تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۳۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيا می خواهيد از پيامبر خود همان پرسش ها را بكنيد كه در سابق از موسى كردند و كسی كه كفر را با ايمان عوض كند، براستى راه راست را گُم كرده است. (۱۰۸)
بسيارى از اهل كتاب دوست می دارند و آرزو مى كنند ای كاش می توانستند شما را بعد از آن كه ايمان آورديد، به كفر برگردانند و اين آرزو را از درِ حسد در دل مى پرورند، بعد از آن كه حق براى خود آنان نيز روشن گشته، پس فعلا آنان را عفو كنيد و ناديده بگيريد، تا خدا امر خود را بفرستد كه او، بر هر چيز قادر است. (۱۰۹)
و نماز بپا داريد و زكات بدهيد (و بدانيد) كه آنچه عمل خير مى كنيد و براى ديگر سراى خود از پيش مى فرستيد، آن را نزد خدا خواهيد يافت كه خدا به آنچه مى كنيد، بيناست. (۱۱۰)
و گفتند: هرگز داخل بهشت نمی شود، مگر كسی كه يهودى يا نصارا باشد، اين است آرزويشان، بگو: اگر راست می گویيد، دليل خود بياوريد. (۱۱۱)
بله، كسی كه روى خود براى خدا رام سازد و در عين حال نيكوكار هم بوده باشد، اجرش نزد پروردگارش محفوظ خواهد بود و اندوهى و ترسى نخواهد داشت. (۱۱۲)
و يهود گفت: نصارا دين درستى ندارند و نصارا گفتند: يهوديان دين درستى ندارند، با اين كه كتاب آسمانى می خوانند، مشركان هم، نظير همين كلام را گفتند. پس خدا در قيامت، در هرچه اختلاف مى كردند، ميان همه آنان حكم خواهد كرد. (۱۱۳)
و كيست ستمكارتر از كسی كه مردم را از مساجد خدا و اين كه نام خدا در آن ها برده شود، جلوگيرى نموده، در خرابى آنه ا كوشش مى كنند. اين ها ديگر نبايد داخل مساجد شوند، مگر با ترس. اين ها در دنيا خوارى و در آخرت عذابى بزرگ دارند. (۱۱۴)
خدای راست مشرق و مغرب، پس هر طرف كه رو كنيد، همان جا رو به خدا داريد، كه خدا واسع و دانا است. (۱۱۵)
«أم تُرِيدُونَ أن تَسئَلُوا رَسُولَكُم ...»: سياق آيه دلالت دارد بر اين كه بعضى از مسلمانان كه به رسول خدا «ص» ايمان آورده بودند، از آن جناب سؤال هایى نظير سؤال هاى يهود از حضرت موسى كرده اند، و لذا خداى سبحان، در اين آيه، ايشان را سرزنش مى كند. البته در ضمنى كه يهود را توبيخ مى كند، بر آن رفتاری كه با موسى و ساير انبياء بعد از او كردند. روايات هم بر همين معنا دلالت دارد.
«سَوَاءَ السَّبِيل »: كلمۀ «سَوَاءَ السَّبِيل»، به معناى وسط راه است.
«وَدَّ كَثِيرٌ مِن أهلِ الكِتَاب »: در روايات آمده كه اين عدّه عبارت بوده اند از: «حىّ بن اخطب» و اطرافيانش از متعصبان يهود.
«فَاعفُوا وَ اصفَحُوا»: می گويند: اين آيه، با آيه جهاد نسخ شده، كه در همين نزديكى جريانش گذشت.
«حَتَّى يَأتِىَ اللّهُ بِأمرِهِ »: در همان گذشته نزديك، گفتيم اين جمله، خود اشاره دارد بر اين كه به زودى حكم عفو و گذشت نسخ خواهد شد و حكم ديگرى در حق كفار تشريع می شود، و نظير اين جريان در چهار آيه بعد كه مى فرمايد: «أُولَئِكَ مَا كَانَ لَهُم أن يَدخُلُوهَا إلَّا خَائِفِينَ» جريان دارد.
چون مى فرمايد: كفار قريش، با ترس و لرز مى توانند داخل مسجدالحرام شوند، وليكن در آيه: «إنَّمَا المُشرِكُونَ نَجَسٌ فَلَا يَقرَبُوا المَسجِدَالحَرام بَعدَ عَامِهِم هَذَا: مشركان نجس اند و ديگر بعد از امسال نبايد داخل مسجدالحرام شوند»، آن حكم نسخ شد، و ورود مشركان به مسجدالحرام، به كلى ممنوع اعلام گرديد.
اما كلمۀ «أمر»، إن شاء اللّه، در تفسير آيه: «وَ يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُل الرُّوحُ مِن أمرِ رَبِّى»، گفتار در معنايش خواهد آمد.
«وَ قَالُوا لَن يَدخُلَ الجَنَّةَ »: تا اين جا گفتار همه درباره يهود و پاسخ به اعتراضات ايشان بود. از اين جا شروع شده است به سخنانی كه مربوط به يهود و نصارا، هر دو است و به طور صريح، نصارا را ملحق به يهود نموده، جرائم هر دو طایفه را می شمارد.
«بَلَى مَن أسلَمَ وَجهَهُ لِلّهِ »: در اين جمله، براى نوبت سوم، اين جمله را بر اهل كتاب متوجه مى كند كه سعادت واقعى انسان، دائر مدار نامگذارى نيست، و احدى در درگاه خدا احترامى ندارد، مگر در برابر ايمان واقعى و عبوديت.
نوبت اولی كه اين معنا را تذكر می داد، در آيه: «إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا...» بود. و نوبت دومش، در آيه: «بَلَى مَن كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أحَاطَت بِهِ خَطِيئَتُهُ» بود. و سومش، در همين آيه مورد بحث است و از تطبيق اين سه آيه با هم، تفسير «ايمان» و «احسان» استفاده می شود و به دست مى آيد كه مراد به «ايمان»، تسليم شدن در برابر خداست و مراد به «احسان»، عمل صالح است.
«وَ هُم يَتلُونَ الكِتَابَ »: يعنى با اين كه اهل كتاب اند و به احكام كتابی كه خدا برايشان فرستاده، عمل مى كنند، از چنين كسانى توقع نمی رود كه چنين سخنى بگويند، با اين كه همان كتاب، حق را برايشان بيان كرده است.
دليل بر اين كه مراد اين معناست، جملۀ «كَذَلِكَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَعلَمُونَ مِثلَ قَولِهِم» است. و مراد به «الَّذِينَ لَا يَعلَمُونَ»، كفار و مشركان عرب اند، كه پيرو كتابى نبودند.
خلاصه: شما كه اهل كتابيد، وقتى اين حرف را بزنيد، مشركان هم از شما ياد مى گيرند و می گويند مسلمانان چيزى نيستند، يا اهل كتاب چيزى نيستند.
«وَ مَن أظلَمُ مِمَّن مَنَع»: از ظاهر سياق بر مى آيد كه منظور از اين ستمكاران، كفار مكه اند و جريان، مربوط به قبل از هجرت است. چون اين آيات در اوائل ورود رسول خدا «ص» به مدينه نازل شده است.
«أُولَئِكَ مَا كَانَ لَهُم أن يَدخُلُوهَا إلَّا خَائِفِينَ »: اين جمله، به خاطر كلمۀ «كَانَ» كه در آن است، دلالت دارد بر واقعه اى كه قبلا واقع شده بوده و قهراً با كفار قريش و رفتار ايشان با مسلمانان تطبيق می شود. چون در روايات مهم آمده كه كفار نمی گذاشتند مسلمانان در مسجدالحرام و در مسجدهاى ديگرى كه پيرامون كعبه براى خود اتخاذ كرده بودند، نماز بخوانند.
مقصود از «مشرق» و «مغرب»، در آیه شریفه
«وَ لِلّهِ المَشرِقُ وَ المَغرِبُ فَأينَمَا تَوَلَّوا فَثَمَّ وَجهُ اللّه...»: مشرق و مغرب و جنوب و شمال و هر جهت ديگر، از آن جا كه به حقيقت معناى كلمه، مِلك خداست و مِلك حقيقى هم، تبدل و انتقال نمى پذيرد و چون مِلك اعتبارى ميانه ما افراد يك اجتماع نيست، و نيز از آن جا كه مِلك خدا بر ذات هر چيزى قرار مى گيرد، خودش و آثارش را شامل می شود، و چون مِلك اعتبارى ما نيست كه تنها متعلق به اثر و منفعت هر چيز می شود، نه به ذات آن، و نيز از آن جا كه مِلك بدان جهت كه مِلك است، قوامى جز به مالك ندارد، لذا خداى سبحان، قائم بر تمامى جهات و محيط به آن است. در نتيجه كسى كه به يكى از اين جهات متوجه شود، به سوى خدای تعالى متوجه شده است.
خواهى گفت: پس چرا تنها مشرق و مغرب را ذكر كرد و از ساير جهات نام نبرد؟
جواب می گویيم: مراد به مشرق و مغرب، در اين جا، مشرق و مغرب حقيقى نيست تا شامل ساير جهات نشود، بلكه مشرق و مغرب نسبى است، كه تقريبا شامل دو نيم دائرۀ افق می شود. تنها دو نقطه شمال و جنوب حقيقى باقى می ماند كه به همان جهت فرمود: «هر جا رو كنيد»، و نفرمود: «هر جا از مشرق و مغرب رو كنيد». پس گویا هر جا كه انسان رو كند، آن جا مشرق است و يا مغرب، و در نتيجه، جملۀ «لِلّهِ المَشرِقُ وَ المَغرِبُ»، به منزله اين است كه فرموده باشد: «لِلّهِ الجَهَاتُ جَمِيعاً: همه جهات، مال خداست».
باز ممكن است بگویى: چرا به جاى مشرق و مغرب، شمال و جنوب را نام نبرد؟
در پاسخ می گویيم: براى اين كه ساير جهات از اين دو جهت مشخص می شود. يعنى وقتى مشرق و مغرب افق معلوم شد و يا ساير اجرام نورانى آسمان طلوع كردند، آن وقت ساير جهات نيز معلوم مى گردد.
«فَثَمَّ وَجهُ اللّه »: كلمۀ «أينَمَا»، از كلمات شرط است كه بايد دو فعل دنبالش بيايد. يكى به نام شرط و ديگرى به نام جزاء. مانند این كه می گویيم: «اگر بزنى، مى زنم». و به همين جهت، بايد در آيه مورد بحث مى فرمود: «أينَمَا تَوَلُّوا جَازَ لَكُم ذَلِكَ لِأنَّ هُنَاكَ وَجهُ اللّه: هر جا رو كنيد، می توانيد رو كنيد، چون طرف خدا هم، همان جاست»، ولى اين طور نفرمود و جملۀ «جَازَ لَكُم ذَلِكَ» را كه جزاى شرط است، انداخته علت آن را به جايش قرار داد، (و خدا داناتر است).
دليل بر اين كه گفتيم تقدير آيه: «جَازَ لَكُم ذَلِكَ» است، اين است كه حكم خود را چنين تعليل كرده كه:
«خدا واسعى عليم است». يعنى ملك خدا و احاطه او به شما وسعت دارد، و نيات شما به هر سو توجه كند، او نيز از قصد شما آگاه است و او، مانند يك انسان و يا مخلوق جسمانى ديگر نيست كه نشود به سويش توجه كرد، مگر وقتى كه در جهت معينى قرار داشته باشد. و نيز مانند ما انسان ها نيست كه اطلاعى از توجه اشخاص به سويمان پيدا نكنيم، مگر وقتى كه از جهت معينى به سوى ما توجه كنند، يا از پيش روى ما درآيند، يا از دست راست ما و يا از جهتى ديگر. چون خدای تعالى، نه خودش در جهت معينى قرار دارد، نه متوجه به او بايد از جهت معينى به سويش توجه كند، تا او به توجه وى آگاه شود. پس توجه به تمام جهات، توجه به سوى خداست و خدا هم بدان آگاه است.
اين را هم بدانيم كه اين آيه شريفه می خواهد حقيقت توجه به سوى خدا را از نظر جهت توسعه دهد، نه از نظر مكان، و خلاصه اگر فرموده: به هر جا رو كنى، به سوى خدا رو كرده اى، با حكمش به اين كه در نماز بايد به سوى كعبه رو كنيد، منافات ندارد.
بحث روايتى
در تهذيب، از محمّد بن حصين روايت كرده كه گفت: شخصى، نامه اى به حضرت موسى بن جعفر، بنده صالح خدا «عليه السلام» نوشته و پرسيده است:
مردى در روزى ابرى در بيابان نماز می خواند، در حالی كه قبله را تشخيص نداده، بعد از نماز آفتاب از زير ابر درآمده و برايش معلوم شده كه نمازش رو به قبله نبوده، آيا به اين نمازش اعتناء بكند و يا آن كه دوباره بخواند؟
در پاسخ نوشتند: مادام كه وقت باقى است، اعاده كند. مگر نمى داند كه خدای تعالى فرموده، و فرمايشش حق است: «أينَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ اللّه: هر جا كه رو كنى، همان جا طرف خداست»؟
و در تفسير عياشى، از امام باقر «عليه السلام» روايت آورده كه در تفسير جمله: «لِلّهِ المَشرِقُ وَ المَغرِبُ» فرمود: خدای تعالى، اين آيه را در خصوص نمازهاى مستحبى نازل كرد. چون در نمازهاى مستحبى لازم نيست حتما به سوى كعبه خوانده شود.
مى فرمايد: به هر طرف بخوانى، رو به خدا خوانده اى. همچنان كه رسول خدا «ص»، وقتى به طرف خيبر حركت كرد، بر بالاى مركب خود نماز مستحبى مى خواند. مركبش به هر طرف مى رفت، آن جناب با چشم به سوى كعبه اشاره مى فرمود. و همچنين وقتى از سفر مكه به مدينه بر مى گشت و كعبه پشت سرش قرار گرفته بود.
مؤلف: عياشى نيز، قريب به اين مضمون را، از زراره، از امام صادق «عليه السلام»، و همچنين قمى و شيخ، از امام ابى الحسن «عليه السلام»، و نيز صدوق، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده اند.
اين را هم بايد دانست كه اگر آن طور كه بايد و شايد، اخبار ائمّه اهل بيت را در مورد عام و خاص و مطلق و مقيد قرآن دقيقا مورد مطالعه قرار دهيم، به موارد بسيارى بر خواهيم خورد كه از عام آن، يك قسم حكم استفاده مى شود و از همان عام، به ضميمه مخصّصش، حكمى ديگر استفاده مى شود.
مثلا از عام آن در غالب موارد، استحباب و از خاصش، وجوب فهميده مى شود. و همچنين آن جا كه دليل نهى دارد، از عامش كراهت و از خاصش حرمت، و همچنين از مطلق قرآن حكمى و از مقيدش، حكمى ديگر استفاده مى شود. و اين، خود يكى از كليدهاى اصلى تفسير در اخباری است كه از آن حضرات نقل شده و مدار عدۀ بى شمارى از احاديث آن بزرگواران، بر همين معناست، و با در نظر داشتن آن، شما خواننده مى توانى در معارف قرآنى دو قاعده استخراج كنى:
اول اين كه: هر جمله از جملات قرآنى، به تنهایى حقيقتى را مى فهماند و با هر يك از قيودى كه دارد، از حقيقتى ديگر خبر مى دهد. حقيقتى ثابت و لايتغير و يا حكمى ثابت از احكام را. مانند آيه شريفه: «قُل اللّهُ ثُمَّ ذَرهُم فِى خَوضِهِم يَلعَبُونَ»، كه چهار معنا از آن استفاده می شود:
معناى اول از جملۀ «قُل اللّهُ»، و معناى دوم از جملۀ «قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرهُم»، و معناى سوم، از جملۀ «قُل اللّهُ ثُمَّ ذَرهُم فِى خَوضِهِم»، و معناى چهارم، از جملات «قُل اللّهُ ثُمَّ ذَرهُم فِى خَوضِهِم يَلعَبُونَ»، كه تفصيل آن در تفسير خود آيه مى آيد، إن شاء اللّهو و شما مى توانيد نظير اين جريان را تا آن جا كه ممكن است، همه جا رعايت كنيد.
دوم اين كه: اگر ديديم دو قصه و يا دو معنا در يك جمله اى شركت دارند، و آن جمله، در هر دو قصه آمده و يا چيز ديگرى در هر دو ذكر شده، مى فهميم كه مرجع اين دو قصه، به يك چيز است و اين دو قاعده، دو سرّ از اسرار قرآنى است، كه در تحت آن، اسرارى ديگر است و خدا راهنماست.
آيات ۱۱۶ - ۱۱۷ سوره بقره
وَ قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحَانَهُ بَل لَّهُ مَا فى السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ(۱۱۶)
بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ إِذَا قَضى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ(۱۱۷)
و گفتند خدا فرزندى گرفته، منزه است خدا از فرزند داشتن، بلكه آنچه در آسمان ها و زمين است، مِلك اوست و همه فرمانبردار اويند. (۱۱۶)
او كسى است كه آسمان ها و زمين را بدون الگو آفريده و چون قضاى امر براند، تنها مى گويد بباش و آن امر، بی درنگ هست مى شود.(۱۱۷)
«وَ قَالُوا اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً... »: سياق چنين می رساند: مراد از گويندگان اين سخن، يهود و نصارا هستند، كه يهود مى گفت: عُزَير، پسر خداست و نصارا مى گفت: مسيح، پسر خداست. چون در آيات قبل نيز روى سخن با يهود و نصارا بود.
و منظور اهل كتاب در اولين باری كه اين سخن را گفتند، يعنى گفتند خدا فرزند براى گرفته، اين بوده كه از پيغمبر خود، احترامى كرده باشند، همان طور كه در احترام و تشريف خود مى گفتند: «نَحنُ أبنَاءُ اللّه وَ أحِبَّاؤُهُ: ما فرزندان و دوستان خدایيم»، وليكن چيزى نگذشت كه اين تعارف، صورت جدّى به خود گرفت و آن را يك حقيقت پنداشتند.
و لذا خداى سبحان در دو آيه مورد بحث، آن را رد نموده، به عنوان اعراض از گفتارشان فرمود: «بلكه آسمان و زمين و هرچه در آن دو است، از خداست». و همين جمله، با جملۀ «بَدِيعُ السَّمَاوات»، مشتمل بر دو برهان است كه مسئله ولادت و پيدايش فرزند از خداى سبحان را نفى مى كند.
دو برهان در ردّ اعتقاد به پيدايش فرزند، از خداى سبحان
برهان اول اين كه:
فرزند گرفتن وقتى ممكن مى شود كه يك موجود طبيعى، بعضى از اجزاء طبيعى خود را از خود جدا نموده و آنگاه با تربيت تدريجى، آن را فردى از نوع خود و مثل خود كند، و خداى سبحان، منزّه است (هم از جسميت و تجزّى و هم) از مثل و مانند، بلكه هر چيزى كه در آسمان ها و زمين است، مملوك او و هستی اش، قائم به ذات او و قانت و ذليل در برابر اوست. و منظور ما از اين ذلت، اين است كه هستی اش، عين ذلت است. آنگاه چگونه ممكن است موجودى از موجودات، فرزند او و مثال نوعى او باشد؟
برهان دوم اين كه:
خداى سبحان، بديع و پديد آورندۀ بدون الگوى آسمان ها و زمين است و آنچه را خلق مى كند، بدون الگو خلق مى كند. پس هيچ چيز از مخلوقات او، الگویى سابق بر خود نداشت. پس فعل او، مانند فعل غير او، به تقليد و تشبيه و تدريج صورت نمى گيرد، و او چون ديگران در كار خود به اسباب متوسل نمى شود. كار او چنين است كه چون قضاء چيزى را براند، همين كه بگويد: «بباش»، موجود مى شود. پس كار او، به الگویى سابق نياز ندارد و نيز كار او تدريجى نيست.
پس با اين حال چطور ممكن است فرزند گرفتن به او نسبت دهيم، و حال آن كه فرزند درست كردن، احتياج به تربيت و تدريج دارد. پس جملۀ «لَهُ مَا فِى السَّمَاوات وَ الأرضِ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ»، يك برهان تمام عيار است، و جملۀ «بَدِيعُ السَّمَاوات وَ الأرضَ وَ إذَا قَضَى أمراً فَإنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ»، برهان تمام ديگری است. (توجه فرمایيد).
و از اين دو آيه، دو نكته ديگر نيز استفاده مى شود:
اول اين كه: حكم عبادت، شامل جميع مخلوقات خداست، آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است.
و دوم اين كه: فعل خدای تعالى تدريجى نيست، و از همين تدريجى نبودن فعل خدا، اين نكته استفاده مى شود كه موجودات تدريجى هم، يك وجه غير تدريجى دارند كه با آن وجه، از حق تعالى صادر مى شوند. همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ: امر او، تنها چنين است كه وقتى اراده چيزى كند، بگويد: «بباش»، و او موجود شود».
و نيز فرموده: «وَ مَا أمرُنَا إلّا وَاحِدَةٌ كَلَمحٍ بِالبَصَرِ: امر ما جز يكى، آن هم مانند چشم بر هم زدن نمى باشد».
و بحث مفصّل از اين نكته و از اين حقيقت قرآنى، إن شاء اللّه، در ذيل آيه ۸۲ سوره «يس» خواهد آمد.
معناى «سبحان»
«سُبحَانَهُ »: اين كلمه، مصدرى است به معناى تسبيح و جز با اضافه استعمال نمى شود، و هر جا هم استعمال می شود، مفعول مطلق فعلى است تقديرى، و تقديرش: «سَبَّحتُهُ تَسبِيحاً» است. يعنى: من او را به نوعى ناگفتنى تسبيح مى گويم، و يا به نوعى كه لايق شأن اوست، تسبيح مى گويم. آنگاه فعل «سَبَّحتُهُ»، حذف شده و مصدر «سُبحَان»، به ضمير مفعول فعل (كه به خدا بر مى گردد)، اضافه شده، و آن ضمير به جاى خود خدا نشسته است.
و در اين كلمه، تأديبى است الهى، كه خداى را از هر چيزى كه لايق به ساحت قدس او نيست، منزّه می دارد.
«كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ »: كلمۀ «قانت»، اسم فاعل از مصدر «قنوت» است و «قنوت»، به معناى تذلّل و عبادت است.
«بَدِيعُ السَّمَاوَات »: كلمۀ «بَدِيع»، صفت مشبّهه از مصدر «بداعت» است، و بداعت هر چيز، به معناى بى مانندى آن است. البته مانندى كه ذهن بدان آشنا باشد.
«فَيَكُونُ »: اين جمله، نتيجۀ گفتار «كُن» است، و اگر ضمّه گرفته و نون آن ساكن نشده، جهتش اين است كه در مورد جزاء شرط قرار نگرفته است.
بحث روايتى
در كتاب كافى و كتاب بصائر، از سُدَير صيرفى روايت كرده اند كه گفت: من از حمران بن اعين شنيدم كه از امام باقر «عليه السلام»، از آيه «بَدِيعُ السَّمَاوات وَ الأرض» مى پرسيد و آن جناب، در پاسخش فرمود:
خداى عزوجل، همه اشياء را به علم خود و بدون الگوى قبلى آفريد. آسمان ها و زمين را خلق كرد، بدون اين كه از آسمان و زمينى قبل از آن الگو گرفته باشد. مگر نشنيدى كه مى فرمايد: «وَ كَانَ عَرشُهُ عَلَى المَاء»؟
مؤلف: و در اين روايت، غير آنچه ما استفاده كرديم، استفاده ديگرى شده بس لطيف، و آن، اين است كه مراد از كلمۀ «مَاء»، در جملۀ «وَ كَانَ عَرشُهُ عَلَى المَاءِ»، غير آن آبى است كه ما آن را «آب» مى ناميم. به دليل اين كه قبلا فرمود: همه اشياء و آسمان ها و زمين را بدون الگو و مصالح قبلى آفريد.
آب به آن معنا كه نزد ما آب است نيز، جزو آسمان ها و زمين است و معقول نيست كه «عرش خدا»، روى آب به آن معنا باشد، و سلطنت خداى تعالى، قبل از خلقت آسمان ها و زمين نيز مستقر بود و بر روى آب مستقر بود.
پس معلوم مى شود: آن آب غير اين آب بوده، و إن شاء اللّه، در تفسير جملۀ «وَ كَانَ عَرشُهُ عَلَى المَاءِ»، توضيح بيشتر آن خواهد آمد.
بحثى علمى و فلسفى
تجربه ثابت كرده هر دو موجودى كه فرض شود، هرچند در كليات و حتى در خصوصيات متحد باشند، به طورى كه در حس آدمى جدایى نداشته باشند، در عين حال، يك جهت افتراق بين آن دو خواهد بود، و گرنه دو تا نمی شدند، و اگر چشم عادى آن جهت افتراق را حس نكند، چشم مسلح به دوربين هاى قوى آن را مى بيند.
برهان فلسفى نيز اين معنا را ايجاب مى كند. زيرا وقتى دو چيز را فرض كرديم كه دو تا هستند، اگر به هيچ وجه امتيازى خارج از ذاتشان نداشته باشند، لازمه اش اين مى شود كه آن سبب كثرت و دوئيت، داخل در ذاتشان باشد، نه خارج از آن، و در چنين صورت، ذات صرفه و غير مخلوطه فرض شده است، و ذات صرف نه دوتایى دارد و نه تكرار مى پذيرد. در نتيجه چيزى را كه ما دو تا و يا چند تا فرض كرده ايم، يكى می شود و اين، خلاف فرض ما است.
پس نتيجه مى گيريم كه: هر موجودى از نظر ذات، مغاير با موجودى ديگر است و چون چنين است، پس هر موجودى بديع الوجود است. يعنى بدون اين كه قبل از خودش نظيرى داشته باشد، و يا مانندى از آن معهود در نظر صانعش باشد، وجود يافته. در نتيجه خداى سبحان، مبتدع و «بَدِيعُ السَّمَاوات وَ الأرض» است.
آيات ۱۱۸ - ۱۱۹ سوره بقره
وَ قَالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ لَوْلا يُكلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينَا آيَةٌ كَذَلِك قَالَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِثْلَ قَوْلِهِمْ تَشابَهَت قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا الاَيَاتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ(۱۱۸)
إِنَّا أَرْسلْنَاك بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لا تُسئَلُ عَنْ اصحاب الجَْحِيمِ(۱۱۹)
و آنان كه آگهى ندارند، گفتند: چرا خدا با خود ما سخن نمى گويد و يا چرا معجزه را به خود ما نمى دهد، جاهلانى هم كه قبل از ايشان بودند، نظير اين سخنان را مى گفتند. دل هاى اينان با آنان شبيه به هم است و ما آيات را براى مردمى بيان كرده ايم كه علم و يقين دارند.(۱۱۸)
ما تو را به حق، به عنوان بشير و نذير مژده رسان و بيم ده فرستاديم، و تو مسئول آن ها كه دوزخى مى شوند، نيستى. (۱۱۹)
«وَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَعلَمُونَ»: منظور از «الَّذِينَ لَا يَعلَمُونَ»، كفار مشرك و غير اهل كتاب است. به دليل اين كه همين عنوان را در آيه: «وَ قَالَتِ اليَهُودُ لَيسَتِ النَّصَارَى عَلَى شَئٍ وَ قَالَتِ النَّصَارَى لَيسَتِ اليَهُودُ عَلَى شَئٍ وَ هُم يَتلُونَ الكِتَابَ كَذَلِكَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَعلَمُونَ مِثلَ قَولِهِم...»، به مشركان غيريهود و نصارا داد و آنان را طایفه سومى از كفار معرفى كرد.
پس در آيه ۱۱۳ كه گذشت، اهل كتاب را در اين گفتار ملحق به مشركان و كفار عرب كرد، و در آيه مورد بحث، مشركان و كفار را ملحق به اهل كتاب مى كند و مى فرمايد: «آن ها كه نمى دانند، گفتند: چرا خدا با خود ما سخن نمى گويد و يا معجزه اى به خود ما نمی دهد؟ آن ها هم كه قبل از ايشان بودند، همين حرف را زدند». يعنى يهود و نصارا، چون در ميانه اهل كتاب، يهوديان همين حرف را به پيغمبر خدا موسى «عليه السلام» زدند.
پس اهل كتاب و كفار در طرز فكر و در عقائدشان مثل هم هستند. آنچه آن ها مى گويند، اين ها هم می گويند، و آنچه اين ها می گويند، آن ها نيز مى گويند. «تَشَابَهَت قُلُوبُهُم»: طرز فكرهاشان، يك جور است.
«قَد بَيَّنَا الآيَاتِ لِقَومٍ يُوقِنُونَ...»: اين جمله، جواب از گفتار كفار است. و مراد اين است كه آن آياتى كه مطالبه مى كنند، برايشان فرستاديم، و خيلى هم آياتى روشن است، اما از آن ها بهره نمى گيرند، مگر مردمى كه به آيات خدا يقين و ايمان داشته باشند. و اما اين ها كه «لَا يَعلَمُونَ: علمى ندارند»، دل هايشان در پسِ پرده جهل قرار دارد و به آفت عصبيت و عناد مبتلا شده و آيات، به حال مردمى كه نمى دانند، سودى ندارد.
از همين جا روشن مى شود كه چرا كفار را به وصف «بى علمى» توصيف كرد و در تأييد آن، روى سخن از آنان بگردانيده، خطاب را متوجه رسول خدا «ص» نمود و اشاره كرد به اين كه او، فرستاده اى از ناحيه خداست، و به حق و به منظور بشارت و انذار فرستاده شده، تا آن جناب را دلخوش سازد و بفهماند اين كفار، اصحاب دوزخ اند و اين سرنوشت برايشان نوشته شده و ديگر اميدى به هدايت يافتن و نجاتشان نيست.
«وَ لَا تُسَئَلُ عَن أصحَابِ الجَحِيم»: اين جمله، همان معنایى را می رساند كه در اول سوره، آيه: «إنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيهِم ءَأنذَرتَهُم أم لَم تُنذِرهُم لَا يُؤمِنُونَ»، در صدد بيان آن بود.
آيات ۱۲۰ - ۱۲۳ بقره
وَ لَن تَرْضى عَنك الْيهُودُ وَ لا النَّصارَى حَتى تَتَّبِعَ مِلَّتهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الهُْدَى وَ لَئنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُم بَعْدَ الَّذِى جَاءَك مِنَ الْعِلْمِ مَا لَك مِنَ اللَّهِ مِن وَلىٍّ وَ لا نَصِيرٍ(۱۲۰)
الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَاب يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ أُولَئك يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَن يَكْفُرْ بِهِ فَأُولَئك هُمُ الخَْاسِرُونَ(۱۲۱)
يَا بَنى إِسرائيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتىَ الَّتى أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَنّى فَضَّلْتُكُمْ عَلى الْعَالَمِينَ(۱۲۲)
وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تجْزِى نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنهَا عَدْلٌ وَ لا تَنفَعُهَا شفَاعَةٌ وَ لا هُمْ يُنصَرُونَ (۱۲۳)
يهود و نصارا، هرگز از تو راضى نمى شوندف مگر وقتى كه از كيش آنان پيروى كنى. بگو تنها هدايت، هدايت خداست و اگر هوا و هوس هاى آنان را پيروى كنى، بعد از آن علمى كه روزی ات شد، آن وقت از ناحيه خدا، نه سرپرستى خواهى داشت و نه ياورى. (۱۲۰)
كسانى كه ما كتاب به ايشان داديم و آن طور كه بايد، آن را خواندند، آنان به اين كتاب نيز ايمان مى آورند و كسانى كه به آن كفر بورزند، زيانكارند. (۱۲۱)
اى بنى اسرائيل! به ياد آوريد آن نعمتى كه به شما انعام كردم و اين كه شما را بر مردم معاصرتان برترى دادم. (۱۲۲)
و بترسيد از روزی كه هيچ نفسى جوركش نفس ديگر نمى شود و از هيچ كس عوض پذيرفته نمى گردد و شفاعت، سودى به حال كسى ندارد و يارى هم نمى شوند. (۱۲۳)
«وَ لَن تَرضَى عَنكَ اليَهُودُ وَ لَا النَّصَارَى ...»: در اين جا، باز بعد از سخن از مشركان، دوباره به فراز قبلى - كه سخن از يهود و نصارا مى كرد - برگشته و در حقيقت خواسته است دامن گفتار را كه پراكنده شد، جمع و جور كند.
پس گویا بعد از آن خطاب ها و توبيخ ها كه از يهود و نصارا كرد، روى سخن به رسول خود كرده كه اين يهوديان و مسيحيان، كه تاكنون درباره آن ها سخن مى گفتيم و دامنه سخنان ما به مناسبت به كفار و مشركان كشيده شد، هرگز از تو راضى نمی شوند، مگر وقتى كه تو به دين آنان درآیى. دينى كه خودشان به پيروى از هوا و هوسشان تراشيده و با آراء خود درست كرده اند.
و لذا در ردّ اين توقع بيجاى آنان، دستور می دهد به ايشان بگو: «إنَّ هُدَى اللّهِ هُوَ الهَدُى: هدايت خدا، هدايت است، نه ساخته هاى شما».
مى خواهد بفرمايد: پيروى ديگران كردن، به خاطر هدايت است و هدايتى، به غير هدايت خدا نيست، و حقى به جز حق خدا نيست تا پيروى شود و غير هدايت خدا، يعنى اين كيش و آیين شما - هدايت نيست، بلكه هواهاى نفسانى خود شماست، كه لباس دين بر تنش كرده ايد و نام دين بر آن نهاده ايد.
برهانى عقلى، در ردّ يهود و نصارا، در يك آيه
پس در جملۀ «قُل إنَّ هُدَى اللّه...»، هدايت را كنايه از قرآن گرفته و آنگاه آن را به خدا نسبت داده و هدايت خدايش معرفى كرده، و در نتيجه، به طريق قصر قلب، صحت انحصار «غير از هدايت خدا، هدايتى نيست» را افاده كرده است و با اين انحصار، فهمانده كه پس ملت و دين آنان خالى از هدايت است. از اين هم نتيجه گرفته كه پس دين آنان هوا و هوس هاى خودشان است، نه دستورات آسمانى.
لازمۀ اين نتيجه ها، اين است كه: پس آنچه نزد رسول خدا «ص» است، علم است و آنچه نزد خود آنان است، جهل. و چون سخن بدين جا كشيد، ميدان براى اين تهديد باز شد كه بفرمايد: «اگر بعد از اين علمى كه به تو نازل شده، از هواهاى آنان پيروى كنى، آنگاه از ناحيه خدا، نه سرپرستى خواهى داشت و نه ياورى.
حال ببين كه در اين يك آيه، چه اصولى ريشه دار از برهانى عقلى نهفته شده، و با همه اختصار و كوتاهی اش، چه وجوهى از بلاغت به كار رفته و در عين حال، چقدر بيان آن سليس و روان است!
«الَّذِينَ آتَينَاهُمُ الكِتَابَ...»: ممكن است اين جمله به قرينه حصرى كه از جملۀ «تنها ايشان بدان ايمان مى آورند»، فهميده مى شود، جوابى باشد از سؤالى تقديرى. سؤالى كه از جملۀ «وَ لَن تَرضَى عَنكَ اليَهُودَ وَ لَا النَّصَارَى...»، به ذهن مى رسد.
و آن سؤال، اين است كه: وقتى به ايمان آوردن يهود و نصارا امیدی نيست، پس چه كسى از ايشان، به اين كتاب ايمان مى آورد، و راستى دعوت ايشان، به كلى باطل و بيهوده است؟
در جواب مى فرمايد: از ميانه آن هایى كه كتابشان داده بوديم، تنها كسانى به اين كتاب ايمان می آورند كه كتاب خود را حقيقتا تلاوت می كردند و به راستى به كتاب خود ايمان داشتند.
ممكن هم هست جواب، اين باشد كه: اين گونه افراد، به كلّى به كتاب هاى آسمانى ايمان مى آورند، چه تورات و چه انجيل و چه قرآن. و ممكن هم هست جواب، اين باشد كه: اين گونه افراد، به كتابى كه نازل شده، يعنى به قرآن ايمان می آورند.
بنابراين، قصر انحصار در جملۀ «أُولَئِكَ يُؤمِنُونَ بِهِ»، قصر افراد خواهد بود كه معنايش در ساير مجلدات فارسى گذشت. و ضمير در كلمۀ «بِهِ»، به بعضى از وجوه نامبرده خالى از استخدام (مثل اين كه مراد از مرجع ضمير كتاب، اهل كتاب بوده و مراد از ضمير قرآن باشد)، نيست.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |