سوره مائده، آیات 1 - 3
سوره مائده، آيات ۱ - ۳
- سوره «مائده»، مدنی است و یک صد و بیست آیه دارد.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ *
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعامِ إِلاَّ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ ما يُرِيدُ (۱)
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ وَ لا الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ لا الْهَدْيَ وَ لا الْقَلائِدَ وَ لا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (۲)
حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّيَةُ وَ النَّطِيحَةُ وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ إِلاَّ ما ذَكَّيْتُمْ وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ذلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (۳)
به نام خدا، كه هم رحمتى عمومى دارد و هم رحمتى خاص به مؤمنان.
هان اى كسانى كه ايمان آورديد! به قراردادها و تعهدات وفا كنيد، گوشت چارپايان به استثناى آن هايى كه برايتان بيان می شود، براى شما حلال شده است، نه براى كسى كه شكار را در حالى كه محرم هستيد، حلال می داند، (و بدانيد) كه خدا هر حكمى را كه بخواهد، صادر می كند. (۱)
هان اى كسانى كه ايمان آورديد! مقتضاى ايمان اين است كه- شعائر خداى و- چهار- ماه حرام را حلال مشماريد و نيز كشتن و خوردن قربانی هاى بى نشان مردم و قربانی هاى نشاندار آنان را حلال ندانيد، و متعرض كسانى كه به اميد فضل و خوشنودى خدا، راه بيت الحرام را پيش گرفته اند، نشويد، و هر گاه از احرام در آمديد، می توانيد شكار كنيد، و دشمنى و كينه كسانى كه نگذاشتند به مسجد الحرام درآئيد، شما را وادار به تعدى نكند، يكديگر را در كار نيك و در تقوا يارى كنيد، و در گناه و دشمنى به يكديگر كمك مكنيد و از خدا پروا كنيد، كه خدا شديد العقاب است. (۲)
اما آن گوشت ها و چيزهايى كه خوردنش بر شما حرام شده، گوشت مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيوانى است كه هنگام ذبح نام غير خدا بر آن برده شده، و حيوانى كه خفه شده، و يا به وسيله كتك مرده، يا سقوط كرده، و يا به وسيله ضربت شاخ حيوانى ديگر مرده، و يا درنده از آن خورده، مگر آن كه آن را زنده در يابيد، و ذبح كنيد، و آنچه به رسم جاهليت براى بت ها ذبح شده، و نيز اين كه اموال يكديگر را به وسيله اوتار (با چوبه تير) قسمت كنيد، امروز است كه ديگر كفار از ضديت با دين شما مأيوس شدند، ديگر از آن ها نترسيد، و تنها از من بترسيد، امروز است كه دين شما را تكميل كردم، و نعمت خود بر شما تمام نمودم، و امروز است كه دين اسلام را براى شما پسنديدم- و آنچه گفتيم حرام است در حال اختيار حرام است- اما اگر كسى در محلى كه قحطى طعام است، به مقدارى كه از گرسنگى نميرد، نه زيادتر كه به طرف گناه متمايل شود، می تواند بخورد، كه خدا آمرزگار رحيم است. (۳)
اگر در آيات اين سوره، آيات اول و آخر و وسطش دقت كنيم و در مواعظ و داستان هايى كه اين سوره متضمن آن هاست تدبر كنيم، خواهيم دريافت كه غرض جامع از اين سوره دعوت به وفاى به عهدها، و پايدارى در پيمان ها، و تهديد و تحذير شديد از شكستن آن و بى اعتنايى نكردن به امر آن است و اين كه عادت خداى تعالى به رحمت و آسان كردن تكليف بندگان و تخفيف دادن به كسى كه تقوا پيشه كند و ايمان آورد و باز از خدا بترسد و احسان كند جارى شده، و نيز بر اين معنا جارى شده كه نسبت به كسى كه پيمان با امام خويش را بشكند، و گردنكشى و تجاوز آغاز نموده از بند عهد و پيمان در آيد، و طاعت امام را ترك گويد، و حدود و ميثاق هايى كه در دين گرفته شده بشكند، سختگيرى كند.
و به همين جهت است كه مىبينى بسيارى از احكام حدود و قصاص، و داستان مائده زمان عيسى (ع)، كه از خدا خواست مائدهاى از آسمان براى او و يارانش بيايد، و داستان دو پسران آدم، و اشاره به بسيارى از ظلم هاى بنى اسرائيل و پيمانشكنی هاى آنان در
اين سوره آمده است، و در آياتى بر مردم منت مىگذارد كه دينشان را كامل و نعمتشان را تمام كرد، و طيبات را بر ايشان حلال، و خبائث را بر ايشان حرام كرد، و احكام و دستوراتى بر ايشان تشريع كرد كه مايه طهارت آنان است، و در عين حال عسر و حرجى هم نمىآورد.
مناسب با زمان نزول اين سوره نيز تذكر اين مطالب بوده، براى اينكه اهل حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكه سوره مائده آخرين سوره از سورههاى مفصل قرآن است، كه در اواخر ايام حيات رسول خدا (ص) بر آن جناب نازل شده، در روايات شيعه و سنى هم آمده كه در مائده ناسخ هست ولى منسوخ نيست، چون بعد از مائده چيزى نازل نشد تا آن را نسخ كند، و مناسب با اين وضع همين بود كه در اين سوره به حفظ پيمان هايى كه خداى تعالى از بندگانش گرفته، و خويشتن دارى در حفظ آنها سفارش كند.
وجوهى كه در بيان مراد از عقود در «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» گفته شده است
« يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ »:
كلمه عقود" جمع عقد است، و عقد به معناى گره زدن و بستن چيزى است به چيز ديگر، بستن به نوعى كه به خودى خود از يكديگر جدا نشوند، مثل بستن و گره زدن يك طناب و يك ريسمان به طناب و ريسمانى مثل خودش و لازمه گره خوردن اين است كه هر يك ملازم ديگرى باشد، و از آن جدا نباشد، و اين لوازم در گره خوردن دو چيز محسوس در نظر مردم معتبر بوده، و سپس همه اينها را در گرههاى معنوى نيز معتبر شمردند، مثلا در عقد معاملات از خريد و فروش و اجاره و ساير معاملات معمول و نيز در عهدها و پيمانها كلمه عقد را اطلاق كردند، چون اثرى كه در گره زدن هست در اينها نيز وجود داشت و آن اثر عبارت بود از لزوم آن پيمان و التزام در آن.
و چون عقد- كه همان عهد باشد- شامل همه پيمانهاى الهى و دينى كه خدا از بندگانش گرفته مىشود و نيز شامل اركان دين و اجزاى آن چون توحيد و نبوت و معاد و ساير اصول عقائد و اعمال عبادتى و احكام تشريعى و امضايى و از آن جمله شامل عقد معاملات و غيره مىشود، و چون لفظ" العقود" جمع محلى به الف و لام است، لا جرم مناسبتر و صحيحتر آن است كه كلمه" عقود" در آيه را حمل كنيم بر هر چيزى كه عنوان عقد بر آن صادق است.
با اين بيان روشن مىشود كه معناى خاصى كه بعضى از مفسرين براى عقد كردهاند صحيح نيست، يكى گفته: مراد از عقود عقودى است كه در بين مردم جريان دارد، مانند عقد بيع و نكاح و عهد، و يا عهدى كه آدمى خودش با خود مىبندد، مثلا سوگند مىخورد كه فلان كار را بكند يا نكند، و ديگرى گفته: مراد از عقود پيمانهايى است كه اهل جاهليت در بين خود مىبستند، مبنى بر اينكه يكديگر را در هنگامى كه مورد حمله قرار گرفتند يارى دهند، و يا
اگر كسى خواست به آنها زور بگويد از او جلوگيرى نمايند و اين همان حلفى است كه در مردم جاهليت دائر بوده، و در سر زبانها معروف است.
بعضى ديگر گفتهاند: مراد از" العقود" ميثاقهايى است كه از اهل كتاب گرفته مىشده، كه بدانچه در تورات و انجيل هست عمل كنند اينها وجوهى است كه در معنا و مراد به كلمه" عقود" ذكر كردهاند، و بر هيچ يك از آنها دليلى از ناحيه لفظ آيه نيست، علاوه بر اينكه ظاهر جمع محلى به الف و لام- صيغه جمعى كه الف و لام در اولش در آمده باشد- عموميت را مىرساند، و نيز مطلق آمدن عقد كه در عرف شامل همه عقود مىشود از اين وجوه نمی سازد.
بحثى پيرامون معناى عقد
قرآن كريم همانطور كه از ظاهر جمله:" أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" ملاحظه مىكنيد، دلالت دارد بر اينكه دستور اكيد داده بر وفا كردن به عقود، و ظاهر اين دستور عمومى است، كه شامل همه مصاديق مىشود، و هر چيزى كه در عرف عقد و پيمان شمرده شود و تناسبى با وفا داشته باشد را در بر مىگيرد، و عقد عبارت است از هر فعل و قولى كه معناى عقد لغوى را مجسم سازد، و آن معناى لغوى عبارت است از برقرار كردن نوعى ارتباط بين يك چيز و بين چيز ديگر، بطورى كه بسته به آن شود، و از آن جدايى نپذيرد، مانند عقد بيع، كه عبارت است از نوعى ربط ملكى بين كالا و مشترى، بطورى كه مشترى بعد از عقد بتواند در آن كالا به هر جورى كه بخواهد تصرف كند، و علاقهاى كه قبلا فروشنده با آن كالا داشت قطع شود، و ديگر نتواند در آن كالا دخل و تصرف كند چون ديگر مالكيتى در آن ندارد.
و مثل عقد نكاح كه عبارت است از ايجاد رابطه زناشويى بين زن و مردى بنحوى كه آن مرد بتواند از آن زن تمتع ببرد و عمل زناشويى با او انجام دهد و آن زن ديگر نتواند چنين رابطهاى با غير آن مرد برقرار نموده، مردى ديگر را بر ناموس خود تسلط دهد، و مانند عهدى كه صاحب عهد شخص معهود له را بر خود مسلط مىسازد، تا آن عهد را براى او وفا كند، و نتواند عهد بشكند.
قرآن كريم در وفاء به عهد به همه معانى كه دارد تاكيد كرده، و رعايت عهد را و در همه معانى آن و همه مصاديقى كه دارد تاكيد شديد فرموده، تاكيدى كه شديدتر از آن نمىشود، و كسانى كه عهد و پيمان را مىشكنند را به شديدترين بيان مذمت فرموده، و به وجهى عنيف و لحنى خشن تهديد نموده، و كسانى را كه پاى بند وفاى به عهد خويشند در آياتى
بسيار مدح و ثنا كرده، و آيات آن قدر زياد است كه حاجتى بذكر آنها نيست. و لحن آيات و بياناتى كه دارد طورى است كه دلالت مىكند بر اينكه خوبى وفاى به عهد و زشتى عهدشكنى از فطريات بشر است، و واقع هم همين است.
[حسن وفاى به عهد و قبح نقض عهد از فطريات بشر است و انسان در زندگى فردى و اجتماعى بى نياز از عهد و وفاى به آن نيست]
و علت و ريشه اين مطلب اين است كه بشر در زندگيش هرگز بى نياز از عهد و وفاى به عهد نيست، نه فرد انسان از آن بى نياز است، و نه مجتمع انسان، و اگر در زندگى اجتماعى بشر كه خاص بشر است دقيق شويم، خواهيم ديد كه تمامى مزايايى كه از مجتمع و از زندگى اجتماعى خود استفاده مىكنيم، و همه حقوق زندگى اجتماعى ما كه با تامين آن حقوق آرامش مىيابيم، بر اساس عقد اجتماعى عمومى و عقدهاى فرعى و جزئى مترتب بر آن عهدهاى عمومى استوار است، پس ما نه از خود براى انسانهاى ديگر اجتماعمان مالك چيزى مىشويم، و نه از آن انسانها براى خود مالك چيزى مىشويم، مگر زمانى كه عهدى عملى به اجتماع بدهيم، و عهدى از اجتماع بگيريم، هر چند كه اين عهد را با زبان جارى نكنيم چون زبان تنها در جايى دخالت پيدا مىكند كه بخواهيم عهد عملى خود را براى ديگران بيان كنيم، پس ما همين كه دور هم جمع شده و اجتماعى تشكيل داديم در حقيقت عهدها و پيمانهايى بين افراد جامعه خود مبادله كردهايم هر چند كه به زبان نياورده باشيم و اگر اين مبادله نباشد هرگز اجتماع تشكيل نمىشود، و بعد از تشكيل هم اگر به خود اجازه دهيم كه يا به ملاك اينكه زورمنديم، و كسى نمىتواند جلوگير ما شود، و يا به خاطر عذرى كه براى خود تراشيدهايم اين پيمانهاى عملى را بشكنيم، اولين چيزى را كه شكستهايم عدالت اجتماعى خودمان است، كه ركن جامعه ما است، و پناهگاهى است كه هر انسانى از خطر اسارت و استخدام و استثمار، به آن ركن ركين پناهنده مىشود.
و به همين جهت است كه خداى سبحان اين قدر در باره حفظ عهد و وفاى به آن سفارش هاى اكيد نموده، از آن جمله فرموده:" وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا"، و اين آيه شريفه مانند غالب آياتى كه وفاى به عهد را مدح و نقض آن را مذمت كرده هم شامل عهدهاى فردى و بين دو نفرى است، و هم شامل عهدهاى اجتماعى و بين قبيله اى و قومى و امتى است، بلكه از نظر اسلام وفاى به عهدهاى اجتماعى مهمتر از وفاى به عهدهاى فردى است، براى اينكه عدالت اجتماعى مهمتر و نقض آن بلائى عمومی تر است.
اهتمام شارع مقدس اسلام به حرمت عهد و لزوم وفاى به آن
و به همين جهت قرآن اين كتاب عزيز هم در مورد دقيقترين عهدها و هم بى اهميت ترين آن موارد با صريح ترين بيان و روشنترين سخن از نقض عهد منع كرده.
از آن جمله فرموده:" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ* فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ، وَ أَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكافِرِينَ* وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ، وَ بَشِّرِ الَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذابٍ أَلِيمٍ* إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً، وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً، فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلى مُدَّتِهِمْ، إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ* فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ".
و اين آيات همانطور كه سياقش به ما مىفهماند بعد از فتح مكه نازل شده، بعد از آنكه خداى تعالى در آن روز مشركين را خوار كرد، و قوت و شوكتشان را از بين برد، اينك در اين آيات بر مسلمانان واجب كرده كه سرزمين تحت تصرف خود را كه بر آن تسلط يافتهاند از قذارت و پليدى شرك پاك كنند، و به همين منظور، خون مشركين را بدون هيچ قيد و شرطى هدر كرده، مگر آنكه ايمان آورند، و با اين همه تهديد مع ذلك جمعى از مشركين را كه بين آنها و مسلمانان عهدى برقرار شده استثناء كرده، و فرموده متعرض آنان نشوند، و اجازه هيچگونه آزار و اذيت آنان را به مسلمين نداده، با اينكه روزگار، روزگار ضعف مشركين و قوت و شوكت مسلمين بوده است، و هيچ عاملى نمىتوانسته مسلمانان را از آزار و اذيت آن عده جلوگير شود، و همه اينها به خاطر احترامى است كه اسلام براى عهد و پيمان قائل است، و براى اهميتى است كه اسلام در امر تقوا دارد.
بله عليه شكننده عهد حكم كرده است كه اگر عهدى را بعد از عقد شكست، آن عقد و آن پيمان ملغى و باطل است، و به طرف مقابلش اجازه داده كه بر وى تجاوز كند، به همان مقدارى كه او به وى تجاوز كرده، و در اين باره فرموده است:
" كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ، إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ، إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ، ... لا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً، وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُعْتَدُونَ فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ، وَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ، وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ، فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ، لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ.
و نيز فرموده:" فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ، وَ اتَّقُوا اللَّهَ". و باز فرموده:" وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى، وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ، وَ اتَّقُوا اللَّهَ".
و جان كلام اينكه اسلام حرمت عهد و وجوب وفاى به آن را بطور اطلاق رعايت كرده، چه اينكه رعايت آن به نفع صاحب عهد باشد، و چه به ضرر او، آرى كسى كه با شخصى ديگر هر چند كه مشرك باشد پيمان مىبندد، بايد بداند كه از نظر اسلام بايد به پيمان خود عمل كند و يا آنكه از اول پيمان نبندد، براى اينكه رعايت جانب عدالت اجتماعى لازمتر، و واجب تر از
منافع و يا متضرر نشدن يك فرد است، مگر آنكه طرف مقابل عهد خود را بشكند، كه در اين صورت فرد مسلمان نيز مىتواند به همان مقدارى كه او نقض كرده نقض كند و به همان مقدار كه او به وى تجاوز نموده وى نيز به او تجاوز كند زيرا اگر در اين صورت نيز نقض و تجاوز جائز نباشد، معنايش اين است كه يكى ديگرى را برده و مستخدم خود نموده و بر او استعلاء كند، و اين در اسلام آن قدر مذموم و مورد نفرت است كه مىتوان گفت نهضت دينى جز براى از بين بردن آن نبوده است. و به جان خودم سوگند كه اين يكى از تعاليم عاليهاى است كه دين اسلام آن را براى بشر و به منظور هدايت انسانها به سوى فطرت بشرى خود آورده، و عامل مهمى است كه عدالت اجتماعى را كه نظام اجتماع جز به آن تحقق نمىيابد حفظ مىكند و مظلمه استخدام و استثمار را از جامعه نفى مىكند.
و قرآن اين كتاب عزيز به آن تصريح و رسول خدا (ص) بر طبق آن مشى نموده و سيره و سنت شريفه خود را بر آن اساس بنا نهادند و اگر نبود كه ما در اين كتاب تنها به بحث قرآنى مىپردازيم، داستانهايى از آن جناب در اين باره برايت نقل مىكرديم، و تو خواننده عزيز مىتوانى به كتبى كه در سيره و تاريخ زندگى آن حضرت نوشته شده مراجعه نمايى.
مقايسه اسلام با ديگر سنت هاى اجتماعى در مساله عهد و وفاى به آن
و اگر بين سنت و سيره اسلام و سنتى كه ساير امتهاى متمدن و غير متمدن در خصوص احترام عهد و پيمان دارند مقايسه كنى، و مخصوصا اخبارى را كه همه روزه از رفتار امتهاى قوى با كشورهاى ضعيف می شنويم كه در معاملات و پيمان هايشان چگونه معامله می كنند؟! و در نظر بگيرى كه تا زمانى كه با پيمان خود آن ها را می دوشند پاى بند پيمان خود هستند، و زمانى كه احساس كنند كه عهد و پيمان به نفع دولتشان و مصالح مردمشان نيست آن را زير پا مىگذارند، آن وقت فرق بين دو سنت را در رعايت حق و در خدمت حقيقت بودن را لمس می كنى.
آرى سزاوار منطق دين همين، و لايق منطق آنان همان است، چون در دنيا بيش از دو منطق وجود ندارد يك منطق مىگويد: بايد حق رعايت شود، حال رعايت آن به هر قيمتى كه مىخواهد تمام شود، زيرا در رعايت حق، مجتمع سود مىبرد، و منطقى ديگر مىگويد: منافع مردم بايد رعايت شود، حال به هر وسيلهاى كه مىخواهد باشد، هر چند كه منافع امت با زير پا گذاشتن حق باشد، منطق اول منطق دين، و دوم منطق تمامى سنتهاى اجتماعى ديگر است، چه سنتهاى وحشى، و چه متمدن، چه استبدادى و دموكراتى، و چه كمونيستى و چه غير آن.
خواننده عزيز توجه فرمود كه اسلام عنايتى كه در باب رعايت عهد و پيمان دارد را منحصر در عهد اصطلاحى نكرد، بلكه حكم را آن قدر عموميت داد كه شامل هر شالوده و اساسى كه بر آن اساس بنائى ساخته مىشود بگردد، و در باره همه اين عهدها چه اصطلاحيش و چه غير اصطلاحيش سفارش فرمود.
در خاتمه بحث توجه بفرمائيد كه اين بحث دنبالهاى دارد كه ان شاء اللَّه تعالى در آينده خواهد آمد.
« أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعامِ إِلَّا ما يُتْلى عَلَيْكُمْ ... »:
كلمه" احلال" كه فعل ماضى مجهول" احلت" از آن اشتقاق يافته به معناى مباح كردن چيزى است، و كلمه" بهيمة" بطورى كه صاحب مجمع «1» گفته اسم است براى هر حيوان صحرايى و دريايى كه با چهار پا راه برود و بنا به گفته وى اضافه بهيمه به كلمه" انعام" از باب اضافه نوع به يكى از اصناف خودش است، (مثل اينكه بگويى (چهارپايان حلال گوشت)، كه چهارپايان نوعى است مشتمل بر دو صنف حلال گوشت و حرام گوشت، و در آن عبارت چهارپايان اضافه شده به صنف خودش)، و مثل اينكه بگويى نوع انسان چنين يا جنس حيوان چنان است، كه در هر دو عبارت، نوع اضافه شده به صنف، زيرا كلمه (جنس) هم نسبت به انواع حيوانات، نوع، و آن انواع صنف اويند.
بعضى از مفسرين گفتهاند: اصلا كلمه بهيمه به انعام اضافه نشده، بلكه به كلمه" جنين" كه در تقدير است اضافه شده، و تقدير كلام" بهيمة جنين الانعام" است، بنا به گفته اين آقايان اضافه" لامى" خواهد بود، يعنى حرف" لام" در تقدير خواهد بود، و به هر حال منظور از بهيمة الانعام همان هشت جفت حيوانى است كه گوشتش حلال است، و جمله:" إِلَّا ما يُتْلى عَلَيْكُمْ" اشاره است به احكامى كه بعدا در آيه:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ ..." مىآيد، كه در آيه بعضى از حالات آن هشت جفت حرام شده، و آن حالتى است كه حيوان حلال گوشت ذبح و تذكيه نشود، بلكه مردار گردد، و يا اگر ذبحش كردند بنام خدا نكردند.
و جمله" غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ" حال است از ضمير خطاب در" أُحِلَّتْ لَكُمْ"، مىفرمايد: گوشت بهيمه انعام بر شما حلال است، مگر آنهايى كه بعدا نام مىبريم، و مگر در حالى كه خود شما وضعى خاص داشته باشيد، يعنى محرم باشيد، و در حال احرام يكى از آن هشت صنف حيوان از قبيل آهو و گاو وحشى و گورخر را شكار كرده باشيد،
که در اين صورت نيز خوردن گوشت آن بر شما حلال نيست، و چه بسا مفسرين كه گفته باشند اين جمله حال از ضمير خطاب در جمله" يتلى عليكم" است، و كلمه" صيد" مصدرى است كه به معناى مفعول- صيد شده- آمده، هم چنان كه كلمه" حرم" به دو ضمه، جمع حرام است و حرام به معناى محرم به كسره راء اسم فاعل است.
« يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ، وَ لَا الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ لَا الْهَدْيَ وَ لَا الْقَلائِدَ، وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ بْتَغُونَ فَضْلًا مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً »:
در اين آيه مجددا مؤمنين مورد خطاب واقع شدهاند، و اين تكرار خطاب شدت اهتمام به حرمات خداى تعالى را مىرساند.
در جمله" لا تحلوا حلال مكنيد" كلمه احلال كه مصدر آن فعل است، به معناى حلال كردن است، و حلال كردن و مباح دانستن ملازم با بى مبالات بودن نسبت به حرمت و مقام و منزلت پروردگارى است كه اين عمل را بى احترامى به خود دانسته، و اين كلمه در هر جا به يكى از اين معانى است، يا به معناى بى مبالاتى است، و يا به معناى بى احترامى نسبت به مقام و منزلت است" احلال شعائر اللَّه" به معناى بى احترامى به آن شعائر و يا ترك آنها است، (و احلال شهر الحرام) به معناى اين است كه حرمت اين چهار ماه را كه جنگ در آنها حرام است نگه ندارند، و در آنها جنگ كنند، و همچنين در هر جا معناى مناسب به آنجا را افاده مىكند.
كلمه" شعائر" جمع شعيره است، كه به معناى علامت است، و كانه مراد از شعائر اعلام حج و مناسك آن باشد، و كلمه" شهر الحرام" به معناى ماههايى است كه خداى تعالى آنها را مورد احترام قرار داده، و آن عبارت است از چهار ماه قمرى، محرم و رجب و ذى القعده و ذى الحجه، و كلمه" هدى" به معناى آن حيوانى است كه آدمى از شهر خود با خود به طرف مكه مىبرد، تا قربانى كند، از قبيل گوسفند و گاو و شتر، و كلمه" قلائد" جمع قلاده به معناى گردن بند است، و در اينجا به معناى هر چيزى است مانند نعل و مثل آن، كه به عنوان اعلام به قربانى، به گردن حيوان مىاندازند و به اين وسيله اعلام مىكنند- كه اين شتر يا گاو يا گوسفند قربانى راه خدا است، اگر احيانا گم شد، و كسى او را پيدا كرد، بايد به منا بفرستد تا از طرف صاحبش قربانى شود.
و كلمه: " آمين" جمع كلمه آم است، كه اسم فاعل از فعل" ام، يؤم" است، و ماده آن" ام" به معناى قصد كردن است، پس معناى جمله" آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" كسانى هستند كه قصد زيارت خانه خدا را دارند، و جمله:" يَبْتَغُونَ فَضْلًا" حال از كلمه" آمين" است" فضل" به معناى مال و يا سود مالى است، كه در آيه" فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ"، و آياتى ديگر به اين معنا است، و يا به معناى اجر آخرتى، و يا مطلق پاداش مالى است، و يا پاداش اعم از مالى و غير مالى است.
مفسرين در تفسير كلمات" شعائر" و" قلائد" و غير آن دو از سائر مفرداتى كه در آيه آمده اختلاف كردهاند، و اقوال مختلفى ارائه دادهاند، و آنچه ما از اين ميان انتخاب كردهايم همان است كه ذكر كرديم، چون با سياق آيه سازگارتر بود، و چون در نقل و انتقاد در اقوال ديگر فائدهاى نبود، از نقل آنها صرف نظر كرديم. " وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا" و چون از احرام در آمديد شكار بكنيد، جمله:" شكار بكنيد" از آنجا كه در مقامى آمده كه شنونده احتمال مىداده شايد شكار كردن بعد از احرام نيز حرام باشد دلالت بر وجوب ندارد، تنها دلالت مىكند بر اينكه بعد از احرام، حرام و ممنوع نيست، و اصطلاحا چنين امرى را (امر عقيب حظر) مىگويند، يعنى امرى كه بعد از نهى در كلام بيايد، و كلمه" حل" كه ثلاثى مجرد است، و نيز" احلال" كه ثلاثى مزيد و از باب افعال است، هر دو يك معنا مىدهد، و آن عبارت است از خارج شدن از احرام.
« وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا »:
وقتى گفته می شود:" جرمه و يجرمه" معنايش اين است كه او را وادار به جرم كرد، و اگر معصيت را هم جريمه مىگويند چون وبال و عقوبت آن را كه يا مال است و يا شكنجه بر آدمى تحميل مىشود.
راغب گفته است: اصل در معناى ماده" جيم- را- ميم" بريدن است، و كلمه: " شنان" به معناى دشمنى و بغض است، و اينكه فرمود:" ان صدوكم"، معنايش اين است كه شما را از داخل شدن در مسجد الحرام منع كردند، و اين جمله يا بدل از" شنان" است، و يا عطف بيان مىباشد. و حاصل معناى آيه اين است كه: (اين كينه و دشمنى كه آنها نگذاشتند شما داخل مسجد الحرام بشويد، شما را وادار نكند بر اينكه بر آنان تعدى كنيد و حال آنكه خدا شما را بر آنان مسلط كرده، وبال اين جرم بر شما تحميل نشود).
« وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ ...»: معناى اين جمله روشن است و اين جمله بيانگر اساس سنت اسلامى است، و خداى
سبحان در كلام مجيدش كلمه" بر" را تفسير كرده، و فرموده:" وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" «1» و ما در همانجا در باره" بر" بحث كرديم، و كلمه" تقوا" به معناى مراقب امر و نهى خدا بودن است، در نتيجه برگشت معناى تعاون بر بر و تقوا به اين است كه جامعه مسلمين بر بر و تقوا و يا به عبارتى بر ايمان و عمل صالح ناشى از ترس خدا اجتماع كنند، و اين همان صلاح و تقواى اجتماعى است، و در مقابل آن تعاون بر گناه- يعنى عمل زشت كه موجب عقب افتادگى از زندگى سعيده است،- و بر" عدوان" كه تعدى بر حقوق حقه مردم و سلب امنيت از جان و مال و ناموس آنان است، قرار مىگيرد، و ما در اين معنا در ذيل آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا ..."، در جلد سوم اين كتاب پاره اى مطالب آورده ايم.
خداى سبحان بعد از آنكه از اجتماع" بر اثم" و" عدوان" نهى فرمود نهى خود را با جمله:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" تاكيد كرد و اين در حقيقت تاكيدى است روى تاكيد ديگر، (تاكيد اول جمله:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ" است، و تاكيد دوم تهديد" إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" است).
تحريم خون و سه نوع گوشت
« حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ »:
اين آيه شريفه مشتمل است بر حرمت خون و سه نوع گوشت كه در سورههايى كه از قرآن قبل از اين سوره نازل شده بود نيز ذكر شده بود، مانند دو سوره انعام و نحل كه در مكه نازل شده بودند، و سوره بقره كه اولين سوره مفصلى است كه در مدينه نازل شد، در سوره انعام فرموده بود:
" قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلى طاعِمٍ يَطْعَمُهُ، إِلَّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً، أَوْ لَحْمَ خِنزِيرٍ، فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ، فَإِنَّ رَبَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"، در سوره نحل و سوره بقره فرموده:" إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ".
و همه اين آيات،- بطورى كه ملاحظه مىكنيد- آن چهار چيز كه در صدر آيات مورد بحث ذكر شدهاند حرام كرده، و آيه مورد بحث از نظر استثنايى كه در ذيل آن آمده شبيه به آن آيات است، در آن آيات مىفرمود:" فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ ...". در اينجا فرموده:" فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"، و بنا بر اين آيه سوره مائده نسبت به اين معانى كه در آن آيات آمده در حقيقت مؤكد است.
بلكه نهى از آن چهار چيز و مخصوصا سه تاى اول يعنى ميته و خون و گوشت خوك تشريعش قبل از سوره انعام و نحل بوده، كه در مكه نازل شده اند، براى اينكه آيه سوره انعام تحريم اين سه چيز و حد اقل گوشت خوك را بدان علت مىداند كه رجس و پليدى است، و همين خود، دلالت دارد بر اينكه قبلا رجس تحريم شده بود.
آرى سوره مدثر از سوره هاى نازله در اول بعثت است" رجز" كه همان رجس است- را تحريم كرده بود، و فرموده بود:" وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ".
و همچنين" منخنقة" و" موقوذة" و" متردية"" و نطيحة" و" ما أَكَلَ السَّبُعُ" يعنى حيوان خفه شده، و كتك خورده، و از بلندى پرت شده، و حيوانى كه با ضربه شاخ حيوان ديگر از بين رفته و پس مانده درندگان، همه از مصاديق ميته و مردارند به دليل اينكه يك مصداق را (در آخر اين آيه) از همه اينها استثناء كرده، و آن، همه اين نامبردگان است در صورتى كه آنها را زنده دريابند و ذبح كنند، پس آنچه در اين آيه نامبرده شده مصاديق يك نوعند، و براى اين افراد آن نوع يعنى مردار را اسم برده كه عنايت به توضيح افراد آن داشته و خواسته است خوراكيهاى حرام را بيشتر بيان كند، نه اينكه در آيه شريفه چيز تازهاى تشريع كرده باشد.
و همچنين بقيه چيزهايى كه در آيه شمرده و فرموده:" وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ"" وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ذلِكُمْ فِسْقٌ"، كه اين دو عنوان هر چند كه اولين بارى كه در قرآن نامبرده شدهاند در همين سوره بوده، و ليكن از آنجا كه خداى تعالى علت حرمت آنها را فسق دانسته، و فسق در آيه انعام نيز آمده، پس اين دو نيز چيز تازهاى نبوده كه تشريع شده باشد، و همچنين جمله:" غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ" كه مىفهماند علت تحريمهاى مذكور در آيه اين است كه اينها اثمند، و قبل از اين آيه، و آيه سوره بقره اثم را تحريم كرده بود، و در سوره انعام هم فرموده بود:
" وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ"، و نيز فرموده بود:" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ".
پس روشن و واضح شد كه آيه شريفه در آنچه كه از محرمات برشمرده چيز تازه و بى سابقهاى نفرموده، بلكه قبل از نزول آيه در سورههاى مكى و مدنى سابقه داشته، و گوشتها و طعامهاى حرام را شمرده بود. " وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّيَةُ وَ النَّطِيحَةُ وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ" كلمه" منخنقة" به معناى حيوانى است كه خفه شده باشد، چه خفگى اتفاقى باشد و يا عمدى باشد و عمدى به هر نحو و هر آلتى كه باشد، خواه كسى عمدا و با دست خود او را خفه كرده باشد، و يا اينكه اين خفه كردن عمدى با وسيلهاى چون طناب باشد، و چه اينكه گردن حيوان را بين دو چوب قرار دهند تا خود بخود خفه شود، هم چنان كه در جاهليت به اين طريق و به امثال آن حيوان را بىجان مىكردند.
و" موقوذة" حيوانى است كه در اثر ضربت بميرد آن قدر او را بزنند تا مردار شود، و" متردية" حيوانى است كه از محلى بلند چون كوه و يا لبه چاه و امثال آن سقوط كند و بميرد.
" و نطيحة" حيوانى است كه حيوانى ديگر او را شاخ بزند و بكشد" وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ" حيوانى است كه درندهاى پارهاش كرده باشد، و از گوشتش خورده باشد، پس" أكل" مربوط به ماكول است، چه اينكه همهاش را خورده باشد، و چه اينكه بعض آن را، و كلمه" سبع" به معناى حيوان وحشى گوشتخوار است، چون شير و گرگ و پلنگ و امثال آن.
" إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ"، اين جمله استثنايى است كه از نامبردهها آنچه قابل تذكيه است را خارج مىسازد، و تذكيه عبارت است از بريدن چهار لوله گردن، دو تا رگ خون، كه در دو طرف گردن است، و يكى لوله غذا، و چهارمى لوله هوا، و اين در جايى است كه اين حيوان نيمه جانى داشته باشد، دليل داشتن نيمه جان اين است كه وقتى چهار رگ او را مىزنند حركتى بكند، يا دم خود را تكان دهد، و يا صداى خر خر از گلو در آورد، و اين استثناء همانطور كه قبلا گفتيم متعلق است به همه عناوين شمرده شده در آيه، نه به خصوص عنوان آخرى، يعنى" نطيحة"، چون مقيد كردنش به آخرى سخنى است بى دليل و اين امور پنجگانه يعنى: 1- منخنقة 2- موقوذة 3- متردية 4- نطيحة 5- ما اكل السبع، همه از مصاديق ميته و از مصاديق آنند، به اين معنا كه مثلا مترديه و نطيحه وقتى حرام مىشوند كه به وسيله سقوط و شاخ مرده باشند، به دليل اينكه
دنبال آن مترديه و نطيحهاى را كه نمرده باشند و بشود ذبحش كرد استثناء كرده، و اين بديهى است كه هيچ حيوانى را ما دام كه زنده است كسى نمىخورد، وقتى آن را مىخورند كه جانش در آمده باشد، كه اين در آمدن جان دو جور است، يكى اينكه با سر بريدن جانش در آيد، ديگر اينكه اينطور نباشد، و خدا سر بريدهها را استثناء كرده، پس افراد ديگرى جز ميته باقى نمىماند، افرادى كه يا با سقوط و يا با شاخ مرده باشند، و اما اگر گوسفندى- مثلا- در چاه بيفتد و سالم از چاه بيرون آيد، و چند لحظه زنده باشد، حال يا كم و يا زياد، سپس خودش بميرد و يا سرش را ببرند، ديگر مترديهاش نمىگويند، دليل اين معنا سياق كلام است، براى اينكه همه حيوانات مذكور در اين آيات حيواناتى هستند كه مرگشان مستند به آن وصفى باشد كه در آيه آمده، يعنى صفت" انخناق" و" وقذ" و" تردى" و" نطح".
و اگر از ميان همه مردارها خصوص اين چند نوع مردار را ذكر كرد، براى اين بود كه توهمى را كه ممكن است در مورد اينها بشود و كسانى خيال كنند كه اينها مردار نيستند چون افرادى نادرند از بين ببرد، و كسى خيال نكند مردار تنها افراد شايع از مردار است، يعنى افرادى كه در اثر بيمارى و امثال آن مرده باشند، نه آنهايى كه به مرگ ناگهانى و به علتى خارجى مردار شده باشند، لذا در اين آيات به اسامى آنها تصريح كرد و فرمود همه اينها افراد و مصاديق مردارند، تا ديگر جاى شبههاى نماند.
" وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ" راغب در مفردات مىگويد:" نصب" هر چيزى به معناى آن است كه آن را طورى جا و قرار دهند كه بر جسته و در بلندى واقع شود مانند (كاشتن) بر زمين فرو كردن نيزه و ساختن بناى بلند، و كاشتن سنگى بر زمين، بطورى كه از دور ديده شود، و نصيب به معناى سنگى است كه بر بالاى چيزى نصب شود، و جمع آن نصائب و نصب است و رسم عرب چنين بوده كه سنگى را سر پا قرار داده آن را مىپرستيدند، و حيوانات خود را روى آن سر مىبريدند، اين كلمه در قرآن كريم آمده، آنجا كه مىفرمايد:" كَأَنَّهُمْ إِلى نُصُبٍ يُوفِضُونَ" گويى آنان بطرف بتان مىشتابند".
و نيز می فرمايد:" وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ" و گاهى در جمع آن، كلمه" انصاب" مىآيد، و اضافه مىكند كه أنصاب و از لام و نصب و نصب همه به معناى تعب است اين بود گفتار راغب.
و غرض از نهى از خوردن گوشت حيوانهايى كه بر روى نصب ذبح مىشود اين است كه جامعه مسلمين سنت جاهليت را در بين خود باب نكنند، آرى مردم جاهليت در اطراف كعبه سنگ هايى نصب می كردند، و آنها را مقدس شمرده و حيوانات خود را بر روى آن سنگها سر می بريدند، و اين يكى از سنتهاى وثنيت بوده.
معناى «استقسام به ازلام» كه از آن نهى شده است
" وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ..." كلمه" ازلام" به معناى تركه چوبهايى است كه در ايام جاهليت وسيله نوعى قمار بوده، و عمل" استقسام به وسيله قداح" اين بوده كه شترى و يا حيوانى ديگر را سهم بندى می كردند، آن گاه تركه چوبها را براى تشخيص اينكه چه كسى چند سهم مىبرد؟ و چه كسى اصلا سهم نمی برد؟ يكى پس از ديگرى بيرون می كشيدند، و اين خود نوعى قمار بوده كه شرحش در تفسير آيه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ ..." در جلد دوم اين كتاب گذشت.
راغب گفته كلمه:" قسم" به معناى جدا كردن سهم و نصيب است، وقتى گفته مىشود من اينطور و به اين اقسام تقسيم كردم، معنايش اين است كه هر سهمى را از ديگرى جدا كردم، و قسمت كردن ارث و غنيمت همه به اين معنا است كه سهم صاحب هر سهمى را از سهم آن ديگرى جدا كنى، و اين كلمه در قرآن كريم آمده آنجا كه مىفرمايد:" لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ" و" وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ"، و اينكه گفته استقسام به معناى قسمت است، منظورش معناى لغوى اين دو كلمه نبوده، بلكه منظورش اين بوده كه مصداق اين با مصداق آن منطبق است، و گرنه معناى حقيقى استقسام طلب قسمت به وسيله ازلامى است كه گفتيم يكى از آلات قمار بوده، و استعمال آلت در حقيقت طلب حاصل شدن فعلى است كه بر آن استعمال مترتب مىشود، پس استفعال بر اين استعمال صادق است، و مراد از استقسام به ازلام كه از آن نهى شده، بطورى كه از سياق و زمينه كلام استفاده مىشود، زدن آن تركه چوبها بر بدن شتر و يا حيوان ديگر است، كه به هر جاى حيوان خورد گوشت آن نقطه شتر از آن صاحب چوب باشد.
و اما اينكه بعضى گفتهاند: كه مراد از استقسام به ازلام استخاره كردن به وسيله آن تركه چوبها و تشخيص خير و شر افعال و نافع و ضار آنها است، مثلا اگر مىخواستند به سفرى بروند، و يا با كسى ازدواج كنند، و يا عملى را آغاز نمايند و يا كار ديگرى كنند، اين تركه
چوبها را به كار مىزدند، تا بفهمند اين كار خوب است يا بد، خيرى در آن هست يا نه و اضافه كردهاند كه اين رسم در جاهليت دائر بوده، و خود نوعى فال زدن به شمار مىرفته. و در بحث روايتى آينده شرح بيشترش مىآيد.
اين وجه درستى نيست، زيرا با سياق آيه نمىسازد، و نمىشود آيه را حمل بر چنان معنايى كرد، زيرا آيه شريفه كه در مقام شمردن خوردنيهاى حرام است، و قبلا هم در جمله: " إِلَّا ما يُتْلى عَلَيْكُمْ" به آن اشاره شده بود، ده نوع از محرمات را بر مىشمارد 1- ميته 2- خون 3- گوشت خوك 4- حيوانى كه براى غير خدا ذبح شود 5- منخنقه 6- موقوذه 7- مترديه 8- نطيحه 9- ما اكل السبع 10- ما ذبح على النصب.
بعد از شمردن اين ها، استقسام به ازلام را يادآور مىشود كه به دو معنا مىآيد، به معناى تقسيم گوشت از راه قمار و به معناى استخاره و فال زدن، با اين حال چگونه ممكن است كسى با اين همه قرائن پشت سر هم، و با اين سياق در تعيين اينكه كدام معنا منظور است شك كند و آيا عارف به اسلوب كلام اجازه چنين شكى بخود مىدهد. نظير اين جريان در كلمه عمره است هم به معناى عمارت مىآيد، و هم به معناى زيارت خانه خدا، حال اگر اين كلمه با كلمه خانه خدا استعمال شود، ديگر معناى اول كه مساله عمارت باشد به ذهن نمىرسد، و امثال اينگونه كلمات زياد است.
" ذلِكُمْ فِسْقٌ" احتمال دارد كلمه" ذلكم" اشاره باشد به همه كارهايى كه قبلا ذكر شده بود، و احتمال دارد اسم اشاره ذلك اشاره باشد به دو تاى اخير چون جمله:" إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ" فاصله شده بين آن دو، و بقيه و احتمال هم دارد كه تنها اشاره به آخرى باشد، و بعيد نيست معتدلتر از همه وجه ميانى باشد.
« الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ، فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ »:
امر اين آيه شريفه در قرار گرفتنش در اين جاى خاص و سپس دلالتش بر معنا، عجيب است، براى اينكه اگر در صدر آيه يعنى جمله:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ ... ذلِكُمْ فِسْقٌ" دقت كنى، و آن گاه ذيل آن را بر آن اضافه نمايى كه مىفرمايد:" فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" خواهى ديد كه آن صدر براى خود كلامى است تام، و اصلا در افاده معنا هيچ حاجتى و توقفى بر آيه:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ ..." ندارد، و جان كلام اينكه از اين راهى كه گفتيم به خوبى متوجه مىشوى كه آيه شريفه آيه اى است كامل، همانطور كه آيات سوره هاى انعام و نحل و بقره كه بيانگر محرمات از خوردنيها قبلا نازل شده بودند، در إفاده معنايش مستقل و كامل بودند، در سوره بقره مىفرمود:" إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ، فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" و آيه سوره انعام و نحل نيز مثل اين آيه است.
[جمله" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ" معترضه است و ربطى به صدر و ذيل آيه" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ ..." ندارد]
از اين تماميت آيه نتيجه می گيريم كه پس آيه:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." كلامى است معترضه، كه در وسط اين آيه قرار گرفته، و لفظ آيه در فهماندن معنايش هيچ حاجتى به اين جمله نداشت، حال چه اينكه بگوئيم آيه معترضه از همان اول نزول در وسط دو آيه جاى گرفته، و يا بگوئيم: رسول خدا (ص) به نويسندگان وحى دستور فرموده كه در آنجا جايش دهند، با اينكه نزول هر سه پشت سر هم نبوده و يا بگوئيم هنگام نزول با آن دو آيه نازل نشده، و رسول خدا (ص) هم دستور نداده كه در آنجا قرارش دهند، ولى نويسندگان وحى در آنجا قرارش دادهاند، چون هيچ يك از اين چند احتمال اثرى در آنچه ما گفتيم ندارد، هر چه باشد بالآخره اين جمله، جملهاى است معترضه كه نه با صدر آيه ارتباطى دارد، و نه با ذيلش.
مؤيد گفتار ما بيشتر- اگر نگوئيم همه- رواياتى است كه در شان نزول وارد شده، و اتفاقا روايات زيادى هم هست، كه متعرض شان نزول جمله مورد بحث شده، و نامى از اصل آيه نبرده، واضحتر بگويم، شان نزول جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." را متعرض شده، و نامى از آيه:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ ..."، به ميان نياورده، و اين خود مؤيد آن است كه جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." مستقل و جداى از صدر و ذيل آيه نازل شده، و قرار گرفتن اين جمله در وسط آيه مذكور يا مستند به تاليف رسول خدا (ص) است، و يا به تاليف مؤلفين بعد از رحلت آن جناب است.
مؤيد اين احتمال روايتى است كه در المنثور از عبد بن حميد از شعبى نقل كرده كه گفته است: آيه شريفه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." وقتى بر رسول خدا (ص) نازل شد كه آن جناب در عرفه بود، و چون آن حضرت از هر آيه اى كه خوشش می آمد دستور می داد در آغاز سورهاش جاى دهند، اين آيه را در اول سوره قرار دادند، آن گاه شعبى اضافه كرده كه جبرئيل به آن جناب تعليم می داد كه هر آيه را در كجا جاى دهد. و چون اين دو آيه يعنى آيه:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." و آيه" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" از نظر معنا نزديك به هم بودند، و مفهومى مرتبط به يكديگر داشتند- كه در اين جاى هيچ شك نيست، زيرا بين نوميد شدن انكار از دين مسلمانان، و بين اكمال دين ارتباط نزديك
و مستقيم هست، بطورى كه مضمون هر دو اين معنا را مىپذيرد كه با هم تركيب شده يك آيه را تشكيل دهند، علاوه بر اينكه هر دو جمله سياقى واحد دارند- بدين جهت بوده كه آن جناب اين دو جمله را در اول سوره مائده قرار داده اند.
باز مؤيد اين اعتقاد ما آن است كه علما و مفسرين قديم و جديد يعنى صحابه و تابعين و متاخرين تا عصر ما هر دو جمله را متصل دانستهاند، بطورى كه هر يك را متمم و مفسر ديگرى گرفته اند، و اين نيست مگر به خاطر اينكه آنها نيز همين معنا را از اين دو جمله فهميده اند.
نتيجه اين نظريه چنين مىشود كه جمله: معترضه يعنى جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ ... يا اينكه مىفرمايد:" رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" مجموعش جمله هايى معترضه جمله هايى كه با يكديگر كمال اتصال را دارند، و غرض واحدى را افاده مىكنند، غرضى كه قائم به هر دو جمله است، بدون اينكه در افاده آن با هم اختلافى داشته باشند، حال چه اينكه بگوئيم با آيه اى كه از بالا و پائين اين دو جمله را احاطه كردهاند ارتباط دارند، و يا نگوئيم، چون همانطور كه گفتيم اين ترديد هيچ اثرى در اين معنا ندارد كه اين دو جمله كلامى واحدند، و هر دو معترضه هم هستند، و يك غرض را افاده می كنند، و كلمه" يوم" كه يك بار در جمله" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." آمده، و يك بار ديگر در جمله" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." آمده، يك روز را در نظر دارند، يك روزى كه هم كفار از دين مسلمانان مايوس شدند، و هم دين خدا به كمال خود رسيده است.
منظور از روزى كه كافران از (غلبه بر) دين مسلمانان نااميد شدند چه روزى است؟
حال بايد ديد منظور از كلمه" يوم" در جمله" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ" چيست؟ آن چه روزى است كه كفار از دين مسلمانان مايوس شدند؟ و فهميدند كه ديگر نمىتوانند دين اسلام را از بين ببرند، آيا آن زمانى است كه اسلام با بعثت رسول خدا (ص) و دعوت آن جناب ظاهر شد؟ و در نتيجه مراد از اين جمله اين است كه خداى تعالى اسلام را بر شما نازل و دين را براى شما تمام و نعمت خود را بر شما به نهايت رسانيد، و ديگر كفار نمىتوانند به شما دست پيدا كنند؟
اين را كه به هيچ وجه نمىتوان گفت، براى اينكه اين عبارت را براى هر كس بخوانى از آن چنين مىفهمد كه مردم مسلمان دينى داشتهاند، كه به خاطر ناقص بودنش كفار طمع بسته بودند كه دين آنان را باطل ساخته يا در آن دخل و تصرفى بكنند، و مسلمانان هم از همين جهت بر دين خود مىترسيدند، و ليكن خداى تعالى دين آنان را تكميل كرد، و آن نقص را بر طرف ساخت، و نعمت خود را بر آن مردم به حد كمال رسانيد، و آن گاه به آن مردم فرمود: ديگر نترسيد كه ديگر كفار از دين شما مايوس شدند، و ما مىدانيم كه عرب قبل از ظهور اسلام دينى نداشتند
تا با بعثت رسول خدا (ص) به كمال رسيده باشد، و نعمتى نداشتند تا با آمدن اسلام آن نعمت تمام شود. علاوه بر اينكه اگر آيه را اينطور معنا كنيم بايد على القاعده جمله" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" را در اول آورده باشد، و جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا" را دنبال آن تا معنا درست شود، (چون مايوس شدن كفار لازمه به كمال رسيدن دين است، نه اينكه به كمال رسيدن دين لازمه مايوس شدن كفار باشد).
و يا آنكه مراد از كلمه" يوم" روز بعد از فتح است، كه خداى تعالى كيد مشركين قريش را باطل و شوكتشان را شكست، و بنيان دين بت پرستيشان را منهدم و بتهايشان را خرد نمود، و اميدشان را از اينكه يك روز ديگر روى پاى خود بايستند و در مقابل اسلام صف آرايى نموده از نفوذ اسلام و انتشار آن جلوگيرى كنند قطع فرمود.
اين احتمال نيز درست نيست زيرا آيه شريفه دلالت به اكمال دين دارد، و ما مىدانيم كه بعد از فتح مكه دين خدا كامل و نعمتش تمام نشده بود، چون فتح مكه در سال هشتم هجرت اتفاق افتاد و بسيارى از واجبات دينى اسلام بعد از اين سال نازل شد و بسيارى از حلالها و حرامها بين فتح مكه و بين درگذشت رسول خدا (ص) تشريع گرديد.
علاوه بر اينكه جمله:" الَّذِينَ كَفَرُوا" انحصارى به مشركين عرب ندارد، بلكه مىفرمايد بطور كلى كفار دنيا از دين مسلمانان مايوس شدند، دليل بر اين معنا معارضات و عهد و پيمانهايى است كه بعد از فتح مكه هم چنان عليه مسلمين معتبر و محترم شمرده مىشد و مشركين عرب هم چنان طبق مراسم جاهليت به حج مىآمدند، و مراسم شرك را در آنجا انجام مىدادند، زنها لخت مادر زاد و مكشوف العوره طواف مىكردند، تا آنكه رسول خدا (ص) امير المؤمنين (ع) را با آيات سوره برائت بدانجا گسيل داشت، و بقاياى رسوم جاهليت را ابطال نمود.
و يا مراد از كلمه" يوم" بعد از آيات سوره برائت است، و آن زمانى است كه اسلام تقريبا بر شبه جزيره عرب گسترش يافته، آثار شرك از بين رفته، سنن جاهليت بمرد، زمانى كه ديگر مسلمانان در معابد و معاهد دين و از آن جمله در مناسك حج احدى از مشركين را نمىديدند، كه مراسم شرك را انجام دهد، روزگارى كه دنيا به كام مسلمين شد، و خدا آن خوف و دلواپسى كه مسلمين داشتند را مبدل به امنيت كرد، و ديگر هيچ چيزى را شرك خدا ندانستند.
اين احتمال هم به هيچ وجه قابل قبول نيست زيرا مشركين عرب هر چند كه بعد از نزول سوره برائت و بر چيده شدن بساط شرك از دين مسلمانان مايوس شدند، و رسوم جاهليت محو شد، الا اينكه دين اسلام هنوز كامل نشده بود، چون فرائض و احكامى بعد از سوره برائت نازل شد، از آن جمله فرائض و احكامى است كه در سوره مائده آمد، و مفسرين اتفاق دارند بر اينكه سوره مائده در اواخر عمر رسول خدا (ص) نازل شده، و همه مىدانيم كه بسيارى از احكام حلال و حرام و حدود و قصاص در اين سوره است.
پس با نادرست بودن اين سه احتمال كه كلمه" يوم" به معناى دوره و ايام باشد نه يك روز خاصى كه آفتاب در آن طلوع و غروب كرده باشد، و خلاصه وقتى نتوانستيم بگوئيم مراد از روز دوره پيدايش دعوت اسلامى، و يا دوره بعد از فتح مكه، و يا قطعه زمان بين نزول سوره برائت و رحلت رسول خدا (ص) است. لا جرم و بناچار بايد بگوئيم مراد از اين كلمه يك روز معينى است، روزى است كه خود اين آيه در آن روز نازل شده، و قهرا روز نزول اين سوره است،- البته اين در صورتى است كه جمله" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." معترضه و به حسب معنا مرتبط با آيهاى باشد كه آن را احاطه كرده، و يا بگوئيم نزول اين آيه حتى بعد از نزول سوره و در روزى بوده كه بعد از آن ديگر هيچ آيهاى نازل نشده، چون دنبالش فرموده:" امروز ديگر دين شما كامل شد".
خوب، حال می پرسيم: اين روز معين چه روزى بوده؟ آيا روز معينى بوده كه مكه فتح شد؟ و يا روز معينى كه سوره برائت نازل شد؟ در فساد اين دو احتمال همان اشكالهاى سابق كافى است، ديگر حاجتى به تكرار آنها و يا دليل ديگر نيست.
و يا مراد از اين روز معين روز عرفه در حجة الوداع است، كه بسيارى از مفسرين اين را گفته اند، و بعضى از روايات هم بر طبق آن وارد شده، در اين صورت مىپرسيم معناى مايوس شدن كفار از دين مسلمانان در آن روز معين چيست؟ آيا معنايش اين است كه مشركين قريش از اينكه بار ديگر زورشان برسد كه دين اسلام را از بين ببرند مايوس شدند، كه بسيار احتمال بى پايهاى است براى اينكه مشركين عرب دو سال قبل يعنى در فتح مكه مايوس شدند، كه سال هشتم هجرت بود، نه در روز عرفه از حجة الوداع، كه سال دهم از هجرت بوده.
و يا معنايش اين است كه در روز نزول برائت مايوس شدند، كه نزول سوره برائت در سال نهم بوده، و قهرا آن روز معين هم در آن سال بوده، و يا منظور اين است كه همه كفار از دين مسلمانان مايوس شدند هم مشركين و هم يهود و هم نصارا و هم مجوس و هم سايرين، كه قهرا بر حسب اين احتمال بايد بگوئيم جمله الذين كفروا جملهاى است مطلق- كه ما مىدانيم يهود و نصارا در آن روز از غلبه بر مسلمين مايوس نشده بودند، و قوت و شوكت اسلام از چهار ديوارى جزيرة العرب آن روز تجاوز نكرده بود.
و از جهتى ديگر بايد در باره اين روز يعنى روز عرفه دقت و تامل كنيم، ببينيم چه رابطهاى بين روز عرفه يعنى روز نهم ماه ذى الحجه سال دهم هجرت با جمله:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي" كه در آيه مورد بحث قرار گرفته برقرار است.
چه بسا ممكن است كسى بگويد: رابطه اين بوده كه در آن روز امور حج به حد كمال رسيد، چون رسول خدا (ص) به نفس شريف خود در آن مراسم شركت كرده بود و تك، تك احكام حج را هم مىگفت و هم خودش پياده مىكرد.
اما متاسفانه اين احتمال را هم نمىتوان پذيرفت، براى اينكه ديديم يكى از مناسكى كه در آن سال به مسلمانان تعليم داد حج تمتع بود، كه چيزى نگذشت بعد از درگذشتش متروك شد، آن وقت چطور ممكن است تعليم چنين حكمى را اكمال دين بناميم، و تعليم نماز و روزه و حج و زكات و جهاد و ساير معارف را كه قبلا تشريع شده بود تكميل دين ندانيم، و اصلا چطور ممكن است تعليم يكى از واجبات دين را اكمال آن دين شمرد با اينكه اكمال خود آن واجب هم نيست تا چه رسد به اكمال مجموع دين؟
از اين هم كه بگذريم اين احتمال باعث مىشود كه رابطه فقره اول يعنى جمله: " الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ"، با فقره دوم يعنى جمله:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" قطع بشود، چه رابطه اى تصور می شود كه ميان تعليم حج تمتع براى مسلمانان و ميان مايوس شدن كفار از دين مسلمين بوده باشد؟
و چه بسا ممكن است كسى ديگر بگويد: مراد اين آيه اين است كه در اين روز يعنى روز نزول سوره مائده با نازل شدن بقيه حلال و حرامها دين تكميل شد، چون بعد از آن روز ديگر حلال و حرامى نازل نشد، و مراد از اكمال دين اين است كه ياس بر دلهاى كفار مسلط گشته، آثار اين نوميدى و ياس بر چهرههاشان نمودار گشت.
بله ممكن است كسى چنين بگويد، و ليكن لازم است انسان چشم خود را باز كند و ببيند بنا بر اين احتمال منظور از جمله:" الَّذِينَ كَفَرُوا" چه كسانى است؟ اگر منظور كفار عرب است، كه در آن روز اثرى از آنها نمانده بود، تا در باره آنان صحبت شود و گفته شود اينها ديگر مايوس شدند، چون اسلام در سال نهم هجرت بساط شرك را از ميان عرب بر چيده بود، كسى در آن ميان نبود كه به غير اسلام تظاهرى بكند، و مگر حقيقت اسلام غير اين تسليم است، پس كفارى كه مايوس شدند چه كسانيند.
و اگر منظور از اين جمله كفار غير عرب از ساير امتها و نژادهاى غير عرب باشد، كه همين چند سطر پيش گفتيم آنها از پيروز شدن بر اسلام مايوس نشده بودند.
آرى بار ديگر چشم خود باز كنيم ببينيم بسته شدن باب تشريع چه زمانى بوده، آيا روز نزول سوره مائده كه سوره مورد بحث ما است و به پايان رسيدن روز عرفه سال نهم بوده؟ كه روايات بسيارى وارد شده بر اينكه احكام و واجباتى بعد از آن روز نازل شد، و آن قدر اين روايات بسيار است كه نمىتوان آنها را بى ارزش شمرد، و شما خواننده مىتوانى اين روايات را در تفسير آيه صيف يعنى آيه كلاله در آخر سوره نساء و آيات ربا مطالعه كنيد.
حتى از عمر بن خطاب روايت شده كه در يكى از خطبه هاى خود گفت: آخرين آيه قرآنى كه نازل شد آيه ربا بود، و نيز گفت رسول خدا (ص) از دنيا رفت و آيه ربا را براى ما بيان نكرد، بدين جهت از ربا هر مسالهاى كه مورد شك شما واقع شد احتياط كنيد، و تنها آن رفتارى را داشته باشيد كه يقين به حلال بودنش داشته باشيد، (تا آخر حديث) و بخارى در صحيح از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آخرين آيه اى كه بر رسول خدا (ص) نازل شد آيه ربا بود، و از اين قبيل روايات بسيارى ديگر.
و هيچ دانشمندى نمىتواند اين روايات را ضعيف بشمارد، و آيه را بر آنها ترجيح دهد، براى اينكه آيه شريفه صريح در مفاد خود نيست و حتى ظهور هم ندارد كه منظور از كلمه" اليوم" چه روزى است، اين روايات است كه بايد آن را معين كند، وقتى در باره آن روز احتمالهاى بسيار مىرود تعيين يك محتمل از ميان چند محتمل دليل مىخواهد، و اين روايات كه دست كمى از صرف احتمال ندارد، با فرضى كه سند هم نداشته باشند- و حال آنكه دارند- و نيز نمىتواند بگويد: مراد از اكمال دين خالص شدن خانه خدا از مشركين و كوچ كردن مشركين از مكه به بيرون شهر است، تا مسلمانان داخل شوند، و طورى حج كنند كه با مشركين مخلوط نشوند، براى اينكه چنين وضعى در سال قبل از سال نزول سوره پيدا شد، پس معناى تقييد كامل شدن دين به قيد امروز چيست؟ علاوه بر اينكه به فرضى كه قبول كنيم كه مخلوط نشدن مسلمانان با مشركين اتمام نعمت باشد،- كه خود محل حرف و بلكه خنده آور است، بارى چگونه بپذيريم اين مخلوط نشدن اكمال دين نيز هست، و چه معنايى مىتوان براى اين تعبير پيدا كرد؟- آيا مخلوط نشدن مسلمانان با مشركين اكمال دين مىتواند باشد؟ با اينكه دين ربطى به مخلوط شدن و نشدن چند جور انسان ندارد، دين عبارت است از مجموعهاى از عقائد و احكام كه اكمال آن را نمىتوان به عدد افراد متدينين به آن دانست، و اما صاف شدن جو زندگى مسلمانان براى اجراى احكام اسلام، و بر طرف شدن موانع و مزاحمات از عمل مسلمين به آن احكام نيز نمىتواند اكمال دين باشد، علاوه بر اين پيدا شدن چنين جوى چه ارتباطى با نوميد شدن كفار دارد؟.
[يكى از احتمالاتى كه در باره مراد از" يوم" در" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا" داده شده و رد آن]
ممكن است كسى بگويد: مراد از اكمال دين بيان همين محرماتى است كه در آيه شريفه آمده تا مسلمانان به اين بيان تمسك كرده ديگر از گوشت فلان و فلان حيوان نخورند، و در اين اجتناب خود از كفار هم نترسند، براى اينكه كفار ديگر از دين آنان مايوس شدند، و خدا آنان را عزت داده، دينشان را و خودشان را بر كفار غلبه داد.
ما از طرف صاحب اين احتمال گفتار او را توضيح داده می گوئيم:
حكمت اينكه خداى تعالى در اول اسلام از ميان محرمات تنها اكتفاء كردند به ذكر اين چهار حرام يعنى گوشت مردار، و خون، و گوشت خوك، و آنچه براى غير خدا ذبح شود، كه در بعضى از سورههاى مكى قرار گرفته و جزئياتى كه مندرج در تحت اين چهار عنوان است را بيان نكرد، همان حكمتى است كه در آيات تحريم شراب به چشم مىخورد، و آن اين است كه قرآن كريم در تحريم خبائث و آنچه پليد است راه تدريج را پيش گرفت، و همه را يكباره بيان نكرد، تا عرب از اسلام رميده نشود، و در مسلمان شدن احساس دشوارى نكند، و آنها هم كه ايمان آورده بودند كه نوعا و بيشتر از طبقه فقراء بودند از اسلام بر نگردند.
به همين جهت همه محرمات از خوردنيها را وقتى بيان كرد كه اسلام قوت و شوكت خود را يافت، و خداى تعالى افراد مسلمين را زياد نموده، عزت و شوكتشان داده و به اين وسيله مشركين را از اينكه بتوانند مسلمانان را از اسلام رم دهند، و باز طمع غلبه بر مسلمين را در سر بپرورانند، و اين اميدشان را كه روزى با نيروى قاهره خود دين اسلام را از بين ببرند قطع نموده باشد، روزى آن جزئيات را بيان كرد كه ديگر بر هيچ مسلمانى شايسته نباشد از كفار بترسد، و يا به خاطر رودربايستى آنان از اين محرمات اجتناب نكند.
صاحب اين احتمال از اين بيان نتيجه گرفته كه پس مراد از كلمه" يوم" روز عرفه از سال حجة الوداع است، يعنى همان روزى كه اين آيه نازل شد، و همه جزئيات و تفاصيل محرمات را كه تا كنون بيان نكرده بود بيان كرد، و بقيه رسوم جاهليت را و خبائث مشركين و اوهام خرافى آنان را باطل ساخت، و با روشنترين بيان ظهور و غلبه مسلمين بر مشركين را بيان كرد، تا ديگر طمعى به از بين بردن اسلام نكنند و مسلمين هيچ احتياجى به مدارا كردن با آنان و يا ترس از عواقب امور نداشته باشند.
لذا می بينند كه خداى سبحان در اين آيه به مسلمانان خبر مىدهد كه كفار خودشان از غلبه بر دين شما مايوس شدند شما چرا دل واپسيد؟- و با اينكه خداى تعالى ضعف شما را مبدل به قوت و خوف شما را به امنيت و فقرتان را مبدل به غنا فرمود،- ديگر نبايد از آنها بترسيد، بلكه بايد از خدا ترسيده از تفاصيل و جزئيات آنچه خدا شما را نهى كرده اجتناب كنيد، كه در اين اجتناب كردنتان كمال دين شما است.
اين بود خلاصه اى از گفتار صاحب اين قول و توضيح ما.
ليكن اين شخصى كه به خيال خود خواسته بين همه آن احتمالات كه ما ذكر كرديم و يا نكرديم جمع كند تا اشكال هر احتمالى را با اشكالى كه متوجه احتمال ديگر مىشود رفع كند، در نتيجه در همه اشكالات و محذورات قرار گرفته، و هم لفظ آيه را در هم و بر هم كرده، و هم معناى آن را.
اولا غفلت ورزيده از اينكه مراد از ياس اگر آن ياسى باشد كه مستند به غلبه و قوت اسلام است، و در ايام فتح مكه و يا نزول آيات برائت تحقق يافته، ديگر صحيح نيست سخن از روز عرفه سال دهم هجرت به ميان آورد، و بگويد جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ" در آن روز نازل شده، زيرا نوميدى كفار نزديك به يك و يا دو سال جلوتر از آن روز اتفاق افتاده بود، چون فتح مكه دو سال قبل از دهم هجرت بوده، و در چنين فرضى عبارت وافى و صحيح اين بود كه بفرمايد:" قد يئس الذين كفروا من دينكم" (يعنى چندى قبل كفار از دين شما مايوس شدند)، نه اينكه بفرمايد: امروز چنين شدند، هم چنان كه خود اين مرد آنجا كه مىخواهد گفتار خود را توضيح دهد همين تعبير را آورده، و يا زمان گذشته و حال را مسكوت گذاشته، بفرمايد: " انهم آيسون" كفار مايوسند و او غفلت كرده از اينكه مساله تدرج در تحريم طعامهاى حرام كه تحريم تدريجى آن را به تحريم تدريجى شراب قياس كرده اگر منظورش تدرج از حيث تحريم بعضى افراد از تحريم بعضى ديگر است، كه قبلا گفتيم آيه شريفه چيزى را زائد بر آنچه قبلا تحريم شده بود تحريم نكرده، همانهايى را تحريم كرده كه آيات سوره بقره و انعام و نحل تحريم كرده بود، چون عنوان" منخنقة" و" موقوذة" اگر در آن آيات نيامده به هر جهت مصداق همان ميتهاى است كه در آنها آمده بود.
و اگر منظورش تدرج از حيث بيان باشد، و خواسته باشد بگويد قرآن كريم اول محرمات را بطور اجمال بيان كرد، و سپس بطور تفصيل انگشت روى تك تك مصاديق آن گذشت، تا مبادا مردم از قبول همه آنها امتناع بورزند، اين منظور نيز صحيح نيست، براى اينكه آنچه قبل از اين سوره يعنى سوره مائده بيان شده يعنى ميته و خون و گوشت خوك و آنچه براى غير خدا ذبح شده مصاديقش بيشتر است، و بيشتر مورد ابتلاء مردم است، و در دل مردم اثر- مخالف- مىگذارد تا آنچه در سوره مائده بيان شده، يعنى حيوان خفه شده، و كتك خورده، چون اينگونه مردارها خيلى به ندرت اتفاق مىافتد، كه مورد ابتلاء قرار گيرد، پس چه شد كه اين چهار عنوان كه مهمتر و مورد ابتلاء بيشتر و سر و كار مردم با آنها زيادتر است، تحريمش بدون ترس و دلواپسى صريحا اعلام شد، ولى امورى كه خيلى كم اتفاق مىافتد و نسبت به آن چهار عنوان اصلا قابل اعتنا نيست تحريمش آرام آرام و به تدريج صورت گرفته، و شارع اسلام از تحريم يك باره آنها از امتناع مردم دلواپس شده است؟.
علاوه بر اين گيرم ما قبول كنيم كه تحريم يكباره آنها چنين محذورى داشته، آيا تحريم مذكور اكمال دين است؟ و آيا صحيح است كه تشريع احكام را دين بنامند، و ابلاغ و بيان آن را اكمال دين بخوانند، باز گيرم كه بيان احكام اكمال دين باشد امروز دين را براى شما تكميل و نعمت را برايتان تمام كرديم.
از اين هم كه بگذريم خداى تعالى تنها در امروز نبوده كه احكامى را بيان كرده، بلكه در طول بيست و سه سال احكام بسيارى را تشريع و بيان كرده بود، چطور شد كه تنها اين چند حكم كه امروز بيان شد عنوان اكمال دين و اتمام نعمت به خود گرفت؟.
و اگر منظورش اين است كه مراد از اكمال دين تعطيل شدن تشريع دين و بسته شدن باب آن است، مىخواهد بفرمايد بعد از اين چند حكم ديگر هيچ حكمى تشريع نخواهد شد، در اين صورت از اين شخص مىپرسيم پس احكامى كه بعد از نزول سوره مائده و قبل از رحلت رسول اللَّه (ص) نازل شد چه بوده؟ آيا آنها جزء دين نبودند، بلكه از اين بالاتر احكامى كه بعد از اين آيه در خود اين سوره آمده مورد سؤال مىباشد، كه آيا اينها جزء دين نيستند؟ خواننده محترم مىتواند با مطالعه دقيق آن آيات به آن احكام واقف گردد.
و بعد از همه اين اشكالهاى بى جواب مىپرسيم در صورتى كه منظور همان چند حكمى است كه در عرفه، دهم هجرت نازل شد معناى جمله:" و رضيت لكم الاسلام دينا" كه تقديرش" اليوم رضيت لكم الاسلام دينا" مىباشد چيست؟ و چرا به اين چند حكم منت نهاده شد؟ و چرا خداى سبحان تنها آن روز، اسلام را دينى پسنديده دانست؟ با اينكه هيچ مزيتى تصور نمىشود كه باعث اين اختصاص گردد.
تازه بعد از همه اين اشكالها و چراها بيشتر و يا قريب به بيشتر اشكالهايى كه بر وجوه قبلى وارد بود بر اين وجه نيز وارد است، و ما ديگر با اعاده آنها گفتار خود را طول نمىدهيم.
و يا منظور از كلمه" يوم" روز معينى از روزهايى است كه بين عرفه دهم هجرت و بين ورود رسول خدا (ص) به مدينه طيبه است، روزى كه با بعضى از وجوه كه در معناى ياس كفار و در معناى اكمال دين ذكر شده تناسب داشته باشد، در اين صورت نيز اشكالهاى سابق كه به تفصيل مذكور سابق وارد مىشد بر آن وارد مىشود.
مراد از" يوم" در آيه شريفه از نظر ما، با دقت نظر در تفسير آيه شريفه
اين بود قسمتى از حرفهايى كه بعد از مراجعه و تتبع از ديگران بدست آمده، و يا حرفهايى كه ممكن است كسى در معناى آيه مورد بحث بزند، و بطورى كه ملاحظه كرديد تا كنون به وجه قابل قبولى بر نخورديم، ناگزير بايد بحث را به طريقى ديگر، كه با وضع خاص اين كتاب تناسب دارد دنبال كنيم، لذا از نو تفسير آيه را شروع می كنيم:
« الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ »: كلمه" ياس"" نوميدى" در مقابل كلمه:" رجاء"" اميد" است و دين آن معارفى است كه از ناحيه خداى تعالى نازل شده باشد، و دين مبين اسلام به تدريج نازل شده است، و جمله مورد بحث دلالت مىكند بر اينكه كفار قبل از نزول اين آيه و روزى كه اين آيه مربوط به آن روز است اميد آن را داشتهاند كه بتوانند اسلام را از هر طريقى كه شده از بين ببرند و همين وضع در هر زمانى مسلمانان را تهديد مىكرده و روز به روز دين آنان را در خطر داشته و اين خطر آن قدر زياد بوده كه جا داشته مؤمنين از آن بر حذر باشند و از وقوع چنان خطرى بترسند.
پس اينكه فرموده:" فَلا تَخْشَوْهُمْ ..." خواسته است به مسلمانان تامين بدهد و بفرمايد: بعد از امروز ديگر از بروز آن خطر نترسيد، آيات زير از وجود آن خطر خبر مىداد، و مىفرمود: " وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ"، و نيز مىفرمود:" وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ، مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ، فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ، إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ".
اين را هم می دانيم كه كفار آرزوى سرنوشت بد براى مسلمانان در سر نمی پروريدند، مگر به خاطر دين آنان و سينه هايشان تنگى نمىكرد، و دل هايشان غش نمی كرد مگر به خاطر همين كه دين آنان و عزت و شرف ايشان را از بين می برد و آزادى ايشان را در انجام آنچه هوا و هوسشان اقتضاء می كرد و نفوسشان بدان عادت داشته سلب می كرد، و به شهوترانی هاى بى قيد و شرط شان خاتمه می داد.
بنابراين، آنچه در نظر كفار مورد نفرت و انزجار بود دين مسلمانان بود نه خود آنان، با اهل دين، هيچ غرضى و عداوتى نداشتند، مگر از جهت دين حق آنان، آنها نمی خواستند مسلمانان از
بين بروند، و چنين مردمى در دنيا نباشند، بلكه مىخواستند نور خدا را خاموش سازند، و اركان شرك را كه در حال تزلزل قرار گرفته و داشت فرو مىريخت تحكيم ببخشند، و مؤمنين را همانطور كه در جمله:" لَوْ يَرُدُّونَكُمْ ... كُفَّاراً ..." گذشت به كفر قبلى خود بر گردانند، هم چنان كه در آيه زير به اين حقيقت تصريح نموده، می فرمايد:" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ" ، و نيز مىفرمايد:" فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ، وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ" .
و به همين جهت كفار هيچ همى به جز قطع اين شجره طيبه و ريشه كن ساختن آن نداشتند، آنها تنها هدفشان اين بود كه از راه تفتين مؤمنين و راه دادن نفاق و تفرقه در بين جماعت آنان و گسترش شبه و خرافات در بين آنان، و سر انجام افساد دين آنان، اين بنيان رفيع را سرنگون سازند.
به اين منظور نخست اين هدف را دنبال كردند كه عزيمت و تصميم هاى رسول خدا (ص) را سست و با مال و جاه خود مقاصد آن جناب را- العياذ باللَّه- احمقانه قلمداد كنند، هم چنان كه قرآن كريم به اين معنا اشاره نموده می فرمايد:" وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْءٌ يُرادُ"، و خلاصه برويد و با مايه گذارى از مال و قدرت خود خدايان خود را يارى كنيد.
و يا اين كار را از راه مخالطه و سازش كارى انجام مىدادند، كه آيه زير بدان اشاره نموده می فرمايد:" وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ". و نيز می فرمايد:" وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا" ، و نيز می فرمايد:" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ"
روايات وارده در شان نزول اين آيات مؤيد گفتار ما است، كه آيات مذكور در صدد اشاره به اين مطالب اند.
آخرين اميد كافران براى محو دين اسلام، به مرگ پيامبر (ص) بسته شده بود
بعد از نوميدى و نرسيدنشان به اهداف شومى كه داشتند آخرين اميدى كه به زوال دين و موت دعوت حقه آن بستند اين بود كه به زودى داعى به اين دعوت و قائم به امر آن يعنى رسول خدا (ص) از دنيا مىرود، و فرزند ذكورى هم كه اهدافش را تعقيب كند ندارد، و منشا اين اميدواريشان اين بود كه آنها مىپنداشتند دعوت دينى هم يك قسم سلطنت و پادشاهى است، كه در لباس نبوت و دعوت و رسالت عرضه شده است، پس اگر او بميرد يا كشته شود اثرش منقطع، و يادش و نامش از دلها مىرود، همانطور كه وضع همه سلاطين و جباران چنين بوده است، و يك پادشاه يا امپراطور هر قدر هم كه در نيرومندى و ديكتاتورى و سوار شدن بر گرده مردم به نهايت درجه مىرسيد به محضى كه مىمرد يادش هم از دلها مىرفت، و قوانين و سنتهايش با خود او دفن مىشد، جمله:" إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ" «2» بطورى كه از روايات شان نزول بر مىآيد به اين حقيقت اشاره دارد.
پس همانطور كه گفتيم اين آرزو و آرزوهايى مثل آن بوده كه اميد شوم مذكور را در دلهاى كفار راه مىداده، و به اطفاء نور دين به طمعشان مىانداخته، و در نظر اوهام و خيالهاى خامشان زينت مىداده، كه اين دعوت طاهره چيزى به جز يك پديدار نيست، كه به زودى گردش روزگار دروغ بودنش را روشن نموده، طومارش را بر مىچيند، و اثرش را از صفحه روزگار محو مىسازد، ليكن خوشبختانه ظهور تدريجى اسلام و غلبه آن بر هر دين و اهل دينى كه به ستيز با آن پرداخت. و انتشار آوازهاش و اعتلاء كلمهاش به شوكت و قوت، همه آن آرزوها را بباد داد، و در نتيجه كفار را از اينكه بتوانند عزيمت رسول خدا (ص) را تباه بسازند، در پارهاى از اهداف حركتش را متوقف كنند، و به مال و يا جاه تطميعش كنند به كلى مايوس شدند.
آرى قوت و شوكت اسلام كفار را از همه اين راهها مايوس ساخت، به جز يك راه و آن اين بود كه آن جناب فرزند ذكورى كه جاى او را بگيرد و دعوتش را ادامه دهد ندارد در نتيجه با مرگ او دين او نيز خواهد مرد، چون اين معنا بديهى است كه كمال دين از جهت احكام و معارفش- به هر درجهاى كه باشد- خودش به خودى خود نمىتواند خود را حفظ كند.
و هيچ سنتى از سنن و اديانى كه آمده و مردم از آن پيروى كردهاند به حال نضارت و صفاى اولش باقى نمانده، نه بخودى خود و نه به انتشار آوازهاش، و نه به كثرت معتقدين به آن، هم چنان كه هيچ سنتى و دينى از راه قهر و جبر و تهديد و با فتنه و عذاب و يا عاملى غير اينها، به كلى از بين نرفته، بلكه هر دينى كه از بين رفته به خاطر از بين رفتن حاملين آن دين و علماى آن كيش و كارگردانان آن بوده است.
[آيه شريفه در مورد ولايت على (ع) و در روز غدير خم كه قيام دين به حامل شخصى مبدل به قيام به حامل نوعى شد، نازل گشته است]
از آنچه تا كنون گفته شد روشن گرديد كه تماميت ياس كفار حتما بايد به خاطر عامل و علتى بوده باشد كه عقل و اعتبار صحيح آن را تنها عامل نااميدى كفار بداند، و آن اين است كه خداى سبحان براى اين دين كسى را نصب كند، كه قائم مقام رسول خدا (ص) باشد، و در حفظ دين و تدبير امر آن و ارشاد امت متدين كار خود آن جناب را انجام دهد، به نحوى كه خلاى براى آرزوى شوم كفار باقى نماند، و كفار براى هميشه از ضربه زدن به اسلام مايوس شوند.
آرى ما دام كه امر دين قائم به شخص معينى باشد، دشمنان آن مىتوانند اين آرزو را در سر بپرورانند، كه با از بين رفتن آن شخص دين هم از بين برود، ولى وقتى قيام به حاملى شخصى، مبدل به قيام به حاملى نوعى شد، آن دين به حد كمال مىرسد، و از حالت حدوث به حالت بقاء متحول گشته، نعمت اين دين تمام مىشود، و اين بعيد نيست، كه جمله" حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ" تا خدا امر خود بياورد در آيه زير اشاره به همين معنا باشد، توجه بفرمائيد:" وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ، مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ، فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ، إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ".
و اين وجه خود مؤيد رواياتى است كه مىگويد آيه شريفه مورد بحث در روز غدير خم در مورد ولايت على (ع) نازل شد، يعنى روز هيجدهم ذى الحجه سال دهم هجرت، و بنا بر اين دو فقره آيه به روشنترين ارتباط مرتبط مىشوند، و هيچيك از اشكالات گذشته هم وارد و متوجه نمىشود.
و شما خواننده بعد از آنكه معناى كلمه:" ياس" در جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ ..." را فهميدى، مىفهمى كه كلمه" اليوم" ظرفى است كه متعلق به" يئس" است، و اگر در آيه شريفه ظرف جلوتر از متعلق آمده به منظور بزرگداشت آن روز، و موقعيت آن بوده، چون گفتيم در آن روز دين خدا از حالت قيام به شخص در آمد، و قيامش به نوع مبدل گرديد و حالت حدوث و ظهورش به حالت بقاء و دوام مبدل شد.
و اين آيه شريفه نبايد به آيه:" الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ ..." مقايسه شود، براى اينكه زمينهاى كه اين آيه دارد غير زمينه و سياق آن آيه است، زمينه آيه مورد بحث اعتراض و زمينه آن ديگرى استيناف (از نو سخن گفتن) است، و حكم دو آيه نيز مختلف است، حكم آيه اولى يك حكم تكوينى است كه از جهتى مشتمل بر بشارت و از جهتى ديگر بر تهديد است، (نااميد شدن كفار از دين مسلمانان امرى است
تكوينى، و طبيعى، كه براى مسلمانان بشارت، و براى كفار تهديد است)، و اما آيه دوم حكمش يك حكم تشريعى و مبنى بر امتنان است، (منت مىگذارد بر بشر و يا بر مسلمين كه خدا طيبات را براى شما حلال كرد)، پس معلوم شد كه جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ ..." دلالت بر بزرگداشت آن روز دارد به خاطر اينكه آن روز روزى است مشتمل بر خيرى عظيم و فائدهاى بى نظير، و آن اين است كه كفار از دين مؤمنين مايوس شدند، و منظور از جمله:" الَّذِينَ كَفَرُوا" همانطور كه قبلا اشاره كرديم مطلق كفارند، چه مشركين بتپرست، و چه يهود و نصارا، و چه غير ايشان، به خاطر اينكه جمله مذكور مطلق است، و هيچ قيدى در آن نيست.
جمله" فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" در مقام تهديد است، نه در مقام منت گذارى
و اما جمله:" فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" نهى در آن ارشادى است، نه مولوى، و معنايش اين است ديگر جايى براى ترسيدن شما باقى نمانده زيرا با نوميدى كفار آن خطر كه قبلا از آن مىترسيديد بر طرف شد- و اين پر واضح است كه انسان بعد از آنكه از چيزى مايوس شد، ديگر آن را تعقيب نمىكند، چون در چنين حالتى مىداند كه هر چه زحمت بكشد هدر مىرود،- به همين جهت شما مسلمانان از امروز از ناحيه كفار ايمن خواهيد بود، ديگر جا ندارد كه از آنان بر دين خود بترسيد، پس از آنان مترسيد و از من بترسيد. از اينجا روشن مىشود كه مراد از جمله:" و اخشون" به مقتضاى سياق اين است كه در امرى كه بايد در آن امر دلواپس باشيد، و اگر نااميدى كفار نبود جا داشت دچار ترس گرديد، كه مبادا كفار آن امر را كه همان دين شما است از دست شما بربايند، از من بترسيد، و اين نوعى تهديد براى مسلمين است، (مىخواهد بفرمايد اين منم كه دين مردمى را به خاطر گناهانى كه مرتكب مىشوند از آنها مىگيرم)، و به همين جهت ما آيه را حمل بر امتنان نكرديم.
مؤيد گفتار ما كه گفتيم آيه در مقام تهديد است، نه منتگذارى، اين است كه ترس از خدا در هر حالى واجب است، و اختصاص به يك وضع خاص و شرطى مخصوص ندارد، پس معلوم ميشود منظور از جمله" و اخشون" ترس خاصى است، و در موردى مخصوص، چون اگر چنين نباشد وجهى براى اضراب در جمله (پس از آنان نترسيد بلكه از من بترسيد)، به نظر نمىرسد.
خواهى گفت: هر وجهى كه براى اضراب در آيه:" فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ"، در نظر داشته باشيد، همان وجه اضراب در آيه مورد بحث نيز هست، در پاسخ مىگوئيم:
نمىتوان آيه مورد بحث را با آن آيه شريفه مقايسه كرد، براى اينكه در آيه آل عمران ترس از خدا شرط شده به ايمان، و فرموده اگر به خدا ايمان داريد از خدا بترسيد، و خطاب هم در آن خطابى است مولوى،
و تكليفى است شرعى، مىخواهد بفرمايد: براى هيچ مؤمنى شرعا جائز نيست كه از كفار- بر جان خود بترسد، و مثلا پا به فرار بگذارد- بلكه بر او واجب است كه تنها از خدا بترسد. و جان كلام اينكه آيه شريفه آل عمران مؤمنين را نهى مىكند از كارى كه صدور آن از مؤمنين حق و سزاوار نيست و آن ترس از كفار بر جان خويش است، حال چه اينكه مامور شده باشند به خوف از خدا، و چه نشده باشند و به همين جهت اين تكليف را در جمله بعد دوباره با قيدى كه مشعر به عليت آن است تعليل نموده، مىفرمايد:" وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" به خلاف آيه مورد بحث كه خشيت مؤمنين ترس از جان خود نيست بلكه ترس بر دينشان است، ترسى نيست كه نزد خداى سبحان مبغوض و منفور باشد.
چون ترس از اينكه مبادا كفار دين ما را از بين ببرند، در حقيقت تحصيل رضاى خدا است، و اگر خداى تعالى آنان را از اين ترس نهى فرموده به خاطر اين است كه سببى كه باعث ترس مسلمانان بود- يعنى اميدوارى كفار به اينكه بتوانند اسلام را از بين ببرند- از بين رفت، و از اثر افتاد، پس به همين دليل نهى در اين آيه كه مىفرمايد:" فلا تخشون" نهى ارشادى است، هم چنان كه امر در جمله" وَ اخْشَوْنِ" امر ارشادى است، و مفاد كلام اين است كه بر شما مسلمانان واجب است كه در باره دين ترس داشته باشيد، از اينكه مبادا كفار آن را از شما بربايند، ليكن اين ترس تا امروز بجا و به مورد بود، چون كفار اميد ضربه زدن داشتند، اما امروز ديگر مايوس شدهاند، و آن علت ترس امروز به تقدير الهى منتقل شده، پس بايد تنها از او بترسيد (دقت بفرمائيد).
پس اين آيه به خاطر جمله:" فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" خالى از تهديد و تحذير نيست، براى اينكه در اين جمله امر به ترسى مخصوص كرده، نه ترس عمومى كه در هر حالى بر مؤمن واجب است حال بايد ببينيم اين ترس خاص چه ترسى است؟ و ترس از چيست؟ و انگيزهاى كه اين ترس را واجب كرده و خداى تعالى به خاطر آن انگيزه و علت به اين ترس امر كرده چيست؟
هيچ اشكالى نيست در اينكه دو فقره مورد بحث يعنى" الْيَوْمَ يَئِسَ ..." و جمله" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ..." به يكديگر مربوطند، و براى افاده يك غرض قالب گيرى شدهاند، و در سابق بيان اين معنا گذشت.
پس دينى كه خداى تعالى امروز تكميلش كرد، و نعمتى كه تمامش فرمود- كه به حسب حقيقت يك چيز هستند- همان چيزى بوده كه كفار تا قبل از امروز به آن طمع بسته بودند، و مؤمنين هم از آن مىترسيدند، و خداى تعالى كفار را مايوس نموده، دين خود را تكميل و نعمت خود را تمام كرد، و در نتيجه نهى كرد از اينكه از كفار بترسيد، پس آن امرى و آن چيزى كه خداى تعالى مسلمانان را امر فرموده به اينكه در باره آن چيز از او بترسند، همان چيزى است كه نهيشان كرد از اينكه در باره آن از كفار بترسند، و آن چيز عبارت است از خاموش شدن نور دين و مسلوب شدن اين نعمت و موهبت، به دست كفار.
خداى تعالى در آياتى ديگر بيان كرده كه هيچ سببى و علتى اين نعمت را از بين نمىبرد، مگر كفر ورزيدن به آن، و مسلمانان را با شديدترين لحن از چنين عملى تهديد نموده، فرمود:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلى قَوْمٍ، حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ"، و نيز فرموده:" وَ مَنْ يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ»، و در آيه شريفه زير مثلى كلى براى نعمت خدا زده، كه كفران به آن، آن را به چه صورت در مىآورد، چنين مىفرمايد:" وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ".
بنا بر اين آيه مورد بحث هم كه مىفرمايد:" الْيَوْمَ يَئِسَ ... دِيناً" اعلام مىكند به اينكه دين مسلمانان هم چنان از ناحيه كفار در امنيت و از خطرى كه ممكن است از ناحيه آنان متوجهش شود محفوظ است، و هيچ فسادى و خطر زوالى متوجه اين دين نمىشود، مگر از ناحيه خود مسلمانان به اينكه اين نعمت تامه الهى را كفران كنند، و اين دين كامل و مرضى را ترك گويند، در آن روز است كه خداى تعالى نعمت خود را از آنان سلب نموده، و به نقمت و خوارى مبدلش مىسازد، و لباس خوف و جوع بر تنشان مىكند، هم چنان كه ديديم مسلمانان كفران كردند، و خدا هم آن كار را كرد.
حال اگر كسى بخواهد بفهمد اين آيه با جمله:" فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" تا چه اندازه پيشگويى كرده، بايد سيرى دقيق در حال عالم اسلامى امروز بكند آن گاه به عقب برگشته حوادث تاريخى را مورد دقت قرار دهد، تا به ريشه قضايا و به موى رگهاى آن پى ببرد.
آياتى كه در قرآن كريم سخن از ولايت دارد ارتباط تامى با مضمون اين آيه يعنى تحذير و تهديد آن دارد، و خداى تعالى در كتابش بندگان خود را در هيچ بابى و هيچ مطلبى از عذاب خودش تحذير نكرده مگر در باب ولايت، و تنها در اين مورد است كه پى در پى مىفرمايد:
" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ"، و در آيه مورد بحث هم فرموده:" و اخشون"، و تعقيب اين بحث به بيش از اين مقدار از وضع اين كتاب كه عهدهدار تفسير آيات است بيرون شدن است، و لذا از اين بحث مىگذريم.
معناى «تمام» و «كمال»، و فرق آن دو
« الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً »:
كلمه" اكمال" و كلمه" اتمام" معنايى نزديك به هم دارند، راغب مىگويد كمال هر چيزى عبارت است از اينكه غرض از آن چيز حاصل بشود و در معناى كلمه" تمام" گفته تمام بودن هر چيز منتهى شدن آن به حدى است كه ديگر احتياج به چيزى خارج از خود نباشد، به خلاف ناقص كه محتاج به چيزى خارج از ذات خودش است تا او را تمام كند.
و شما خواننده محترم مىتوانيد از راهى ديگر معناى اين دو كلمه را تشخيص دهيد، و آن اين است كه بدانيد كه آثار موجودات دو نوع است.
يك نوع از موجودات وقتى اثر خود را مىبخشند كه همه اجزاى آن جمع باشد، (مثلا اگر مانند معجون اجزايى دارد، همه آن اجزاء موجود باشد، كه اگر يكى از آن اجزاء نباشد معجون و دار و اثر خود را نمىبخشد)، و مانند روزه كه مركب است از امورى كه اگر يكى از آنها نباشد روزه روزه نمىشود، مثلا اگر كسى در همه اجزاى روز از خوردن و ساير محرمات امساك بكند ولى در وسط روز در يك ثانيه دست از امساك بر دارد، و جرعه اى آب فرو ببرد، روزهاش روزه نيست. از جمع شدن اجزاء اينگونه امور تعبير مىكنند به تماميت و در قرآن كريم می فرمايد:" ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْلِ" و يا مىفرمايد:" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا".
و نوع ديگر قسمتى از اشياء هستند كه اثر بخشيدن آنها نيازمند به آن نيست كه همه اجزاى آن جمع باشد، بلكه اثر مجموع اجزاء مانند مجموع آثار اجزاء است، هر يك جزئى كه موجود بشود اثرش هم مترتب مىشود (البته اثرى به مقدار خود آن جزء) و اگر همه اجزاء جمع شود همه اثر مطلوب حاصل مىشود، مانند روزه كه اگر يك روز روزه بگيرى، اثر يك روز را دارد، و اگر سى روز بگيرى اثر سى روز را دارد، تماميت را در اين قسم" كمال" مىگويند و در قرآن كريم فرموده:" فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ تِلْكَ عَشَرَةٌ كامِلَةٌ".
و نيز فرموده:" وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ"، كه در اينگونه امور اثر هم بر بعض مترتب مىشود و هم بر كل، و در گفتگوهاى روزانه خود مىگوئيم امر فلانى تمام و عقل او كامل شد و عكس اين را نمىگوئيم يعنى نمىگوئيم عقل فلانى تمام و امر او كامل شد.
و اما فرق بين دو واژه" اكمال" و" تكميل" و همچنين" اتمام" و" تتميم" همان فرقى است كه بين دو باب افعال و تفعيل است، باب افعال در اصل و به حسب اصل لغت دلالت بر دفعه- يكبارگى- و باب تفعيل دلالت بر تدريج دارد، هر چند كه در اثر تحولها كه واژه عرب ديده بسيار مىشود كه در اين دو باب دخل و تصرف شده، آن دو را به معنايى دور از مجراى مجردش و يا از معناى اصليش برگرداندند، هم چنان كه اين برگشت از معناى اصلى دو باب افعال و تفعيل را در كلماتى از قبيل:" احسان- تحسين"" اصداق- تصديق"" امداد- تمديد"" افراط- تفريط" و غير اينها مشاهده مىكنيم، كه چگونه معناى اصلى كلمه برگشته، و معناى الفاظ مذكور چنين مىشود." احسان نيكى كردن- تحسين نيكى ديگران را ستودن"" اصداق مهريه دادن- تصديق گفتار ديگران را تصديق كردن"" امداد- كمك كردن- تمديد- مدت مقرر را تمديد كردن"،" افراط زياده روى كردن- تفريط كوتاه آمدن" علت اين تحول اين بوده كه معناى اصلى كلمه را با خصوصيات مورد آن آميختهاند، و به تدريج الفاظ در همان خصوصيات استعمال شده و آن معانى را به خود گرفته است.
نتيجه بيان گذشته اين شد كه آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي"، مىفهماند كه مراد از دين مجموع معارف و احكام تشريع شده است چيزى كه هست امروز مطلبى بر آن معارف و احكام اضافه شده، و مراد از" نعمت" هر چه باشد امرى معنوى و واحد است، و كانه ناقص بوده، يعنى اثرى كه بايد نداشته، امروز آن نعمت ناقص تمام شد، و در نتيجه امروز آن معارف و احكام اثرى كه بايد داشته باشند دارا شده است.
و كلمه نعمت بر وزن" فعلة" صيغهاى است كه در مواردى كه بخواهى از نوع چيزى سخن بگويى در اين قالب مىگويى، و نعمت براى هر چيز عبارت است از نوع چيزهايى كه با طبع آن چيز بسازد، و طبع او آن چيز را پس نزند و موجودات جهان هر چند كه از حيث اينكه در داخل نظام تدبير قرار گرفتهاند، همه به هم مربوط و متصلند، و بعضى كه سازگار با بعض ديگرند نعمت آن بعض بشمار مىروند، و در نتيجه اكثر و يا همه آنها وقتى با يكديگر مقايسه شوند نعمت خواهند بود هم چنان كه خداى تعالى فرموده:" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها"، و نيز فرموده:" وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً".
الا اينكه خداى تعالى بعضى از اين نعمتها را به اوصاف بدى چون 1- شر 2- پست 3- لعب 4- لهو و اوصاف ديگرى ناپسند توصيف كرده، يك جا فرموده:" وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ". و در جاى ديگر فرموده:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ". و در جايى ديگر فرموده:" لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلادِ، مَتاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ"، و در جاهاى ديگر آياتى ديگر در اين باره آورده.
و اين سنخ آيات قرآنى دلالت دارد بر اينكه اين چيزهايى كه ما نعمتش می شماريم وقتى نعمت اند كه با غرض الهى موافق باشد، و آن غرضى را كه خدا اين موجودات را بدان جهت خلق كرده تامين شوند، و ما می دانيم كه آنچه خداى تعالى براى بشر خلق كرده بدين جهت خلق كرده كه او را مدد كند در اينكه راه سعادت حقيقى خود را سريعتر طى كند، و سعادت حقيقى بشر نزديكى به خداى سبحان است، كه آنهم با عبوديت و خضوع در برابر پروردگار حاصل مىشود، آرى خداى تعالى مىفرمايد:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ".
آنچه كه انسان با تصرف در آن راه خدا را طى كند، نعمت است
و بنابراين پس هر موجودى كه انسان در آن تصرف مىكند تا به آن وسيله راه خداى تعالى را طى كند، و به قرب خدا و رضاى او برسد، آن موجود براى بشر نعمت است، و اگر مطلب به عكس شد يعنى تصرف در همان موجود باعث فراموشى خدا و انحراف از راه او، و دورى از او و از رضاى او شد، آن موجود براى انسان نقمت است، پس هر چيزى فى نفسه براى انسان نه نعمت است و نه نقمت، تا ببينى انسان با آن چه معاملهاى بكند، اگر در راه عبوديت خداى تعالى مصرفش كند، و از حيث آن تصرفى كه گفتيم روح عبوديت در آن بدمد، و در تحت ولايت خدا كه همان تدبير ربوبى او بر شؤون بندگان است قرارش دهد، آن وقت براى او نعمت خواهد بود، و لازمه اين حرف اين است كه نعمت در حقيقت همان ولايت الهى است، و هر چيزى وقتى نعمت مىشود كه مشتمل بر مقدارى از آن ولايت باشد، هم چنان كه خداى عز و جل فرموده:" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ".
و نيز فرموده:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلى لَهُمْ". و نيز در باره رسول گراميش فرموده: " فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ، ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ، وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً". اينها و آياتى ديگر ولايت الهى و آثار آن را بيان مىكند.
[دين اسلام از حيث اشتمال آن بر ولايت خدا و رسول و اولياء امر، نعمت است]
پس اسلام كه عبارت است از مجموع آنچه از ناحيه خداى سبحان نازل شده، تا بندگانش به وسيله آن اسلام، وى را عبادت كنند يكى از اديان الهى است، و اين دين بدان جهت كه از حيث عمل به آن مشتمل است بر ولايت خدا و ولايت رسول او و ولايت اولياى امر، بدين حيث نعمت خداى تعالى است، و آن هم چه نعمتى كه قابل قياس با هيچ نعمت ديگر نيست.
و ولايت خداى سبحان يعنى سرپرست او نسبت به امور بندگان و تربيت آنان به وسيله دين تمام نمىشود مگر به ولايت رسولش، و ولايت رسولش نيز تمام نمىشود مگر به ولايت اولى الامر كه بعد از در گذشت آن جناب و به اذن خداى سبحان زمام اين تربيت و تدبير را به
دست بگيرند، هم چنان كه خداى تعالى به اين مطلب تصريح كرده مىفرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ"، كه معناى آن در بحثى مفصل گذشت، و نيز مىفرمايد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ، وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ"، كه ان شاء اللَّه تعالى بحث در معناى آن بزودى مىآيد.
[جمله:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ..." ناظر است بر كمال يافتن دين خدا در تشريع، و تماميت يافتن ولايت نعمت با نصب" اولى الامر"]
پس حاصل معناى آيه مورد بحث اين شد: امروز- كه همان روزى است كه كفار از دين شما مايوس شدند- مجموع معارف دينيهاى كه به شما نازل كرديم را با حكم ولايت كامل كرديم، و نعمت خود را كه همان نعمت ولايت يعنى اداره امور دين و تدبير الهى آن است بر شما تمام نموديم، چون اين تدبير تا قبل از امروز با ولايت خدا و رسول صورت مىگرفت، و معلوم است كه ولايت خدا و رسول تا روزى مىتواند ادامه داشته باشد كه رسول در قيد حيات باشد، و وحى خدا هم چنان بر وى نازل شود، و اما بعد از در گذشت رسول و انقطاع وحى ديگر رسولى در بين مردم نيست تا از دين خدا حمايت نموده و دشمنان را از آن دفع كند، پس بر خدا واجب است كه براى ادامه تدبير خودش كسى را نصب كند، و آن كس همان ولى امر بعد از رسول و قيم بر امور دين و امت او مصداق جمله:" وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" است.
پس ولايت كه مشروع واحدى است تا قبل از امروز ناقص بود، و به حد تمام نرسيده بود، امروز با نصب ولى امر، بعد از رسول تمام شد.
و وقتى دين خدا در تشريعش به حد كمال رسيد، و نعمت ولايت تمام شد" رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" من اسلام را بدان جهت كه دينى از اديان توحيد است براى شما پسنديدم، در اين دين غير از خدا كسى پرستيده نمىشود، و با در نظر گرفتن اينكه طاعت همان عبادت است قهرا غير از او كسى اطاعت نمىشود، آرى تنها خدا و كسى كه خدا فرموده باشد يعنى رسول و اولى الامر اطاعت مىشود.
پس آيه شريفه خبر مىدهد از اينكه مؤمنين امروز ديگر خوف سابق را ندارند و دين سابقشان مبدل به امنيت شده، و خداى تعالى براى مؤمنين دين را پسنديده، كه متدين به دين اسلام شوند، (كه دين توحيد است يعنى غير از خدا در آن دين كسى اطاعت و پرستش نمىشود)، پس بر مؤمنين است كه تنها او را پرستش كنند، و چيزى را در اطاعت شريك او نسازند، مگر كسى را كه خود او دستور داده اطاعتش كنند.
و اگر خواننده گرامى در آيه شريفه زير دقت كند كه مىفرمايد:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ، لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ، وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً، وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ". و پس از دقت كامل در آن فقرات آن را با فقرات آيه شريفه:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ ..." تطبيق كند، آن وقت كاملا متوجه مىشود كه در آيه مورد بحث يكى از مصاديق وعده، در آيه سوره نور انجاز و عملى شده است، چون به نظر ما زمينه گفتار در جمله:" يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً" زمينه معرفى نتيجه است، هم چنان كه جمله" وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" هم به اين معنا اشاره دارد، مىخواهد بفرمايد: ايمان و عمل صالح نتيجهاش آن است كه مؤمنين صاحب كره زمين شوند، و بر روى زمين شركى باقى نماند بطورى كه اگر كسى باز هم شرك بورزد، در حقيقت بدون هيچ بهانهاى تبهكار و منحرف شده است.
و با در نظر گرفتن اينكه سوره نور قبل از سوره مورد بحث نازل شده، به شهادت اينكه داستان افك (تهمت به عايشه) و آيه تازيانه زدن به زناكاران و آيه حجاب و آياتى ديگر در آن سوره واقع شده، مطلب كاملا روشن مىشود.
" فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" كلمه" مخمصة" به معناى قحطى و گرسنگى، و كلمه:" تجانف" به معناى تمايل است، ثلاثى مجرد آن جنف با جيم است كه به معناى اين است كه دو پاى شخصى متمايل به خارج از اندام خود بشود،- و در نتيجه گشاد راه برود- در مقابل كلمه" حنف" با حاء است، كه به اين معنا است كه پاهاى شخصى از حالت استقامت متمايل به طرف داخل بشود،- بطورى كه وقتى راه مىرود پاها به يكديگر سائيده بشود.
از سياق آيه سه نكته استفاده مىشود،
اول اينكه جواز خوردن گوشت و چيزهاى ديگرى كه در آيه حرام شده حكمى اولى نيست، حكم اولى همان حرمت است، بلكه حكم ثانوى و مخصوص زمانى است كه شخص مسلمان اگر از آن محرمات سد جوع نكند از گرسنگى مىميرد،
دوم اينكه حكم جواز محدود به اندازهاى است كه از مردن جلوگيرى كند، و ناراحتى گرسنگان را بر طرف سازد، پس چنين كسى نمىتواند شكم خود را از گوشت مردار پر كند،
سوم اينكه صفت مغفرت و مثل آن صفت رحمت همانطور كه با گناهان مستوجب عقاب ارتباط دارد، و مايه محو عقاب آنها مىشود، همچنين با منشا آن نافرمانيها كه همان حكم خدا است نيز متعلق مىشود، و خلاصه كلام اينكه مغفرت و رحمت يك وقت متوجه معصيت- يعنى مخالفت با حكم خدا- مىشود، و آن را مىآمرزد و يك وقت متوجه خود حكم مىشود، و آن را بر ميدارد مثل همين مورد كه خداى تعالى حكم حرمت را برداشته، تا اگر كسى از روى ناچارى گوشت مردار را خورد گناه نكرده باشد، و در نتيجه مستوجب عقاب نيز نشده باشد.
بحثى علمى در سه فصل
فصل اول در عقائد امتها در مورد خوردن گوشت
در اين معنا هيچ شكى نيست كه انسان مانند ساير حيوانات و گياهان مجهز به جهاز گوارش است، يعنى دستگاهى دارد كه اجزايى از مواد عالم را به خود جذب مىكند، به آن مقدارى كه بتواند در آن عمل كند، و آن را جزء بدن خود سازد، و به اين وسيله بقاى خود را حفظ نمايد، پس بنا بر اين براى اينگونه موجودات هيچ مانعى طبيعى وجود ندارد از اينكه هر غذايى كه براى او قابل هضم و مفيد باشد بخورد، تنها مانعى كه از نظر طبع تصور دارد اين است كه آن غذا براى آن موجودات ضرر داشته باشد، و يا مورد تنفر آنها باشد.
اما متضرر شدن مثل اينكه در يابد كه فلان چيز خوردنى براى بدن او ضرر دارد، و نظام جسمى او را بر هم مىزند، براى اينكه مسموم است و يا خودش سم است، در چنين مواردى انسان و حيوان و نبات از خوردن امتناع مىورزد و يا مثل اينكه در يابد كه خوردن فلان چيز براى روح او ضرر دارد، مثل چيزهايى كه در اديان و شرايع مختلفه الهى تحريم شده، و امتناع از خوردن اينگونه چيزها امتناع به حسب طبع نيست، بلكه امتناع فكرى است.
و اما تنفر عبارت است از اينكه انسان يا هر جاندار ديگر چيزى را پليد بداند، و در نتيجه طبع او از نزديكى به آن امتناع بورزد، مثل اينكه يك انسانى نجاست خود را بخورد كه چنين چيزى نمىشود، زيرا انسان نجاست خود را پليد مىداند، و از نزديكى به آن نفرت دارد.
بله، گاهى انسانهاى ديوانه و يا كودك ديده شدهاند كه نجاست خود را بخورند، گاهى هم مىشود كه تنفر انسان از خوردن چيزى به حسب طبع نباشد، بلكه اين امتناعش مستند باشد به عواملى اعتقادى، چون مذهب و يا عادت قومى، و سنتهاى مختلفهاى كه در مجتمعات گوناگون رائج است، مثلا مسلمانان از گوشت خوك نفرت دارند، و نصارا آن را خوراكى مطبوع و پاكيزه مىدانند، و در مقابل اين دو امت، ملل غربى هستند، كه بسيارى از حيوانات- از قبيل قورباغه و خرچنگ و موش و امثال آن را با ميل و رغبت مىخورند، در حالى كه ملل مشرق زمين آنها را پليد مىشمارند، اين قسم از امتناع، امتناع بر حسب طبع اولى نيست، بلكه بر حسب طبع ثانوى و قريحهاى است كسبى.
پس روشن شد كه انسان در تغذى به گوشتها طرق مختلفهاى دارند، طرقى بسيار كه از نقطه امتناع شروع و به نقطه آزادى مطلق در عرضى عريض ختم مىشود، هر چه را كه مباح و گوارا مىداند دليلش طبع او است، و آنچه را كه حرام و ناگوار مىداند دليلش يا فكر او است يا طبع ثانوى او.
در سنت بودا خوردن تمامى گوشتها تحريم شده، و پيروان اين سنت هيچ حيوانى را حلال گوشت نمىدانند، و اين طرف تفريط در مساله خوردن گوشت است، و طرف افراط آن را وحشىهاى آفريقا (و بعض متمدنين اروپا و غرب) پيش گرفتهاند، كه از خوردن هيچ گوشتى حتى گوشت انسان امتناع ندارند.
اما عرب در دوران جاهليت گوشت چهارپايان و ساير حيوانات از قبيل موش و قورباغه را مىخورد، چهارپايان را هم به هر نحوى كه كشته مىشد مىخورد، چه اينكه سرش را بريده باشند، و چه اينكه خفهاش كرده باشند، و چه طورى ديگر مرده باشد، كه در آيه گذشته به عنوانهاى" منخنقه" و" موقوذه" و" مترديه" و" نطيحه" و نيم خورده درندگان از آنها ياد شده بود، و وقتى مورد اعتراض واقع مىشدند مىگفتند: چطور شد كه آنچه خود شما مىكشيد حلال است، و آنچه خدا مىكشد حرام است، هم چنان كه امروز نيز همين جواب از پارهاى اشخاص شنيده مىشود، كه مگر گوشت با گوشت فرق دارد، همين كه گوشتى سالم باشد و به بدن انسان صدمه وارد نياورد آن گوشت خوردنى است، هر چند كه بى ضرر بودنش به وسيله علاجهاى طبى صورت گرفته باشد و خلاصه گوشت حرام آن گوشتى است كه دستگاه گوارش آن را نپذيرد، از آن گذشته همه گوشتها براى اين دستگاه گوشت است، و هيچ فرقى بين آنها نيست.
و نيز در عرب رسم بود كه خون را مىخوردند، و آن را در روده حيوان ريخته با آن روده كباب مىكردند، و مىخوردند، و بخورد ميهمانان مىدادند و نيز رسمشان چنين بود كه هر گاه دچار قحطى مىشدند، بدن شتر خود را با آلتى برنده سوراخ مىكردند، و هر چه خون بيرون مىآمد مىخوردند، امروز نيز خوردن خون در بسيارى از امتهاى غير مسلمان رائج است.
و اين سنت در بتپرستان چين رواج بيشترى دارد، و بطورى كه شنيده مىشود- از خوردن هيچ حيوانى حتى سگ و گربه و حتى كرمها و صدفها و ساير حشرات امتناع ندارند.
و اما اسلام در بين آن سنت تفريطى و اين روش افراطى راهى ميانه را رفته، از بين گوشتها هر گوشتى كه طبيعت انسانهاى معتدل و يا به عبارتى طبيعت معتدل انسانها آن را پاكيزه و مطبوع مىداند، در تحت عنوان كلى طيبات حلال كرده، و سپس اين عنوان كلى را به چهار پايان يعنى بهائم كه عبارتند از گوسفند و بز و گاو و شتر- و در بعضى از چهار پايان چون اسب و الاغ به كراهت- و در ميان پرندگان به هر مرغى كه گوشتخوار نباشد- كه علامتش داشتن سنگدان و پرواز به طريق بال زدن و نداشتن چنگال است- و در آبزيها به ماهيانى كه فلس دارند، به آن تفصيلى كه در كتب فقه آمده تفسير كرده است.
و از اين حيوانات حلال گوشت خون و مردار و آنچه براى غير خدا ذبح شده را تحريم كرده، و غرض در اين تحريم اين بوده كه بشر بر طبق سنت فطرت زندگى كند، چون بشر در اصل فطرت به خوردن گوشت علاقمند است، و نيز فطرتا براى فكر صحيح و طبع مستقيم كه از تجويز هر چيزى كه نوعا ضرر دارد، و يا مورد نفرت طبع است امتناع مىورزد، احترام قائل است.
فصل دوم: چطور اسلام كشتن حيوان را تجويز كرده با اينكه رحم و عاطفه آن را جائز نمىداند؟
چه بسا كه اين سؤال به ذهن بعضى وارد شود، كه حيوان نيز مانند انسان جان و شعور دارد، او نيز از عذاب ذبح رنج مىبرد، و نمىخواهد نابود شود و بميرد، و غريزه حب ذات كه ما را وامىدارد به اينكه از هر مكروهى حذر نموده، و از أ لم هر عذابى بگريزيم، و از مرگ فرار كنيم، همين غريزه ما را وا مىدارد به اينكه نسبت به افراد همنوع خود همين احساس را داشته باشيم، يعنى آنچه براى ما درد آور است براى افراد همنوع خود نپسنديم، و آنچه براى خودمان دشوار است براى همنوع خود نيز دشوار بدانيم، چون نفوس همه يك جورند.
و اين مقياس عينا در ساير انواع حيوان جريان دارد با اين حال چگونه به خود اجازه دهيم كه حيوانات را با شكنجه اى كه خود از آن متالم مىشويم متالم سازيم، و شيرينى زندگى آنها را مبدل به تلخى مرگ كنيم، و از نعمت بقاء كه شريفترين نعمت است محروم سازيم؟ و با اينكه خداى سبحان ارحم الراحمين است، او چرا چنين اجازهاى داده؟ و رحمت واسعهاش چگونه با اين تبعيض در مخلوقاتش مىسازد؟ كه همه جانداران را فدايى و قربانى انسان بسازد؟.
[اساس شرايع دين و زير بناى آن حكمت و مصالح حقيقى است نه عواطف وهمى]
جواب از اين سؤال در يك جمله كوتاه اين است كه اساس شرايع دين و زير بناى آن حكمت و مصالح حقيقى است، نه عواطف وهمى، خداى تعالى در شرايعش حقائق و مصالح حقيقى را رعايت كرده، نه عواطف را كه منشاش وهم است.
توضيح اينكه اگر خواننده محترم وضع زندگى موجوداتى كه در دسترس او است به مقدار تواناييش مورد دقت قرار دهد، خواهد ديد كه هر موجودى در تكون و در بقايش تابع ناموس تحول است و مىفهمد كه هيچ موجودى نيست، مگر آنكه مىتواند به موجودى ديگر متحول شود، و يا موجودى ديگر به صورت خود او متحول گردد، يا بدون واسطه و يا با واسطه و هيچ موجودى ممكن نيست به وجود آيد مگر با معدوم شدن موجودى ديگر، و هيچ موجودى باقى نمىماند مگر با فنا شدن موجودى ديگر، بنا بر اين عالم ماده عالم تبديل و تبدل است، و اگر بخواهى مىتوانى بگويى عالم آكل و ماكول است، (پيوسته موجودى موجوداتى ديگر را مىخورد و جزء وجود خود مىسازد).
مىبينيد كه موجودات مركب زمينى از زمين و مواد آن مىخوردند و آن را جزء وجود خود مىنمايند، و به آن صورت مناسب با صورت خود و يا مخصوص به خود مىدهند و دوباره زمين خود آن موجود را مىخورد و فانى مىسازد.
گياهان از زمين سر در مىآورند و با مواد زمينى تغذيه مىكنند، و از هوا استنشاق مىنمايند تا به حد رشد برسند، دوباره زمين آن گياهان را مىخورد، و ساختمان آنها را كه مركب از اجزايى است تجزيه نموده، اجزاى اصلى آنها را از يكديگر جدا و به صورت عناصر اوليه در مىآورد، و مدام و پى در پى هر يك به ديگرى بر مىگردد زمين گياه مىشود، و گياه زمين مىشود.
قدمى فراتر مىگذاريم، مىبينيم حيوان از گياهان تغذيه مىكند آب و هوا را جزء بدن خود مىسازد، و بعضى از انواع حيوانات چون درندگان زمينى و هوايى حيوانات ديگر را مىخورند، و از گوشت آنها تغذيه مىكنند، چون از نظر جهاز گوارش مخصوص كه دارند چيز ديگرى نمىتوانند بخورند، ولى كبوتران و گنجشكان با دانههاى گياهان تغذى مىكنند، و حشراتى امثال مگس و پشه و كك از خون انسان و ساير جانداران مىمكند، و همچنين انواع حيواناتى ديگر كه غذاهايى ديگر دارند، و سر انجام همه آنها خوراك زمين مىشوند.
پس نظام تكوين و ناموس خلقت كه حكومتى على الاطلاق و به پهناى همه عالم دارد، تنها حاكمى است كه حكم تغذى را معين كرده، موجودى را محكوم به خوردن گياه، و موجودى ديگر را محكوم به خوردن گوشت، و يكى ديگر را به خوردن دانه، و چهارمى را به خوردن خون كرده، و آن گاه اجزاى وجود را به تبعيت از حكمش هدايت نموده است، و نيز او تنها حاكمى است كه خلقت انسان را مجهز به جهاز گوارش گياهان و نباتات كرده، پيشاپيش همه جهازها كه به وى داده دندانهايى است كه در فضاى دهان او به رديف چيده، چند عدد آن براى بريدن، چند عدد براى شكستن، و گاز گرفتن، و آسياب كردن كه اولى را ثنائيات،" دندان جلو"، و دومى را رباعيات، و سومى را انياب" دندان نيش" و چهارمى را طواحن" دندان آسياب يا كرسى" مىناميم، و همين خود دليل بر اين است كه انسان گوشتخوار تنها نيست، و گر نه مانند درندگان بى نياز از دندانهاى كرسى- طواحن- بود، و علف خوار تنها نيز نيست، و گر نه مانند گاو و گوسفند بى نياز از ثنايا و انياب بود، پس چون هر دو نوع دندان را دارد، مىفهميم كه انسان هم علفخوار است و هم گوشتخوار.
قدمى به عقبتر از دندانها به مرحله دوم از جهاز گوارش مىگذاريم، مىبينيم قوه چشايى- ذائقه انسان تنها از گياهان لذت و نفرت ندارد، بلكه طعم خوب و بد انواع گوشتها را تشخيص مىدهد، و از خوب آنها لذت مىبرد، در حالى كه گوسفند چنين تشخيص نسبت به گوشت، و گرگ چنين تشخيص نسبت به گياهان ندارد، در مرحله سوم به جهاز هاضمه او مىپردازيم، مىبينيم جهاز هاضمه انسان نسبت به انواع گوشتها اشتها دارد، و به خوبى آن را هضم مىكند، همه اينها هدايتى است تكوينى و حكمى است كه در خلقت مىباشد، كه تو انسان حق دارى گوسفند را مثلا ذبح كنى، و از گوشت آن ارتزاق نمايى، آرى ممكن نيست بين هدايت تكوين و حكم عملى آن فرق بگذاريم، هدايتش را بپذيريم و تسليم آن بشويم، ولى حكم اباحهاش را منكر شويم.
اسلام هم- همانطور كه بارها گفته شد- دين فطرى است- همى به جز احياء آثار فطرت كه در پس پرده جهل بشر قرار گرفته ندارد، و چون چنين است به جز اين نمىتوانسته حكم كند، كه خوردن گوشت پارهاى حيوانات حلال است، زيرا اين حكم شرعى در اسلام مطابق است، با حكم اباحهاى تكوينى. اسلام همانطور كه با تشريع خود اين حكم فطرى را زنده كرده، احكام ديگرى را كه واضع تكوين وضع كرده نيز زنده كرده است، و آن احكامى است كه قبلا ذكر شد، گفتيم با
موانعى از بى بند و بارى در حكم تغذى منع كرده، يكى از آن موانع حكم عقل است كه اجتناب از خوردن هر گوشتى كه ضرر جسمى يا روحى دارد را واجب دانسته، مانع ديگر، حكم عواطف است، كه از خوردن هر گوشتى كه طبيعت بشر مستقيم الفطرة آن را پليد مىداند نهى كرده، و ريشههاى اين دو حكم نيز به تصرفى از تكوين بر مىگردد، اسلام هم اين دو حكم را معتبر شمرده، هر گوشتى كه به نمو جسم ضرر برساند را حرام كرده، هم چنان كه هر گوشتى كه به مصالح مجتمع انسانى لطمه بزند را تحريم نموده، مانند (گوشت گوسفند يا شترى كه براى غير خدا قربانى شود)، و يا از طريق قمار و استقسام به ازلام و مثل آن تصاحب شده باشد، و نيز گوشت هر حيوانى كه طبيعت بشر آن را پليد مىداند، را تحريم كرده است.
[رأفت و رحمت از مواهب خلقت است، ولى تكوين آن را حاكم على الاطلاق قرار نداده]
و اما اينكه گفتند حس رأفت و رحمت با كشتن حيوانات و خوردن گوشت آنها نمىسازد، جوابش اين است كه آرى هيچ شكى نيست كه رحمت خود موهبتى است لطيف، و تكوينى، كه خداى تعالى آن را در فطرت انسان و بسيارى از حيوانات كه تا كنون به وضع آنها آشنا شدهايم به وديعه نهاده، الا اينكه چنان هم نيست كه تكوين حس رحمت را حاكم على الاطلاق بر امور قرار داده باشد، و در هيچ صورتى مخالفت آن را جائز نداند، و اطاعتش را بطور مطلق و در همه جا لازم بشمارد، خوب وقتى تكوين خودش رحمت را بطور مطلق و همه جا استعمال نمىكند ما چرا مجبور باشيم او را در همه امور حاكم قرار دهيم، دليل اينكه تكوين رحمت را بطور مطلق استعمال نمىكند وجود دردها و بيماريها و مصائب و انواع عذابها است.
از سوى ديگر اين صفت يعنى صفت رحمت اگر در حيوانات بطور مطلق خوب و نعمت باشد در خصوص انسان چنين نيست، يعنى مانند عدالت بدون قيد و شرط و بطور على الاطلاق فضيلت نيست، چون اگر اينطور بود مؤاخذه ظالم به جرم اينكه ظلم كرده، و مجازات مجرم به خاطر اينكه مرتكب جرم شده درست نبود- و حتى زدن يك سيلى به قاتل جنايتكار صحيح نبود، زيرا با ترحم منافات دارد- و همچنين انتقام گرفتن از متجاوز، و به مقدار تعدى او تعدى كردن درست نبود، و حال اگر ظالم و مجرم و جانى و متجاوز را به حال خود واگذاريم دنيا و مردم دنيا تباه مىشوند.
و با اين حال اسلام امر رحمت را بدان جهت كه يكى از مواهب خلقت است مهمل نگذاشته، بلكه دستور داده كه رحمت عمومى گسترش داده شود، و از اينكه حيوانى را بزنند نهى كرده، و حتى زدن حيوانى را كه مىخواهند ذبح كنند منع نموده، و دستور اكيد داده ما دام كه حيوان ذبح شده جانش بيرون نيامده اعضائش را قطع و پوستش را نكنند،- و تحريم منخنقه و موقوذه از همين باب است-، و نيز نهى كرده از اينكه حيوانى را پيش روى حيوان ديگرى مثل
آن ذبح كنند، و براى ذبح كردن حيوان راحتترين و ملايمترين وضع را مقرر فرموده، و آن بريدن چهار رگ گردن او است، (دو تا لوله خون و يك لوله تنفس و يك لوله غذا)، و نيز دستور فرموده حيوانى را كه قرار است ذبح شود آب در اختيارش بگذاريد، و از اين قبيل احكام ديگرى كه تفصيل آنها در كتب فقه آمده است. و با همه اينها اسلام دين تعقل است، نه دين عاطفه، و در هيچ يك از شرايعش عاطفه را بر احكام عقلى كه اصلاح گر نظام مجتمع بشرى است مقدم نداشته، و از احكام عاطفه تنها آن احكامى را معتبر شمرده كه عقل آن را معتبر شمرده است، كه برگشت آن نيز به پيروى حكم عقل است. و اما اينكه گفتند رحمت الهى چگونه با تشريع حكم تزكيه و ذبح حيوانات سازگار است؟ با اينكه خداى تعالى ارحم الراحمين است،
جوابش اينست كه اين شبهه از خلط ميان رحمت و رقت قلب ناشى شده است، آنچه در خداى تعالى است رحمت است نه رقت قلب، كه تاثر شعورى خاص است در انسان كه باعث مىشود، انسان رحم دل نسبت به فرد مرحوم تلطف و مهربانى كند، و اين خود صفتى است جسمانى و مادى كه خداى تعالى از داشتن آن متعالى است،- تعالى اللَّه عن ذلك علوا كبيرا- و اما رحمت در خداى تعالى معنايش افاضه خير بر مستحق خير است، آن هم به مقدارى كه استحقاق آن را دارد، و به همين جهت بسا مىشود كه عذاب را رحمت خدا و به عكس رحمت او را عذاب تشخيص مىدهيم،- هم چنان كه تشريع حكم تذكيه حيوانات را براى حيوانات عذاب مىپنداريم-، پس اين فكر را بايد از مغز بيرون كرد كه احكام الهى بايد بر طبق تشخيص ما كه ناشى از عواطف كاذبه بشرى است، بوده باشد، و مصالح تدبير در عالم تشريع را بخاطر اينگونه امور باطل ساخته، و يا در اينكه شرايعش را مطابق با واقعيات تشريع كرده باشد مسامحه كند.
پس از همه مطالب گذشته اين معنا روشن گرديد كه اسلام در تجويز خوردن گوشت حيوانات و همچنين در جزئيات و قيد و شرطهايى كه در اين تجويز رعايت نموده امر فطرت را حكايت كرده، فطرتى كه خداى تعالى بشر را بر آن فطرت خلق كرده،" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ".
فصل سوم در پاسخ از اين سؤال است كه چرا اسلام حليت گوشت را مبنى بر تذكيه كرد؟
توضيح سؤال اينكه ما پذيرفتيم كه خلقت بشر طورى است كه هم مجهز به جهاز گياه خوارى است، و هم جهاز گوشتخوارى، و فطرت و خلقت گوشتخوارى را براى انسان جائز مىداند، و بدنبال اين حكم فطرت، اسلام هم كه شرايعش مطابق با فطرت است خوردن گوشت را جائز دانسته، ليكن اين سؤال پيش مىآيد كه چرا اسلام به خوردن گوشت حيواناتى كه خودشان مىميرند اكتفاء نكرد، با اينكه اگر اكتفاء كرده بود مسلمين هم گوشت مىخوردند، و هم كارد بدست نمىگرفتند، و با كمال بى رحمى حيوانى را سر نمىبريدند، در نتيجه عواطف و رحمتشان جريحهدار نمىشد؟
جواب اين سؤال از بياناتى كه در فصل دوم گذشت روشن گرديد، چون در آنجا گفتيم رحمت به معناى رقت قلب واجب الاتباع نيست، و عقل پيروى آن را لازم نمىداند، بلكه پيروى از آن را باعث ابطال بسيارى از احكام حقوقى و جزائى مىداند، و خواننده عزيز توجه فرمود كه اسلام در عين اينكه احكامش را تابع مصالح و مفاسد واقعى قرار داده، نه تابع عواطف، مع ذلك در بكار بردن رحمت به آن مقدار كه ممكن و معقول بوده از هيچ كوششى فروگذار نكرده، هم مصالح واقعى را احراز نموده، و هم ملكه رحمت را در بين نوع بشر حفظ كرده.
علاوه بر اينكه (همه مىدانيم بيشتر گاو و گوسفند و شترانى كه مىميرند علت مرگشان بيماريهايى است كه اگر گوشت آنها خورده شود انسانها هم به همان بيماريها مبتلا مىگردند)، و مزاج آنان تباه و بدنها متضرر مىشود، و اين خود خلاف رحمت است، و اگر بشر را محكوم مىكرد به اينكه تنها از گوشت حيوانى بخورد كه مثلا از كوه پرت شده، آن وقت ميبايستى همه افراد بشر دور دنيا بچرخند ببينند كجا حيوانى از كوه پرت شده است، و اين براى بشر حكمى حرجى و خلاف رحمت است.
بحث روايتى: (رواياتى در ذيل آيات گذشته)
در تفسير عياشى از عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" در هيچ جاى قرآن نازل نشده مگر آنكه امير آن و شريف آن على (ع) است، خداى تعالى اصحاب محمد (ص) را در بسيارى از موارد قرآن مورد عتاب و ملامت قرار داده، ولى على (ع) را جز بخير ياد نفرموده.
مؤلف: در تفسير برهان از موفق بن احمد از عكرمه روايت كرده كه او نظير اين حديث
را تا جمله" امير آن و شريفش على است" از ابن عباس روايت نموده است، و در نقل او بقيه حديث نيامده.
عياشى نيز آن را از عكرمه روايت كرده، و ما در سابق آن را از در المنثور نقل كرديم، و در بعضى از روايات امام رضا (ع) آمده كه فرمود: در قرآن در هيچ جايى جمله:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" نيامده، مگر آنكه در حق ما نازل شده است، و اين روايات از باب تطبيق كلى بر روشنترين مصداق آن است، و يا از باب باطن قرآن است.
و در همان كتاب است كه عبد اللَّه بن سنان گفته: من از امام صادق (ع) از آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" پرسيدم، فرمود: منظور از عقود همه پيمانها است.
مؤلف: قمى نيز اين مطلب را از آن جناب در تفسير خود نقل كرده است.
و در تهذيب با ذكر سند از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: من از امام باقر- و يا امام صادق (عليهما السلام) از كلام خداى عز و جل كه مىفرمايد:" أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعامِ" پرسيدم، فرمود جنين حيوانات كه در شكم مادرند و هنوز متولد نشدهاند، در صورتى كه كرك و مو در آورده باشند زكاتشان زكات مادرشان است، (يعنى همين كه مادرش را ذبح كنند آن جنين نيز ذبح شده است) و اين جمله از كلام خداى تعالى به هر معنا كه منظور خداى تعالى باشد شامل جنين حيوانات نيز مىشود.
مؤلف: اين حديث در كافى و فقيه نيز از آن جناب و از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام) روايت شده، عياشى نيز اين معنا را در تفسير خود از محمد بن مسلم از يكى از آن دو بزرگوار و به سندى ديگر از زراره از امام صادق (ع) نقل كرده، و قمى آن را در تفسير خود و صاحب مجمع از امام ابى جعفر (باقر) و امام صادق (عليهما السلام) نقل كرده اند.
و در تفسير قمى در ذيل آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ ..." آمده كه منظور از شعائر خدا احرام و طواف و نماز خواندن در مقام ابراهيم، و سعى بين صفا و مروه، و بطور كلى همه مراسم حج است و يكى از آن مراسم اين است كه اگر كسى حيوانى به نيت قربانى كردن همراه خود حركت دهد، آن را اشعار كند، يعنى كوهان شتر را خونآلود كند و يا پوست آن را كنده، و يا لنگه كفشى به گردنش بياويزد، تا مردم همه بشناسند كه اين حيوان قربانى است، و اگر فرار كرد و گم شد كسى متعرض آن نشود، اين مراسم را شعائر مىخوانند، به اين مناسبت كه با خونين كردن كوهان شتر و آن ديگر مراسم، اشعار و اعلام مىدارند كه اين حيوان قربانى است تا آن را بشناسند.
و اينكه فرمود:" وَ لَا الشَّهْرَ الْحَرامَ" منظور ماه ذى الحجه است، كه يكى از ماههاى حرام است، و منظور از هدى در جمله:" وَ لَا الْهَدْيَ" آن قربانى است كه محرم بعد از احرام بستن با خود حركت مىدهد، و در معناى كلمه قلائد در جمله" وَ لَا الْقَلائِدَ" فرمود: منظور اين است كه زائر بيت اللَّه لنگه كفشى را كه در آن كفش نماز خوانده به گردن آن حيوان بياويزد، و در معناى جمله:" و لا آمين البيت الحرام" فرمود يعنى كسانى كه به قصد حج خانه خدا حركت مىكند.
رواياتى در باره شان نزول جمله:" و لا امين البيت الحرام"
و در مجمع البيان گفته امام ابو جعفر باقر (ع) فرموده اين آيه در باره مردى از قبيله بنى ربيعه كه نامش حطم بوده نازل شده. و اضافه كرده كه سدى گفته است حطم بن هند بكرى به قصد ديدار رسول خدا (ص) براه افتاد، و همراهان خود و مركب خود را خارج مدينه اطراق داد، و خود به تنهايى خدمت رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت: به چه چيز دعوت مىكنى، از سوى ديگر رسول خدا (ص) قبلا به اصحاب خود پيشگويى كرده بود كه امروز مردى از بنى ربيعه بر شما وارد مىشود كه با زبان شيطان سخن مىگويد، و چون رسول خدا (ص) پاسخ وى را داد كه من به چه چيز دعوت مىكنم، آن مرد گفت: پس مرا
مهلت بده تا با همراهانم مشورت كنم، شايد بعد از مشورت به اسلام درآيم، اين حرف را گفت و بيرون شد، رسول خدا (ص) به اصحابش فرمود: با چهره كافرى داخل و با نقشه نيرنگى بيرون رفت، حطم در سر راه خود به گلهاى از گلههاى مدينه بر خورد، و آن را به پيش انداخت و با خود برد، و در راه اين رجز را مىخواند:
قد لفها الليل بسواق حطم * ليس براعى ابل و لا غنم
و لا بجزار على ظهر و ضم * باتوا نياما و ابن هند لم ينم
بات يقاسيها غلام كالزلم * خدلج الساقين ممسوح القدم
يعنى حطم بدست يك چوپان، رمه اهل مدينه را سينه كرد، و گر نه خودش نه چوپانى شتر كرده و نه شبانى گوسفند و نه قصابى نموده، و گوشت بر روى ساطور قطعه قطعه كرده، صاحبان رمه شب را به خواب بسر بردند، ولى پسر هند نخوابيد، شب را بسر برد در حالى كه نوكرى تيز پاى چون تير، زحمت چراندن رمه را به عهده داشت، غلامى با ساق باريك و پايى بدون گودى.
آن گاه در سال بعد به قصد زيارت حج براه افتاد، در حالى كه قربانى خود را با لنگه كفش علامتگذارى كرده بود، رسول خدا (ص) خواست تا او را به حضور خود بطلبد، اين آيه نازل شد:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" صاحب مجمع اضافه كرده كه ابن زيد گفته است اين آيه در روز فتح در باره مردمى از مشركين نازل شد، كه قصد خانه خدا داشتند، ولى بعد از عمره از احرام در آمدند، تا بتوانند از راه شكار فضل خدا كه همان رزق اوست بدست آورند، مسلمانان اظهار كردند كه اى رسول خدا اين مردم نيز مانند مردم مكه مشركند، اجازه بده بر آنان حمله ببريم، در پاسخشان اين آيه نازل شد.
مؤلف: طبرى داستان اول را از سدى و عكرمه نقل كرده، و داستان دوم را از ابن زيد آورده.
و سيوطى در در المنثور دومى را از ابن ابى حاتم از زيد بن اسلم نقل كرده، و در نقل او آمده كه اين جريان در روز حديبيه اتفاق افتاده، و ليكن هيچيك از اين دو قصه با آنچه نزد اهل نقل و مفسرين مسلم است نمىسازد، چون اين دو طائفه مسلم دانسته اند كه سوره مائده در حجة الوداع نازل شده، و اگر اين دو داستان درست باشد بايد آيه:
" إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا" و آيه:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ"، قبل از آيه مورد بحث:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" نازل شده باشد، و در صورت ديگر، معنا ندارد كه بعد از آن حكم به قتل، و دستور به اينكه نزديك مسجد الحرام نشوند، بفرمايد: متعرض مشركين كه قصد خانه خدا دارند مشويد.
و شايد اشكالى كه در اين دو داستان و امثال آن بوده باعث شده كه ابن عباس و مجاهد و قتاده و ضحاك بطورى كه نقل شده بگويند: آيه:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" به وسيله آيه پنجم و بيست و هشتم از سوره برائت نسخ شده است، و داستان نسخ در تفسير قمى نيز آمده، و از ظاهر آن بر مىآيد كه روايتى بوده باشد نه گفتار خود قمى.
و با همه اين احوال و اقوال يك نكته همه آنها را باطل مىسازد، و آن اين است كه سوره مائده بعد از سوره برائت نازل شده، از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام) نيز رواياتى رسيده، كه در سوره مائده ناسخ هست ولى منسوخ نيست، از اين روايات هم كه بگذريم جمله: " الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." صريح در اين است كه با نزول سوره مائده دين خدا كامل شده، و اين تصريح با اينكه بعضى از آيات آن نسخ شود نمىسازد.
و بنا بر اين مفاد جمله:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" به منزله اجمالى است كه جمله بعدى آن كه مىفرمايد:" وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا ..."، آن را تفسير و شرح مىكند، و مىفرمايد: اگر مشركين قبلا متعرض شما شدند و يا از زيارت شما جلوگيرى كردند شما بخاطر كينه توزى و از در انتقام متعرض آنها كه قصد خانه خدا دارند مشويد، و با تعرض خود نسبت به آنها و كشتن و آزارشان حرمت خانه خدا را از بين نبريد، بلكه همواره بر بر و تقوا يكديگر را كمك كنيد.
رواياتى در باره معناى" نيكى" و" اثم" در ذيل جمله" تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى ..."
و در در المنثور است كه احمد و عبد بن حميد در تفسير اين آيه يعنى جمله:" وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ ..."، و بخارى در تاريخ خود از وابصه روايت كردهاند كه گفت: من به حضور رسول خدا (ص) رسيدم، و تصميم داشتم در سؤال از خوبيها و بديها چيزى را فروگذار نكنم، ولى خود آن جناب فرمود: اى وابصه آيا مىخواهى به تو خبر دهم كه به چه منظور آمدهاى، و آمدهاى تا چه چيزهايى بپرسى؟ خودت مىگويى يا من خبرت دهم، عرضه داشتم: يا رسول اللَّه شما بفرمائيد، فرمود: تو آمدهاى از خوبيها و بديها بپرسى، آن گاه از انگشتان دستش
سه انگشت را جمع كرد، و با آنها پى در پى به سينه من مىزد، و مىفرمود: اى وابصه از اين قلبت بپرس، از اين قلبت بپرس، بر و خوبى هر آن چيزى است كه قلب تو نسبت به آن آرامش يابد، بر آن چيزى است كه نفس تو بدان آرامش يابد، و گناه آن عملى است كه در دل اضطراب و نگرانى ايجاد كند، هر چند كه مردم يكى پس از ديگرى حكم به درستى آن عمل كنند.
و در همان كتاب است كه احمد، و عبد بن حميد، و ابن حبان، و طبرانى، و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته)، و بيهقى از ابى امامه روايت كردهاند كه گفت: مردى از رسول خدا (ص) پرسيد اثم- گناه- چيست؟ فرمود: خيالهاى باطلى كه به دل وارد مىشود، پرسيد: حال بفرما ايمان چيست؟ فرمود: اينكه آدمى از كار زشتش بدش آيد، و كار نيكش خرسندش سازد، و كسى كه چنين است از مؤمنين است.
و در همان كتابست كه ابن ابى شيبه و احمد و بخارى در كتاب" الادب" و مسلم و ترمذى و حاكم و بيهقى در كتاب" الشعب" از نواس بن سمعان روايت آوردهاند كه گفت: شخصى از رسول خدا (ص) پرسيد:" بر" و" اثم" به چه معنا است؟ فرمود: بر به معناى حسن خلق، و اثم به معناى هر خيالى است كه در دلت وارد شود، خيالى كه اگر مرتكب شدى دوست دارى مردم آگاه نشوند، و اگر مردم خبردار شوند ناراحت شوى.
مؤلف: اين روايات- بطورى كه ملاحظه مىكنيد- از آيه شريفه:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" خبر مىدهد، مؤيد اين روايات معنايى است كه ما در گذشته براى اثم كرديم.
و در مجمع البيان گفته: مفسرين در معناى جمله:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" اختلاف كردهاند بعضى گفتهاند: اين دستور به وسيله آيه:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" نسخ شده، (نقل از اكثر مفسرين) بعضى ديگر گفتهاند از اين سوره- يعنى سوره مائده- و از اين آيه هيچ حكمى نسخ نشده، براى اينكه مىدانيم كه بر مسلمانان جائز نبوده كه ابتداء با مشركين قتال كنند، مگر آنكه قبلا خود مشركين قتال را آغاز كرده باشند، آن گاه گفته است: اين قول از امام ابى جعفر (ع) روايت شده.
رواياتى در ذيل آيه مربوط به گوشتهاى حرام و استقسام به ازلام
و در كتاب فقيه به سند خود از أبان بن تغلب از امام جعفر بن محمد بن على الباقر (صلوات اللَّه عليهما) روايت كرده كه فرمود: ميته و خون و گوشت خوك معروف است، احتياجى به بيان ندارد، اما" ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ" عبارت است از هر حيوانى كه در پاى بتى ذبح شود، و اما منخنقه يعنى حيوان خفه شده- با اينكه يكى از افراد ميته است بدين جهت نام برده شده كه- مجوس را رسم چنين بود كه حيوان سر بريده را نمىخوردند و به جاى آن مردار را مىخوردند و براى مردار كردن حيوانات از قبيل گاو و گوسفند آنها را خفه مىكردند، تا بميرد آن وقت گوشت آنها را مىخوردند.
- و همچنين موقوذه را كه يكى ديگر از مصاديق ميته است، از اين جهت نام برده كه- مجوس دست و پاى حيوان را مىبستند، و آن قدر مىزدند تا بميرد، وقتى به كلى بى جان مىشد آن را مىخوردند و نيز مترديه كه آن نيز رسم مجوس بود، چشم حيوان را مىبستند، و آن را از بام پرت مىكردند، تا بميرد، وقتى مىمرد گوشتش را مىخوردند، و نطيحه كه آن نيز حيوانى بوده كه به مرسوم مجوس به وسيله شاخ حيوانى ديگر مىمرده، مثلا دو بز نر را به جنگ هم مىانداختند تا يكى در اثر ضربت شاخ ديگرى بميرد، آن گاه آن را مىخوردند و نيز" ما أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ" كه مجوس نيم خورده درندگان چون گرگ و شير و خرس را مىخوردند، و خداى عز و جل همه اينها را حرام كرد.
و اما عنوان" وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ" از رسوم مشركين قريش بوده، آنها درخت و سنگ را مىپرستيدند، و در پاى آنها گوسفند قربانى مىكردند، و نيز عنوان" أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ذلِكُمْ فِسْقٌ" كه اسلام آن را فسق خوانده چنين بوده، كه شترى را مورد تقسيم قرار داده، آن را به ده سهم تقسيم مىكردند، كه هر سهمى اسم خاصى داشته، بعضى از سهمها دو و يا بيشتر از دو جزء را مىبرده، و بعضى از سهمها اصلا نمىبرده، و آن سهام- چوبههاى تير- را بدست كسى مىدادند تا بنام ده نفر خارج كند، هفت چوبه تير نصيب داشته، و سه چوبه آن نصيبى نداشته، در نتيجه در چنين تقسيمى بعضى سهم بيشترى مىبردند و بعضى اصلا نمىبردند.
آن هفت چوبه تيرى كه نصيب داشته عبارت بوده از: 1- فذ 2- توأم 3- مسبل 4- نافس 5- حلس 6- رقيب 7- معلى، به اين ترتيب كه اولى يك سهم از ده جزء شتر را، و دومى دو سهم و سومى سه سهم، و چهارمى چهار سهم، و پنجمى پنج سهم، و ششمى شش سهم، و هفتمى هفت سهم را مىبرده.
و آن سه چوبهاى كه سهم نمىبرده 1- سفيح 2- منيح 3- وغد، بوده، و سرمايه خريدن شتر به عهده همين سه نفرى مىافتاده كه سهم نبردهاند و اين خود نوعى قمار است، و به همين جهت خداى تعالى آن را تحريم كرد.
مؤلف: تفسيرى كه در اين روايت براى منخنقه و موقوذه و مترديه شده جنبه بيان به وسيله مثال را دارد، نه اينكه معناى اين كلمات تنها همين است كه در روايات آمده، به شهادت اينكه در روايت بعدى به معانى ديگر تفسير شده، و همچنين آمدن جمله:" إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ" با جمله" وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ" و آمدن جمله:" ذلِكُمْ فِسْقٌ" با جمله:" وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ" معنايش اين نيست كه تنها نيم خورده درندگان اگر تذكيه شود حلال است و تنها استقسام به وسيله ازلام فسق است و غير از آن هيچ عملى فسق نيست، چنين دلالتى ندارد.
و در تفسير عياشى از عيوق بن قسوط از امام صادق (ع) روايتى آمده كه در معناى كلمه" منخنقه" فرموده: حيوانى كه با طناب بسته شده باشد، و طناب آن را خفه كند، و" موقوذه" حيوانى است كه از شدت بيمارى، ناراحتى ذبح را احساس نكند، و دست و پايى نزند، و خونى از گردنش بيرون نيايد، و" مترديه" آن حيوانى است كه از بالاى خانه و مثل آن پرت شود،" و نطيحة" آن حيوانى است كه به هم جنس خود شاخ بزند.
و در همان كتاب از حسن بن على وشاء از ابى الحسن رضا (ع) روايت آمده كه گفت: از آن جناب شنيدم مىفرمود: مترديه و نطيحه و" ما أَكَلَ السَّبُعُ" اگر هنوز جان داشته باشند، و تو بتوانى آنها را ذبح كنى گوشتش را بخور.
باز در همان كتاب از محمد بن عبد اللَّه از بعضى اصحابش روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: فدايت شوم، چرا خداى تعالى مردار و خون و گوشت خوك را تحريم كرد؟ فرمود: خداى تبارك و تعالى اگر اينها را بر بندگانش تحريم و غير اينها را حلال كرده، از اين بابت نبوده كه خودش از محرمات بدش مىآمده، و از آنچه حلال كرده خوشش مىآمده، بلكه خداى تعالى كه خلائق را پديد آورده مىداند چه چيزهايى براى ساختمان بدن آنان سودمند، و مايه قوام بدن آنان است، آنها را حلال و مباح كرده، تا به فضل و كرم خود مصالح آنان را تامين كرده باشد، و نيز مىداند چه چيزهايى براى ساختمان بدن آنان مضر است ايشان را از استعمال آن نهى كرده، و آن چيزها را بر آنان تحريم نموده، مگر در صورت اضطرار، يعنى در مواردى كه ضرر استعمال نكردن محرمات بيش از ضرر استعمال آنها است، آن را حلال كرده، تا شخص مضطر به مقدار رفع اضطرارش و نه بيشتر از آن استفاده كند.
امام سپس فرمود: و اما ميته بدين جهت تحريم شده كه احدى از آن نخورد، و نزديكش نشود، مگر آنكه بدنش ضعيف و جسمش لاغر، و مغز استخوانش سست و نسلش قطع مىشود، و كسى كه مردار مىخورد جز به مرگ ناگهانى نمىميرد.
و اما خوردن خون، انسانها را چون سگ، درنده و قسى القلب مىسازد و رأفت و رحمت را كم مىكند، تا جايى كه كشتن فرزند و پدر و مادر از او احتمال مىرود، و دوست و همنشين او نيز از خطر او ايمن نيست.
و اما حرمت گوشت خوك بدان جهت است كه خداى تعالى در ادوار گذشته مردمى را به جرم گناهانى به صورت حيواناتى چون خوك و ميمون و خرس و ساير مسوخات مسخ كرد، و آن گاه خوردن گوشت اينگونه حيوانات را تحريم نمود، تا مردم آن را جزء غذاها و خوردنيهاى خود نشمارند، و عقوبت گناهى را كه باعث مسخ انسانهايى به صورت آن حيوان شد كوچك نشمارند.
و اما حرمت شراب به خاطر اثرى است كه شراب دارد، و فسادى كه در عقل و در اعضاى بدن مىگذارد، آن گاه فرمود: دائم الخمر مانند كسى است كه بت مىپرستد، و شراب او را دچار ارتعاش ساخته نور ايمان را از او مىبرد، و مروتش را منهدم مىسازد، وادارش مىكند به اينكه هر گناهى چون قتل نفس، و زنا را مرتكب شود، او حتى ايمن از اين نيست كه در حال مستى با محارم جمع شود، در حالى كه خودش متوجه نباشد، كه چه مىكند، و شراب، كار نوشندهاش را به ارتكاب هر نوع شر و گناه مىكشاند.
بحث روايتى ديگر (در باره ولايت على (ع) در روز غدير خم)
در كتاب غاية المرام از كتاب فضائل على (ع) و او از ابى المؤيد موفق بن احمد، و او از سيد الحفاظ شهردار بن شيرويه، فرزند شهردار ديلمى نقل كرده، كه وى از همدان نامهاى به من نوشت، و در آن نوشته بود كه ابو الفتح عبدوس بن عبد اللَّه بن عبدوس همدانى در نامهاش به من نوشت، كه عبد اللَّه بن اسحاق بغوى برايم حديث كرده، كه حسين بن عليل غنوى برايم حديث كرد، كه محمد بن عبد الرحمن زراع برايم حديث كرد، كه قيس بن حفص برايم روايت كرد، كه على بن الحسين برايم نقل كرد، كه ابو هريرة از ابى سعيد خدرى برايم نقل
كرد: كه رسول خدا (ص) در آن روزى كه مردم را به جمع شدن در غدير خم دعوت فرمود دستور داد زير درختى را كه در آنجا بود از خار و خاشاك بروبند، و آن روز روز پنجشنبه بود، همان روز بود كه مردم را به سوى پيروى از على (ع) دعوت نموده، بازوى او را گرفت و بلند كرد، بطورى كه مردم سفيدى زير بغل آن جناب را ديدند، و اين دو از يكديگر جدا نشدند، تا آنكه آيه شريفه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" نازل گرديد، پس رسول خدا (ص) به مژدگانى اينكه دين به حد كمال رسيد، و نعمت خدا تمام شد، و پروردگار از رسالتش و از ولايت على راضى شده، اللَّه اكبر گفت، و سپس گفت:" اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله" «1».
آن گاه حسان بن ثابت عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا اجازه مىدهى چند شعر بسرايم؟
فرمود بگو كه همين ابيات را نيز خداى تعالى نازل مىكند، پس حسان بن ثابت اين چند بيت را بسرود:
يناديهم يوم الغدير نبيهم * بخم و اسمع بالنبى مناديا
بانى مولاكم نعم و وليكم * فقالوا و لم يبدوا هناك التعاميا
إلهك مولانا و انت ولينا * و لا تجدن فى الخلق للامر عاصيا
فقال له قم يا على فاننى * رضيتك من بعدى اماما و هاديا
در روز غدير پيامبرشان به بانگ بلند ندايشان در داد، غديرى كه در سرزمين خم قرار داشت، و اى كاش مردم جهان بودند و رسول خدا (ص) را در حال ندا مىديدند، كه مىگفت: آيا من سرپرست و ولى شما هستم؟ و مردم در پاسخش بدون هيچ پردهپوشى گفتند معبود تو مولاى ما و خود تو ولى ما هستى، و تو خواننده اين شعر اگر در آنجا بودى حتى يك نفر هم مخالف نمىيافتى، در اين هنگام رو به على بن ابى طالب كرد، و فرمود: يا على برخيز كه من تو را براى امامت و هدايت اين خلق بعد از خودم شايسته ديدم.
و از كتاب" نزول القرآن فى امير المؤمنين على بن ابى طالب" تاليف حافظ ابى نعيم آمده كه وى بعد از حذف سند از قيس بن ربيع از ابى هارون عبدى از ابى سعيد خدرى نظير اين حديث را نقل كرده، با اين تفاوت وى بعد از آن چهار بيت اين دو بيت نيز آمده.
فمن كنت مولاه فهذا وليه * فكونوا له انصار صدق مواليا
هناك دعا اللهم وال وليه * و كن للذى عادا عليا معاديا
پس هر كس كه من در زندگيم مولاى او بودم اين" على بن ابى طالب" سرپرست او است، پس هان اى مردم ياران او و دوستداران درست او باشيد، و چون سخن رسول (ص) به اينجا رسيد دست به دعا برداشت: كه بار الها دوست بدار او را، و براى هر كس كه على را دشمن بدارد دشمنى آشتى ناپذير باش، و در دشمنى با او كوتاهى مفرماى.
و نيز از كتاب" نزول القرآن" حديثى بدون ذكر اوائل سند از على بن عامر از ابى الحجاف از اعمش از عضه روايت آورده كه گفت اين آيه شريفه يعنى آيه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ" در باره على بن ابى طالب بر پيامبر نازل شد، و در همين خصوص است كه خداى تعالى مىفرمايد:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً".
و از ابراهيم بن محمد حموينى روايت آورده كه گفت: شيخ تاج الدين ابو طالب على بن الحسين بن عثمان بن عبد اللَّه خازن برايم گفت: كه مرا خبر داد امام برهان الدين ناصر بن ابى المكارم مطرزى، (و بمن اجازه نقل آن را نيز بداد)، كه خبر داد مرا امام اخطب خوارزم ابو المؤيد موفق بن احمد مكى خوارزمى، و گفت: مرا خبر داد سيد حفاظ در نامهاى كه از همدان به من نوشت كه مرا خبر داد رئيس ابو الفتح به وسيله نامه كه ما را حديث كرد استادمان عبد اللَّه بن اسحاق نبوى، كه ما را خبر داد استادمان حسن بن عقيل غنوى، كه ما را خبر داد محمد بن عبد اللَّه زراع كه ما را خبر داد قيس بن حفص كه گفت: مرا حديث كرد على بن حسين عبدى از ابى هارون عبدى از ابى سعيد خدرى كه ... تا آخر حديثى كه قبلا نقل شد.
و نيز از حموينى از سيد الحفاظ و ابو منصور شهردار بن شيرويه پسر شهردار ديلمى روايت كرده كه گفت: استاد ما حسن بن احمد بن حسين حداد مقرى و حافظ از احمد بن عبد اللَّه بن احمد براى ما نقل كرد، كه محمد بن احمد بن على براى ما خبر داد، كه محمد بن عثمان بن ابى شيبه به ما خبر داد كه يحيى حمانى به ما خبر داد و گفت: كه قيس بن ربيع از ابى هارون عبدى از ابى سعيد خدرى برايمان حديث كرد كه ... تا آخر حديث اول.
آن گاه صاحب غاية المرام اضافه مىكند كه حموينى دنبال اين حديث گفته است: اين حديث طرق بسيارى به ابى سعيد سعد بن مالك خدرى انصارى دارد.
و همو از كتاب مناقب الفاخرة، تاليف سيد رضى- رحمه اللَّه- از محمد بن اسحاق از ابى جعفر از پدرش از جدش روايت كرده كه گفت: بعد از آنكه رسول خدا (ص) از كار حجة الوداع فارغ شد در مراجعت در سرزمينى كه آن را ضوجان مىگفتند پياده شد، و در آنجا بود كه آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" نازل شد، همين كه مصونيتش از شر و دشمنى مردم نازل شد، ندا در داد كه: الصلاة جامعه- مردم براى نماز جمع شويد- مردم همه، گردش جمع شدند، آن گاه فرمود: چه كسى نسبت به شما اختياردارتر از خود شما است؟ صداى گريه از همه جا برخاست، و گفتند: خدا و رسولش.
پس آن گاه دست على بن ابى طالب را گرفت و فرمود: هر كس كه من مولاى او بودم على مولاى او است، بار الها دوست بدار كسى را كه با او دوستى كند، و دشمن بدار كسى را كه با او دشمنى كند، و يارى فرما كسى را كه وى را يارى كند، و بى ياور بگذار كسى را كه از يارى او دريغ نمايد، براى اينكه او از من است، و من از اويم، و او نسبت به من به منزله هارون است نسبت به موسى، با اين تفاوت كه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود، و اين- يعنى ولايت على بن ابى طالب (ع)- آخرين فريضهاى بود كه خداى تعالى بر امت محمد (ص) واجب كرد، و بعد از انجام اين جريان بود كه خداى عز و جل اين آيه را نازل كرد:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" ابى جعفر مىگويد: مردم همگى از رسول خدا (ص) همه از واجبات دستورشان داده بود واجبات در نماز و روزه و زكات و حج قبول كرده بودند، لا جرم آن جناب را در اين فريضه نيز تصديق كردند.
ابن اسحاق مىگويد: من به ابى جعفر گفتم: اين جريان در چه روزى واقع شد؟ گفت: شب نوزده از ماه ذى الحجة سال دهم هجرت، و در نسخه برهان به جاى كلمه" تسع" كلمه" سبع" آمده، يعنى هفده شب گذشته بود و در راه برگشتن آن جناب از حجة الوداع بود، و بين اين ماجرا و بين وفات رسول خدا (ص) صد روز فاصله شد و رسول خدا (ص) (سمع و در نسخه برهان آمده: سمى) نام دوازده نفر را در غدير خم بر شمرد.
و از مناقب ابن المغازلى بعد از حذف اوائل سند از ابى هريرة روايت كرده كه گفت: هر كس روز هيجدهم ذى الحجه را روزه بگيرد خداى تعالى براى او ثواب شصت ماه روزه مىنويسد و آن روز روز غدير خم است كه در آن روز رسول خدا (ص) از مردم براى على بن ابى طالب بيعت گرفت، و
فرمود: هر كس كه من مولاى اويم على مولاى او است، بار الها دوست بدار هر كس را كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كسى را كه با او دشمنى كند و يارى كن هر كسى را كه او را يارى كند.
پس عمر بن خطاب گفت، بخ بخ لك يا بن ابى طالب، اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة، مبارك باد مبارك باد بر تو اى پسر ابى طالب كه مولاى من و مولاى هر مرد و زن با ايمانى شدى، در اين هنگام بود كه خداى تعالى آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ ..." را نازل كرد.
و از مناقب ابن مردويه و از كتاب سرقات الشعر مرزبانى از ابى سعيد خدرى نظير آن روايتى كه از خطيب نقل كرده بود را نقل كرده.
مؤلف: اين دو حديث را سيوطى هم در در المنثور از ابى سعيد و ابى هريره روايت كرده «2» و گفته است كه سند آنها ضعيف است، چون رواياتى به طرقى بسيار نقل شده كه منتهى به صحابه مىشود و اگر در آنها دقت شود از آن صحابه نيز منتهى مىشود به عمر بن خطاب و على بن ابى طالب و معاويه و سمره، به اين مضمون كه آيه شريفه در روز عرفه از حجة الوداع كه روز جمعه بود نازل شده و از آن ميان روايتى كه مورد اعتماد است آن روايت منقول از عمر بن خطاب است كه در المنثور آن را از حميدى و عبد بن حميد و احمد و بخارى و مسلم و ترمذى و نسايى و ابن جرير و ابن منذر و ابن حبان و بيهقى (در كتاب سنن خود) همگى از طارق بن شهاب از عمر و نيز از ابن راهويه (در مسندش) و از عبد بن حميد از ابى العاليه، از عمر و نيز از ابن جرير، از قبيصة بن ابى ذؤيب، از عمر و نيز از بزاز، از ابن عباس و ظاهرا ابن عباس از عمر روايت كردهاند «3».
حال كه اين معنا روشن شد كه آيه شريفه در باره مساله ولايت نازل شده نه ضعف سند مضر به مطلب است و نه اختلاف روايات در تاريخ نزول آن، اما مساله ضعف سند- به فرضى كه مسلم باشد- ضررى به متن آن در صورتى كه موافق با كتاب خدا باشد نمىزند و ما در بيان سابق خود توضيح داديم كه مفاد آيه غير مساله ولايت نمىتواند باشد و اگر به خاطر داشته باشيد همه احتمالاتى كه در مورد آيه دادهاند ذكر كرديم و ديديد كه همه آنها مورد اشكال بودند، تنها معناى صحيحى كه آيه شريفه تحمل آن را داشت همين معنايى است كه مفاد اين دو روايت و امثال آن بيانگر آن است و چون در بين روايات تنها اين دو روايت موافق كتاب است قهرا اخذ به آن دو متيقن است.
علاوه بر اينكه اين احاديث كه دلالت مىكند بر نزول آيه در خصوص مساله ولايت صرفنظر از اينكه منحصر به اين دو روايت نيست بلكه بيش از بيست حديث است كه از طرق شيعه و سنى نقل شده، ارتباطى با روايات وارده در شان نزول آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ..." دارد كه آن روايات از پانزده حديث بيشتر است و آنها را هم شيعه نقل كرده و هم سنى و همه اين سى و پنج حديث مربوط به داستان غدير است كه رسول خدا (ص) فرمود:" هر كس كه من مولاى او بودم على مولاى اوست" و خود اين فرمايش حديثى است متواتر و قطعى كه جمع بسيارى از صحابه آن را نقل كرده و جمع بسيارى از علماى شيعه و سنى به متواتر بودن آن اعتراف نمودهاند.
و اين مطلب مورد اتفاق است: كه جريان غدير در مراجعت رسول خدا (ص) از مكه به سوى مدينه اتفاق افتاده و اين ولايت (اگر به خاطر فرار از قبول حق حمل بر شوخى و العياذ باللَّه بيهوده گويى ساحت مقدس رسول خدا (ص) نشود) خود فريضهاى است از فرائض دين مبين اسلام، مانند دو فريضه تولى (دوست داشتن خدا و دوستان او) و تبرى (بيزارى جستن از دشمنان خدا و دشمنى با او) كه قرآن كريم در آياتى بسيار تصريح به آن فرموده و وقتى چنين باشد جائز نيست كه اعلام و جعل واجب الهى متاخر از نزول آيه مربوط به آن باشد، بنا بر اين آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." بايد بعد از واجب شدن ولايت نازل شده باشد و در نتيجه هر حديثى كه غير اين بگويد: اگر قابل توجيه نباشد قابل قبول نيست.
بررسى روايات ديگرى كه آيه را به غير مساله ولايت ربط می دهند
و اما رواياتى كه سيوطى نقل كرده علاوه بر پاسخى كه به آن داديم و گفتيم: هر روايتى كه بر خلاف آن دو روايت باشد مخالف قرآن و غير قابل قبول است پاسخ ديگرى دارد كه اينك آن را خاطرنشان مىسازيم توجه بفرمائيد: اگر آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ ..." را با بيانى كه ما در معناى آن داريم و به زودى مىآيد ان شاء اللَّه و آيه شريفه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." را و نيز احاديث وارده از طرق شيعه و سنى در تفسير اين دو آيه و روايات متواتر غدير را، مورد دقت قرار دهيم و همچنين اگر اوضاع داخلى مجتمع اسلامى اواخر عمر رسول خدا (ص) را بررسى كنيم و مورد بحث عميق قرار دهيم،
يقين پيدا مىكنيم كه امر ولايت قبل از روز غدير به ايامى نازل شده و رسول خدا (ص) از اظهار اين حكم نازل شده، بدين جهت خود دارى مىكرده كه مىترسيده مردم آن را تحمل نكنند و نپذيرند و يا عليه آن سوء قصدى كنند و در نتيجه امر دعوت مختل شود (و مردم به خاطر اين آخرين دعوت همه دعوتهاى دينى را رد نموده، از دين مرتد شوند) به اين منظور لا يزال تبليغ آن را تاخير مىانداخته تا آنكه آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ ..." نازل شد و آن جناب را از خطرى كه احتمالش را مىداد تامين و مصونيت داد، آن وقت بدون درنگ در همان روز يعنى روز غدير حكم مزبور را اعلام نمود.
و بنا بر اين مىتوان احتمال داد كه خداى تعالى قسمت عمده سوره مائده را كه آيه" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" و توأم با آن آيه ولايت را در روز عرفه نازل كرده باشد ولى رسول خدا (ص) بيان ولايت را تا روز غدير خم تاخير انداخته باشد و اما خودش آن آيه را در همان روز عرفه تلاوت كرده باشد و اما اينكه در بعضى از روايات آمده كه اين سوره و يا خصوص آيه ولايت در روز غدير خم نازل شده، هيچ بعيد نيست از اين جهت باشد كه مسلمانان در آن روز براى اولين بار آن آيه را شنيده باشند، چون روز غدير خم روزى بود كه حكم آيه به مردم ابلاغ شد، قهرا آيه اين حكم نيز در آن روز به گوش مردم خورده.
و بنا بر اين پس بين روايات منافاتى نيست، يعنى آنها كه دلالت مىكنند بر نزول آيه در باره مساله ولايت و آنها كه دلالت دارند بر نزول آيات در روز عرفه، نظير روايت عمر و على و معاويه و سمره با هم كمال سازش را دارند، زيرا تنافى در وقتى تحقق مىيابد كه يك دسته از روايات بگويند: آيات در روز غدير خم نازل شده و دسته ديگر دلالت كنند بر اينكه در روز عرفه نازل شده است.
و اما اينكه در روايات دسته دوم آمده بود كه آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه دين خدا با حكم حج به كمال رسيد و روايات ديگر نظير آن، در حقيقت راوى خواسته است فهم خود را ارائه بدهد نه اينكه رسول خدا (ص) چنين چيزى را فرموده باشد، چون چنين سخنى با نقل قابل اعتماد از آن جناب به ما نرسيده، خود قرآن كريم هم كه چيزى در اين باب نفرموده.
و اى بسا همين مطلب از روايتى كه عياشى آن را در تفسير خود از جعفر بن محمد بن محمد خزاعى از پدرش نقل كرده استفاده بشود، چون در آن روايت آمده كه راوى گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم مىفرمود: بعد از آنكه رسول خدا (ص) در روز عرفه كه روز جمعه بود وارد عرفات شد، جبرئيل به نزدش آمد و عرضه داشت: خداى عز و جل
سلامت رسانده، مىفرمايدت كه به امتت بگو:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" امروز دين شما را با ولايت على بن ابى طالب كامل و نعمت خود را بر شما تمام و اسلام را برايتان دينى مرضى كردم و ديگر بعد از اين چيزى بر شما نازل نخواهم كرد.
آرى قبلا نماز و زكات و روزه و حج را نازل كرده بودم و اين فريضه پنجمى است كه بر شما نازل نمودم و آن فرائض ديگر را از شما قبول نمىكنم مگر با داشتن اين پنجمى (يعنى نماز و روزه و حج و زكات را از شما نمىپذيرم مگر با داشتن ولايت على (ع)). علاوه بر اينكه در آن رواياتى كه از عمر نقل شده كه گفته است: آيه مورد بحث روز عرفه نازل شده، اشكال ديگرى وارد است و آن اين است كه گويا عمر معناى اكمال دين را متوجه نشده، آن را عبارت دانسته از غلبه مسلمين بر كفار و اينكه در روز عرفه آن سال زائران خانه خدا يكپارچه مسلمان بودند و كفر در آنجا راه نداشت، چون در همه آن روايات كه از وى نقل شده آمده كه بعضى از اهل كتاب (و در بعضى از آن نقلها آمده كه آن اهل كتاب كعب بوده) به عمر گفت: در قرآن آيهاى است كه اگر مثل آن آيه بر ما يهوديان نازل شده بود ما آن روز را جشن و روز عيد مىگرفتيم و آن آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ..." است عمر در پاسخ گفت: به خدا سوگند من مىدانم آن روز را آن روز روز عرفه از سال حجة الوداع بود.
و در اين روايت به عبارتى كه در نقل ابن راهويه و عبد الحميد از ابى العاليه آمده، چنين بر مىخوريم، اصحاب نزد عمر بودند كه سخن از اين آيه به ميان آمد، مردى از اهل كتاب گفت: اگر ما مىدانستيم اين آيه در چه روزى نازل شده، آن روز را عيد مىگرفتيم، عمر گفت: سپاس و حمد خدايى را كه آن روز را و روز بعدش را براى ما عيد قرار داد، چون اين آيه در روز عرفه نازل شد كه فرداى آن عيد قربان است و خداى تعالى امر را براى ما به كمال رساند و ما فهميديم كه امر بعد از اين رو به نقصان مىگذارد. و اين جمله آخر روايت به شكل ديگر نيز نقل شده: كه در المنثور از ابن ابى شيبه و ابن جرير از عنتره روايت مىكند كه گفت: وقتى آيه" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" نازل شد كه اتفاقا آن روز، روز حج اكبر نيز بود، عمر گريه كرد رسول خدا (ص) پرسيد:
سبب گريه تو چيست؟ عرضه داشت: (گريهام براى اين است كه دين ما رو به زيادت داشت و هر روز حكمى جديد نازل مىشد و جمعيتى جديد به اسلام در مىآمد) ولى امروز كه وحى
آمد دين كامل شد، فهميديم كه امر از اين به بعد رو به نقصان مىگذارد چون هيچ چيزى به كمال خود نمىرسد مگر آنكه از آن پس رو به نقصان مىرود، رسول خدا (ص) فرمود: درست است. «1» و نظير اين روايت، روايت ديگرى است كه به وجهى شبيه به روايت قبل است و سيوطى در در المنثور آن را از احمد از علقمة بن عبد اللَّه مزنى نقل كرده، علقمه گفته است:
مردى برايم حديث كرد كه من در مجلس عمر بن خطاب بودم، عمر رو كرد به مردى از حاضران و پرسيد: تو از رسول خدا (ص) چگونه شنيدى كه اسلام را توصيف كرده باشد؟
آن مرد گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم مىفرمود: اسلام در آغاز مانند شتر خردسال بود و سپس مانند شتر دوساله شد و آن گاه چهار ساله و ششساله و در آخر به كمال نيرومندى مىرسد، عمر گفت: بله، ولى اين را هم بايد دانست كه بعد از نيرومندى اول رو به نقصان نهادن است.
خوب خواننده محترم توجه دارد كه اين روايات همه در صدد اين هستند كه به مردم بفهمانند معناى نازل شدن آيه در روز عرفه سال حجة الوداع اين است كه مردم متوجه شوكت دين بشوند و آن جمعيت يكپارچه را كه در موسم حج مشاهده مىكنند كه حتى يك مشرك در بين آنان نيست، سر سرى نپنداشته، از كنار آن بى تفاوت نگذرند بلكه متوجه باشند كه اين همان اكمال دين و اتمام نعمت است كه آيه شريفه به آن اشاره مىكند، بله نعمت خدا در آن روز تمام شد، چون محيط مكه از شرك خالص گرديد و محض و خالص براى مسلمين شد و دين خدا به كمال رسيد، چون در آن روز غير از دين مسلمانان هيچ دين ديگرى در آن روز در مكه وجود نداشت و مسلمانان در آن روز هيچ ترسى از كفار نداشتهاند.
و به عبارتى ديگر مراد از كمال دين و تماميت نعمت، كمال و تماميت آن ظواهر دينى و مراسمى است كه مسلمانان در دست داشتند و بدون ترس و واهمه از دشمن، آن مراسم را انجام داده و آن ظواهر را عملى كردند، بدون اينكه يك نفر از كفار در بينشان باشد، اين است مراد از كمال و تماميت دين، نه كمال شرايع و معارف احكامى كه به تدريج از ناحيه خداى تعالى تشريع مىشد و همچنين مراد از اسلام ظاهر موجود از اسلام است كه مسلمانان آن روز به خاطر همان ظاهر مسلمان خوانده مىشدند و تو خواننده مىتوانى اينطور بگويى كه هدف اين
روايات اين است كه به مردم تفهيم كند كه مراد از دين، صورت دين است صورتى كه در اعمال مسلمانان مشاهده مىشود و معلوم است كه دين به اين معنا بعد از زياد شدن رو به نقصان مىگذارد.
و اما كليات معارف و احكام تشريع شده از ناحيه خدا نقصان پذير نيست وقتى خداى تعالى كار خود را كرد و آخرين حكم دين را نازل كرد، دين به كمال خود رسيده و ديگر ناقص نمىشود، پس اينكه عمر در روايت عنتره گفت:" چون هيچ چيزى به كمال خود نمىرسد مگر آنكه از آن پس رو به نقصان مىرود"، نمىتواند منظورش از دين اين معارف باشد بلكه همانطور كه گفتيم: منظورش مراسم ظاهرى دين است كه مانند هر چيز ديگرى به تبع تحولاتى كه در عالم رخ مىدهد متحول مىشود، مانند تاريخ و اجتماع و اما دين، محكوم به امثال اين سنتها و نواميس جارى در عالم نمىشود مگر به نظر آن كسى كه اصلا براى دين معنايى جز سنت اجتماعى قائل نيست. بله به نظر او، دين هم مانند ساير سنتهاى اجتماعى دستخوش حوادث مىگردد.
[اشكالاتى كه بر قول به اينكه مراد از اكمال دين و اتمام نعمت، كمال و تمام ظاهرى مىباشد، وارد است]
حال كه اشكال اين روايات روشن شد، مىگوئيم: چند اشكال به اين نظريه وارد است:
اول اينكه آن معنايى كه عمر براى اكمال دين كرد نمىتواند مصداق و منظور آيه: " أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." باشد، زيرا در سابق (آنجا كه اقوال مفسرين را در اينكه منظور از اكمال دين چيست؟ نقل كرديم)، اشكالهايى را كه بر اين قول متوجه بود آورديم.
دوم اينكه چگونه ممكن است خداى تعالى دين را به خاطر صرف ظاهرش و اينكه همه مردم آن سرزمين به دو كلمه:" اشهد ان لا اله الا اللَّه و ان محمدا رسول اللَّه" اقرار كردهاند كامل بداند و صرف اين جهت را كه ديگر در مكه كسى نيست كه علنا بت بپرستد، كمال دين بخوانند و اين معنا را بر مردم منت بگذارد؟ با اينكه در بين همين گويندگان شهادتين كسانى بودند كه صد برابر خطرناكتر از مشركين و ضرر و فسادشان بيشتر از آنان بود و آن جمعيت منافقين بودند كه در ظاهر خود را از مسلمانان، مسلمانتر وانمود مىكردند و در باطن جلسات سرى براى رخنه كردن در داخل مسلمانان و بر هم زدن اوضاع آنان و كارشكنى در كارشان و داخل كردن رواياتى دروغين در بين رواياتشان و القاى شبهه در بين سادهلوحانشان تشكيل مىدادند و خطر اين منافقين قابل قياس با خطر كفار نبود (در اوائل سوره بقره سه آيه در باره كفار نازل كرده و چون سخن از خطر منافقين گفته، چهارده آيه در باره آنان نازل كرده) و در سراسر قرآن خبرهاى عظيمى از آنان حكايت شده كه شما مىتوانيد پارهاى از آن خبرها و خطرها را در سورههاى منافقين و بقره و نساء، مائده، انفال، برائت، احزاب و سورههايى ديگر مطالعه کنید.
به راستى ما نفهميديم در روز عرفه اين خطر چطور ناديده گرفته شد و چه كسى مىتواند كه با نزول آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." در روزى كه ديگر هيچ كافرى در آن سر زمين نبود منافقين (كه در حقيقت همان كفار بودند) خفه شدند؟ و جمعيتشان خود به خود متلاشى شد و كيدشان باطل گرديد، اگر باطل شد آخر چگونه و به چه طريق؟ و اگر خفه نشدند و جمعيتشان هم چنان باقى بود و هم چنان سرگرم توطئه عليه اسلام و مسلمين بودند، پس چگونه خداى تعالى بر مسلمانان منت نهاده كه ظاهر دينشان را كامل كرد؟ و نعمت را بر آنان تمام نموده؟ و آيا مىتوان گفت: كه خداى تعالى به همين ظاهر تهى از محتوى راضى شده كه فرموده:" وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً"، مگر اين خود خداى تعالى نيست كه رسول گرامى خود را مخاطب قرار داده مىفرمايد:" هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ".
آيا كسى مىتواند به خود جرأت دهد و بگويد: خداى تعالى به كمال ظاهرى دينى كه چنين باطنى دارد منت نهاده و يا نعمت خود را با اينكه آميخته با خون دلهايى است كه از ناحيه منافقين ايجاد مىشود، تمام بخواند؟ و بفرمايد: نعمتم را بر شما تمام كردم؟ و يا از رضايتش به صورت بىمحتوايى از دين خبر دهد؟ با اينكه در آيات كريمه اش از اين گونه مسلمانان بى محتوى (يعنى از اين منافقين) بيزارى جسته و فرموده:" وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً".
و در باره منافقين فرموده: (و مىدانم كه منظورش جز دين آنان نيست)،" فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضى عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" و بعد از همه اين اشكالها و ناسازگارىها، آيه شريفه از نظر عبارت مطلق است و مساله اكمال و اتمام و رضايت به هيچ قيدى مقيد نشده و همچنين كلمات دين و اسلام و نعمت به هيچ جهتى دون جهتى مقيد نشده، پس به چه دليل گفته اند: منظور از اكمال دين چنين و چنان است؟
حال اگر بگويى بين منافقين و كفار در اينجا فرق هست، زيرا همانطور كه قبلا اشاره شد آيه مورد بحث خواسته است وعدهاى را كه خداى تعالى قبلا داده بود به انجاز برساند كه فرموده است:
" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً". يعنى: خدا به كسانى كه از شما ايمان آوردند و عمل صالح كردند وعده داده كه به زودى زمين را از دشمنان و كفار گرفته به شما مىسپارد، همانطور كه مؤمنين قبل از شما را جانشين كفار كرد و به زودى دين آنان را مكنت مىدهد، آن دينى كه خدايش براى ايشان پسنديد و به زودى خوفى را كه داشتند مبدل به امنيت خواهد كرد و فرموده:" چنين مىكنم تا مرا بپرستند و چيزى را شريك من قرار ندهند".
پس اين آيه بطورى كه ملاحظه مىكنيد به مؤمنين وعده داده كه دينشان را از شر دشمنان آزاد خواهد كرد، اما دين مرضى آنان را و قيد مرضى بودن در اين آيه محاذى جمله:" وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" قرار گرفته و از همين محاذات به خوبى مىفهميم كه مراد از اكمال دين مرضى تمكين دادن آن، يعنى نجات دادن آن از مزاحمت مشركين است و اما منافقين وضع ديگرى و خطر ديگرى غير مزاحمت داشتند، رواياتى هم كه مىگويد: اين آيه در روز عرفه نازل شده به اين معنا اشاره دارد، مفسرين نيز همين را از آيه فهميدهاند كه مراد از اكمال دين نجات دادن مسلمانان و اعمال دينى آنان از مزاحمت مشركين است.
آیا مراد از اكمال دين، نجات دادن مسلمين از مزاحمت مشركان است
در پاسخ مىگوئيم: ما نيز قبول داريم كه آيه مورد بحث در مقام تحقق دادن و وفا كردن خداى تعالى به وعدهاى است كه در (آيه 55) سوره نور به مؤمنين داده بود و همچنين قبول داريم كه جمله:" أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" در اين آيه محاذى جمله:" وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ ..." قرار دارد و جمله:" وَ رَضِيتُ لَكُمُ ..." در برابر جمله:" الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ" واقع است، همه اينها را قبول داريم و شكى در آن نيست.
و ليكن آيه سوره نور با جمله:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" با در نظر گرفتن اينكه خطاب در آن متوجه عموم مسلمانان است و با توجه به كلمه:" منكم" كه وعده الهى را خاص بعضى از آن عموم مىسازد، جاى هيچ شبهه نيست كه وعدهاى را كه داده به طائفه خاصى از مسلمانان داده و آن طائفه را چنين معرفى كرده: كه درستى و صلاح اعمال ظاهريشان از وجود ايمان باطنيشان خبر مىدهد و معلوم است آن مقدار از دين خدا كه در اعمال آنان ظهور مىيابد، همان دينى است كه از ناحيه خداى تعالى تشريع شده، پس تمكين دين مرضى خدا همان اكمال دينى است كه نزد خدا است و خداى تعالى آن را اراده كرده و مرضى خود دانسته و بعد از مرحله اراده، آن را در قالب تشريع ريخته و با انزال تدريجى اجزاى آن دين
را در نزد مردم جمع كرده تا مسلمين بعد از نوميدى كفار از اسلام به وسيله آن، مجموعه او را بپرستند. و اين همان معنايى است كه ما براى اكمال دين كرديم و گفتيم: كه اكمال دين به معناى اكمال آن از حيث تشريع است يعنى بعد از اكمال، ديگر هيچ حكمى تشريع نخواهد شد، چون آنچه تشريع شدنى بود شد، اين است معناى اكمال دين، نه شركت نداشتن مشركين در اعمال مسلمانان و مراسم حج ايشان و مخلوط نشدن مراسم آنان با مراسم مسلمين و به عبارتى ديگر معناى اكمال دين اين است كه خداى تعالى اين را به بالاترين مدارج ترقى اوج دهد بطورى كه ديگر بعد از رسيدن به حد كمال و زيادى رو به نقصان نگذارد.
و در تفسير قمى است كه پدرم از صفوان بن يحيى از اعلاء از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) برايم نقل كرد كه آخرين فريضهاى كه خداى عز و جل نازل كرد، ولايت بود كه بعد از آن ديگر هيچ فريضهاى نازل نشد به جز آيه شريفه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" كه اين آيه در محلى به نام" بكراع الغميم" نازل شد و رسول خدا (ص) مساله ولايت را در جحفه ابلاغ فرمود و بعد از آن كه ديگر هيچ فريضه اى نازل نشد.
مؤلف: اين معنا را مرحوم طبرسى در تفسير مجمع البيان از دو امام بزرگوار امام باقر (ع) از امام امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه آن جناب فرمود: از رسول خدا (ص) شنيدم مىفرمود: بناى اسلام بر پنج پايه و اساس است بر شهادتين و بر قرينتين، پرسيدند، معناى دو شهادت را مىدانيم، بفرما دو قرينه چيست؟
فرمود: نماز و زكات و بدن جهت اين دو قرينه يكديگرند كه يكى از آنها به تنهايى و بدون ديگرى قبول نيست، سوم بر روزه، چهارم بر حج خانه خدا، براى كسى كه استطاعت آن را دارد و خاتمه همه آنها پنجمى است كه ولايت است و خداى تعالى در باره آن اين آيه را نازل فرمود كه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً".
و مرحوم شيخ فتال بن الفارسى در كتاب خود روضة الواعظين از امام ابى جعفر (ع) نقل كرده كه بعد از حكايت داستان رفتن رسول خدا (ص) به حج و نصب على (ع) بر ولايت، در هنگام مراجعتش به مدينه، و نازل شدن آيه مورد بحث، در آن خصوص، خطبه آن جناب در روز غدير را نقل فرموده و خطبهاى است بسيار طولانى.
مؤلف: نظير اين روايت را طبرسى در احتجاج به سندى متصل از حضرمى از ابى جعفر امام باقر (ع) نقل كرده. كلينى در كافى و صدوق در عيون، هر دو روايتى با سند از عبد العزيز بن مسلم از حضرت رضا (ع) آورده اند، مشعر بر اينكه آيه مورد بحث در خصوص مساله ولايت نازل شده و نيز شيخ در امالى، به سند خود از ابن ابى عمير از مفضل بن عمر از امام صادق از جدش امير المؤمنين (ع) روايتى به اين مضمون آورده و نيز طبرسى در مجمع البيان، به سند خود از ابى هارون عبدى از ابى سعيد خدرى روايتى به اين مضمون آورده و شيخ در امالى، به سند خود از اسحاق بن اسماعيل نيشابورى از امام صادق از پدران بزرگوارش از حسن بن على (ع) همين معنا را روايت كرده و اگر ما اين روايات بسيار و طولانى را نقل نكرديم براى اين بود كه رعايت اختصار را لازمتر ديديم و كسانى كه علاقمند باشند می توانند خودشان به آن مصادر مراجعه كنند، هدايت خلق تنها و تنها به دست خداى تعالى است.