تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۱۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و نيز در الدرّ المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و حاكم، همين روايت را از ثعلبه الخشنى نقل كرده اند. البته حاكم آن را صحيح دانسته است.
خشنى مى گويد: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» سپس فرمود: به درستى، خداى تعالى حدودى را تحديد فرموده، شما مبادا از آن تجاوز كنيد. واجباتى بر شما واجب كرده، مبادا كه آن ها را ترك نموده و ضايع كنيد. حرام هايى را بر شما حرام كرده، زنهار از اين كه حرمت خداى را نگه دارى نكرده و آن ها را مرتكب شويد. و نيز نسبت به احكامى سكوت كرده و شما را نه از روى فراموشى، بلكه از روى رحمت، به آن تكليف نفرموده، زنهار متعرض آن ها نشويد.
در مجمع البيان و صافى، از امام على بن ابى طالب «عليه السلام» نقل مى كند كه فرمود:
خداوند بر شما واجب كرده است واجباتى را، مبادا ضايعش بگذاريد، و تحديد كرده است حدودى را، مبادا از آن تجاوز كنيد. و نهى كرده است از امورى، مبادا حرمت خداى را در آن ها رعايت نكنيد. و سكوت كرده است از امورى، با اين كه سكوتش از روى فراموشى نبوده، مبادا در اثر جستجوى از آن ها، خود را به زحمت اندازيد.
و در كافى، به سند خود، از ابى الجارود نقل مى كند كه گفت:
امام ابى جعفر «عليه السلام» فرمود: هر وقت براى شما حديث مى گويم، از من بپرسيد كه مستند آن، كدام يك از آيات قرآنى است، تا من حديث را براى شما با آيات تطبيق كنم. آنگاه در ضمن فرمايشاتش فرمود: رسول خدا، از قيل و قال و اسراف مال و زيادى سؤال نهى فرمود.
كسى، بر حسب دستور قبلى، از آن جناب پرسيد: اين فرمايشات رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، در كجاى قرآن هست؟
حضرت فرمود: خداى تعالى، درباره قيل و قال فرموده: «لَا خَيرَ فِى كَثِيرٍ مِن نَجوَاهُم إلّا مَن أمَرَ بِصَدَقَةٍ أو مَعرُوفٍ أو إصلَاحٍ بَينَ النَّاس». و درباره ضايع نكردن مال فرموده: «وَ لَا تُؤتُوا السُّفَهَاءَ أموَالَكُمُ الَّتِى جَعَلَ اللهُ لَكُم قِيَاماً». و درباره سؤالات زيادى فرموده: «لَا تَسئَلُوا عَن أشيَاءَ إن تُبدَ لَكُم تَسُؤكُم».
و در تفسير عياشى، از احمد بن محمّد نقل مى كند كه گفت: امام ابى الحسن على بن موسى الرضا «عليه الصلوة و السلام»، مرقومه اى به من نوشته، در آخر آن مرقوم فرموده بود:
مگر جز اين است كه شما از پرسش زياد نهى شده ايد؟ چرا پس از اين نهى منتهى نشده و در مقام اطاعت آن نيستيد؟! بر شما باد كه از اين عمل زشت دست برداريد، و اين قدر پيرامون سؤالات بيجا نگرديد، و بدانيد اگر كسانى كه قبل از شما بودند، هلاك شدند، هلاكتشان از جهت همين پرسش هاى زياد بوده، و خدا هم مى فرمايد: «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَسئَلُوا عَن أشيَاءَ»، تا آن جا كه فرموده: «كَافِرِينَ».
آيات ۱۰۳ - ۱۰۴ سوره مائده
مَا جَعَلَ اللَّهُ مِن بحِيرَةٍ وَ لا سائبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حَامٍ وَ لَكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْترُونَ عَلى اللَّهِ الْكَذِب وَ أَكْثرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ(۱۰۳)
وَ إِذَا قِيلَ لهَُمْ تَعَالَوْا إِلى مَا أَنزَلَ اللَّهُ وَ إِلى الرَّسُولِ قَالُوا حَسبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَ لَوْ كانَ آبَاؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شيْئاً وَ لا يهْتَدُونَ (۱۰۴)
خداوند براى بحيره و سائبه و وصيله و حام حكمى مقرر نفرموده، وليكن كافران بر خداوند دروغ بستند و اكثر آنان تعقل نمى كنند.(۱۰۳)
و زمانى كه گفته مى شود كه روى آوريد به آنچه خدا نازل كرده و به رسول، گويند كافى است ما را روشى كه پدرانمان را بر آن يافتيم، اگرچه پدرانشان چيزى نمى دانستند و هدايت نمى پذيرفتند.(۱۰۴)
« مَا جَعَلَ اللَّهُ مِن بَحِيرَةٍ وَ لا سائبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حَامٍ ...»:
اين ها، اصناف چهارگانه انعامى هستند كه مردمان جاهليت، براى آن ها احتراماتى قائل بوده اند، و به همين منظور، احكامى براى آن ها جعل كرده بودند.
اينك در اين آيه شريفه، خداى تعالى مى فرمايد: اين احكام از ناحيه من نيست، پس در حقيقت اين نفى، نفى خود آن انعام نيست، بلكه نفى احكام و اوصاف آن هاست، و گرنه ذات آن ها از نظر اين كه مخلوق خدا و منسوب به اوست بلكه اوصافشان هم از نظر اين كه اوصاف اند و بس، (نه از جهت اين كه موضوع اين گونه احكام غلط شده اند)، مخلوق و منسوب به خدايند، جز اين كه اين اوصاف، چون داراى دو جهت هستند، از يك جهت منسوب به خدا و از جهت ديگر موضوع احكام جاهليت اند. از اين رو، بايد مراد از نفى اين چهار صنف، نفى همين صفات باشد، نه ذوات.
بنابراين برگشت نفى تشريع «بَحِيرَة» و آن ديگران به نفى مشروعيت، احكامى است كه به آن ها نسبت داده مى شده، و در بين مردم آن عصر معروف بوده.
معناى «بَحيره»، «سَائبه»، «وَصِيله» و «حامى»، در آیه شریفه
و اين اصناف چهارگانه از انعام، گرچه در معناى اسماء شان اختلاف شده است و نتيجتاً تشخيص احكام هر كدام هم، همان طورى كه خواهيد ديد، مختلف شده است، ليكن چيزى كه مسلّم است، اين است كه نظر واضع آن ها در احكامى كه براى انعام چهارگانه جعل نموده، يك نحوه احترامى است براى آن ها. يا واضع خواسته است رعايت حال آن ها را كرده تا حدّى آن ها را آزادى دهد.
سه صنف از اين چهار صنف، يعنى «بَحِيره»، «سَائِبه» و «حَامى»، از جنس شتر و يك صنف آن، يعنى «وَصِيله»، از جنس گوسفند است.
اما «بَحِيره»: در مجمع البيان، از زجاج نقل كرده كه او گفته است:
«بَحِيره»، ماده شترى بوده كه پنج شكم زائيده باشد، و شكم پنجم آن نر باشد. و چون رسم چنين بوده كه گوش هاى اين بچه شتر را پاره كرده و شكاف فراخى به آن مى دادند، از اين جهت آن را «بَحِيره» مى ناميده اند. و نيز، رسمشان اين بوده كه بر پشت آن سوار نمى شدند، و آن را نمى كشتند، و از باب احترام، از هيچ آب و علفى منعش نمى نمودند و پيادگان، هرچه هم خسته مى شدند، بر پشت آن سوار نمى شدند.
از ابن عباس نقل شده كه گفته است:
رسم عرب اين بود اگر ماده شترى پنج شكم مى زاييد، شكم پنجمش، اگر نر بود، آن را مى كشتند و همگى از مرد و زن، از گوشتش مى خوردند. و اما اگر ماده بود، گوشش را مى شكافتند و اين، همان «بَحِيره» است. و اگر هم آن را مى كشتند، مو و كرك آن را از پوستش نمى كندند، و در هنگام كشتن هم، اسم خداى را بر آن نمى بردند، و بار بر پشتش نمى بستند. چشيدن شير آن را و همچنين ساير انتفاعات آن را، بر زنان حرام شمرده و همه انتفاعات از زنده آن را، مخصوص مردان مى دانستند، ولى خوردن گوشت آن را براى هر دو طايفه تجويز مى كردند.
و نيز از محمّد بن اسحاق نقل شده كه گفته: «بحيره»، ماده شترى است كه از «سائبه» تولد يافته باشد.
اما «سَائِبه»: در مجمع البيان، از زجاج و علقمه نقل مى كند كه: «سَائِبه»، عبارت از شترانى بوده كه خود به دست خود، به سبب نذر آن را - مانند بحيره - از كار معاف مى كرده اند. مثلا نذر مى كردند: اگر مسافرم به سلامت برگردد و يا مريضم بهبودى حاصل كند، فلان ماده شترم «سائبه» باشد. يعنى مانند «بحيره»، از آن انتفاع نبرم، و او را از هيچ آب و علفى باز ندارم.
و از ابن عباس و ابن مسعود نقل مى كند كه گفته اند:
«سائبه»، شترانى بوده اند كه در راه خشنودى و جلب رضايت بت ها و به منظور تقرب به آن ها، آزاد مى شده اند، و «سائبه» و هر چيز ديگرى كه براى بت نذر مى شده، آن را به خدّام بتكده مى داده اند. آن ها نيز، شير آن شتران و ساير منافع نذورات را به مصرف ابن السبيل ها و ساير فقرا مى رسانيدند.
و از محمّد بن اسحاق نقل مى كند كه گفته است:
«سائبه»، ماده شترى را مى گفته اند كه ده شكم، پى در پى، ماده شتر بياورد. چنين شترى محترم مى شده، ديگر بر پشتش سوار نمى شدند و اگر كشته مى شد، كُرك و پشمش را از پوستش نمى كندند و اگر زنده مى ماند، از شيرش جز مهمانان كسى نمى نوشيد، و هرچه هم بعد از آن مى زائيد، اگر ماده بود، گوشش را پاره كرده و همراه مادرش آزادش مى كردند. مادر را «سائبه»، و اين بچه را «بحيره» مى گفته اند.
و اما «وَصِيله»: در مجمع البيان، از زجاج نقل مى كند كه گفته است:
«وصيله»، از جنس گوسفند است، نه شتر. رسم مردم جاهليت چنان بود كه هرگاه گوسفندى، برّۀ ماده مى زاييد، آن را نگه مى داشتند و اگر نر مى زاييد، آن را براى بت هاى خود وقف مى كردند. و هرگاه دوقلو می زاييد و يكى از آن دو نر و ديگرى ماده بود، ديگر برّۀ نر را براى بت ها قربانى نمى كردند و مى گفتند: برّۀ ماده، به برادرش متصل است و هر دو را براى خود نگه مى داشتند.
و از ابن مسعود و مقاتل نقل مى كند كه در معناى «وصيله» گفته اند:
در عرب رسم چنان بود كه اگر بزى هفت شكم می زاييد و هفتمی اش، بز نر بود، آن را در راه خدايان خود مى كشتند و گوشتش را تنها براى مردان حلال مى دانستند، و اگر بز ماده بود، آن را قاطى گوسفندان نموده و ذبح نمى كردند. و اما اگر شكم هفتم دو قلو، يكى نر و يكى ماده مى زاييد، مى گفتند: خواهر با برادر خود در احترام وصلت كرد. يعنى آن را نيز نبايد كشت، و بايد حرمتش را نگه داشته و منافعش را از شير و غيره، به مردان اختصاص داد، و به اعتبار اين وصلت، آن را «وصيله» مى ناميدند.
و از محمّد بن اسحاق نقل مى كند كه در معناى «وصيله» گفته است:
«وصيله»، گوسفندى را مى گفته اند كه در پنج شكم، ده برّۀ ماده بزايد، و در بين هيچ برّۀ نرى فاصله نشود، و آن را به همين اعتبار كه ده نتاج ماده پى در پى زاييده و نتاج نرى فاصله نشده، «وصيله» مى ناميدند. يعنى اين گوسفند، بين ده نتاج ماده وصل كرده است. آنگاه بعد از آن هرچه مى زاييد، آن را بر زنان حرام مى دانستند.
و اما «حامى »: باز، در مجمع البيان، از ابن عباس و ابن مسعود نقل مى كند كه گفته اند:
«حامى»، عبارت است از شتر نر. عرب را رسم چنين بوده كه اگر ماده شترى از صلب و نطفه شتر نرى، ده شكم بچه مى آورده، آن شتر را مبارك مى شمرده، و پشتش را محترم دانسته و بر آن بار نمى نهاده و سوارش نمى شده اند، و از هيچ آب و علفى منعش نمى كردند.
ابوعبيده و زجاج، در معناى «حامى»، همين وجه را اختيار كرده اند. و از فراء نقل مى كند كه گفته است: «حامى»، شتر فحلى را مى گفته اند كه تا دوران بلوغ فرزند زاده خود، زنده مانده و بر آن پريده آبستنش سازد. به چنين شترى مى گفته اند: «حمى ظَهره». يعنى پشتش مصون شد، ديگر نبايد بر آن سوار شد.
و اين كلمات، گرچه همان طورى كه ديديد در معانی شان اختلاف شده است، جز اين كه احتمال قوى مى رود اين اختلاف، ناشى از اختلاف در سليقه هاى اقوام و قبائل بوده باشد. بنابراين، همه اين معانى صحيح است، و نظير اين اختلاف در سنت هاى جارى بين اقوام وحشى بسيار ديده مى شود.
و به هر تقدير، آيه شريفه، در اين مقام است كه خداى تعالى را، منزّه از جعل چنين احكامى كرده و اين گونه احكامى را كه مردم خرافى از پيش خود براى اين چهار صنف از انعام تراشيده و به خدا نسبتش مى دادند، از خداى متعال سلب نمايد.
به دليل اين كه: اولاً مى فرمايد: «مَا جَعَلَ اللهُ...». يعنى خدا چنين جعلى نكرده. و ثانيا مى فرمايد: «وَلَكِنِ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفتَرُونَ عَلَى اللهِ الكَذِبَ...: يعنى وليكن كسانى كه كافر شدند، بر خدا افتراء مى بندند». و از همين جهت مى توان گفت جملۀ «وَلَكِن الَّذِينَ كَفَرُوا...»، به منزله جوابى است براى سؤال مقدر. گويا وقتى خداى تعالى فرمود: «مَا جَعَلَ اللهُ»، كسى مى پرسد: اگر اين احكام را كه كفار مدعى هستند كه از خداست، و خداى متعال آن را جعل نكرده، پس از كجا درست شده است؟
در پاسخ از اين سؤال فرضى جواب مى دهد: اين احكام، افتراى دروغى كفار است به خداى تعالی. آنگاه براى مزيد بيان فرموده است: «وَ أكثَرُهُم لَا يَعقِلُونَ». يعنى: اينان، خود در افتراهاى خود اختلاف دارند، و اين اختلاف، خود سند نادانى آن هاست و بيشتر آنان كه اين احكام را به خدا نسبت مى دهند، نمى دانند كه اين عملشان افترا است، و جماعت كمى از آنان، حق را مى دانند و دانسته و فهميده افترا مى بندند، كه پيشوايان و زمامداران معاند باشند.
توضیحی در باره تقليد صحیح و تقلید باطل، در آیه شریفه
« وَ إِذَا قِيلَ لهَُمْ تَعَالَوْا إِلى مَا أَنزَلَ اللَّهُ ... »:
اين آيه، در مقام حكايت اين معناست كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، كه كارش بلاغ است و بس، آنان را به سوى خدا و به سوى آنچه از خدا به سويش وحى شده، دعوت فرمود.
پس دعوت رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، دعوت به حق است، زيرا «حق»، عبارت است از راستى، كه هيچ دروغى در آن راه نداشته باشد و علمى، كه جهل آميخته به آن نباشد، و از اين كه در آيه سابق، افتراء را با جهل و تعقل نكردن مردم در ادعايشان جمع كرده بود، مى فهميم كه وقتى ادعاى آنان، دروغ و جهل باشد، قهرا ادعاى پيغمبر، جز صدق و علم (كه همان حق است) نخواهد بود. با این حال، مردم گفتار او را نپذيرفته، در ردّ فرمايش او، چنين استدلال كردند كه: «ما ديديم پدران ما چنين مى كردند»، و اين، همان تقليد باطل است.
درست است كه تقليد در بعضى از مواقع و در شرايط معينى، حق و صحيح است، و بايد كه جاهل به عالم رجوع كند، و اين سيره ای است كه هميشه در مجتمع انسانى و در جميع احكام زندگى، به حكم جبر جريان دارد، چون همه افراد نمى توانند بر جميع نیازهای خود، علم و تخصص پيدا نموده و حوايج خود را برطرف نمايند، و ناگزيرند در هر مورد، به عالم مربوط به آن رجوع نموده و از او تقليد كنند، ليكن در بعضى مواقع هم، تقليد باطل است، و آن، تقليد جاهل است از جاهل ديگرى مثل خود.
خلاصه همان طورى كه سيرۀ عقلا، رجوع جاهل را به عالِم صحيح مى داند و آن را امضاء مى كند، همچنين رجوع جاهل را به جاهل ديگر، مذموم و باطل مى داند، چنان كه رجوع عالِم را هم به عالِم ديگر باطل دانسته و تجويز نمى كند كه مردى، علم خود را ترك نموده و علم ديگرى را اخذ نمايد.
و لذا خداى تعالى، در ردّ اين گونه تقليد فرموده: «أوَ لَو كَانَ آبَاؤُهُم لَا يَعلَمُونَ شَيئاً وَ لَا يَهتَدُونَ»، و مفادش اين است كه: عقل - اگر عقلى باشد - تجويز نمى كند كه انسان به كسى كه از علم بهره اى ندارد، مراجعه نموده و هدايت و راهنمایى او را - كه گمراهى است مثل خود - بپذيرد.
اين، در حقيقت، پيمودن راه خطردار است، و سنت حيات اجازه نمى دهد انسان طريقه اى را بپیماید كه در آن، ايمنى از خطر نيست، و وضع آن، نه براى خودش و نه براى راهنمايش روشن نيست.
و شايد غرض از اين كه بعد از گفتن «لَا يَعلَمُونَ شَيئاً»، اضافه كرد: «وَ لَا يَهتَدُونَ»، اين باشد كه بخواهد حدود و قيود كلام را بر حسب حقيقت اتمام نمايد، و بفرمايد: مذموم بودن تقليد جاهل از جاهلى مثل خود، وقتى است كه دومى حقيقتا جاهل باشد و بين او و مقلدش، هيچ امتيازى نباشد. و اما اگر دومى جاهل اصطلاحى باشد، وليكن حقيقتا جاهل نباشد، مثلا از شخص سومى كه عالِمى خبير و راهنمایى بصير باشد، پيروى كند، در چنين فرضى، تقليد جاهل از چنين جاهلى قبيح نيست. براى اين كه اين در حقيقت، با راهنما راه پيموده، و مثل مقلدش، عينا مثل كورى است كه دست به دست بيناى جاهلى داده، كه آن جاهل با راهنمایى عالِمى خبير و راه دانى بصير، راه مى پيمايد.
از اين جا روشن مى شود كه: جملۀ «أوَ لَو كَانَ آبَاؤُهُم لَا يَعلَمُونَ شَيئاً»، به تنهايى در تماميت دليل كافى نيست، و دليل وقتى تمام است كه جملۀ «وَ لَا يَهتَدُونَ» هم، در كلام ذكر شود. زيرا ممكن است كسى بگويد درست است كه تقليد جاهل از جاهل غلط است، وليكن ما از پدران جاهلى تقليد مى كنيم كه آن ها راهنمايان عالِم و خبيرى داشته اند، و تقليد جاهل از چنين جاهلى، غلط نيست. چون جاى چنين اعتراض و پاسخى بود، لذا براى تتميم حجت فرمود: «لَا يَعلَمُونَ شَيئاً وَ لَا يَهتَدُونَ». نه تنها پدران شما جاهل اند، بلكه در زندگى راهنمايى هم نشده اند، و از چنين كسانى به هيچ وجه، نمى توان تقليد كرد.
وقتى از آيه اولى، يعنى: «مَا جَعَلَ اللهُ مِن بَحِيرَةٍ...» به دست آمد كه دارندگان اين عقايد خرافى، مركب بوده اند از اكثريتى جاهل و اقليتى معاند و مستكبر، معلوم مى شود كه آنان مردمى بوده اند كه اهليت و قابليت اين را كه خداى تعالى روى سخن را به آنان نموده و مخاطبشان قرار دهد، نداشته اند. و لذا در آيه دومى، دليل را به نحو تخاطب به آنان القا نفرمود، بلكه اين طور وانمود كرد كه روى سخن با ديگران است و فرمود: «أوَ لَو كَانَ آبَاؤُهُم لَا يَعلَمُونَ شَيئاً وَ لَا يَهتَدُونَ»: آيا پيروى مى كنند از پدران خود، هرچند پدرانشان جاهل و گمراه باشند؟!
اين بود مختصر اشاره اى درباره «تقليد» و قبلا بحثى علمى و اخلاقى درباره معناى تقليد گذشت. ممكن است خواننده محترم براى مزيد اطلاع، به آن جا مراجعه نمايد.
از آيه شريفه، اين نكته هم استفاده مى شود كه رجوع به كتاب خدا و به سنت، يعنى به فرمايشات رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را نبايد تقليد كوركورانه و مذموم نام نهاد.
بحث روایتی: (رواياتى درباره چهار صنف حيوانات)
در تفسير برهان است كه صدوق، به سندى كه به محمّد بن مسلم دارد، از او، از امام صادق «عليه السلام» نقل مى كند كه در تفسير: «مَا جَعَلَ اللهُ مِن بَحِيرَةٍ وَ لَا سَائِبَةٍ وَ لَا وَصِيلَةٍ وَ لَا حَامٍ» فرمود:
در ميان اهل جاهليت رسم چنين بود كه وقتى ماده شترى در يك شكم دو بچه مى زاييد، مى گفتند وصل كرد، و كشتن و خوردن چنين شترى را جایز نمى دانستند، و وقتى ده شكم مى زاييد، آن را «سائبه» مى كردند. يعنى سوار شدن بر پشت و خوردن گوشتش را بر خود حرام مى كردند. و اما «حَام»، آن هم شتر نرى بوده كه آن را بر ناقه ها مى جهانيدند.
خداى تعالى، اين آيه را فرو فرستاد و فرمود: من هيچ يك اين ها را حرام نكرده ام.
صاحب برهان مى گويد، سپس ابن بابويه گفت:
اين نيز روايت شده كه «بحيره»، ناقه اى بوده كه پنج شكم بزايد، اگر پنجمش نر مى بود، آن را مى كشتند، و زن و مرد از گوشت آن مى خوردند، و اما اگر پنجمى ماده مى بود، گوشش را شكاف فراخى داده و گوشت و شيرش را بر زنان حرام مى دانستند، مگر اين كه خود به خود بميرد و مردار شود، كه در آن صورت، گوشتش را براى زنان هم تجويز مى كرده اند.
و «سائبه»، شترى بوده كه صاحبش عمدا آن را حرام مى كرده، به اين معنا كه نذر مى كرده اگر خداوند بهبودی اش داد و يا به سلامت به منزلش رسيد، شترش را سائبه كند.
و «وصيله»، از جنس گوسفندان بوده. اگر گوسفندى هفت شكم و در شكم هفتم نر مى زاييد، آن را مى كشتند، و زن و مرد از گوشتش استفاده مى كردند. و اما اگر شكم هفتمش ماده مى بود، آن را در بين گوسفندان رها مى كردند. و اگر دو قلو، يكى نر و يكى ماده مى زاييد، مى گفتند: با برادرش وصل كرد. از اين جهت آن را نمى كشتند و گوشتش را بر زنان حرام مى دانستند، مگر اين كه بميرد، كه در آن صورت، بر مرد و زن حلالش مى دانستند.
و «حام»، شتر نرى بوده كه آن را بر شتران ماده مى جهانيدند. چنين شترى اگر آن قدر عمر مى كرد كه بر فرزندزاده خود هم مى جهيد، مى گفتند: پشتش محترم شد. ديگر بر آن سوار نبايد شد.
و نيز مرحوم صدوق فرمود: گاهى اين معنا هم در روايات به چشم مى خورد كه: «حام»، عبارت از شترى بوده كه ده شكم نتاج دهد، در آن صورت مى گفتند: «قَد حمى ظَهرَه». يعنى پشتش محترم شد، و بر آن سوار نبايد شد، و از آب و علفش دريغ نبايد داشت.
مؤلف: روايات ديگرى از طريق شيعه و سنّى، در معانى اين چهار اسم، يعنى «بحيره» و «سائبه» و «وصيله» و «حام» هست كه بعضى از آن ها، در بيانى كه قبل از اين بحث روايتى گذشت، با كلام صاحب مجمع البيان و از او نقل و ايراد گرديد.
و آنچه از معانى اين چهار اسم يقينى و مسلّم است - و به طورى كه ديديد اختلافى در آن نيست - اين است كه اين چهار صنف از انعام، در جاهليت، يك نوع آزادى برايشان بوده، و احكامى مناسب اين آزادى بر ايشان جعل مى كرده اند. مانند حرمت سوار شدن بر پشت آن ها، حرمت گوشت و شيرشان، آزاد گذاردن شان در آب و علف و امثال اين ها. و نيز مسلّم است كه «وصيله»، از جنس گوسفند بوده، و مابقى از جنس شتر.
در مجمع البيان است كه ابن عباس، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» روايت كرده كه فرمود:
اولين كسى كه بر مكه مسلط شد و در دين اسماعيل دست انداخت و بت ها و صنم ها را نصب كرد، همانا «عَمرو بن لحى بن قمعه بن خندف» بوده و او، همان كسى است كه شكافتن گوش «بحيره» و نذر كردن «سائبه» و وصل كردن «وصيله» و حمايت از «حامى» را دائر كرد.
آنگاه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: من او را در آتش دوزخ ديدم، و ديدم كه اهل دوزخ، همگى از بوى حلقوم او در اذيت بودند. و در روايت ديگرى است كه فرمود: ديدم حلقومش را در آتش مى كشيدند.
مؤلف: در الدرّ المنثور هم، اين معنا به چند طريق، از ابن عباس و ديگران روايت شده. از آن جمله، در كتاب مذكور است كه عبدالرزاق و ابن ابى شبيه و عبد بن حميد بن جرير، از زيد بن اسلم روايت كرده اند كه گفت:
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: هر آينه من مى شناسم آن كسى را كه براى اولين بار «سائبه» را نذر كرد و بت ها را به پا داشت، و همچنين اولين كسى را كه دين ابراهيم «عليه السلام» را تغيير داد، مى شناسم.
اصحاب عرض كردند: يا رسول الله چه كسى بود؟
فرمود: «عمرو بن لحى»، مردى از بنى كعب بود، و من او را در آتش دوزخ ديده ام، و ديدم كه قصب او را در آتش مى كشيدند و بویى كه از قصب او بر مى خواست، اهل دوزخ را متأذّى مى كرد، و من مى شناسم كسى را كه «بحيره» را دائر كرد.
پرسيدند يا رسول الله! او كيست؟
فرمود: او، مردى از بنى مدلج بود كه دو ماده شتر داشت، گوش هايشان را شكافته و شير و همچنين سوار شدن بر پشتشان را تحريم كرد و گفت: اين دو شتر براى خدا باد. اتفاقا، خودش هم به خوردن شير آن ها محتاج شد و خورد، و هم بر پشت آن ها نشست.
آنگاه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: من اين مرد را هم در آتش دوزخ ديدم، و ديدم كه همان دو شتر، او را با دهن هايشان خرد مى كردند، و با لگدهاى شان مى كوبيدند.
و نيز در الدرّ المنثور است كه احمد و عبد بن حميد و حكيم ترمذى، در كتاب نوادر الاصول، و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و بيهقى، در كتاب اسماء و صفات، از ابى الاحوص، از پدرش نقل كرده اند كه گفت:
من حضور رسول خدا «صلى الله عليه و آله» شرفیاب شدم، در حالى كه لباس هايم كهنه بود. حضرت روى به من كرد و فرمود: از مال دنيا چيزى دارى؟
عرض كردم: آرى. فرمود: از كدام صنف؟ عرض كردم: از هر صنفى چيزى دارم. شتر دارم، گوسفندان و اسب و ساير حيوانات باربر دارم، غلام هم دارم.
فرمود: حالا كه خدا به تو داده، تو هم بر خود تنگ مگير، و بايد كه اثر نعمت در تو ديده شود. آنگاه پرسيد: نتاجى كه شتران تو مى زايند، گوش دريده اند، يا با گوش سالم متولد مى شوند؟ عرض كردم: با گوش سالم، مگر شترى هم هست كه نتاجش گوش دريده متولد شود؟ فرمود: پس لابد تو خودت گوش هاى بعضى از آن ها را دريده و مى گويى اين ها «بحيره» باشند، و گوش هاى بعضى ديگر را، پاره كرده و مى گويى اين «صرم» باشد؟
عرض كردم: آرى. حضرت فرمود: چنين مكن، زيرا هرچه را كه خدا به تو ارزانى داشته، براى تو حلالش كرده. سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «مَا جَعَلَ اللهُ مِن بَحِيرَةٍ وَ لَا سَائِبَةٍ وَ لَا وَصِيلَةٍ وَ لَا حَامٍ».
آيه ۱۰۵ سوره مائده
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُم مَّن ضلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ (۱۰۵)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بر شما باد رعايت نفس خودتان، چه آنان كه گمراه شده اند، گمراهی شان، به شما ضرر نمى رساند، اگر شما خود راه را از دست ندهيد، بازگشت همه شما به خداست و پس از آن آگاهتان مى كند به آنچه عمل مى كرديد. (۱۰۵)
گرچه آيه، معنايش به ظاهر روشن است، و مؤمنان را امر مى كند به اين كه به خود بپردازند، و مراقب راه هدايت خود باشند، و از ضلالت كسانى كه از مردم گمراه شده اند، نهراسند، و بدانند كه خداى تعالى، حاكم بر جميع مردم است، در هر كسى بر حسب عملش حكم مى كند، وليكن در عين حال خالى از نكات دقيق نيست.
معناى «هدايت» و «ضلالت»، در آیه شریفه
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُم مَن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ ...»
لفظ «عَلَيكُم در اين جا، اسم فعل است و در فارسى به معناى «بر شما باد» و كلمۀ «أنفُسَكُم»، مفعول آن است، و خود معلوم است كه گمراهى و هدايت - كه دو معناى متقابل اند - معنايى هستند كه در سلوك طريق محقق مى شوند، و در غير آن معنا ندارند. كسى كه همواره مراقب است از وسط جاده حركت كند، به نقطه اى كه جاده به آن منتهى مى شود، مى رسد، و آن نقطه، همان غايت مطلوبى است كه هر انسان سالكى، غرضش رسيدن به آن است.
چنين كسى را مى گويند «هدايت شده»، و بر عكس، اگر در اين باره سهل انگارى كند، و از وسط جاده به اين طرف و آن طرف متمايل شود به تدريج گمراه شده و نتيجه مطلوب از او فوت مى شود. چنين كسى را مى گويند «گمراه شده».
پس در حقيقت، آيه شريفه، براى انسان راهى و هدفى فرض كرده كه هر كس به سوى آن هدف حركت مى كند، و چنين فرض كرده كه بعضى كمال مراقبت را در گُم نشدن و راه را از دست ندادن به كار برده و به هدف مى رسند، و بعضى ديگر، از راه منحرف شده و گمراه مى گردند.
و بی ترديد، به نظر چنين مى آيد كه آن هدفى را كه قرآن منظور نظر همه مى داند، جز سعادت زندگى و سرانجام نيك، چيزى نيست، وليكن قرآن با اين حال ناطق است به اين كه بشر، چه سعادتمندش و چه گمراهش، به سوى خدا مى رود.
از اين جا معلوم مى شود كه: قرآن مقدس، آدميان را به گمشدۀ خود، يعنى ثوابى كه به حكم فطرت در جستجوى آن است، يا همان سعادت و سرانجام نيكى كه گفته شد، راهنمایى مى كند، و مى فرمايد: گمشدۀ شما، نزد خداى سبحان است. هر كس به درگاهش هدايت شود، گمشده اش را پيدا كرده، و هر كس گمراه شود، از آن محروم شده است.
لازمۀ اين مطلب، اين است كه بگوييم: همه راه هايى كه سلوك مى شود، چه راه هاى هدايت و چه بيراهه ها، همه و همه، به سوى خدا منتهى مى شوند. چون غايت و نتيجه مقصود، نزد اوست.
چيزى كه هست، اين راه ها مختلف اند. يكى آدمى را به مطلوبش و به رستگارى و فلاحش رسانيده و ديگرى زيانكارش مى سازد، و همچنين، در نزديكى و دورى از خدا. كما اين كه مى فرمايد: «يَا أيُّهَا الإنسَانُ إنَّكَ كَادِحٌ إلَى رَبِّكَ كَدحاً فَمُلَاقِيه.» و نيز مى فرمايد: «ألَا إنَّ حِزبَ اللهِ هُمُ المُفلِحُونَ».
و مى فرمايد: «ألَم تَرَ إلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعمَتَ اللهِ كُفراً وَ أحَلُّوا قَومَهُم دَارَ البَوَار». و نيز مى فرمايد: «فَإنِّى قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعوَةَ الدَّاعِ إذَا دَعَانِ فَليَستَجِيبُوا لِى وَ ليُؤمِنُوا بِى لَعَلَّهُم يَرشُدُونَ». و مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ لَا يُؤمِنُونَ فِى آذَانِهِم وَقرٌ وَ هُوَ عَلَيهِم عَمىً أُولَئِكَ يُنَادَونَ مِن مَكَانٍ بَعِيدٍ».
خداى تعالى، در اين آيات بيان مى كند كه همه راهروان، خواه ناخواه، به سوى خدا گام بر مى دارند. چيزى كه هست، بعضى راهشان كوتاه و رشد و رستگارى شان مسلّم است، و بعضى راه هاى شان طولانى و غير منتهى به سعادت است، و برگشت كار سالك اين راه، جز به هلاكت و نابودى نيست.
بیان این که: مؤمنان، مسؤل گمراهى اهل ضلالت نيستند
و كوتاه سخن: آيه شريفه، براى مؤمنان و غيرمؤمنان، دو راه فرض فرموده، كه هر دو، منتهى به سوى خداى سبحان است و مؤمنان را دستور مى دهد به اين كه به خود بپردازند، و از ديگران - كه اهل ضلالت اند - صرف نظر كنند، و در زمرۀ آنان و جزو آنان قرار نگيرند و از گمراهى شان نهراسند، و بدانند كه حساب گمراهان، با پروردگار آنان است، نه با مؤمنان. مؤمنان، مسؤل كار آن ها نيستند تا بنشينند و سر به گريبان فرو برده و درباره گمراهى آنان فكر كنند.
پس آيه از جهت مضمون نزديك است به آيه شريفه: «قُل لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغفِرُوا لِلَّذِينَ لَا يَرجُونَ أيَّامَ اللهِ لِيَجزِىَ قَوماً بِمَا كَانُوا يَكسِبُونَ». و نظير اين آيه شريفه، آيه: «تِلكَ أُمَّةٌ قَد خَلَت لَهَا مَا كَسَبَت وَ لَكُم مَا كَسَبتُم وَ لَا تُسئَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعمَلُونَ» مى باشد.
پس بر مؤمن لازم است كه به كار خود و هدايت خود بپردازد و ضلالت و شيوع گناهانى كه از مردم مى بيند، او را نلغزاند و مردم او را مشغول نكنند. او هم، خود به كار مردم نپردازد. «حق»، حق است، گرچه مردم تركش كنند. «باطل»، باطل است، گرچه دو دستى آن را بگيرند. چنان كه خداى تعالى فرموده: «قُل لَا يَستَوِى الخَبِيثُ وَ الطِّيِّبُ وَ لَو أعجَبَكَ كَثرَةُ الخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللهَ يَا أُولِى الألبَابِ لَعَلَّكُم تُفلِحُونَ».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |