سوره مائده، آیات 6 - 7
سوره مائده: آيات 6 - 7
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (6)
وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثاقَهُ الَّذِي واثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (7)
هان اى كسانى كه ايمان آورديد چون خواستيد به نماز بايستيد صورت و دستهايتان را تا آرنجها بشوئيد، و پاى خويش را تا غوزك مسح كنيد، اگر جنب بوديد- با غسل كردن- خود را طاهر سازيد، و اگر بيمار و يا در حال سفر بوديد، و يا يكى از شما از چاله- گودالى كه براى ادرار كردن بدانجا مىروند- آمد، و يا با زنان عمل جنسى انجام داديد، و آبى نيافتيد تا غسل كنيد، و يا وضو بگيريد، با خاك پاك تيمم كنيد، دست به خاك زده به صورت و پشت دستها بكشيد، خدا نمىخواهد شما دچار مشقت شويد، و ليكن مىخواهد پاكتان كند، و نعمت خود را بر شما تمام سازد، باشد كه شكر به جاى آريد. (6)
و نعمت خدا بر خويشتن را بياد آريد، و نيز بياد آريد عهدى را كه او شما را بدان متعهد كرد، كه در پاسخش گفتيد سمعا و طاعة، و از خدا پروا كنيد، كه خدا دانا به افكار و نيات نهفته در دلها است. (7)
آيه اول از اين آيات متعرض حكم طهارت هاى سه گانه يعنى غسل، وضو و تيمم است، و آيه بعدش جنبه متمم و يا مؤكد حكم آن را دارد، البته در بيان حكم طهارت هاى سه گانه يك آيه ديگر هست كه در سوره نساء قرار دارد، و تفسيرش گذشت، و آن آيه زير بود كه مىفرمود: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى، حَتَّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ، وَ لا جُنُباً إِلَّا عابِرِي سَبِيلٍ حَتَّى تَغْتَسِلُوا، وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا غَفُوراً".
و اين آيه يعنى آيه سوره مائده از آيه سوره نساء روشنتر و گوياتر و نسبت به جهات حكم شاملتر است و به همين جهت بود كه ما در سوره نساء بيان آن آيه را گذاشتيم تا در اينجا متعرض شويم تا در نتيجه خواننده بتواند هر دو آيه را با يكديگر مقايسه نموده، آسانتر مطلب را بفهمد.
معناى" قيام الى الصلاة" اراده نماز گزاردن است
« يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ »:
كلمه" قيام" وقتى با حرف" الى" متعدى شود، بسا مىشود كه كنايه از خواستن چيزى مىشود كه قيام در آن استعمال شده، در نتيجه معناى جمله:" قام الى الصلاة" اين مىشود كه" فلانى خواست نماز بخواند"، و وجه اين استعمال اين است كه خواستن نماز ملازم با قيام و بر خاستن است، چون خواستن هر چيز بدون حركت به سوى آن صورت نمىگيرد، مثلا اگر انسانى را فرض كنيم كه نشسته و دارد حالت رفع خستگى و سكون خود را بسر مىبرد، و فرض كنيم كه بعد از رفع خستگى در همين حال كه نشسته بخواهد كارى انجام دهد كه عادتا لازم است حركتى كند، چون آن كار را نشسته نمىتواند انجام دهد، بلكه احتياج به قيام دارد، چنين كسى شروع مىكند به ترك سكون و به حركت در آوردن خود، و بر خاستن از زمين، همين حالت برخاستن را" قيام الى الفعل" مىخوانيم، و اين حالت قيام الى الفعل ملازم است با اراده، نظير اين آيه شريفه، آيه زير است كه مىفرمايد:" وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ"، كه جمله" فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ" را معنا مىكنيم، به اينكه" و خواستى برايشان نماز بپا دارى"، پس در اينگونه استعمالها با اينكه شخص مورد گفتگو هنوز نماز را نخوانده،
و تنها اراده خواندن نماز را كرده، مىگوئيم" اقام الى الصلاة" و به عكس اين استعمال گاه مىشود كه شخص نامبرده كارى را انجام داده، بجاى اينكه بگوئيم انجام داده، در مقام تعبير مىگوئيم خواست انجام دهد، نظير آيه شريفه:" وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ، وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً، فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً" «1»، كه در اينجا اراده فعل و طلب آن در مورد انجام آن قرار گرفته، و اين به وجهى عكس آيه مورد بحث است.
و كوتاه سخن اينكه آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه نماز مشروط بشرطى است كه در آيه آمده، يعنى شستن و مسح كردن كه همان وضو باشد، و از آن بيش از اين مقدار استفاده نمىشود كه نماز وضو مىخواهد، و اما اينكه آن قدر اطلاق داشته باشد بطورى كه دلالت كند بر اينكه هر يك نماز يك وضو لازم دارد، هر چند كه وضوى قبلى باطل نشده باشد، منوط بر اين است كه آيه شريفه اطلاق داشته باشد، و آيات تشريع كمتر اطلاق- از جميع جهات- دارد، البته اين سخن با قطع نظر از جمله:" وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا" است، چون با در نظر گرفتن اين جمله هيچ حرفى نيست كه آيه شريفه نسبت به حال جنابت اطلاق ندارد بلكه مقيد به نبودن جنابت است، و حاصل معناى مجموع آيه اين است كه اگر جنب نباشيد، و بخواهيد به نماز بايستيد، بايد كه وضو بگيريد و اما اگر جنب بوديد بايد خود را طاهر سازيد.
گفتيم جمله مورد بحث اطلاق ندارد تا دلالت كند كه يك يك نمازها وضو مىخواهد اينك اضافه مىكنيم كه ممكن است همين معنا را از جمله:" وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" استفاده كرد، چون اين جمله به ما مىفهماند كه غرض خداى تعالى از تشريع غسل و وضو و تيمم اين نيست كه تكليف و مشقت شما را زياد كند، بلكه غرض اين است كه شما داراى طهارت معنوى به آن معنايى كه خواهد آمد بشويد- خوب وقتى غرض داشتن طهارت است، نمازگزار ما دام كه وضوى قبليش باطل نشده طهارت معنوى را دارد، پس تك تك نمازها وضو نمىخواهد.
اين بود آن مقدار سخنى كه به عنوان بحث تفسيرى در تفسير آيه مىتوان گفت، و اما زائد بر آن ربطى به تفسير ندارد، بلكه بحثهاى فقهى است كه بايد در كتب فقه ديد، هر چند كه مفسرين همه حرفهاى فقهى و تفسيرى را در تفسير خود آورده و كلام را طولانى كرده اند.
دستور وضو ساختن
« فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ »:
كلمه" غسل" به فتح غين به معناى عبور دادن آب بر جسم است، و غالبا به منظور تنظيف و پاك كردن چرك و كثافت از آن جسم صورت مىگيرد، و كلمه" وجه" به معناى روى و ظاهر سمت مقابل هر چيز است، ليكن در غالب موارد در چهره و صورت آدمى و يا به عبارتى سمت جلو سر انسان استعمال مىشود، آن سمتى كه چشم و بينى و دهان در آن سمت است و حد آن همان مقدارى است كه هنگام گفتگو پيدا است.
اين معناى لغوى وجه است ولى ائمه اهل بيت (ع) آن را در تفسير آيه مورد بحث به حد معينى از سمت جلو سر تفسير كرده اند، و آن عبارت است از طرف طول بين ابتداى موى سر به پائين تا آخر چانه، و از طرف عرض آن مقدار از صورت كه ميان دو انگشت شست و ميانى و يا شست و ابهام قرار گيرد، البته در اين ميان اندازه گذاری هاى ديگرى براى كلمه" وجه" شده، كه مفسرين و فقها آن را نقل كرده اند.
كلمه:" ايدى" جمع كلمه" يد" است، كه نام عضو خاصى از انسان است كه با آن مىگيرد و مىدهد و مىزند و كارهايى ديگر مىكند، و آن عضو كه نامش به فارسى دست است از شانه شروع شده تا نوك انگشتان ادامه مىيابد، و چون عنايت در اعضاى بدن به مقدار اهميت مقاصدى است كه آدمى از هر عضوى از اعضاى خود دارد، و مثلا غرض و مقصدش از دست دادن و گرفتن است، بدين جهت از همين عضو كه گفتيم حدش از كجا تا به كجا است به خاطر اينكه نيمه قسمت پائين آن يعنى از مرفق تا سر انگشتانش بيشتر و يا بگو مثلا 90 مقاصدش را انجام مىدهد، لذا كلمه" يد دست" را بيشتر در همين قسمت به كار مىزند، و باز به خاطر اينكه از آن 90 درصد باز 90 درصد از مقاصدش را به وسيله قسمت پائينتر يعنى از مچ دست تا سر انگشتان انجام مىدهد، اين كلمه را بيشتر در همين قسمت به كار مىبرد.
بنابراين، كلمه" دست" سه معنا دارد، 1- از نوك انگشتان تا مچ 2- از نوك انگشتان تا مرفق 3- از نوك انگشتان تا شانه. و اين اشتراك در معنا باعث شده كه خداى تعالى در كلام خود قرينه اى بياورد تا يكى از اين سه معنا را در بين معانى مشخص كند، و آن قرينه كلمه" إِلَى الْمَرافِقِ" است، تا بفهماند منظور از شستن دستها در هنگام وضو، شستن از نوك انگشتان تا مرفق است نه تا مچ دست و نه تا شانه، چيزى كه هست از آنجا كه ممكن بوده كسى از عبارت" دستها را بشوئيد تا مرفق" خيال كند كه منظور از شانه تا مرفق است سنت اين جمله را تفسير كرد به اينكه منظور از آن قسمتى از دست هست كه كف در آن قرار دارد.
توضيحى در مورد قيد" إِلَى الْمَرافِقِ" و شستن دست از بالا به پائين، در وضو
و اما كلمه" إلى" اين كلمه بطورى كه استعمال آن به ما مىفهماند وقتى در مورد فعلى كه عبارت باشد از امتداد حركت استعمال شود، حد نهايى آن حركت را معين مىكند، (وقتى مىگوئيم من تا فلان جا رفتم، معنايش اين است كه نقطه نهايى عمل من كه همان رفتن باشد فلان جا است و اما اينكه خود آن نقطه هم حكم ما قبل از كلمه" الى تا" را داشته باشد و يا حكم آن را نداشته باشد مطلبى است كه از معناى اين كلمه خارج است) (مثلا وقتى گفته شود" من ماهى را تا سرش خوردم" كلمه" تا" دلالت نمىكند بر اينكه سر آن را هم خورده ام، و يا نخورده ام) بنا بر اين حكم شستن خود مرفق از كلمه" إلى" استفاده نمىشود، آن را بايد سنت بيان كند.
ولى بعضى از مفسرين گفته اند كه كلمه" إلى" به معناى كلمه" مع با" است، و جمله" وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ" به معناى اين است كه فرموده باشد" و ايديكم مع المرافق و دستها را با مرفقها بشوئيد" هم چنان كه در آيه:" وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ" به اين معنا آمده، دليلى كه براى اين دعوى خود آورده اند رواياتى است كه مىگويد رسول خدا (ص) در هنگام وضو مرفق خود را نيز می شست، و اين جرأت عجيبى است كه در تفسير كلام خداى عز و جل به خود داده اند، براى اينكه رواياتى كه در اين باب هست خالى از دو حال نيست، يا صرفا عمل رسول خدا (ص) را حكايت مىكند، كه پر واضح است نمىتواند بيانگر آيه قرآن باشد، براى اينكه عمل مبهم است، و زبان ندارد، و با اين حال نمىتواند به لفظى از الفاظ قرآن معنايى غير آنچه در لغت دارد بدهد، تا بتوانيم بگوئيم يكى از معانى كلمه" إلى" معنايى است كه كلمه" مع" دارد، و يا آنكه حكم خدا را بيان مىكند نه عمل رسول خدا (ص) را، كه در اين صورت آن روايات نمىتواند تفسير آيه باشد، و اينكه در شق اول گفتيم عمل مبهم است، و مىتواند وجوهى داشته باشد.
يكى ديگر از وجوه آن اين است كه شستن خود مرفق از باب مقدمه علمى بوده باشد، يعنى رسول خدا (ص) مرفق را هم می شسته تا يقين كند به اينكه دستها را تا مرفق شسته است، يكى ديگر از وجوه آن اين است كه رسول خدا (ص) اين مقدار را بر حكم خدا افزوده باشد، و آن جناب چنين اختيارى را دارد، هم چنان كه مىدانيم نمازهاى پنجگانه همه از طرف خداى تعالى بطور دو ركعتى واجب شده بود، و رسول خدا (ص) در بعضى از آنها دو ركعت و در نماز مغرب يك ركعت اضافه كرد، و روايات صحيحه اى اين معنا را ثابت كرده است.
و اما اينكه آيه مورد بحث را تشبيه كرده به آيه:" وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ" اين تشبيه درست نيست، زيرا در اين آيه نيز كلمه" الى" به معناى كلمه" مع" نيامده، بلكه فعل" لا تَأْكُلُوا" متضمن معناى" لا تضموا ضميمه مكنيد" يا مثل آن است، مىخواهد بفرمايد مال مردم را ضميمه مال خود نكنيد.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله" إِلَى الْمَرافِقِ" قيد است براى كلمه" ايديكم"، در نتيجه حكم وجوب شستن به اطلاق خود باقى است و مقيد به آن غايت نيست (واضحتر بگويم يك مرتبه موضوع حكم را عبارت مىدانيم از" دست" به تنهايى: و مىگوئيم آن را تا مرفق بشوى كه در اينجا حكم شستن مقيد به قيد تا مرفق است، و بار ديگر موضوع حكم را عبارت مىدانيم از" دست تا مرفق" و سپس مىگوئيم اين را بشوى، كه در اين صورت حكم ما مطلق است، موضوع حكم مقيد است اگر تعبير اول را بياوريم، معنايش اين مىشود كه شستن دست را از سر انگشتان شروع كن تا برسى به مرفق، و اگر تعبير دوم را بياوريم معنايش اين است كه" اين عضو محدود و معين شده را بشوى"، حال چه اينكه از بالا به پائين بشويى يا از پائين ببالا، مؤلف فرموده جمله:" إِلَى الْمَرافِقِ" قيد موضوع است نه قيد حكم) علاوه بر اينكه هر انسانى كه بخواهد دست خود را بشويد- چه در حال وضو و چه در غير حال وضو- بطور طبيعى مىشويد، و شستن طبيعى همين است كه از بالا به پائين بشويد، و از پائين به بالا شستن هر چند ممكن است، ليكن طبيعى و معمولى نيست، و روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) هم به همان طريقه طبيعى فتوا مىدهد نه به طريقه دوم.
با اين بيان پاسخ از سخنى كه ممكن است گفته شود داده شد، و آن اين است كه كسى بگويد: مقيد شدن جمله" دستها را بشوئيد" به جمله" تا مرفق" دلالت دارد بر اينكه واجب است شستن از ناحيه انگشتان شروع شده، در ناحيه مرفق تمام شود، و آن پاسخ اين است كه همه حرفها در اين بود كه آيا قيد" إِلَى الْمَرافِقِ" قيد جمله:" فاغسلوا" است، و يا قيد موضوع حكم، يعنى كلمه" ايدى" است، و ما گفتيم كه قيد كلمه" ايدى" است و در اين صورت دستها بايد تا مرفق شسته شود، نه اينكه شستن تا مرفق باشد، و دستها تا مرفق را دو جور مىتوان شست يكى از مرفق به پائين و ديگرى از انگشتان ببالا، پس بايد بگوئيم لفظ" إِلَى الْمَرافِقِ" لفظ مشتركى است كه بايد قرينه اى از خارج يكى از دو قسم شستن را معين كند، و معنا ندارد بگوئيم قيد" إِلَى الْمَرافِقِ" قيد هر دو قسم است.
علاوه بر اينكه بنا به گفته صاحب مجمع البيان امت اجماع دارد بر اينكه وضوى كسى كه از بالا به پائين مىشويد- صحيح است «1» و اين نيست مگر بخاطر اينكه جمله مورد بحث با آن سازگار است و اين هم نيست مگر بخاطر اينكه جمله:" إِلَى الْمَرافِقِ" قيد براى موضوع يعنى" ايديكم" است، نه براى حكم يعنى جمله" فاغسلوا".
« وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ »:
كلمه" مسح" به معناى كشيدن دست و يا هر عضو ديگر از لامس است بر شىء ملموس، بدون اينكه حائلى بين لامس و ملموس باشد، و نيز خود لامس دست و يا عضو ديگر خود را به آن شىء بكشد، وقتى گفته مىشود:" مسحت الشيء" و يا گفته شود" مسحت بالشىء" هر دو به يك معنا است، هم چنان كه در آيه مورد بحث نيز حرف" با" آمده و فرموده: " برءوسكم" ليكن اگر بدون حرف با استعمال شود، و شىء ملموس را مفعول خود بگيرد، استيعاب و شمول را مىرساند، و اگر با حرف باء مفعول بگيرد، دلالت مىكند بر اينكه بعضى از شىء ملموس را لمس كرده، نه همه آن را.
پس اينكه فرمود:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ" دلالت دارد بر اينكه مسح سر، فى الجمله واجب است نه بالجمله، سادهتر بگويم مسح مقدارى از آن واجب است نه همه آن، و اما اينكه آن مقدار كجاى سر است؟ از مدلول آيه خارج است و اين سنت است كه عهدهدار بيان آن است، و سنت صحيح وارد شده به اينكه سمت پيشانى يعنى جلو سر بايد مسح شود.
اختلاف در اعراب كلمه" ارجلكم" و در نتيجه اختلاف در اينكه مسح پا واجب است يا شستن آن
و اما جمله:" و ارجلكم"، بعضى كلمه" ارجل" را به صداى پائين لام قرائت كردهاند، كه قهرا آن را عطف بر كلمه" على رؤسكم" گرفته اند، و چه بسا گفته باشند كه مجرور بودنش از باب تبعيت است نه از باب عطف، نظير آيه:" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ"، كه مجرور بودن كلمه" حى" به صرف تبعيت است و گر نه مفعول جعلنا بود، و بايد منصوب خوانده می شد، ولى اين حرف اشتباه است، براى اينكه در ادبيات گفته اند كه تبعيت لغت طرد شده و بدى است و ما نمىتوانيم كلام خداى عز و جل را بر چنين لغتى حمل كنيم، و جملهاى كه به عنوان شاهد آورده يعنى جمله:" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ" به معناى" قرار داديم" نيست تا كلمه" حى" مفعول آن باشد و به نصب خوانده شود و اگر به
نصب خوانده نشده بگوئيم به تبعيت مجرور خوانده شده، بلكه كلمه" جعلنا" به معناى" خلقنا" است و معناى جمله اين است كه" ما از آب هر چيزى را خلق كرديم" كه معلوم است در اين صورت مجرور بودن كلمه" حى" بخاطر تبعيت نيست، بلكه بخاطر اين است كه صفت كلمه" شىء" است.
علاوه بر اينكه مساله تبعيت بطورى كه گفتهاند اگر هم ثابت شده باشد در مورد خاصى ثابت شده، و آن جايى است كه تابع و متبوع متصل به هم باشند، هم چنان كه در عبارت: " حجر ضب خرب" لانه سخت سوسمار" گفتهاند كلمه خرب از باب تبعيت بجر خوانده مىشود، «1» نه مثل آيه مورد بحث ما كه واو عاطفه بين" بِرُؤُسِكُمْ" و" ارجلكم" فاصله شده است.
بعضى ديگر كلمه" ارجلكم" را به نصب- صداى بالا- خواندهاند، و شما خواننده عزيز اگر با ذهن خالى از هر شائبه و اينكه فلانى چه گفته و آن ديگرى چه گفته اين كلام را از گوينده اى بشنوى، بدون درنگ حكم مىكنى به اينكه كلمه" ارجلكم" عطف است بر موضعى كه كلمه" رؤسكم" دارد، و در جمله:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ" كلمه رءوس هر چند كه به ظاهر مجرور به حرف جر است، ولى موضعش موضع مفعول براى فعل" امسحوا" است، (چون مىفرمايد سر خود را مسح كنيد)، و چون موضع كلمه رءوس نصب است، كلمه" ارجل" نيز بايد به نصب خوانده شود، در نتيجه از كلام آيه مىفهمى كه در وضو واجب است صورت و دو دست را بشويى، و سر و دو پا را مسح كنى، و هرگز به خاطرت خطور هم نمىكند كه از خودت بپرسى چطور است ما كلمه" ارجلكم" را بر گردانيم به كلمه" وجوهكم" كه در اول آيه است، زيرا خودت در پاسخ خودت مىگويى حكم اول آيه يعنى شستن بخاطر آمدن و فاصله شدن حكمى ديگر (يعنى مسح كردن) بريده شد.
آرى طبع سليم هيچ گاه حاضر نيست كلامى بليغ چون كلام خداى عز و جل را جز بر چنين معنايى حمل كند حتى در كلمات معمولى مانند اين كلام كه" من صورت و سر فلانى را بوسيدم و به شانه او دست كشيدم و دستش" بگويد معنايش اين است كه من صورت و سر و دست فلانى را بوسيدم، و به شانهاش دست كشيدم، و به عبارتى ديگر با اينكه مىتواند كلمه" دستش" را عطف كند به موضع كلمه شانه و در نتيجه" دستش" نيز مجرور به حرف" با" و تقدير كلام" به شانه او دست كشيدم و به دستش" بشود، اين كار را نكند و به جاى آن كلمه،" دستش" را بشكل مفعول بخواند و بگويد اين كلمه
عطف است بر كلمات" صورت و سر" و معناى جمله چنين است" من صورت و سر زيد را بوسيدم، و به شانه او دست كشيدم، و دستش را"، آرى با اينكه وجه اول وجهى است رو براه و كثير الورود در كلام عرب هيچ انسان سليم الفطره اى وجه دوم را اختيار نمىكند.
اتفاقا بر طبق وجه اول رواياتى از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده، و اما رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده هر چند كه ناظر به تفسير لفظ آيه نيست، و تنها عمل رسول خدا (ص) و يا فتواى بعضى از صحابه را حكايت مىكند، كه در وضو پاى خود را می شسته اند، و ليكن از آنجايى كه خود آن روايات در مضمونى كه دارند متحد نيستند، و در بين خود آنها اختلاف است، بعضى حكايت كردهاند كه رسول خدا (ص) پاى خود را مسح مىكرده، و بعضى ديگر حكايت كرده اند كه می شسته، و چون اين دو دسته روايات با هم متعارضند، ناگزير بايد طبق روايات ائمه اهل بيت عمل كرد.
توجيهات نادرستى كه بر آيه وضو تحميل كرده اند
ولى بيشتر علماى اهل سنت اخبار دسته دوم را بر اخبار دسته اول ترجيح دادهاند. و ما نيز در اينجا كه مقام تفسير آيه قرآن است سخنى با آنان نداريم، زيرا جاى بگومگوى در اين مساله، كتب فقهى است و ربطى به كتاب تفسير ندارد، تنها بگومگويى كه ما با آنان داريم اين است كه در صدد بر آمده اند آيه را طبق فتوايى كه خود در بحث فقهى داده اند حمل كنند، و به اين منظور براى آيه توجيهات مختلفه اى ذكر كرده اند، كه آيه شريفه تحمل هيچيك از آنها را ندارد، مگر در يك صورت و آن اين است كه قرآن كريم را از اوج بلاغتش تا حضيض پست ترين و نسنجيده ترين كلمات پائين بياوريم.
مثلا (پناه مىبريم به خدا از خطر تعصب جاهلانه) بعضى گفتهاند كلمه" ارجلكم" عطف است بر كلمه" وجوهكم"، به آن بيانى كه گذشت «1»،- البته اين در صورتى است كه" ارجلكم" به نصب خوانده شود، و اما بنا به قرائت" ارجلكم" به صداى پائين لام، مساله تبعيت را كه بيان مختصر آن گذشت، پيش كشيدهاند، و شما خواننده محترم فهميدى كه آيه شريفه و هيچ كلام بليغى كه در آن وضع و طبع تطابق داشته باشد نه تحمل آن را دارد و نه تحمل اين را.
و بسيارى ديگر در توجيه قرائت به صداى پائين لام، گفتهاند: اين از قبيل عطف در لفظ به تنهايى است و خلاصه گفتارشان اين است كه كلمه" ارجلكم" فقط لفظش عطف شده به كلمه" رؤسكم"، و اما معناى آن عطف است به كلمه" وجوهكم"، پس اگر آن را به
صداى پائين لام مىخوانيم دليل بر اين نيست كه پاها نيز مانند سر بايد مسح شود، هم چنان كه شاعر گفته:" علفتها تبنا و سقيتها ماء باردا"، يعنى من به شتر خود غذايى از كاه و آب خنك دادم، كه تقدير كلام" علفتها تبنا و سقيتها ماء باردا" است، يعنى به شتر خود غذايى از كاه خوراندم و آبى خنك نوشاندم.
و خلاصه كلام اينكه خواسته است بگويد: در آيه مورد بحث نيز فعلى در تقدير هست كه عمل كرد به آن موافق است با عمل كرد فعل قبلى، آرى از اينكه به شعر آن شاعر استشهاد كرده معلوم مىشود خواسته است اين معنا را بگويد، حال از او مىپرسيم: آن فعلى كه در آيه مورد بحث در تقدير گرفتهاى چيست؟ اگر فعل" اغسلوا" باشد، و تقدير آيه" فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق، و امسحوا برءوسكم و اغسلوا ارجلكم" است كه فعل" اغسلوا" بدون احتياج به حرف جر مفعول مىگيرد، پس چرا كلمه" ارجلكم" را به صداى بالا نمىخواند و در صدد توجيه صداى زير آن بر آمده؟ و اگر چيز ديگرى در تقدير بگيرد با ظاهر كلام نمىسازد و لفظ آيه به هيچ وجه با آن مساعدت ندارد.
آن شعرى هم كه به عنوان شاهد بر گفتار خودش آورده يا از باب مجاز عقلى است، كه نوشاندن آب خنك به حيوان را تعليف حيوان خوانده، و يا اينكه تعليف متضمن معناى" دادن" و يا" سير كردن" و يا امثال آن شده، (همانطور كه چند صفحه قبل در باره آيه:" لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ ..." گفتيم كه جمله:" لا تَأْكُلُوا" متضمن معناى لا تضموا است)، علاوه بر اينكه بين اين شعر و آيه فرق هست، زيرا اگر در شعر فعلى در تقدير گرفته نشود معنايش فاسد مىشود، پس براى رو براه شدن معناى آن بطور قطع علاجى لازم است، به خلاف آيه شريفه كه از جهت لفظ رو براه است هيچ احتياجى قطعى به علاج ندارد.
بعضى ديگر در توجيه صداى زير لام در جمله" أَرْجُلَكُمْ" (البته بنا بر اينكه شستن پاها در وضو واجب باشد) گفته اند: عطف جمله:" أَرْجُلَكُمْ" به جمله" رؤسكم" به جاى خود محفوظ است، و معناى آيه اين است كه سر و پاها را مسح كنند، ليكن منظور از مسح شستن خفيف و يا به عبارتى تر كردن است، پس چه مانعى دارد كه منظور از مسح پاها شستن آنها باشد، چيزى كه اين احتمال را تقويت مىكند اين است كه تحديد و توقيتى كه در اين باب وارد شده همه راجع به عضوى است كه بايد شست، يعنى صورت (و دست) و در باره عضو مسح كردنى هيچ تحديد حدودى نشده، به جز پا كه فرموده پا را تا كعب مسح كنيد، از همين تحديد
می فهميم كه مسح پا هم حكم شستن آن را دارد.
و اين سخن از نامربوط ترين سخنانى است كه در تفسير آيه مورد بحث و توجيه فتواى بعضى از صحابه در مورد شستن پاها در وضو گفته اند، براى اينكه هر كسى مىداند كه مسح غير شستن و شستن غير مسح كردن است، (در مثل معروف توپ صدا دار و توپ آهسته معنا ندارد، شستن خفيف هم مثل توپ آهسته است) علاوه بر اينكه اگر بنا باشد مسح پاها را به شستن پاها معنا كنيم چرا اين كار را در مورد مسح سر نكنيم؟
و براستى من نمىفهمم كه در چنين صورتى چه چيز ما را مانع مىشود از اينكه هر جا در كتاب و سنت به كلمه مسح بر خوريم آن را به معناى شستن گرفته و هر جا كه به كلمه: غسل (شستن) بر خوريم بگوئيم منظور از آن مسح (دست كشيدن) است؟ و چه چيز مانع مىشود از اينكه ما تمامى رواياتى كه در باره غسل وارد شده همه را حمل بر مسح كنيم؟ و همه رواياتى كه در باره مسح رسيده حمل بر شستن نمائيم؟ و آيا اگر چنين كنيم تمامى ادله شرع مجمل نمىشود؟ چرا مجمل می شود آن هم مجملى كه مبين ندارد.
و اما اينكه گفتار خود را با تحديد مسح پاها تا بلندى كعب تقويت كرد اين كار وى در حقيقت تحميل كردن دلالتى است بر لفظى كه به حسب لغت آن دلالت را ندارد، به صرف قياس كردن آن با لفظى ديگر، و اين خود از بدترين نوع قياس است.
بعضى ديگر گفته و يا چه بسا بگويند كه: خداى تعالى دستور كلى داده به اينكه در وضو بايد دست را به روى پاها بكشند، هم چنان كه دستور عمومى ديگرى داده به اينكه در تيمم دست خاكآلود را به صورت بكشند، حال وقتى كه شما در وضو دست به روى پاها بكشيد هم عنوان ماسح بر شما صادق است، هم عنوان غاسل، اما ماسح صادق است، براى اينكه دست به روى پاى خود كشيده ايد و اما عنوان غاسل صادق است، براى اينكه دست تر به روى آن كشيده ايد و در واقع آن را شسته ايد، پس شما هم غاسل هستيد و هم ماسح، بنا بر اين اگر كلمه" أرجلكم" را به صداى بالا مىخوانيم به اين عنايت است كه شستن پا واجب است، (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف بر كلمه" وجوهكم" گرفته ايم، و اگر به صداى پائين بخوانيم به اين عنايت است كه دست تر روى پا كشيدن واجب است،) (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف به كلمه" برءوسكم" كرده ايم). اين بود خلاصه گفتار آن شخص.
و ما نفهميديم كه اين شخص چطور در مورد سر و پاها فرق مىگذارد و مىگويد مسح سر مسح بدون غسل و مسح پاها مسح با غسل است؟ و اين وجه در حقيقت همان وجه قبلى است، ولى با فسادى بيشتر، و به همين جهت همان اشكالى كه به آن وجه وارد بود به اين نيز وارد است.
به اضافه اشكالى ديگر و آن اين است كه گفته بود خداى تعالى دستور كلى داده به اينكه در وضو چنين و چنان كنند، اگر منظورش از قياس وضو به تيمم اين بوده كه حكم اينجا را قياس به حكم آنجا كند، و به وسيله رواياتى كه تنها مورد قبول خود او است به آيه شريفه دلالت بدهد، در پاسخش مىگوئيم رواياتى كه مىگويد بايد در وضو پاها را شست چه دلالتى و چه ربطى به دلالت آيه دارد؟- در حالى كه همانطور كه توجه كرديد- روايات اصلا در صدد تفسير لفظ آيه نيست.
و اگر منظورش اين است كه آيه:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ" را كه در خصوص وضو است قياس كند به آيه:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ" كه راجع به تيمم است، مىگوئيم مدعاى وى را نه در آيه مقيس يعنى آيه اول كه مربوط به وضو است قبول داريم، و نه در آيه دوم كه مقيس عليه و مربوط به تيمم است، نه در آيه اول مسح همه سر واجب است، و نه در آيه دوم دست كشيدن به همه صورت و همه دست، براى اينكه خداى تعالى در هر دو آيه مسح متعدى به حرف با را آورده، نه مسح متعدى بخودى خود، در اولى فرموده:
" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ ..." و در دومى فرموده:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ ..." و ما در سابق گفتيم كه ماده:" م- س- ح" اگر به وسيله" با" متعدى شود دلالت ندارد كه مسح همه سطح ممسوح را فرا گرفته وقتى بر اين فراگيرى دلالت دارد كه خود به خود متعدى شود.
اين بود آن وجوهى كه خواستند با آن و با امثال آن آيه را طورى معنا كنند كه بالآخره مساله شستن پاها در وضو را به گردن آن بگذارند، چرا؟ براى اينكه رواياتى كه گفته بايد پاها شسته شود را بدان جهت كه مخالف كتاب است طرح نكرده باشند، خلاصه كلام اينكه به خاطر تعصبى كه نسبت به بعضى روايات داشتهاند آيه را با توجيهاتى نچسب طورى توجيه كردهاند كه موافق با روايات نامبرده بشود، و در نتيجه آن روايات عنوان مخالفت كتاب بخود نگيرد، و از اعتبار نيفتد، حرفى كه ما با اين آقايان داريم اين است كه اگر اين عمل شما درست باشد و بشود هر آيه اى را به خاطر روايتى حمل بر خلاف ظاهرش كرد، پس ديگر چه وقت و كجا عنوان مخالفت كتاب مصداق پيدا مىكند.
پس خوب بود آقايان براى حفظ آن روايات همان حرفى را بزنند كه بعضى از پيشينيان از قبيل انس و شعبى و غير آن دو زده اند بطورى كه از ايشان نقل شده گفته اند: جبرئيل امين در وضو مسح بر پاها را نازل كرد، ولى سنت شستن پاها را واجب ساخت، و معناى اين حرف اين است كه كتاب خدا به وسيله سنت رسول خدا (ص) نسخ شد و در اين صورت عنوان بحث برگشته و صورتى ديگر به خود مىگيرد، و آن اين است كه آيا جائز است كه كتاب خدا به وسيله سنت نسخ بشود يا نه؟ آن وقت اين بحث از جنبه تفسيرى بى ارتباط با تفسير مىشود، بلكه مسالهاى اصولى مىشود كه بايد در علم اصول پيرامون آن بحث كرد و اگر مفسرى بدان جهت كه مفسر است مىگويد: فلان روايات مخالف با كتاب است نمىخواهد (در بحث اصولى دخالت نموده، نظر بدهد كه آيا سنت مىتواند كتاب را نسخ كند يا نه، و نمىخواهد) در يك بحث فقهى دخالت نموده، به حكمى شرعى بر مبناى نظريه اى اصولى فتوا بدهد، بلكه تنها مىخواهد بگويد: كتاب به چيزى دلالت مىكند، و فلان روايت به چيز ديگر.
" إِلَى الْكَعْبَيْنِ" كلمه" كعب" به معناى استخوان بر آمده در پشت پاى آدمى است، هر چند كه بعضى گفته اند به معناى غوزك پا يعنى آن استخوان بر آمده اى است كه در نقطه اتصال قدم به ساق آدمى قرار دارد، ولى اگر كعب اين باشد در هر يك از پاهاى انسان دو كعب وجود دارد.
امر به تحصيل طهارت با غسل، بعد از جنابت
« وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا »:
كلمه" جنب" در اصل مصدر بوده، ولى استعمالش در معناى فاعل غلبه يافته، در نتيجه هر كس آن را بشنود معناى" شخصى كه حالت جنابت دارد" به ذهنش مىرسد، و به همين جهت كه مصدر است در مذكر و مؤنث و مفرد و غير مفرد به يك شكل مىآيد، مىگوئيم:
مردى جنب، و زنى جنب، و دو زن جنب، و دو مرد جنب، و زنانى جنب و مردانى جنب، و در هنگامى كه بخواهند معناى مصدرى را حكايت كنند، تنها از كلمه جنابت استفاده مىكنند.
و اين جمله يعنى جمله" وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا" عطف است بر جمله:" فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ"، براى اينكه زمينه آيه زمينه بيان اين معنا است كه نماز طهارت لازم دارد، و طهارت شرط در آن است، در نتيجه تقدير كلام چنين مىشود:" يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلاة" چنين و چنان كنيد، اينطور وضو بگيريد، و تطهروا ان كنتم جنبا، يعنى طهارت بگيريد اگر چنانچه جنب بوديد" پس برگشت معناى آيه به تقدير شرط خلاف در طرف وضو است سادهتر بگويم، تقدير كلام چنين است:" يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلاة فاغسلوا
وجوهكم و أيديكم و امسحوا برءوسكم و ارجلكم، ان لم تكونوا جنبا، و ان كنتم جنبا فاطهروا" اى كسانى كه ايمان آوردهايد چون خواستيد نماز بخوانيد صورت و دستهاى خود را بشوئيد، و سر و پاى خود را مسح كنيد البته اين در صورتى است كه جنب نبوده باشيد، و اما اگر جنب بوديد بايد طهارت كسب كنيد. در نتيجه از آن استفاده مىشود كه تشريع وضو تنها مخصوص حالتى است كه انسان جنب نباشد، و اما در صورت جنابت فقط بايد غسل كند هم چنان كه اخبار نيز بر همين معنا دلالت دارند.
و اين حكم عينا در سوره نساء نيز بيان شده، در آنجا آمده:" وَ لا جُنُباً إِلَّا عابِرِي سَبِيلٍ حَتَّى تَغْتَسِلُوا"، بنا بر اين آيه مورد بحث يك نكته اضافى دارد و آن اين است كه در اين آيه غسل را تطهر (خويشتن را پاك كردن) ناميده، هم چنان كه شستشوى بدن از چرك را تنظيف مىنامند.
از اين آيه نكته اى كه در بعضى اخبار هست استفاده مىشود و آن اين است كه فرموده اند:" ما جرى عليه الماء فقد طهر" هر چيزى كه آب بر آن جريان يابد پاك شده است.
« وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا»:
در اين جمله شروع شده به بيان حكم كسى كه دسترسى به آب ندارد تا غسل كند، و يا بدن خود را بشويد، و مواردى كه با ترديد شمرده، در مقابل يكديگر نيستند و مقابله بين آنها مقابله حقيقى نيست براى اينكه بيمارى و مسافرت در مقابل غائط موجب حدث نيست، تا وضو يا غسل را بر انسان واجب سازد بلكه بردن نام آنها به اين منظور بوده كه آدم بيمار و مسافر يا نمىتواند بدن خود را با آب آشنا سازد، و يا دسترسى به آب پيدا نمىكند، و اينگونه افراد اگر به حدث اصغر و يا اكبر محدث بشوند، بايد وضو و يا غسل و يا تيمم بگيرند.
پس دو شق آخرى كه مساله غائط و تماس با زنان باشد، در مقابل دو شق اول نيستند، بلكه دو شق اول هر يك به دو شق دوم تقسيم مىشوند، به اين معنا كه مسافر و بيمار دو حال دارند، يا محدث به حدث اصغرند و يا محدث به حدث اكبر، به همين جهت بوده كه بعضى احتمال دادهاند كه كلمه" او" در جمله
«أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ» به معناى واو باشد، كه نقل كلام اين قائل به زودى مىآيد، علاوه بر اينكه عذرهايى كه تكليف غسل و وضو را به تيمم مبدل مىكند، منحصر در مرض و سفر نيست بلكه مصاديقى ديگر نيز دارد.
بنابراين بايد فكر كرد ببينيم چرا خداى تعالى در ميان عذرها تنها سفر و بيمارى را ذكر كرد، و در ميان موجبات وضو و غسل تنها مساله غائط و تماس با زنان را آورد؟ بايد دانست منظور آوردن نمونه هايى است از مواردى كه انسان اتفاقا مبتلا به بى آبى مىشود، و نمونه مواردى كه طبعا و غالبا پيش مىآيد بيمارى و سفر است، كه آدمى در اين دو حال غالبا در معرض و در مظنه بى آبى قرار مىگيرد و نمونه مواردى كه احيانا بطور اتفاق پيش مىآيد غائط و جنابت است كه دست نيافتن به آب در اين دو حال اتفاقى است، و از جهتى ديگر عكس گذشته پيش آمدن اصل بيمارى و سفر در مقايسه با بنيه طبيعى بشر امرى است كه احيانا پيش مىآيد، ولى احتياج به دفع غائط و تماس با زنان امرى طبيعى است، يكى از آن دو باعث حدث اصغر و نجاست بدن مىشود، و ديگرى موجب حدث اكبر و غسل است، يكى وضو را واجب مىكند و ديگرى غسل را،
پس اين موارد چهارگانه مواردى است كه انسان مبتلا بدان مىشود، بعضى از آنها اتفاقا پيش مىآيد و بعضى ديگر طبيعتا، و دست نيافتن به آب در بعضى از آن موارد غالبا پيش مىآيد، مانند مرض و سفر، و در بعضى ديگر احيانا مانند تخلى كردن و مباشرت با زنان كه در اين موارد اگر دست آدمى به آب نرسيد بايد تيمم كند.
و بنابراين مساله نبودن آب كنايه است از اينكه انسان نتواند آب را استعمال كند، حال يا به خاطر اينكه آب ندارد، و يا آب برايش ضرر دارد، و يا وقت براى غسل و وضو ندارد، و اگر از همه اين موارد تعبير كرد به اينكه آب نيابد، براى اين بود كه غالب مواردى كه انسان قدرت بر وضو و غسل ندارد موردى است كه آب پيدا نمىكند، و لازمه اين سخن آن است كه يافت نشدن آب قيد باشد براى امور چهارگانه، و حتى براى بيمار.
[پنج نكته در آيه شريفه:" وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ ..."]
از آنچه گذشت پنج نكته كه در آيه شريفه هست روشن می شود:
اول اين كه: مراد از مرض در كلمه" مرضى" آن بيماری هايى است كه انسان مبتلاى به آن، نمىتواند آب استعمال كند، به اين معنا كه استعمال آب براى او يا حرجى يا مايه ضرر است، اين نكته را ما از اينجا استفاده كرديم كه جمله:" إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى" را مقيد كرده به جمله" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً"، هر چند كه از سياق آيه نيز استفاده مىشود.
دوم اين كه جمله:" أَوْ عَلى سَفَرٍ" شق ديگر ترديد است، و شقى است جداى از شق قبلى و از شق بعدى، چون مسافرت خود يكى از ابتلا آتى است كه آدمى دارد، و در آن حال بسيار مىشود كه دسترسى به آب پيدا نمی كند.
پس اين جمله مقيد به جمله:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" نيست، بلكه خودش مستقلا عطف است بر جمله:" فاغسلوا"، و تقدير كلام چنين است" و اذا قمتم الى الصلاة و كنتم على سفر و لم تجدوا ماء فتيمموا" و چون خواستيد نماز بخوانيد و در سفر بوديد و آب نيافتيد پس تيمم كنيد بنا بر اين حال، اين فرض در مطلق بودن و مقيد نبودنش به وقوع يكى از دو حدث غائط و جنابت حال جمله معطوف عليه، يعنى جمله:" إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا ..."، همانطور كه اين جمله در ابتدا احتياجى به تقييد ندارد، جمله دوم نيز كه به آن عطف شده حاجتى به تقييد ندارد، آن دستور مىدهد هر گاه خواستيد نماز بخوانيد وضو بگيريد، و اين مىگويد هر گاه خواستيد نماز بخوانيد و چون در سفر هستيد آب نيافتيد تيمم كنيد.
نكته سوم اين كه جمله:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" شق ديگرى است مستقل از شق قبلى، و آن طور كه بعضى پنداشته اند حرف" أو" در آن به معناى واو و نظير حرف" او" در آيه:" وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ" نيست، براى اينكه قبلا گفتيم و توجه فرموديد كه هيچ حاجت به اين نيست كه حرف" أو" را به معناى واو گرفته بگوئيم: معناى آيه اين است كه" هر گاه خواستيد به نماز بايستيد اگر بيمار و يا در سفر بوديد و از غائط آمديد و يا جنب شديد چنين و چنان كنيد"، علاوه بر اينكه كلمه" أو" در آيه شريفه اى كه به آن استشهاد كرده اند يعنى در آيه:" مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ" به معناى حقيقيش نيست، و به معناى واو هم نيست زيرا مقام مقامى است كه طبعا در آن ترديد مىشود، نه اينكه خداى تعالى در عدد آن قوم ترديد داشته، و شما بگوئيد از آنجايى كه ترديد و جهل در خصوص خداى تعالى محال است پس حرف" أو" در اين جمله به معناى واو است، خير، ترديد از خداى تعالى نيست بلكه ترديد مربوط به مقام تخاطب است، همانطور كه در آياتى چون" لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" و" لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" و امثال آن اظهار اميد در اولى و اظهار آرزو در دومى از ناحيه خداى تعالى به معناى جهل خداى تعالى و عجز او نيست، بلكه اين اميد و آرزو مربوط به مقام تكلم است.
و حكم جمله مورد بحث در عطف، حكم جمله قبلى را دارد، در اينجا نيز مىگوئيم تقدير كلام چنين است:" اذا قمتم الى الصلاة، و كان جاء احد منكم من الغائط، و لم تجدوا ماء فتيمموا" و چون خواستيد به نماز بايستيد، و يكى از شما قبلا از غائط آمده بود، و آبى نيافتيد كه وضو بگيريد تيمم كنيد.
و بعيد نيست كه از اين جمله استفاده شود اعاده تيمم يا وضو براى كسى كه تيمم يا وضويش را به حدث اصغر نشكسته، و هنوز آن را دارد واجب نيست، البته اين استفاده مبنى بر يك بحث اصولى است، و آن اين است كه آيا مفهوم شرط حجت است يا نه، (مثلا اگر بزرگتر ما به ما چنين دستور داد: اگر دستخط مرا برايتان آوردند كه در آن نوشته بودم از سفر برگرديد آيا در صورتى كه دستخط وى را نياوردند باز هم برگشتن از سفر واجب است، و يا به حكم مفهوم شرط برگشتن واجب نيست) و اين استفاده بوسيله رواياتى كه دلالت دارد بر عدم وجوب طهارت بر كسى كه طهارت قبلى را دارد تاييد مىشود.
[رعايت ادب در تعبير از قضاى حاجت در جمله:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ"]
توجه بفرمائيد كه در عبارت" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" تا چه اندازه و چقدر زيبا رعايت ادب شده است، ادبى كه بر هيچ متدبرى پوشيده نيست، براى اينكه منظور خود را با كنايه فهمانده، و آن كنايه آمدن از غائط (چاله گودى) است، چون كلمه غائط به معناى محلى است كه نسبت به اطراف خود گود باشد، و مردم صحرانشين همواره براى قضاى حاجت به چنين نقطههايى مىرفتند، تا به منظور رعايت ادب نسبت به مردم خود را در آنجا پنهان سازند و استعمال كلمه" غائط" در معنايى كه امروز معروف است يك استعمال جديد و نو ظهور، و از قبيل كناياتى است كه حالت كنايه بودن خود را از دست داده (نظير كلمه" توالت" كه در آغاز ورودش به ايران به معناى آرايش بود، و چون كلمه مستراح از معناى خود كسب زشتى كرده بود آن را كنار گذاشته توالت را در معناى آن بطور كنايه استعمال كردند، و اكنون حالت كنايه بودن خود را از دست داده و معناى مستراح را به خود گرفته) و نيز نظير كلمه" عذرة" كه به گفته صاحب صحاح در اصل به معناى درگاه در خانه بوده، و مرسوم چنين بوده كه اهل خانه كثافات خانه را كه در كنيف جمع مىشده به درگاهى منتقل مىكردند، خرده خرده كلمه" عذرة" به معناى كثافات و سپس به معناى مدفوع استعمال شده، و اين استعمال آن قدر شايع شده كه مدفوع معناى واقعى آن گشته.
قرآن كريم در جمله مورد بحث مىتوانست منسوب اليه را معين كند، و بفرمايد" او جئتم من الغائط" و يا از غائط آمديد و يا اگر به اين اندازه مشخص نكرد، به كمتر از اين معين مىكرد، و مىفرمود:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" و يا يكيتان از غائط آمد، ولى به اين مقدار از تعيين نيز راضى نشد بلكه ابهام و گنگ گويى را به نهايت رسانيده و فرمود:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" و يا يكى از شما از غائط آمد، تا رعايت ادب را به نهايت درجه رسانده باشد.
چهارم اينكه جمله:" أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ"، مثل جمله قبليش شقى ديگر از شقوق فرض شده است، شقى است مستقل كه حكم آن در عطف و در معنا حكم همان جمله قبليش مىباشد و اين جمله تعبيرى است كنايهاى كه منظور از آن عمل جماع است، و به منظور رعايت ادب جماع را لمس زنان خوانده، تا به زبان تصريح بنام عملى كه طبع بشر از تصريح بنام آن عمل امتناع دارد نكرده باشد.
در اينجا ممكن است بپرسى در صورتى كه غرض از اين تعبير رعايت ادب بوده باشد، چرا تعبير به جنابت نكرد، و همانطور كه قبلا فرموده بود:" وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً" اينجا چنين تعبيرى نكرد، با اينكه اين تعبير مؤدبانه تر بود؟.
در پاسخ می گوئيم: بله تعبيرى كه گفتيد مؤدبانه تر است، و ليكن اگر آن تعبير را مىآورد نكته اى كه در نظر بوده فوت مىشده، و آن نكته عبارت بود از اينكه به شنونده بفهماند مساله تماس با زنان و عمل جنسى عملى است كه به بيانى كه گذشت طبيعت بشر اقتضاى آن را دارد، و تعبير به جنابت به اين نكته اشاره ندارد، (زيرا جنابت چند قسم است كه يكى از آنها به وسيله عمل جنسى حاصل مىشود، قسم ديگرش جنابت هايى است كه يا خود به خود رخ مىدهد، و يا به وسيله عواملى ديگر).
و نيز از اين سؤال و جواب روشن شد اين كه بعضى پنداشته اند كه مراد از جمله:" أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ" ملامست حقيقى است نه كنايه از عمل جنسى، نادرست است و وجه نادرستى آن اين است كه زمينه و سياق آيه با اين وجه نمىسازد، و تنها با كنايه بودن آن سازگار است، براى اينكه خداى سبحان اين گفتار را با بيان حكم حدث اصغر كه همان گرفتن وضو است و حكم حدث اكبر يعنى وجوب غسل كردن در حال عادى آغاز كرد، و آن حال دستيابى به آب است، و آن گاه از اين گفتار منتقل شد به بيان حكم اين دو حدث در حال غير عادى، يعنى حال دسترسى نداشتن به آب، در اين بيان بدل وضو را كه همان تيمم باشد بيان كرد، باقى ماند بيان بدل غسل، در بيان آن بجاتر و مناسبتر به طبع اين است كه بدل غسل را هم بيان كند، و آن را بدون بيان نگذارد، ناگزير عبارتى آورد كه ممكن باشد بر سبيل كنايه منطبق بر آن بيان شود و
قهرا هر شنونده اى مىفهمد كه غرض از جمله:" أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ ..." بيان بدل غسل است، پس هيچ وجهى براى پندار اين شخص نيست، و صحيح نيست بگوئيم منظور از اين جمله تنها بيان بدل وضو است، با اينكه وضو يكى از دو لنگه طهارت است بدل آن را بيان كرده، و بدل لنگه ديگر را مهمل گذاشته و اصلا متعرض آن نشده است.
پنجم اينكه از آنچه گذشت فساد ايرادها و بى پايه بودن اشكال هايى كه بر آيه شريفه شده روشن مىگردد، و ما اينك بعضى از آن ايرادها و وجه فساد آن را در اينجا می آوريم.
ايراداتى كه بر آيه شريفه گرفته شده با پاسخ به آن ها
1- بعضى بر آيه شريفه ايراد گرفته اند كه" ذكر بيمارى" و" سفر" بيهوده است، براى اينكه بيمارى و سفر هيچ دخالتى در حكم تيمم ندارد، آنچه باعث تيمم مىشود حدث اصغر، (آمدن از غائط)، و حدث اكبر (آميزش با زنان) است، چه در سفر باشد و چه نباشد، و اگر انسان محدث به يكى از دو حدث نگردد تيمم واجب نمىشود، باز چه اينكه مسافر و بيمار باشد يا نباشد، پس اگر بيمارى و سفر دخالتى در اين حكم دارد وقتى است كه يكى از آن دو حدث ضميمه اين حالتها بشود، پس ذكر بيمارى و سفر ما را از ذكر دو حدث بى نياز نمی كند.
جوابى كه ما به اين ايراد داديم اين بود كه اگر دو شق دوم يعنى غائط و لمس با زنان را نام برد براى اين نبود كه با يكى از دو شق اول يعنى بيمارى و سفر ضميمه شود، و گرنه معناى آيه چنين مىشد: كه غائط و لمس با زنان تنها در حال بيمارى و در حال سفر باعث تيمم مىشود، و وضو و طهارت قبلى را مىشكند، بلكه نام بردن هر يك از اين چهار شق بخاطر غرض خاصى بوده كه اگر در كلام ذكر نمىشدند آن غرض حاصل نمىشد.
2- شق دوم يعنى" مسافر بودن" بى جهت ذكر شده، به همان دليلى كه در اشكال قبلى بيان شد و اما بيمارى چون عذرى است كه باعث مىشود وظيفه وضو مبدل به تيمم شود ذكر آن مناسب هست، البته با توجيه، چون در بيمارى عذر عبارت از نبودن آب نيست، بلكه بيمار نمىتواند آب استعمال كند، ولى به هر حال نام بيمارى نياوردن و اكتفاء كردن به ذكر دو شق اخير صحيح نبود، پس بايد بيمارى ذكر مىشد كه شده، ولى مساله مسافرت هيچ دخالتى در حكم نداشت و ذكر آن فقط جنبه استدراك دارد (يعنى بيخودى آمده).
جواب از اين اشكال اين بود كه گفتيم جمله:" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً" كنايه است از اينكه نمازگزار نتواند وضو بگيرد حال يا به علت اينكه آب ندارد تا با آن وضو يا غسل كند، و يا به علت اينكه اگر آب هست او به خاطر بيماريش نمىتواند آب استعمال كند كه بيانش گذشت.
3- اصلا آمدن جمله:" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً" كافى بود و شنونده را از ذكر آن سه شق ديگر بى نياز مىكرد، و اگر مىفرمود:" و ان كنتم مرضى فلم تجدوا ماء" هم كوتاهتر شده بود و هم شنونده روشنتر مىفهميد، جواب از اين اشكال اين است كه در اين صورت آن همه نكته هاى مهم كه در آيه بود و بيانش گذشت ناگفته می ماند.
4- اگر به جاى" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً" مىفرمود:" فلم تقدروا على الماء"، و يا عبارتى نظير اين آورده بود بهتر بود، چون هم شامل صورتى مىشد كه نمازگزار آب براى وضو و غسل ندارد، و هم آنجايى كه آب دارد و قدرت بر استعمال آن ندارد، جواب از اين اشكال اين است كه عبارتى كه در قرآن كريم آمده همان مطلب را به كنايه مىفهماند، و معلوم است كه كنايه رساتر از تصريح است.
دستور تيمم
« فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ »:
كلمه" تيمم" به معناى قصد كردن است، و كلمه" صعيد" به معناى رويه و پوست زمين است، (آنچه از ظاهر زمين به چشم می خورد) و توصيف صعيد به اين كه صعيدى طيب باشد- با در نظر گرفتن اين كه طيب از هر چيزى است كه حال و وضعى به مقتضاى طبع اوليه اش داشته باشد- براى اشاره به اين بوده كه شرط است در خاك تيمم، اينكه حالت اصلى خود را داشته باشد، مثلا از خاك يا سنگ هاى طبيعى معمولى باشد، نه خاكى كه با پخته شدن و حرارت ديدن حالت اصلى خود را از دست داده و به صورت گچ، آهك و سفال در آيد و يا در اثر فعل و انفعال هاى طبيعى به صورت مواد معدنى در آمده باشد، در آيه شريفه:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً"، نيز منظور از" طيب بودن بلد"- سرزمين- همين است، و ما از همين طيب بودن محل تيمم، همه شرط هايى كه روايات در صعيد معتبر دانسته استفاده می كنيم.
و چه بسا از مفسرين گفته اند كه مراد از" طيب بودن صعيد" اين است كه خاك تيمم نجس نباشد.
[مقدار لازم در مسح دست]
و اين كه فرمود:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ" اگر در مقابل آيه قبلى كه راجع به وضو بود قرار دهيم می بينيم كه با يكديگر مطابق اند، يعنى آنچه در وضو دستور شستن را داده بود در تيمم دستور مسح كشيدنش را داده، پس تيمم در حقيقت همان وضو است، با اين تفاوت كه در وضو مسح سر و پاها واجب بود، و در تيمم ساقط شده و در وضو شستن صورت و دستها واجب بود، در تيمم از باب تخفيف ساقط شده، و به اين اكتفاء شده كه صورت و دستها مسح شود.
و اين خود اشاره دارد به اينكه اعضاى تيمم همان دو عضو وضو هستند، ولى از آنجايى كه خداى تعالى با مسح متعدى به حرف" باء" تعبير آورده به ما مىفهماند كه مسح همه صورت و همه دست كه در وضو شستن آن واجب بود واجب نيست، بلكه بعضى از صورت و بعضى از دستها كافى است، اين اشاره درست با آنچه از روايات كه از طرق ائمه اهل البيت وارد شده منطبق است، در آن روايات محل مسح در صورت مشخص شده به ما بين رستنگاه موى سر تا ابرو، و در دست تحديد شده به مچ دستها تا سر انگشتان.
با اين بيان، فساد گفتار آن گروه از مفسرين روشن مىشود كه اندازه دست را پائينتر از گودى زير بغل مشخص كرده اند و همچنين بطلان گفتار بعضى ديگر كه گفته اند: در تيمم همان مقدار از دستها معتبر است كه در وضو معتبر است، يعنى از مرفق تا سر انگشتان.
وجه فساد اين دو قول اين است كه: مسح وقتى با حرف" باء" متعدى شود دلالت بر اين مىكند كه بايد عضو ماسح به بعضى از رويه عضو ممسوح كشيده شود، و آن دو قول مىگفتند به همه دستها.
و به نظر مىرسد كه كلمه" من" در" منه" ابتدايى باشد، و مراد از آن اين باشد كه به مسح به صورت و دو دست از صعيد ابتدا شود، و خلاصه همان را بگويد كه سنت بيان كرده، و گفته بايد نمازگزار دست خود را بر صعيد بگذارد، و بدون فاصله به صورت و دو دست خود بكشد. ليكن از گفتار بعضى از مفسرين چنين بر می آيد كه خواسته اند بگويند حرف" من" در اينجا تبعيضى است و اين نكته را مىرساند كه" بعد از زدن دست بر صعيد، مقدارى- هر چند بقدر غبار هم كه شده- از آن خاك بر دست مانده را به صورت و دست بكشيد"، از اين معنا نتيجه گرفته كه واجب است صعيدى كه در تيمم به كار مىرود مشتمل بر خاك و غبار باشد، تا آن خاك و غبار به صورت و دست كشيده شود، و اما تيمم بر سنگ صافى كه هيچ غبارى به آن بند نمىشود درست نيست، و ليكن آنچه از آيه ظاهر است همان است كه ما گفتيم (و خدا داناتر است) البته اين را هم بگوئيم كه نتيجه اى كه صاحبان اين نظريه گرفته اند مختص به احتمال و نظريه آنان نيست.
[مراد از نفى حرج در" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ ..."]
« ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ »:
داخل شدن حرف" من" بر مفعول فعل" ما يريد نمىخواهد" صرفا براى تاكيد نفى است، و به كلام اين معنا را مىدهد كه:" خداى تعالى نمىخواهد هيچگونه حرج و دشوارى را بر شما تحميل كند"، در نتيجه مىفهماند كه در بين احكام دينى اصلا و به هيچ وجه حكمى حرجى و تحميلى وجود ندارد، و به همين جهت" خواستن حرج" را نفى كرده، نه" خود حرج" را.
البته بايد دانست كه حرج دو جور است، يكى حرجى است كه در ملاك حكم و مصلحت مطلوب از آن حكم پيدا مىشود، كه در اين صورت حكم ذاتا حرجى صادر ميشود، و صاحب حكم حرج را هم مىخواهد، چون حكم تابع ملاك و معيار خودش است، وقتى ملاك حرجى شد قهرا حكم هم حرجى مىشود، مثل اينكه فرضا يك مربى به شخصى كه تحت تربيت او است و مىخواهد ملكه زهد و ترك لذت را در دل او پديد آورد، به او دستور دهد كه از هيچ غذاى لذت آورى استفاده نكند، كه چنين حكمى در اصل حرجى است، زيرا ملاك آن حرجى است، جور ديگر از حرج، حرجى است كه در ملاك حكم نيست، و قهرا خود حكم هم در اصل حرجى نبوده، ولى حرجى بودن از خارج و به علل اتفاقى بر آن عارض شده، در نتيجه بعضى از افراد حكم مذكور و يا به عبارتى براى بعضى از افراد حرجى شده است كه در چنين فرضى حكم در خصوص آن افراد ساقط مىشود، و در غير آن افراد به اعتبار خود باقى است، مثل وجوب قيام در نماز براى كسى كه كمردرد و يا پادرد گرفته، و ايستادن برايش دشوار و حرجى و مضر شده، كه حكم قيام در خصوص وى ساقط مىشود، و در مورد ديگران به اعتبار خود باقى است.
و اينكه خداى تعالى با آوردن كلمه" ليكن" از مطلب قبل كه فرمود:" خدا نمىخواهد بر شما حرج تحميل كند" اعراض كرد، خود دليل بر اين است كه مراد از آيه شريفه اين است كه حرج را از ملاك حكم نفى كند و بفرمايد: احكامى كه خداى تعالى بر شما تكليف كرده حرجى نيست و به منظور دشوار كردن زندگى شما تشريع نشده، (بلكه به اين منظور تشريع شده كه شما را پاك كند)، وجه اين دلالت اين است كه از ظاهر گفتار آيه بر مىآيد كه مراد از احكام جعل شده، تطهير شما و اتمام نعمت بر شما است، نعمتى كه همان ملاك احكام است، نه اينكه مراد دشوار كردن زندگى بر شما باشد، و به همين جهت هر جا كه
ديديم وضو و غسل بر شما حرجى و دشوار است مثلا آب نيست و پيدا كردن آب برايتان سخت است، و يا آب هست ولى استعمال آن دشوار است، ما در آنجا تكليف وضو و غسل را بر داشته به جاى آن تيمم را كه در وسع شما است بر شما واجب مىسازيم، و اما حكم طهارت كه غرض اصلى ما است را به كلى از بين نمىبريم، اين خود دليل بر اين است كه ما طهارت شما و كامل كردن نعمت خود بر شما را مىخوانيم، تا شايد شما شكر بگزاريد."
«وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ »:
لازمه مطلبى كه ما در معناى حرج نخواستن آورديم اين است كه مراد از جمله:" يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" اين باشد كه بفرمايد غرض ما از تشريع وضو و غسل و تيمم تنها حاصل شدن طهارت در شما است، چون اين سه دستور سه وسيله و سبب براى طهارت است، و اين طهارت هر چه باشد غير از پاكيزگى ظاهرى و بر طرف شدن خبث و كثافات از بدن است، بلكه طهارتى است معنوى، كه به وسيله يكى از اين سه دستور حاصل مىشود، و آنچه كه در نماز شرط شده علاوه بر پاكى ظاهر بدن، همين طهارت معنوى است.
ممكن است از همين معنا استفاده كنيم كه وقتى غرض، طهارت معنوى است، پس كسى كه وضوى قبليش نشكسته و هنوز آن را دارد براى خواندن نماز بعدى ديگر حاجت به طهارت جديد ندارد، و اين استفاده ما با اطلاق آيه منافات ندارد، زيرا تشريع منحصر در تكليف وجوبى نيست، بلكه تكليف استحبابى نيز تشريع مىخواهد (در نتيجه مىگوئيم به حكم اطلاق آيه وضو گرفتن براى هر نمازى خوب و مستحبّ است، هر چند كه وضوى نماز قبلى باقى باشد، ولى واجب نيست، بلكه تنها در جايى واجب است كه وضوى قبلى شكسته شده باشد).
و اما اين كه فرمود:" وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ ..."، در سابق يعنى در ذيل آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ..."، كلمه" نعمت" را معنا كرديم و نيز گفتيم كه اتمام نعمت به چه معنا است، و در ذيل آيه" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ".
در جلد چهارم اين كتاب معناى شكر را بيان كرديم، بنا بر آن بيانات مراد از نعمت در آيه مورد بحث نعمت دين است، البته نه از حيث اجزاى آن، يعنى تك تك معارف و احكامش، بلكه از حيث اينكه دين عبارت است از تسليم خدا شدن در همه شؤون و اين همان ولايت خدا بر بندگان و حكمرانيش در ايشان است، و اين ولايت وقتى تمام مىشود و به حد كمال مىرسد كه همه احكام دينى كه قسمتى از آن طهارت هاى سه گانه است را تشريع بفرمايد.
از اين جا به روشنى به دست مىآيد كه بين دو غايت و نتيجه اى كه براى تشريع طهارت هاى سه گانه ذكر شده يعنى جمله:" ليطهركم" و جمله" لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ" فرق هست، و آن اين است كه جمله اول غايت تشريع طهارت هاى سه گانه به تنهايى را بيان مىكند، چون پاك شدن نتيجه اين سه دستور است، ولى جمله دوم نتيجه تشريع همه احكام را بيان مىكند، كه سه دستور مزبور تنها سهم خود را از آن دارند، يعنى از ميان همه احكام سه حكم و از ميان همه نعمت هاى دينى سه نعمت اند، پس در حقيقت دو نتيجه نام برده يكى خصوصى است و ديگرى عمومى.
و بنا بر اين معناى آيه چنين مىشود:" خداى تعالى نمىخواهد بدون جهت بار شما را سنگين كند، بلكه مىخواهد با جعل طهارته اى سه گانه دو كار كرده باشد، اول اينكه براى شما پاكيزگى را كه خاصيت خصوص اين سه دستور است حاصل كرده باشد، دوم اينكه نعمت عموميش را كه همان نعمت دين است با تشريع اين سه حكم تتميم كرده باشد، شايد شما خداى را بر نعمتش شكر كنيد و خداى تعالى شما را خالص براى خود بسازد" (دقت بفرمائيد).
« وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثاقَهُ الَّذِي واثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا »:
اين ميثاق همان ميثاقى است كه از آنان گرفته شده بر اينكه اسلام را بپذيرند، يعنى تسليم خداى تعالى باشند، شاهد اين مدعا اين است كه در جمله:" إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا ..." يادآوريشان مىكند كه در چه زمانى چنين ميثاقى دادند آن زمانى بود كه گفتند:" سمعا و طاعة" گوش به فرمان و آماده اطاعتيم، چون اين سخن بدان جهت كه هيچ قيدى ندارد سمع مطلق و طاعت مطلق را مىرساند، و سمع و طاعت مطلق عبارت اخراى كلمه اسلام است،
پس منظور از نعمت در جمله:" وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ" مواهب جميله اى است كه خداى تعالى در سايه اسلام به آنان داده، و اين بهترى حال روز بعد از اسلامشان نسبت به حال و وضع قبل از اسلامشان است، در دوران جاهليت امنيت و سلامتى و ثروت و صفاى دل نسبت به يكديگر و پاكى اعمال نداشتند، و در سايه اسلام صاحب همه اينها شدند، هم چنان كه نسبت به صفاى دل فرموده:" وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها".
ممكن هم هست كه بگوئيم منظور از نعمت، حقيقت اسلام است، چون اسلام منشا همه نعمتها و بركات است، هر نعمتى را كه ريشه يابى كنيم بالآخره به اسلام منتهى مىشويم كه بيانش گذشت، و اين هم بر خواننده پوشيده نماند كه مراد از نعمت بودن اسلام حقيقى و يا ولايت اين است كه خواسته اند انگشت روى مصداق بگذارند، نه اين كه خواسته باشند مفهوم لفظ نعمت را مشخص كنند، چون مفهوم كلمه نعمت و هر كلمه ديگر عهده دار مشخص كردنش علم لغت است، نه قرآن كريم و ما نيز در باره مفهوم اين لفظ بحثى تفسيرى نداريم، بحثى اگر هست در اين است كه از اين مفهوم كلى منظور خداى تعالى در اين آيه كدام مصداق است؟.
خداى تعالى سپس خودش را بياد آنان می آورد كه عالم به همه زواياى دلها است، و نتيجه مىگيرد پس بايد از خدايتان بترسيد، كه او بدانچه سينه ها در خود نهان داشته آگاه است.
بحث روايتى: (رواياتى در ذيل آيات وضو و تيمم و غسل)
مرحوم شيخ طوسى در تهذيب با ذكر سند از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه شريفه:" إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ" فرموده: يعنى هر گاه از خواب برخاستيد براى نماز، راوى- كه ابن بكير است- مىگويد: عرضه داشتم: مگر خواب وضو را باطل مىكند؟
فرمود: بله، البته در صورتى كه بر گوش مسلط شود و گوش چيزى نشنود.
مؤلف: اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده، سيوطى آن روايات را در الدر المنثور از زيد بن اسلم و نحاس نقل كرده، و اين روايات منافاتى با گفتار قبلى ما ندارد، كه گفتيم مراد از" قيام به نماز" اراده نماز خواندن است، زيرا آنچه ما گفتيم معناى قيامى بود كه با حرف" الى" متعدى شده باشد، و آنچه در روايت آمده به معناى قيامى است از آن جهت كه با حرف" من" متعدى شود، و امام فرموده: كلمه" الى" در آيه به معناى" من" است.
و در كافى به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: من به امام ابى جعفر باقر (ع) عرضه داشتم: از كجا فهميدى كه فرمودى: مسح به پارهاى از سر و پارهاى از پاها واجب است نه بر همه آن دو؟ حضرت خنديد، و سپس فرمود:
اى زراره! هم رسول خدا (ص) بيان كرده و هم كتاب خدا طبق آن نازل شده، براى اينكه خداى عز و جل مىفرمايد:" فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ" كه از آن مىفهميم همه صورت بايد شسته شود، آن گاه فرموده: " وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ" كه با واو عاطفه دستها تا مرفق را متصل به وجه فرموده، و از اين اتصال مىفهميم كه دو دست تا مرفق نيز همهاش بايد شسته شود، آن گاه با آوردن فعلى ديگر بين كلام فاصله انداخته فرموده:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ"، كه از اين فاصله انداختن و از حرف" با" در" برءوسكم" مىفهميم، كه مسح به بعض سر واجب است و چون با آوردن واو عاطفه پاها را وصل به سر كرد، و فرمود:" وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ" مىفهميم مسح بر بعض پاها واجب است.
از سوى ديگر رسول خدا (ص) اين آيه را براى مردم تفسير فرمود، ليكن مردم تفسير آن جناب را ضايع كرده، (به آراى خود سرانه خود عمل كردند) خداى تعالى سپس فرمود:" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً، فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ"، كه چون وضو را در صورت دسترسى نداشتن به آب ساقط كرده، بعضى از اعضاى شستن در وضو را يعنى از مچ تا انگشتان دست و صورت را محل مسح در تيمم قرار داده فرمود:" بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ" و در آخر كلمه" منه" را اضافه كرد، مىفهميم كه بعضى از صورت و دستها بايد تيمم شود و مسح همه صورت واجب نيست، چون آن مقدار غبارى كه از خاك زمين به دست مىچسبد به بعضى از كف دست مىچسبد و به بعضى ديگرش نمىچسبد خداى تعالى سپس فرمود:" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ" كه منظور از حرج در تنگنا قرار گرفتن است.
مؤلف: اينكه امام در ضمن گفتار خود فرمود:" فان لم تجدوا ماء ..." منظورش اين نبوده كه آيه قرآن چنين است زيرا آيه" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً" است، بلكه خواسته است آيه را نقل به معنا كند.
و در همان كتاب به سند خود از زراره و بكير روايت كرده كه از امام باقر (ع) از وضوى رسول خدا (ص) پرسيدند، حضرت دستور داد طشتى- و يا ظرف كوچكى- آوردند كه در آن آب بود، پس دست راست خود را در آب فرو برد، و مشتى از آن بر گرفت، و به صورت خود ريخت، و صورت خود را با آن شست، سپس دست چپ خود را در آب فرو برده مشتى از آن گرفت و به ساعد خود- يعنى مرفق به پائين- ريخت، و دست راست خود را با آن شست، ولى همواره دست را از بالا بپائين كشيد، و هيچگاه از پائين به طرف مرفق نكشيد، نه در دست راست و نه در دست چپ.
سپس كف دست راست خود را در آب فرو برد، و مشتى آب بر گرفته به ذراع- مرفق تا سر انگشتان- خود ريخت، و در دست چپ همان كرد كه در دست راست كرد، آن گاه سر و دو پاى خود را با ترى كف دستش مسح كرد، و آب جديدى براى مسح به كار نبرد، آن گاه فرمود: نبايد انگشتان را در زير بند كفش برد، و سپس اضافه كرد كه خداى تعالى مىفرمايد:" إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ" و به حكم اين فرمايش هيچ مقدار (و بفرموده فقها حتى سر سوزنى) از صورت و دستها بايد نشسته نماند، براى اينكه فرموده:" بشوئيد صورت و دستهايتان را تا مرفقها" آن گاه فرموده: " وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ" و به حكم اين دستور اگر مقدارى از سر و يا مقدارى از روى دو پاى خود را از اول سر انگشتان تا به كعب مسح كند كافى است،
راوى مىگويد: عرضه داشتم كعب پاها كجاى آن است؟ فرمود: اينجا يعنى بند پا و پائينتر از ساق، پرسيدم: اين چيست؟ (كه نشان مىدهى) فرمود: اين جزء استخوان ساق است، و كعب پائينتر از آن است، پرسيديم: خدا تو را اصلاح كند آيا يك مشت آب براى شستن صورت و يك مشت براى شستن هر ذراع بس است؟ فرمود: آرى، البته در صورتى كه با منتهاى دقت آن مشت آب را به همه ذراع و كف برسانى، البته با دو مشت اين كار بهتر صورت مىگيرد.
مؤلف: اين روايت از روايات معروف است، عياشى آن را از بكير و زراره از امام باقر (ع) و در سندى ديگر مثل آن را از عبد اللَّه بن سليمان از ابى جعفر روايت كرده ، و در معناى آن و معناى روايت سابق رواياتى ديگر هست.
در تفسير برهان آمده كه عياشى از زرارة بن اعين و ابو حنيفه از ابى بكر بن حزم روايت كرده كه گفت: مردى وضو گرفت و مسح پاها را بر چكمه خود كشيده، داخل مسجد شد، و به نماز ايستاد، على (ع) آمد و با پاى خود به گردن او زد، و فرمود: واى بر تو چرا بى وضو نماز مىخوانى؟
آن مرد عرضه داشت: عمر بن خطاب به من چنين دستور داد، حضرت دست او را گرفته نزد عمر آورد، و با صداى بلند فرمود: ببين اين شخص چه چيزى از تو روايت مىكند، عمر گفت: بله من به او گفتم چون رسول خدا (ص) آن طور مسح كرد، حضرت فرمود: قبل از مائده يا بعد از آن؟ گفت: اين را نمىدانم، فرمود: حال كه نمىدانى پس چرا فتوا مىدهى؟ مسح بر چكمه در سابق نازل شد (و در مائده نسخ شد).
مؤلف: در عهد عمر اختلاف در جواز و عدم جواز مسح بر روى كفش شايع بود، و نظر على (ع) اين بود كه آن دستور به آيه سوره مائده نسخ شده، اين نظريه از روايات اين باب استفاده مىشود، و به همين جهت از بعضىها از قبيل براء و بلال و جرير بن عبد اللَّه روايت شده كه آنان از رسول خدا (ص) نقل كرده اند كه آن جناب بعد از مائده نيز بر روى كفش و پاپوش مسح مىكرده ، و ليكن رواياتشان خالى از اشكال نيست، و گويا منشا اختلاف مذكور اين پندار بوده كه مدعيان نسخ دليل ناسخ را غير از آيه مىدانند، و غير آيه نمىتواند ناسخ باشد، در حالى كه اين پندار صحيح نيست و دليل نسخ خود آيه مائده است براى اينكه آيه شريفه مسح بر قدم را واجب كرده، و معلوم است كه پا افزار و كفش قدم نيست، و همين پاسخ را روايت بعدى داده است.
و در تفسير عياشى از محمد بن احمد خراسانى- وى بقيه راويان حديث تا زمان امام را ذكر نكرده- روايت آورده كه گفته است، مردى به حضور امير المؤمنين (ع) آمد، و از مسح بر پا افزار پرسيد، حضرت لحظه اى سر به پائين انداخت، آن گاه سر بلند كرد و فرمود: خداى تبارك و تعالى بندگان خويش را امر به طهارت فرموده، و آن را در بين اعضاى بدن تقسيم كرده، سهمى از آن را به صورت، و سهمى به سر، و نصيبى به دو پا و بهرهاى به دو دست داده، اگر پا افزار يكى از اين اعضاى بدن است مىتوانى آن را مسح كنى.
و نيز در همان كتاب از حسن بن زيد از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه گفت: على (ع) در عهد عمر بن خطاب در مساله مسح بر پا افزار مخالف سايرين بوده، آن ها می گفتند: ما ديديم كه رسول خدا (ص) بر پا افزار خود مسح می كرد و حضرت در پاسخ هر كس كه اين استدلال را می كرد می پرسيد: رسول خدا (ص)
قبل از نزول مائده چنين مىكرد يا بعد از آن؟ مىگفتند نمىدانيم، آن جناب مىفرمود: ولى من مىدانم كه رسول خدا (ص) بعد از نزول سوره مائده ديگر بر پا افزار مسح نكرد و هر آينه مسح كردن بر پشت يك الاغ را بيشتر دوست دارم تا مسح كردن بر پا افزار، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا- تا آنجا كه فرموده- الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ".
و در در المنثور است كه ابن جرير و نحاس- در كتاب ناسخ خود- از على روايت كردهاند كه در هر نمازى وضو مىگرفت و مىخواند" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ ..." .
مؤلف: توضيح اين حديث گذشت.
و در كافى به سند خود از حلبى از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت از آن جناب از كلام خداى عز و جل پرسيدم كه فرموده:" أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ" حضرت فرمود منظور جماع است، و ليكن خداى تعالى از آنجا كه پردهپوش است دوست مىدارد سر بسته سخن گويد، و لذا عمل نامبرده را به آن صراحت كه شما تعبير می كنيد نكرده.
و در تفسير عياشى از زراره روايت كرده كه گفت: من از امام باقر (ع) از تيمم پرسيدم، فرمود: عمار بن ياسر روزى نزد رسول خدا (ص) آمد و عرضه داشت: جنب شدم و آب نداشتم تا غسل كنم، حضرت فرمود: خوب بگو ببينم چه كردى؟
عرضه داشت: لباسهايم را كندم و توى خاك غلت زدم حضرت (شايد بعنوان مزاح) فرمود: همانطور كه الاغها غلت مىزنند، سپس فرمود: خداى تعالى كيفيت تيمم را كه بيان كرده و فرموده:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ"، آن گاه خود رسول خدا (ص) همه كف دو دست خود را بر صعيد گذاشت، و سپس بر داشت بين دو چشم تا آخر دو ابروى خود مسح كرد، آن گاه كف هر دست را به پشت دست ديگر كشيد، البته اول به پشت دست راست كشيد.
و در همان كتاب از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى شستن صورت و دو دست را و مسح كشيدن بر سر و پشت دو پا را واجب كرد، تا هر گاه كسى در حالت سفر و بيمارى و ضرورت نتوانست صورت و دست را بشويد به جاى شستن آن دو موضع را مسح كند و فرمود:" وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ ... وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ".
و در همان كتاب از عبد الاعلى مولى آل سام روايت آورده كه گفت به امام صادق (ع) عرضه داشتم: من در اثر زمين خوردن ناخنم شكست، و انگشتم را باند پيچى كردم، حال بفرما براى وضو چه كنم؟ مىگويد امام (ع) فرمود: حكم اين مساله و امثال آن در كتاب خداى تبارك و تعالى آمده، مىفرمايد:" ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" .
مؤلف: امام (ع) به آيه سوره حج اشاره نموده، كه در آن نيز حرج نفى شده، و اگر به ذيل آيه مورد بحث اشاره نكرد كه در خصوص وضو است، براى اين بوده كه به مطلبى اشاره كرده باشد، كه ما قبلا خاطرنشان ساختيم كه منظور از نفى حرج، نفى حرج در ملاكهاى دينى است، نه در خود احكام و در اخبارى كه ما نقل كرديم نكات بسيارى است، كه با در نظر گرفتن بيانى كه ما در ذيل آيات داشتيم آن نكات روشن مىشود، بنا بر اين خواننده محترم مىتواند همان بيانات را به عنوان شرح اين روايات تلقى كند.