تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
روايتى جامع از طريق ائمّه اهل بيت «ع»، درباره قضاياى ابراهيم «ع»
روايات وارده از ائمّه اهل بيت «عليهم السلام»، اصل داستان ابراهيم «عليه السلام» و ساره را تصديق كرده، وليكن مقام شامخ آن حضرت را از دروغ و هر چيز ديگرى كه منافى با قداست ساحت انبيا «عليهم السلام» است، منزّه دانسته است.
جامع ترين رواياتى كه در اين باب وارد شده، روايتى است كه مرحوم كلينى، آن را در كافى، از على، از پدرش و از عده اى اصحاب اماميه، از سهل، از ابن محبوب، از ابراهيم بن ابى زياد كرخى نقل كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام» شنيدم كه فرمود:
ابراهيم «عليه السلام» در «كوثار»، كه دهى از توابع كوفه است به دنيا آمد. پدرش نيز اهل همان قريه بود. مادر ابراهيم «عليه السلام» و مادر لوط، ساره و ورقه و در نسخه اى ديگر، «رقبه»، خواهر يكديگر و دختران «لاحج» بودند. و لاحج، نبيّى از انبيا و انذار كننده اى از منذرين بود، ولى رسول نبود. ابراهيم «عليه السلام» در ابتداى سن، در باره معارف الهى بر همان فطرتى بود كه خداوند مردم را به آن آفريده است، تا اين كه خداى تعالى، او را به سوى دين خود هدايت نموده و برگزيد.
ابراهيم «عليه السلام» با ساره، دختر لاحج كه دختر خاله اش بود، ازدواج نمود. ساره، صاحب گوسفندان بسيار و مالك زمين هاى زيادى بود، و تمامى مايملك خود را به ابراهيم «عليه السلام» بخشيد. ابراهيم «عليه السلام» هم، در رسيدگى و سرپرستى آن اموال، كمال مراقبت را نمود و به آن سر و صورتى داد، و در نتيجه، گوسفندان و همچنين زراعت ها از سابق بيشتر شد، و كار به جايى رسيد كه در آن قريه، كسى در ثروت در رديف ابراهيم «عليه السلام» نماند.
ابراهيم «عليه السلام» بعد از آن كه بت ها را شكست، نمرود او را به بند كشيد و دستور داد تا چارديوارى بزرگى ساخته و از هيزم پُر كردند. آنگاه هيزم ها را آتش زده، ابراهيم «عليه السلام» را در آتش انداخته و خود به كنارى رفتند، ولى آتش خاموش شد. وقتى نزديك چار ديوارى آمدند تا سرانجام كار ابراهيم «عليه السلام» را ببينند، ابراهيم «عليه السلام» را از بند رها شده و صحيح و سالم در همان جا كه افتاده بود، نشسته ديدند. خبر به نمرود بردند، نمرود دستور داد تا ابراهيم «عليه السلام» را از بلاد خود بيرون كنند، و نگذارند از گوسفندان و چارپايان خود، چيزى را همراه ببرد.
ابراهيم «عليه السلام» گفت: حال كه نتيجه زحمات چندين ساله مرا از من مى گيريد، بايد عمرى را كه من در سرپرستى و نگهدارى اين اموال در كشور شما صرف كرده ام، به من بدهيد. نمروديان با ابراهيم «عليه السلام»، بر سرِ اين مسأله نزاع و مشاجره نموده، عاقبت توافق كردند كه طرفين به نزد قاضى رفته و فصل خصومت را به او واگذارند.
قاضى نمرود، پس از شنيدن ادعاى طرفين، حكم كرد كه بايد ابراهيم «عليه السلام» از گوسفندان خود چشم پوشيده و از كشور نمرود با دست تهى بيرون رود، و نمرود هم بايد آن مقدار عمرى را كه ابراهيم «عليه السلام» در تحصيل اين اموال صرف كرده، به ابراهيم باز گرداند.
حكم قاضى را به سمع نمرود رساندند. نمرود، ناچار حرف خود را پس گرفت و گفت تا مزاحم ابراهيم «عليه السلام» نشوند و بگذارند تا ابراهيم «عليه السلام» با همه اموال خود بيرون رود. چون ماندنش باعث مى شود كه دين مردم و خدايان آن ها تباه گردند. ناچار ابراهيم «عليه السلام» و لوط را از بلاد خود به سوى شام بيرون كردند.
لوط «عليه السلام» كه هيچ وقت حاضر نمى شد از ابراهيم «عليه السلام» جدا شود، در اين سفر نيز به همراهى او بيرون آمد. ابراهيم «عليه السلام» براى ساره صندوقى ساخت و او را در آن قرار داد، و از شدت غيرتى كه داشت، درهاى آن را از همه طرف بست، و با اين وضع، از وطن مألوفش چشم پوشيد. هنگام خروج، ابراهيم «عليه السلام» به قوم خود گفت: «إنِّى ذَاهِبٌ إلَى رَبِّى سَيَهدِينِ»، و مقصودش از اين كه گفت «من به سوى پروردگارم مى روم»، اين بود كه من به سوى بيت المقدس حركت مى كنم.
خلاصه: ابراهيم «عليه السلام» از قلمرو سلطنت نمرود بيرون شد و به كشور مردى قبطى، به نام «عزاره» وارد شد. در اين سرزمين، به مأمور مالياتى آن كشور برخورد نمود و مأمور از او ماليات مطالبه كرد، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و ساير اموالش، دستور داد تا آن تابوت (صندوق) را كه ساره در آن بود نيز، باز نموده و اموال درون آن را هم صورت بگيرد.
ابراهيم «عليه السلام»، از گشودن درب صندوق كراهت داشت. لذا در جواب عشّار گفت: فرض كن كه اين صندوق، مالامال از طلا و نقره است، من حاضرم ده يك (ماليات) ظرفيت آن را طلا و يا نقره به تو بدهم و تو آن را باز نكنى. عشّار، زير بار نرفت و گفت بايد باز كنى.
بناچار ابراهيم «عليه السلام» با خشم و غضب، درِ صندوق را باز كرد. وقتى چشم عشّار به ساره، كه حُسن و جمال بى نظيرى داشت، افتاد، پرسيد: اين زن با تو چه نسبتى دارد؟ ابراهيم «عليه السلام» فرمود: دختر خاله من و همسر من است. پرسيد: پس چرا او را در صندوق كرده و در صندوق را به رويش بسته اى؟ ابراهيم «عليه السلام» فرمود: غيرتم قبول نمى كند كه چشم نامحرمان به او بيفتد. عشّار گفت: دست از تو بر نمی دارم تا حال تو و او را به شاه گزارش دهم. همان جا، مأمورى را به نزد شاه فرستاد و از جريان باخبرش كرد.
شاه پيك مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود. خواستند تا صندوق او را به طرف دربار ببرند، ابراهيم «عليه السلام» فرمود: به هيچ وجه از اين صندوق جدا نمى شوم، مگر آن كه روح از تنم جدا گردد. مأموران، جريان را به دربار گزارش دادند. شاه دستور داد تا ابراهيم «عليه السلام» را نيز با صندوق حركت دهند. ابراهيم «عليه السلام» و صندوق و هر كه با آن جناب بود، به طرف دربار حركت نموده و بر شاه وارد شدند.
شاه گفت: قفل اين صندوق را باز كن. ابراهيم «عليه السلام» فرمود: ناموس من، در اين صندوق است (و غيرت من قبول نمى كند همسرم را در مجلس نامحرمان ببينم)، و اينك حاضرم تمامى اموالم را بدهم و اين كار را نكنم.
شاه از اين حرف، بر ابراهيم «عليه السلام» خشم گرفت و او را به گشودن صندوق مجبور نمود. وقتى چشم شاه به جمال بى مثال ساره افتاد، عنان اختيار از دست داده، بى محابا دست به طرف ساره دراز كرد.
ابراهيم «عليه السلام» كه نمی توانست اين صحنه را ببيند، روى گردانيده و عرض كرد: پروردگارا! دست اين نامحرم را از ناموس من كوتاه كن. هنوز دست شاه به ساره نرسيده بود، كه دعاى ابراهيم «عليه السلام» به اجابت رسيد و شاه با همه حرصى كه به نزديك شدن به آن صندوق داشت، دستش از حركت باز ايستاد و ديگر نتوانست نزديك شود.
شاه به ابراهيم «عليه السلام» گفت كه: آيا خداى تو دست مرا خشكانيد؟ ابراهيم «عليه السلام» گفت: آرى، خداوند من غيور است، و حرام را دوست نمى دارد. اوست كه بين تو و بين عملى كردن آرزويت حائل شد.
شاه گفت: پس از خدايت بخواه تا دست مرا به من برگرداند كه اگر بارِ ديگر، دستم را باز يابم، ديگر به ناموس تو طمع نخواهم كرد. ابراهيم «عليه السلام» عرض كرد: پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد. فورا دستش بهبودى يافت، وليكن بار ديگر نظرى به ساره انداخت و باز بى اختيار شده، دست به سويش دراز نمود. در اين نوبت نيز، ابراهيم «عليه السلام» روى خود را برگردانيد و نفرين كرد. و در همان لحظه، دست شاه بخشكيد، و به كلى از حركت باز ماند.
شاه رو به ابراهيم كرد كه: اى ابراهيم! پروردگار تو خدايى است غيور، و تو مردى هستى غيرتمند، اين بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد، و من عهد مى بندم كه اگر دستم بهبودى حاصل كند، ديگر اين حركت را تكرار نكنم. ابراهيم «عليه السلام» گفت: من از خدايم درخواست مى كنم، وليكن به شرطى كه اگر اين بار تكرار كردى، ديگر از من درخواست دعا نكنى. شاه قبول كرد. ابراهيم «عليه السلام» هم دعا نمود و دست او به حالت اول برگشت.
پادشاه چون اين غيرت و آن معجزات را از او بديد، در نظرش بزرگ جلوه نمود و بى اختيار به احترام و اكرامش بپرداخت و گفت اينك به تو قول مى دهم از اين كه متعرض ناموس تو و يا چيزهاى ديگر كه همراه دارى نشوم، به سلامت به هر جا كه خواهى برو، وليكن من از تو حاجت و خواهشى دارم.
ابراهيم «عليه السلام» گفت: حاجتت چيست ؟ گفت: اين است كه مرا اجازه دهى كنيز مخصوص خودم را، كه زنى قبطى و عاقل و زيبا است، به ساره ببخشم تا خادمه او باشد. ابراهيم «عليه السلام» اجازه داد. شاه دستور داد تا آن كنيز، كه همان «هاجر»، مادر اسماعيل «عليه السلام» است، حاضر شد و به خدمت ساره در آمد.
ابراهيم «عليه السلام» وسايل حركت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود به راه افتاد. پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هيبتى كه خدا از ابراهيم «عليه السلام» در دل ها افكنده بود، مقدارى موكب او را بدرقه نمود. خداى تعالى، به ابراهيم «عليه السلام» وحى فرستاد كه: پيشاپيش اين مرد جبّار راه مرو، او را تعظيم و احترام بنما و جلو بيندازش، و خودت دنبالش حركت كن، براى اين كه او زمامدار است و زمامداران، هرچه باشند، چه فاجر و چه نيكوكار، احترامشان لازم است. چون جوامع بشرى به زمامدار احتياج دارد.
ابراهيم «عليه السلام»، از حركت باز ايستاد و پادشاه را گفت تا جلو بيفتد و گفت: پروردگار من، همين ساعت مرا مأمور كرد به اين كه تو را احترام كنم و بزرگت بشمارم، و در راه رفتن، تو را بر خودم مقدم بدارم، و خود به دنبال تو راه بپيمايم. شاه گفت: راستى خدا به تو چنين دستورى وحى كرده؟
ابراهيم «عليه السلام» فرمود: آرى. گفت: من شهادت مى دهم به اين كه إله تو، إلهى رفيق و حليم و كريم است. آنگاه گفت: اى ابراهيم! تو مرا به دين خود متمايل كردى. آنگاه با ابراهيم «عليه السلام» وداع نمود و برگشت.
ابراهيم «عليه السلام» همچنان راه مى پيمود، تا به بلندترين نقطه از سرزمين شامات فرود آمد، و لوط را در پايين ترين نقطه شامات جاى گذاشت.
ابراهيم «عليه السلام»، وقتى پس از سال ها انتظار از باردار شدن ساره نااميد شد، به او گفت: اگر مايل باشى، هاجر را به من بفروش، باشد كه خداوند از او به من فرزندى روزى فرمايد، تا براى ما خلفى باشد.
ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهيم «عليه السلام» فروخت و از هاجر، اسماعيل «عليه السلام» به دنيا آمد.
آیا ذبيح ابراهيم «ع»، اسماعيل بوده است، یا اسحاق؟
اگر به خاطر داشته باشيد، تورات، ذبيح ابراهيم «عليه السلام» را اسحاق دانسته، در حالى كه ذبيح نامبرده، اسماعيل «عليه السلام» بوده، نه اسحاق. مسأله نقل دادن هاجر به سرزمين تهامه كه همان سرزمين مكه است، و بنا كردن خانه كعبه در آن جا و تشريع احكام حج كه همه آن و مخصوصا طواف، سعى و قربانى آن، حاكى از گرفتاری ها و محنت هاى هاجر و فرزندش در راه خدا است، همه مؤيد آنند كه ذبيح نامبرده اسماعيل بوده، نه اسحاق.
انجيل برنابا هم، يهود را به همين اشتباه ملامت كرده و در فصل چهل و چهار چنين گفته است: «خداوند با ابراهيم «عليه السلام» سخن گفت و فرمود: اولين فرزندت، اسماعيل را بگير و از اين كوه بالا برده، او را به عنوان قربانى و پيشكش ذبح كن، و اگر ذبيح ابراهيم «عليه السلام» اسحاق بود، انجيل او را يگانه و اولين فرزند ابراهيم «عليه السلام» نمى خواند، براى اين كه وقتى اسحاق به دنيا آمد، اسماعيل «عليه السلام» كودكى هفت ساله بود».
و همچنين، از آيات قرآن كريم به خوبى استفاده مى شود كه ذبيح ابراهيم «عليه السلام»، فرزندش اسماعيل بوده، نه اسحاق. براى اين كه بعد از ذكر داستان شكستن بت ها، و در آتش افكندن ابراهيم «عليه السلام» و بيرون آمدنش به سلامت، مى فرمايد:
«فَأرَادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلنَاهُمُ الأسفَلِينَ * وَ قَالَ إنِّى ذَاهِبٌ إلَى رَبِّى سَيَهدِينِ * رَبِّ هَب لِى مِنَ الصَّالِحِينَ * فَبَشَّرنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيمٍ * فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعىَ قَالَ يَا بُنَىَّ إنِّى أرَى فِى المَنَامِ أنِّى أذبَحُكَ فَانظُر مَا ذَا تَرَى قَالَ يَا أبَتِ افعَل مَا تُؤمَر سَتَجِدُنِى إن شَاءَ اللّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ * فَلَمَّا أسلَمَا وَ تَلَّهُ لِلجَبِينِ * وَ نَادَينَاهُ أن يَا إبرَاهِيمُ * قَد صَدَّقتَ الرُّؤيَا إنَّا كَذَلِكَ نَجزِى المُحسِنِينَ * إنَّ هَذَا لَهُوَ البَلَاءُ المُبِينُ * وَ فَدَينَاهُ بِذِبحٍ عَظِيمٍ * وَ تَرَكنَا عَلَيهِ فِى الآخرِينَ * سَلَامٌ عَلَى إبرَاهِيمَ * كَذَلِكَ نَجزِى المُحسِنِينَ * إنَّهُ مِن عِبَادِنَا المُؤمِنِينَ * وَ بَشَّرنَاهُ بِإسحَاقَ نَبِيّاً مِنَ الصَّالِحِينَ * وَ بَارَكنَا عَلَيهِ وَ عَلَى إسحَاقَ وَ مِن ذُرِّيَّتِهِمَا مُحسِنٌ وَ ظَالِمٌ لِنَفسِهِ مُبِينٌ».
اگر كسى در اين آيات دقت كند، چاره اى جز اين نخواهد ديد كه اعتراف كند به اين كه «ذبيح»، همان كسى است كه خداوند ابراهيم «عليه السلام» را در جملۀ «فَبَشَّرنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيمٍ» به ولادت او بشارت داده. و جملۀ «وَ بَشَّرنَاهُ بِأسحَاقَ نَبِيّاً مِنَ الصَّالِحِينَ»، بشارت ديگرى است غير آن بشارت اول، و مسأله ذبح و قربانى در ذيل بشارت اولى ذكر شده.
و خلاصه: قرآن كريم پس از نقل قربانى كردن ابراهيم «عليه السلام» فرزند را، مجددا بشارت به ولادت اسحاق را حكايت مى كند و اين، خود نظير تصريح است به اين كه قربانى ابراهيم «عليه السلام»، اسماعيل بوده، نه اسحاق.
و نيز روايات وارد از ائمّه اهل بيت «عليهم السلام»، همه تصريح دارند بر اين كه ذبيح، اسماعيل «عليه السلام» بوده، و اما در روايات وارده از طرق عامّه، در بعضى از آن ها، اسماعيل «عليه السلام»، و در بعضى ديگر اسحاق اسم برده شده. جز اين كه قبلا هم گفتيم و اثبات هم كرديم كه روايات دسته اول، موافق با قرآن است، و روايات دسته دوم، چون مخالف با قرآن است، قابل قبول نيست.
بررسی نظر طبرى، كه اسحاق «ع» را ذبيح دانسته
طبرى، در تاريخ خود مى گويد: علماى پيشين اسلام اختلاف كرده اند در اين كه: آن فرزندى كه ابراهيم «عليه السلام»، مأمور به قربان كردن او شد، كداميك از دو فرزندش بوده، بعضى گفته اند «اسحاق» بوده، و بعضى ديگر گفته اند: «اسماعيل»، و بر طبق هر دو قول، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نيز روايت وارد شده.
و ما اگر در بين اين دو دسته روايات، يك دسته را صحيح مى دانستيم، البته بر طبق همان حكم مى كرديم، وليكن روايات، هيچ كدام بر ديگرى از جهت سند ترجيح ندارد. لذا ناگزير بر طبق آن رواياتى حكم مى كنيم كه موافق با قرآن كريم است، و آن رواياتى است كه مى گويد: فرزند نامبرده، «اسحاق» بوده. چون قرآن كريم، دلالتش بر صحت اين دسته از روايات روشن تر است، و اين قول، بهتر از قرآن استفاده مى شود.
طبرى، رشته كلام را ادامه داده، تا آن جا كه مى گويد:
اما اين كه گفتيم دلالت قرآن بر صحت اين دسته از روايات روشن تر است، براى اين بود كه قرآن پس از ذكر دعاى ابراهيم خليل «عليه السلام» در موقع بيرون شدن از ميان قوم خود با ساره به سوى شام، مى فرمايد: «إنِّى ذَاهِبٌ إلَى رَبِّى سَيَهدِينِ * رَبِّ هَب لِى مِنَ الصَّالِحِينَ»، و اين دعا قبل از آن بود كه اصلا به هاجر برخورد كند، و از او فرزندى به نام اسماعيل به وجود آيد. آنگاه دنبال اين دعا، اجابت دعايش را ذكر مى كند، و او را به وجود غلامى حليم بشارت مى دهد و سپس خواب ديدن ابراهيم «عليه السلام» مبنى بر اين كه همين غلام را پس از رسيدن به حدّ رشد ذبح مى كند، بيان مى فرمايد.
و از آن جايى كه در قرآن كريم بشارت به فرزند ديگرى به ابراهيم داده نشده، و در پاره اى از آيات، مانند آيه: «وَ امرَأتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَت فَبَشَّرنَاهَا بِأسحَاقَ وَ مِن وَرَاءِ إسحَاقَ يَعقُوبَ»، و آيه: «فَأوجَسَ مِنهُم خِيفَةً قَالُوا لَا تَخَف وَ بَشَّرُوهُ بِغُلَامٍ عَلِيمٍ * فَأقبَلت امرَأتُهُ فِى صَرَّةٍ فَصَكَّت وَجهَهَا وَ قَالَت عَجُوزٌ عَقِيمٌ»، صراحتا بشارت را در باره ولادت اسحاق ذكر مى كند، ناگزير بايد هر جا بشارت ديگرى در اين باره ديده شد، حمل بر ولادت همين فرزند كنيم.
آنگاه مى گويد: كسى اشكال نكند به اين كه: اين ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهيم «عليهما السلام» و تولد يعقوب از اسحاق نمى سازد، و چون بشارت تولد اسحاق توأم با بشارت به تولد يعقوب ذكر شده، پس فرزند مورد بحث اسماعيل بوده، براى اين كه صرف توأم ذكر شدن اين دو بشارت، دليل بر اين نيست كه فرزند مورد بحث، اسماعيل بوده. ممكن است اسحاق بوده، و يعقوب قبل از جريان قربانى شدن از اسحاق به دنيا آمده باشد، و اسحاق پس از تولد يعقوب به حدّ سعى رسيده باشد.
و نيز كسى اشكال نكند به اين كه: اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد، به طور مسلّم، اين جريان در غير كعبه رُخ می داد، و حال آن كه در روايات دارد ابراهيم «عليه السلام» ديد كه قوچى به خانه كعبه بسته شده، براى اين كه ممكن است قوچ را از شام به مكه آورده و به خانه خدا بسته باشند.
اين بود كلام طبرى در پيرامون اين بحث، و عجيب اين جاست كه چطور متوجه اين نكته نشده كه ابراهيم «عليه السلام» در موقع مهاجرتش به شام، تنها از خدا فرزند صالحى خواست، و قيد نكرد كه اين فرزند صالح، از ساره باشد يا از غير او، و با اين حال، هيچ اجبارى نيست به اين كه ما بشارت بعد از اين دعا را، بشارت بر ولادت اسحاق از ساره بدانيم.
اين هم كه گفت: چون در چند مورد بشارت به فرزند، بشارت به ولادت اسحاق است، پس بايد هر جاى ديگر قرآن بشارت به فرزندى به ابراهيم ديديم، حمل بر ولادت اسحاق كنيم، صرف نظر از اشكالى كه در خود آن موارد هست، اصولا اين حرف قياس بدون دليل است، بلكه نه تنها دليلى بر صحت آن نيست، دليل بر خلافش هم هست و آن، اين است كه:
در آيات مورد بحث، بعد از آن كه خداوند ابراهيم را به وجود فرزندى بشارت مى دهد، و سپس مسأله ذبح را ذكر مى كند، مجددا بشارت ديگرى به تولد اسحاق مى دهد، و با اين حال هر كسى مى فهمد كه بشارت اولى، مربوط به تولد فرزند ديگرى غير اسحاق بوده، و الّا حاجتى به ذكر بشارت دومى نبود. و از آن جايى كه علماى حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اين كه اسماعيل قبل از اسحاق به دنيا آمده، ناگزير بايد گفت آن بشارتى هم كه قبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مسأله ذبح ذكر شده، بشارت به تولد اسماعيل است.
* تناقص ديگرى از تورات:
اگر به خاطر داشته باشيد تورات تصريح كرد به اين كه اسماعيل، قريب چهارده سال قبل از اسحاق به دنيا آمد، و چون ساره مورد استهزاء قرار گرفت، ابراهيم «عليه السلام» او را با مادرش از خود طرد نمود، و به وادى بى آب و علفى برد. آنگاه داستان عطش هاجر و اسماعيل را و اين كه فرشته اى آب را به آن دو نشان داد، ذكر نمود، و حال آن كه در ضمن داستان گفت: هاجر بچه خود را زير درختى انداخت، تا جان دادنش را نبيند.
از اين جمله و جملات ديگرى كه تورات در بيان اين داستان دارد، استفاده مى شود كه اسماعيل در آن وادى، كودكى شيرخواره بوده، همچنان كه اخبار وارده از طرق ائمّه اهلبيت «عليهم السلام» نيز، آن جناب را در آن ايام، بچه اى شيرخوار خوانده است.
- ۶ - مقایسه نظر تورات و قرآن کریم، در باره اسماعیل و اسحاق:
تورات، بر خلاف قرآن كريم كه كمال اعتناء را به داستان ابراهيم «عليه السلام» و دو فرزند بزرگوارش «عليهما السلام» نموده، اين داستان را با كمال بى اعتنایى نقل كرده است، و تنها شرحى از «اسحاق»، كه پدر بنى اسرائيل است، بيان داشته، و از «اسماعيل»، جز به پاره اى از مطالب كه مايه توهين و تحقير آن حضرت است، يادى نكرده. تازه همين مقدار هم كه ياد كرده، خالى از تناقض نيست.
يك بار گفته كه: خداوند به ابراهيم «عليه السلام» خطاب كرد كه من نسل تو را از «اسحاق» منشعب مى كنم. بار ديگر گفته كه: خداوند به وى خطاب كرد كه من نسل تو را از پشت «اسماعيل» جدا ساخته و به زودى او را امتى بزرگ قرار مى دهم. يك جا او را انسانى وحشى و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودى معرفى كرده كه مردم از او می رميده اند، انسانى كه از كودكى نشو و نمايش در تيراندازى بوده و اهل خانه پدر، او را از خود رانده بودند. و در جايى ديگر، در باره همين اسماعيل «عليه السلام» گفته كه: خدا با او است.
اين بود مقايسه بين گفته هاى تورات و بعضى از روايات عامّه در باره ابراهيم «عليه السلام» و فرزندان او، و بين گفته هاى قرآن و روايات ائمّه اهل بيت «عليهم السلام» در باره آن جناب، و از اين مقايسه اى كه ما كرديم و از مطالبى كه در خلال اين بحث در اختيار خواننده گذاشتيم، جواب از دو اشكالى كه به گفته هاى قرآن مجيد شده است، نيز روشن مى گردد:
پاسخ به دو اشكال بعضى از مستشرقان به قرآن، در باره ابراهیم و بنای کعبه
* اول، اشكالى است كه بعضى از خاورشناسان كرده و گفته اند:
«قرآن كريم، در سوره هايى كه در مكه نازل شده، متعرض خصوصيات ابراهيم و اسماعيل «عليهما السلام» نشده، و از آن دو مانند ساير انبياء به طور اجمال اسم برده، و تنها بيان كرده كه آن دو بزرگوار مانند ساير انبيا «عليهم السلام»، داراى دين توحيد بوده، مردم را بيم مى داده و به سوى خدا دعوت مى كرده اند.
و اما بنا كردن كعبه و به ديدن اسماعيل رفتن و اين كه اين دو بزرگوار، عرب را به دين فطرت و ملت حنيف دعوت كرده اند، هيچ يك در اين گونه سوره ها وارد نشده. وليكن در سوره هاى غير مكى، از قبيل «بقره» و «حج» و امثال آن، اين جزئيات ذكر شده و پيوند پدر و فرزندى ميان آن دو و پدر عرب بودن و تشريع دين اسلام و بناى كعبه به دست ايشان، خاطرنشان شده است.
سرّ اين اختلاف، اين است كه محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» تا چندى كه در مكه به سر مى برد، با يهودی ها ميانه بدى نداشت، بلكه تا حدّى به آن ها اعتماد هم داشت، وليكن وقتى به مدينه مهاجرت نمود و با دشمنى شديد و ريشه دار يهود مواجه گرديد، چاره اى جز اين نديد كه از غير يهود استمداد جسته و به كمك آنان، خود را از شرّ يهود محفوظ بدارد. اين جا بود كه هوش سرشار خدادادی اش، او را به اين نقشه راهنمايى كرد كه به منظور همدست ساختن مشركان عرب، ابراهيم «عليه السلام» را كه بنيانگذار دين توحيد است، پدر عرب ناميده و حتى شجره خود را به او منتهى كند، و به همين منظور و براى نجات از شرّ مردم مكه، كه بيش از هر مردم ديگرى فكر او را به خود مشغول كرده بودند، بانى خانه مقدس آنان، يعنى كعبه را «ابراهيم» ناميده و از اين راه، مردم آن شهر را هم با خود موافق نمود».
صاحبان اين اشكال، با اين نسبت هايى كه به كتاب عزيز خدا داده، آبرويى براى خود باقى نگذاشته اند. براى اين كه قرآن كريم با شهرت جهانيى كه دارد، حقانيتش بر هيچ شرقى و غربى پوشيده نيست. مگر كسى از معارف آن بى خبر باشد، و بخواهد با نداشتن اهليت در باره چيزى قضاوت كند، و گرنه هيچ دانشمند متدبّرى نيست كه قرآن را ديده باشد و آن را مشتمل بر كوچكترين خلاف واقعى بداند.
آرى، همه، چه شرقى و چه غربى اعتراف دارند بر اين كه قرآن، نه با مشركان مداهنه و سازش نموده، نه با يهود و نه با نصارا و نه با هيچ ملتى ديگر، و در اين باب، هيچ فرقى بين لحن سوره هاى مكّى آن و لحن سوره هاى مدنی اش نيست، و همه جا به يك لحن يهود و نصارا و مشركان را تخطئه نموده است.
بله، اين معنا هست كه آيات قرآن از آن جايى كه به تدريج و بر حسب پيشامدهاى مربوط به دعوت دينى نازل مى شده، و ابتلاى رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به يهوديان بعد از هجرت بوده، قهرا تشديد علنى عليه يهود هم در آيات نازله در آن ايام واقع شده، همچنان كه آيات راجع به احكامى كه موضوعات آن در آن ايام پيش آمده، در همان ايام نازل شده است.
و اما اين كه گفتند داستان ساختن خانه كعبه و سركشى ابراهيم «عليه السلام» از اسماعيل و تشريع دين حنيف، در سوره هاى مكّى نيامده، جوابش آيات سوره ابراهيم «عليه السلام» است كه در مكه نازل شده و خداوند در آن، دعاى ابراهيم «عليه السلام» را چنين حكايت نموده:
«وَ إذ قَالَ إبرَاهِيمُ رَبِّ اجعَل هَذَا البَلَدَ آمِناً وَ اجنُبنِى وَ بَنِىَّ أن نَعبُدَ الأصنَامَ»، تا آن جا كه مى فرمايد: «رَبَّنَا إنِّى أسكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِى بِوَادٍ غَيرِ ذِى زَرعٍ عِندَ بَيتِكَ المُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَوةَ فَاجعَل أفئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهوِى إلَيهِم وَ ارزُقهُم مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُم يَشكُرُونَ». تا آن جا كه مى فرمايد: «الحَمدُ لِلّهِ الَّذِى وَهَبَ لِى عَلَى الكِبَرِ إسمَاعِيلَ وَ إسحَاقَ إنَّ رَبِّى لَسَمِيعُ الدُّعَاء».
همچنان كه نظير اين آيات، در سوره «صافّات»، كه آن نيز مكّى است، و اشاره به داستان ذبح دارد، آمده و ما در چند صفحه قبل، آن را ايراد نموديم.
و اما اين كه گفتند: محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، بدين وسيله خود را از شرّ يهوديان معاصرش حفظ كرد و شجره خود را به يهوديت ابراهيم «عليه السلام» متصل نمود، جوابش آيه: «يَا أهلَ الكِتَابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِى إبرَاهِيمَ وَ مَا أُنزِلَتِ التَّورَيةُ وَ الإنجِيلُ إلّا مِن بَعدِهِ أفَلَا تَعقِلُونَ»، تا آن جا كه مى فرمايد: «مَا كَانَ إبرَاهِيمُ يَهُودِيّاً وَ لَا نَصرَانِيّاً وَلَكِن كَانَ حَنِيفاً مُسلِماً وَ مَا كَانَ مِنَ المُشرِكِينَ» است، كه صراحتا مى فرمايد: ابراهيم «عليه السلام»، يهودى نبوده است.
* اشكال دوم اين است كه:
ستاره پرستانى كه قرآن، احتجاج ابراهيم «عليه السلام» را عليه الوهيت آن ها با جملۀ «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيهِ» متعرض شده، در شهر «حران»، كه ابراهيم «عليه السلام» از «بابل» يا «اور» بدان جا مهاجرت كرد، مى زيستند، و لازمۀ اين معنا، اين است كه بين احتجاج او عليه ستاره پرستان و بين احتجاجش عليه بت پرستان و بت شكستن و در آتش انداختنش، مدتى طولانى فاصله شده باشد، و حال آن كه از ظاهر آيات راجع به اين دو احتجاج، بر مى آيد كه اين دو احتجاج، در عرض دو روزى واقع شده است كه اولين برخورد وى با پدرش بود، چنان كه گذشت.
مؤلف: اين اشكال، در حقيقت اشكال به تفسيرى است كه در ذيل آيات، گذشت، نه بر اصل آيات قرآنى. و جوابش هم، اين است كه:
اين حرف، ناشى از غفلت و بى اطلاعى از تاريخ و همچنين در دست نداشتن حساب صحيح است. براى اين كه اگر درست حساب مى كردند، مى فهميدند كه وقتى در يك شهر بزرگى از يك كشورى، مذهبى مانند «صابئيه» رائج باشد، قهرا در گوشه و كنار آن كشور نيز، از معتقدين به آن مذهب اشخاصى يافت مى شوند. چطور ممكن است مثلا شهر «حران» همگى ستاره پرست باشند و از اين ستاره پرستان در مركز و عاصمه كشور، يعنى شهر «بابل» يا «اور»، عده اى يافت نشوند؟
و اما اين كه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است، براى اين است كه: تاريخ ثابت كرده كه در شهر «بابل»، مذهب ستاره پرستى مانند مذهب بت پرستى رائج بوده، و معتقدين به آن مذهب نيز، مانند معتقدين به اين كيش، داراى معابد بسيارى بوده اند، و هر معبدى را به نام ستاره اى ساخته و مجسمه اى از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده بودند.
مخصوصا در تاريخ سرزمين «بابل» و حوالى آن، اين معنا ثابت است كه «صابئين» در حدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين، معبدى به نام «إله شمس»، و معبدى به نام «إله قمر» بنا كرده اند، و در سنگ هايى هم كه باستان شناسان كشف كرده اند و در آن شريعت «حمورابى» حك شده، «إله شمس» و «إله قمر»، اسم برده شده است. و تاريخ نوشتن و حكاكى اين سنگ ها، مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم «عليه السلام» است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |