پسر از او، و مرگ ابراهيم را در سن صد و هفتاد و پنج سالگى و دفن اسحاق و اسماعيل پدر خود را در غار «مكفيله»، كه همان مشهد خليل امروزى است، شرح مى دهد.

اين خلاصه تاريخ زندگى ابراهيم «عليه السلام» است از نظر تورات، و تطبيق اين تاريخ با تاريخى كه قرآن كريم در باره آن حضرت ذكر نموده، با خود خواننده محترم است.

  • ۵ - تناقضات تورات، بهترين دليل بر دست خوردگى آن است:

تناقضاتى كه تورات موجود، تنها در ذكر داستان ابراهيم دارد، دليل قاطعى است بر صدق ادعاى قرآن مبنى بر اين كه تورات و آن كتاب مقدسى كه بر موسى «عليه السلام» نازل شده، دستخوش تحريف گشته و به كلى از سنديت ساقط شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۱۴

و از عمده مسايلى كه در كتاب مذكور اغماض شده، اهمال در ذكر مجاهدات ابراهيم «عليه السلام» مى باشد. مثلا تورات درخشان ترين خاطرات زندگى ابراهيم را - كه همان مجاهدات و احتجاجات او با امت و آزار و اذيت ديدن از مردم است - اصلا ذكر نكرده، همچنان كه از ساختن كعبه و مأمن قرار دادن آن و نيز از احكامى كه براى حج تشريع كرد، هيچ ذكرى به ميان نياورده و حال آن كه هيچ آشناى به معارف دينى و مباحث اجتماعى در اين معنا ترديد نكرده كه خانه كعبه - كه اولين خانه اى است كه به نام خانه خدا و خانه بركت و هدايت ساخته شده و از چهارهزار سال قبل تاكنون بر پايه هاى خود استوار مانده - از بزرگترين آيات الهى است، كه پيوسته مردم دنيا را به ياد خدا انداخته و آيات خداوندى را در خاطره ها زنده نگه داشته، و در روزگارى دراز، «كلمۀ حق» را در دنيا حفظ كرده است.

اين بى اعتنایى تورات به خاطر آن تعصبى بوده كه تورات نويسان، نسبت به كيش خود داشته كه قربانگاه هایى را كه ابراهيم «عليه السلام»، در «شكيم» و در سمت شرقى «بيت ايل» و در «جبل الرب» بنا كرده، همه را اسم برده و از قربانگاه كعبه او اسمى نبرده اند.

وقتى هم كه به اسماعيل مى رسند، طورى اين پيغمبر بزرگوار را وصف مى كنند و در باره آن جناب چيزهايى مى گويند كه قطعا نسبت به عادى ترين افراد مردم هم توهين و تحقير شمرده مى شود. مثلا او را مردى وحشى و ناسازگار با مردم و مطرود از پدر و خلاصه جوانى معرفى كرده اند كه از كمالات انسانى، جز مهارت در تيراندازى چيزى كسب نكرده. آرى: «يُرِيدُونَ لِيُطفِؤُا نُورَ اللّهِ بِأفوَاهِهِم وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ».

و همچنين به خود ابراهيم «عليه السلام» نسبتى داده كه به هيچ وجه لايق مقام ارجمند نبوت و روح تقوا و جوانمردى نيست. مثلا تورات مى گويد: ملكى صادق پادشاه «شاليم» كه خود كاهن خدا بود، نان و شراب برايش برد و او را بركت داد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۱۵

و اما تناقض گويی هاى تورات:

يكى اين كه يك جا مى گويد: ابراهيم به دروغ به فرعون مصر گفت ساره خواهر من است، و به خود ساره هم سفارش كرد كه اين دروغ را تأييد نموده و بگويد من خواهر ابراهيم هستم، تا بدين وسيله، مالى به دست آورده و از خطر كشته شدن هم رهایى يابد. و در جاى ديگر، نظير همين جريان را نسبت به ابراهيم «عليه السلام» در دربار ابى مالك، پادشاه جرار نقل مى كند.

دوم از تناقض گويى تورات اين است كه: يك جا توريه ابراهيم «عليه السلام» را اين طور ذكر كرده كه مقصود ابراهيم «عليه السلام» اين بود كه «ساره»، خواهر دينى اوست، و در جاى ديگر گفته مقصود ابراهيم اين بود كه «ساره»، خواهر پدرى او و از مادر با او جدا است. حال چگونه ابراهيم كه يكى از پيغمبران بزرگ و از برگزيدگان و اولى العزم است، با خواهر خود ازدواج كرده، جوابش را از خود تورات بايد مطالبه كرد.

گفتگوى ما فعلا در اين است كه: اولا ابراهيم اگر پيغمبر هم نبود و يك فرد عادى مى بود، چگونه حاضر شد كه ناموس خود را وسيله كسب روزى قرار داده و از او به عنوان يكى از مستغلات استفاده كند، و به خاطر تحصيل پول، حاضر شود كه فرعون و يا ابى مالك، او را به عنوان همسرى خود به خانه ببرند؟! حاشا بر غيرت يك فرد عادى، تا چه رسد به يك پيغمبر اولى العزم.

علاوه بر اين، مگر خود تورات قبل از ذكر اين مطلب نگفته بود كه «ساره» در آن ايام و مخصوصا هنگامى كه ابى مالك او را به دربار خود برد، پيرزنى بود كه هفتاد سال يا بيشتر از عمرش گذشته بود و حال عادت طبيعى اقتضا مى كند كه زن در هنگام پيرى، شادابى جوانی اش و حُسن جمالش از بين برود، و فرعون و يا ابى مالك و يا هر پادشاهى ديگر، كجا به چنين پيرزنى رغبت مى كنند، تا چه رسد به اين كه شيفته جمال و خوبى او شوند.

بررسی نسبت هاى نارواى تورات فعلى به ابراهيم «ع»، در بعض روايات اهل سنّت

نظير اين قبيل نسبت هايى كه تورات به ابراهيم خليل «عليه السلام» و ساره داده، در روايات عامه نيز ديده مى شود. مثلا در صحيح بخارى و مسلم، از ابوهريره روايت شده كه گفته است:

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: ابراهيم خليل هيچ دروغ نگفت، مگر در سه مورد: دو مورد در باره ذات خدا و اثبات توحيد او، و يكى در باره ساره. اما آن دو دروغى كه در راه اثبات توحيد گفت، يكى جملۀ «إنِّى سَقِيمٌ» بود، و يكى اين كه گفت: «بَل فَعَلَهُ كَبِيرُهُم هَذَا».

و اما آن دروغى كه در باره «ساره» گفت، اين بود كه: وقتى به سرزمين آن مرد ديكتاتور و جبار رسيدند، به ساره كه زنى بسيار زيبا بود، گفت: اگر اين پادشاه بفهمد كه تو همسرم هستى، تو را به هر وسيله اى كه شده، از من مى گيرد. بنابراين، اگر از تو پرسيد با ابراهيم چه نسبتى دارى، بگو من خواهر اويم، و راست هم گفته اى. براى اين كه تو خواهر دينى منى، چون در روى زمين، مسلمانى غير از من و تو نيست.

پيش بينى ابراهيم درست در آمد. چون وقتى وارد آن شهر شدند، يكى از درباريان، «ساره» را ديد و به نزد شاه رفت و گفت: زنى در كشور تو ديدم كه جز براى تو، كسى را سزاوار نيست. شاه، «ساره» را احضار كرد و ابراهيم، پس از رفتن ساره به نماز ايستاد. شاه از ديدن ساره چنان شيفته او شد كه بى اختيار برخاست و دست به سوى او دراز كرد. در همان لحظه، دستش به سختى جمع و خشك شد. شاه به ساره گفت از خدا بخواه كه دست مرا باز كند، كه ضررى به تو نخواهم رسانيد.

ساره نيز دعا كرد، ولى شاه از كار پيشين خود دست برنداشت. بار ديگر كه دست دراز كرد، دستش سخت تر از دو بار اول و دوم، جمع و خشك شد. آنگاه به ساره گفت: از خدا بخواه كه دست مرا باز كند، خدا را ضامن مى گيرم كه ضررى به تو نرسانم. ساره باز دعا كرد و دستش باز شد. شاه آن مردى كه ساره را آورده بود، خواست و به او گفت: تو شيطانى پيش من آوردى، نه انسان، او را از كشور من بيرون كن و «هاجر»، كنيزم را هم به او بده.

پس ساره از پيش شاه برگشت و مى رفت. همين كه ابراهيم او را ديد، از نماز منصرف شد و گفت: چه شد؟ ساره گفت: خير بود. خدا دست اين فاجر بزهكار را كوتاه كرد و كنيزى هم رسانيد. آنگاه ابوهريره خطاب به حضار كه عرب بودند، گفت: او (هاجر كنيز ساره) مادر شما فرزندان «ماء السماء» است.

و در صحيح بخارى، به طرق زيادى، از انس و ابوهريره، و در صحيح مسلم، از ابوهريره و حذيفه، و در مسند احمد، از انس و ابن عباس، و حاكم در كتاب خود از ابن مسعود، و طبرانى، از عبادة بن صامت و ابن ابى شيبه، از سلمان و ترمذى، از ابوهريره و ابوعوانه، از حذيفه، از ابوبكر، حديث شفاعت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» در قيامت را، روايت كرده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۱۷

در ضمن اين حديث، كه حديثى است طولانى، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرموده : اهل موقف، يكى پس از ديگرى به حضور انبيا آمده و از آن حضرات درخواست شفاعت مى كنند. هر پيغمبرى به لغزشى از لغزش هاى خود اعتذار جسته، آنان را به پيغمبر بعد از خود حواله مى دهد، تا اين كه پايان كار همه مردم به خود ايشان، يعنى خاتم النبيين «صلى عليه و آله و سلم» مى رسد و از آن حضرت درخواست مى كنند و آن جناب، آنان را شفاعت مى كند.

در اين حديث است كه: وقتى مردم نزد ابراهيم «عليه السلام» مى روند، آن جناب مى فرمايد: از من كارى ساخته نيست، براى اين كه من سه تا دروغ گفته ام، و مقصودش از آن سه دروغ، يكى «إنِّى سَقِيمٌ»، و يكى «بَل فَعَلَهُ كَبِيرُهُم»، و ديگرى اين كه به ساره گفت: به شاه بگو من خواهر ابراهيمم.

وليكن مضمون اين دو حديث به اعتراف اهل بحث، با اعتبار صحيح (و با قواعد دينى) سازگار نيست. براى اين كه اگر مراد از اين دو حديث، اين است كه اين سه دروغ در حقيقت دروغ نيست و ابراهيم توريه كرده، همچنان كه از بعضى از الفاظ حديث هم استفاده مى شود، مثل آنچه در روايات ديگر هم هست كه ابراهيم «عليه السلام»، هيچ دروغ نگفت، مگر در سه جا و در هر سه جا هم در راه خدا دروغ گفت.

و يا فرموده اند: دروغ هاى ابراهيم «عليه السلام» در حقيقت دروغ نبود، بلكه مجادله و محاجّه براى دين خدا بود، پس چرا ابراهيم «عليه السلام» در حديث قيامت و شفاعت، خود را گناهكار خوانده، و به همين جهت از شفاعت گنهكاران اعتذار جسته است؟ اين نوع حرف زدن، آن هم براى خدا، اگر براى انبياء جايز باشد، در حقيقت از محنت هايى است كه به خاطر خدا كشيده و جزو حسنات شمرده مى شود، نه جزو گناهان.

البته در سابق در آن جايى كه راجع به نبوت بحث هايى داشتيم (در جزو چهارم ترجمه)، گفتيم كه اين گونه احتجاجات براى انبيا «عليهم السلام» جايز نيست.، زيرا باعث مى شود كه مردم به گفته هاى آنان اعتماد ننموده و وثوق نداشته باشند.

و اگر بنا شود بر اين كه اين قسم حرف زدن دروغ شمرده شود و ارتكاب به آن از شفاعت جلوگيرى كند، بايد گفتن «هَذَا رَبِّى وَ هَذَا رَبِّى» در هنگام ديدن ستاره، ماه و خورشيد، بيشتر مانع شفاعت شود، براى اين كه آن دروغ ها، دروغ بستن به بت بزرگ و دروغ گفتن به پادشاه و امثال آن بود، و اين دروغ ها، دروغ بستن به خدا است، و ستاره و ماه و خورشيد را به عنوان خدايى معرفى كردن است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۳۱۸

خواهيد گفت: پس معناى «إنِّى سَقِيمٌ» و همچنين معناى «بَل فَعَلَهُ كَبِيرُهُم» چيست؟ و آيا به زعم شما، دروغ هست يا نه؟

جوابش اين است كه: از قرائنى كه در آيه «فَنَظَر نَظرَةً فِى النُّجُومِ فَقَالَ إنِّى سَقِيمٌ» است، به هيچ وجه دروغ بودن جملۀ «إنِّى سَقِيمٌ» استفاده نمى شود. شايد راستى ابراهيم «عليه السلام» كسالتى داشته، وليكن نه آن قدر كه از شكستن بت ها بازش بدارد.

و اما جملۀ «بَل فَعَلَهُ كَبِيرُهُم»، جوابش اين است كه:

اين حرف را در مقابل كسانى زده كه خودشان مى دانسته اند كه بت ها از سنگ و چوب درست شده اند و شعور و اراده اى ندارند. علاوه بر اين، پس از گفتن اين حرف، اضافه كرده است كه: «فَسئَلُوهُم إن كَانُوا يَنطِقُونَ: اگر اين بت ها قادر بر تكلم اند، از خودشان بپرسيد».

و معلوم است كه اين سنخ حرف زدن، دروغ به شمار نمى آيد، بلكه منظور از آن، اسكات و الزام خصم و وادار ساختن او به اعتراف بر بطلان مذهب خويش است. و لذا مى بينيم كه قوم ابراهيم «عليه السلام» با شنيدن آن، چاره اى جز اعتراف نديده و در جواب ابراهيم «عليه السلام» گفتند: «لَقَد عَلِمتَ مَا هَؤُلَاءِ يَنطِقُونَ * قَالَ أفَتَعبُدُونَ مِن دُونِ اللّهِ مَا لَا يَنفَعُكُم شَيئاً وَ لَا يَضُرُّكُم * أُفٍّ لَكُم وَ لِمَا تَعبُدُونَ مِن دُونِ الله».

اين در صورتى بود كه اين دو حديث، اين سه گفتار ابراهيم را واقعا دروغ ندانند و اما اگر بگويند كه اين سه جمله از آن جناب، دروغ حقيقى است، جوابگويش صريح قرآن است كه ابراهيم «عليه السلام» را «صدّيق» ناميده و با بهترين ستايش ها ستوده، چنان كه در فصل دوم گذشت. خواننده گرامى به همان فصل مراجعه كرده، خودش قضاوت كند.

با اين حال، چطور انسان راضى مى شود كه چنين پيغمبر بزرگوارى، كذّاب و مردى دروغ پرداز خوانده شود، كه هر وقت دستش از همه جا بريده مى شود، به دروغ تشبّث مى كند؟ و چطور ممكن است خداوند كسى را كه در راستى و درستى خدا را مراقب خود نمى داند، به آن بيان عجيب مدح نموده و به فضائل كريمه اى بستايد؟


→ صفحه قبل صفحه بعد ←