گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۴۶: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۴۰: خط ۱۴۰:


==رد ادله ماديين منكر تجرد روح ==
==رد ادله ماديين منكر تجرد روح ==
مؤ لف : اما اينكه گفتند: (رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفت كه كرده و به آن حد از دقت كه امروز رسيده ، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش ، به هيچ خاصيت از خواص بدنى انسان نرسيده مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده ، ديگر خاصيتى بدون علت مادى نماند، تا بگوئى اين اثر روح مجرد از ماده است ) سخنى است حق و هيچ شكى در آن نيست ، لكن اين سخن حق ، دليل بر نبود نفس مجرد از ماده كه برهان بر وجودش اقامه شده ، نميشود.
مؤلف: اما اين كه گفتند: «رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفت كه كرده و به آن حدّ از دقت كه امروز رسيده، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش، به هيچ خاصيت از خواص بدنى انسان نرسيده، مگر آن كه در كنارش علت مادی اش را هم پيدا كرده، ديگر خاصيتى بدون علت مادى نماند، تا بگویى اين اثر روح مجرد از ماده است»، سخنى است حق و هيچ شكى در آن نيست. لیكن اين سخن حق، دليل بر نبود نفس مجرّد از ماده، كه برهان بر وجودش اقامه شده، نمی شود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۳ </center>
دليلش هم خيلى روشن است ، چون علوم طبيعى كه قلمرو تاخت و تازش چهار ديوارى ماده و طبيعت است ، تنها ميتواند در اين چهار ديوارى تاخت و تاز كند، مثلا خواص موضوع خود (ماده ) را جستجو نموده احكامى كه از سنخ آن است كشف و استخراج نمايد، و يا خواص آلات و ادوات مادى كه براى تكميل تجارب خود بكار مى برد بيان كند و اما اينكه در پشت اين چهار ديوارى چه مى گذرد و آيا چيزى هست يا نه ؟ و اگر هست چه آثارى دارد؟ در اين باره نبايد هيچگونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنمايد نه نفيا و نه اثباتا.
دليلش هم خيلى روشن است. چون علوم طبيعى كه قلمرو تاخت و تازش چهار ديوارى ماده و طبيعت است، تنها می تواند در اين چهار ديوارى تاخت و تاز كند. مثلا خواص موضوع خود (ماده) را جستجو نموده، احكامى كه از سنخ آن است، كشف و استخراج نمايد، و يا خواص آلات و ادوات مادى كه براى تكميل تجارب خود به كار مى برد، بيان كند و اما اين كه در پشت اين چهار ديوارى چه مى گذرد و آيا چيزى هست يا نه، و اگر هست چه آثارى دارد، در اين باره نبايد هيچی گونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنمايد، نه نفيا و نه اثباتا.
چون نهايت چيزى كه علوم مادى ميتواند درباره پشت اين ديوار بگويد اين است كه من چيزى نديدم ، و درست هم گفته چون نبايد ببيند، و اين نديدن دليل بر نبودن چيزى نيست ، (و به همين دليل اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هست بشود، باز در چهار ديوارى ماده است ) و در داخل اين چهار ديوارى هيچ موجود غير مادى و خارج از سنخ ماده و حكم طبيعت ، نيست تا او ببيند.


و اگر ماديين پا از گليم خود بيرون آورده ، بخود جراءت داده اند كه چنين آسان مجردات را منكر شوند علتش اين است كه خيال كرده اند كسانيكه نفس مجرد را اثبات كرده اند، از ناآگاهى و بى بضاعتى بوده ، به آثارى از زندگى كه در حقيقت وظائف مادى اعضاى بدن است برخورده اند، و چون نتوانسته اند با قواعد علمى توجيهش كنند، از روى ناچارى آن را به موجودى ماوراى ماده نسبت داده اند و آن موجود مجرد فرضى را حلال همه مشكلات خود قرار داده اند.
چون نهايت چيزى كه علوم مادى می تواند درباره پشت اين ديوار بگويد، اين است كه من چيزى نديدم، و درست هم گفته، چون نبايد ببيند، و اين نديدن، دليل بر نبودن چيزى نيست. و به همين دليل، اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هست، بشود، باز در چهار ديوارى ماده است، و در داخل اين چهار ديوارى، هيچ موجود غيرمادى و خارج از سنخ ماده و حكم طبيعت، نيست تا او ببيند.


و معلوم است كه اين حلال مشكلات به درد همان روزهائى ميخورده كه علم از توجيه آن خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز كه علم به علل طبيعى هر اثر و خاصيتى پى برده ، ديگر نبايد بدان وقعى نهاد، نظير اين خيال را در باب اثبات صانع هم كرده اند.
و اگر ماديين پا از گليم خود بيرون آورده، به خود جرأت داده اند كه چنين آسان مجرّدات را منكر شوند، علتش اين است كه خيال كرده اند كسانی كه «نفس مجرّد» را اثبات كرده اند، از ناآگاهى و بى بضاعتى بوده، به آثارى از زندگى كه در حقيقت وظائف مادى اعضاى بدن است، برخورده اند، و چون نتوانسته اند با قواعد علمى توجيهش كنند، از روى ناچارى آن را به موجودى ماوراى ماده نسبت داده اند و آن موجود مجرد فرضى را، حلاّل همه مشكلات خود قرار داده اند.


و اين اشتباه فاسدى است ، براى اينكه قائلين به تجرد نفس ، تجرد آن را از اين راه اثبات نكرده اند و چنان نبوده كه آنچه از آثار و افعال بدنى كه علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، و آنچه كه به علت ماديش پى نبرده اند به نفس مستند كنند، بلكه تمامى آثار و خواص بدنى را به علل بدنى نسبت ميدهند، چيزيكه هست به بدن نسبت ميدهند بدون واسطه ، و به نفس هم نسبت ميدهند، اما بواسطه بدن ، و آثارى را مستقيما به نفس نسبت ميدهند كه نميشود به بدن نسبت داد، مانند علم آدمى به خودش و اينكه دائما خودش را مى بيند، كه بيانش گذشت .
و معلوم است كه اين حلّال مشكلات، به درد همان روزهایى می خورده كه علم از توجيه آن خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز كه علم به علل طبيعى هر اثر و خاصيتى پى برده، ديگر نبايد بدان وقعى نهاد، نظير اين خيال را در باب اثبات صانع هم كرده اند.


و اما اينكه گفتند: (بلكه از آنجا كه مركز اعصاب مجموعه اى است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام ميشود و لذا هيچ آنى از آن غافل نمى مانيم الخ ، سخنى است كه معناى درستى ندارد و شهودى كه از نفس خود داريم ، به هيچ وجه با آن منطبق نيست ).
و اين، اشتباه فاسدى است. براى اين كه قائلين به تجرد نفس، تجرد آن را از اين راه اثبات نكرده اند و چنان نبوده كه آنچه از آثار و افعال بدنى كه علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، و آنچه كه به علت مادی اش پى نبرده اند، به نفس مستند كنند، بلكه تمامى آثار و خواص بدنى را به علل بدنى نسبت می دهند. چيزی كه هست، به بدن نسبت می دهند بدون واسطه، و به نفس هم نسبت می دهند، اما به واسطه بدن، و آثارى را مستقيما به نفس نسبت می دهند كه نمی شود به بدن نسبت داد. مانند علم آدمى به خودش و اين كه دائما خودش را مى بيند، كه بيانش گذشت.
 
و اما اين كه گفتند: «بلكه از آن جا كه مركز اعصاب، مجموعه اى است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام می شود و لذا هيچ آنى از آن غافل نمى مانيم...»، سخنى است كه معناى درستى ندارد و شهودى كه از نفس خود داريم ، به هيچ وجه با آن منطبق نيست.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۴ </center>
مثل اينكه آقايان از شهود نفسانى خود غفلت كرده و رشته سخن را از آنجا به جاى ديگر برده اند، به واردات فكرى و مشهودات حسى برده اند، كه پشت سر هم به دماغ وارد ميشود و به بحث از آثار اين توالى و توارد پرداخته اند.
مثل اين كه آقايان از شهود نفسانى خود غفلت كرده و رشته سخن را از آن جا به جاى ديگر برده اند، به واردات فكرى و مشهودات حسى برده اند، كه پشت سرِ هم به دماغ وارد می شود و به بحث از آثار اين توالى و توارد پرداخته اند.
 
من نمى فهمم چه ربطى ميان آنچه ما اثبات مى كنيم و آنچه آنان نفى مى كنند، هست؟ اگر امورى پشت سرِ هم و بسيار زياد كه واقعا هم زياد و متعدد است، فرض بشود، اين امور بسيار زياد چگونه می تواند يك واحد را تشكيل دهد به نام «من» و يا «تو»؟


من نمى فهمم چه ربطى ميان آنچه ما اثبات مى كنيم و آنچه آنان نفى مى كنند هست ؟ اگر امورى پشت سر هم و بسيار زياد كه واقعا هم زياد و متعدد است ، فرض بشود اين امور بسيار زياد چگونه ميتواند يك واحد را تشكيل دهد بنام (من و يا تو)؟ علاوه اين امور بسيار زياد كه عبارت است از ادراكات وارده در مركز اعصاب ، همه امور مادى هستند و ديگر ماوراى خود، غير از خود چيزى نيستند، و اگر آن امر (من ) كه هميشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است و يكى هم هست ، عين اين ادراكات بسيار باشد، پس چرا ما آن را بسيار نمى بينيم و چرا تنها آن امر واحد (من ) را مى بينيم و غير آن را نمى بينيم ؟ اين وحدت كه در آن امر براى ما مشهود و غير قابل انكار است از كجا آمد؟.
علاوه، اين امور بسيار زياد كه عبارت است از ادراكات وارده در مركز اعصاب، همه امور مادى هستند و ديگر ماوراى خود، غير از خود چيزى نيستند، و اگر آن امر «من» كه هميشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است و يكى هم هست، عين اين ادراكات بسيار باشد، پس چرا ما آن را بسيار نمى بينيم و چرا تنها آن امر واحد «من» را مى بينيم و غير آن را نمى بينيم؟ اين وحدت كه در آن امر براى ما مشهود و غير قابل انكار است، از كجا آمد؟
<span id='link552'><span>
<span id='link552'><span>
و اما پاسخى كه آقايان از اين پرسش داده و گفتند: وحدت ، وحدت اجتماعى است ، كلامى است كه به شوخى بيش تر شباهت دارد تا به جدى براى اينكه واحد اجتماعى وحدتش واقعى و حقيقى نيست ، بلكه آنچه حقيقت و واقعيت دارد، كثرت آن است ، و اما وحدتش يا وحدتى است حسى ، مانند خانه واحد و خط واحد، و يا وحدتى است خيالى ، مانند ملت واحد و امثال آن ، نه وحدت واقعى ، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشكيل شده است .


و آنچه ما درباره اش صحبت مى كنيم ، اين است كه ادراكات بسيار كه در واقع هم بسيارند براى صاحب شعور يك شعور واقعى باشند، و در چنين فرض لازمه اينكه ميگويند: اين ادراكات فى نفسه متعدد و بسيارند، به هيچ وجه سر از وحدت در نمى آورد و فرض اينجا است كه در كنار اين شعورها و ادراكات كس ديگرى نيست كه اين ادراكهاى بسيار را يكى ببيند، بلكه به گفته شما خود اين ادراكهاى بسيار است كه خود را يكى مى بيند (بخلاف نظريه ما كه اين اشكالها بدان متوجه نيست ، ما در وراى اين ادراكات ، نفسى مجرد از ماده قائليم كه سراپاى بدن و سلسله اعصاب و بافته هاى مغزى و حواس ظاهرى و باطنى ، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط كار او هستند، و او در اين چار ديوارى بدن نيست ، بلكه تنها ارتباط و علاقه اى باين بدن دارد).
و اما پاسخى كه آقايان از اين پرسش داده و گفتند: «وحدت، وحدت اجتماعى است»، كلامى است كه به شوخى بيشتر شباهت دارد، تا به جدّى. براى اين كه واحد اجتماعى، وحدتش واقعى و حقيقى نيست، بلكه آنچه حقيقت و واقعيت دارد، كثرت آن است و اما وحدتش، يا وحدتى است حسى، مانند خانه واحد و خط واحد، و يا وحدتى است خيالى، مانند ملت واحد و امثال آن، نه وحدت واقعى. چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشكيل شده است.
 
و آنچه ما درباره اش صحبت مى كنيم، اين است كه ادراكات بسيار كه در واقع هم بسيارند، براى صاحب شعور يك شعور واقعى باشند، و در چنين فرض، لازمۀ اين كه می گويند: اين ادراكات فى نفسه متعدد و بسيارند، به هيچ وجه سر از وحدت در نمى آورد، و فرض اين جاست كه در كنار اين شعورها و ادراكات، كس ديگرى نيست كه اين ادراك هاى بسيار را يكى ببيند، بلكه به گفته شما، خود اين ادراك هاى بسيار است كه خود را يكى مى بيند.
 
به خلاف نظريه ما كه اين اشكال ها بدان متوجه نيست. ما در وراى اين ادراكات، نفسى مجرّد از ماده قائليم كه سراپاى بدن و سلسله اعصاب و بافته هاى مغزى و حواس ظاهرى و باطنى، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط كار او هستند، و او در اين چارديوارى بدن نيست، بلكه تنها ارتباط و علاقه اى به اين بدن دارد.
 
و اگر بگويند: آن چيزی كه در ساختمان بدنى من، «من» را درك مى كند، جزئى از مغز است كه ادراك هاى بسيار را به صورت واحد «من» درك مى كندف نه سلسله اعصاب؟


و اگر بگويند: آن چيزيكه در ساختمان بدنى من (من ) را درك مى كند، جزئى از مغز است كه ادراكهاى بسيار را بصورت واحد (من ) درك مى كند نه سلسله اعصاب ، در جواب ميگوئيم : باز اشكال بحال خود باقى است ، زيرا فرض اين بود كه اين جزء از مغز عينا خود همان ادراكهاى بسيار و پشت سر هم است نه اينكه در يك طرف مغز سر،
در جواب می گویيم: باز اشكال به حال خود باقى است، زيرا فرض اين بود كه اين جزء از مغز، عينا خود همان ادراك هاى بسيار و پشت سرِ هم است، نه اين كه در يك طرف مغز سر،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۵ </center>
جزئى باشد كه قوه دركش متعلق باين ادراكهاى بسيار شود، آنطور كه قواى حسى بمعلومات خارجى تعلق مى گيرد، آنگاه از آن معلومات صورت هائى حسى انتزاع مى كند (دقت فرمائيد).
جزئى باشد كه قوّه دركش، متعلق به اين ادراك هاى بسيار شود، آن طور كه قواى حسى به معلومات خارجى تعلق مى گيرد. آنگاه از آن معلومات، صورت هایى حسى انتزاع مى كند. (دقت فرمایيد).
 
سؤال ديگرى كه درباره اين امر مشهود و فراموش نشدنى «من» هست و جوابش هم، همان جوابى است كه درباره وحدت آن از دو طرف گفته شده، اين است كه:
 
اين امرى كه به نظر شما مادى است، با اين كه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مى پذيرد، ثبات و بساطت خود را از كجا آورد؟ نه فرض اول شما می تواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم.
 
علاوه بر اين كه فرض دوم شما هم، در پاسخ از سؤال قبلى - يعنى اين سؤال كه چگونه ادراك هاى متوالى و پشت سرِ هم با شعور دماغى به صورت وحدت درك شود - و هم از اين سؤال ما كه چرا «من» تحول و انقسام نمى پذيرد، فرض غيردرستى است، آخر دماغ و قوّه اى كه در آن است و شعورى كه دارد و معلوماتى كه در آن است، با اين كه همه امورى مادى هستند، و ماده و مادى كثرت و تغير و انقسام مى پذيرد، چطور همواره به صورت امرى كه هيچ يك از اين اوصاف را ندارد، حاضر نزد ما است، با اين كه در زير استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادى چيز ديگرى نيست؟


سؤ ال ديگرى كه درباره اين امر مشهود و فراموش نشدنى (من ) هست و جوابش هم همان جوابى است كه درباره وحدت آن از دو طرف گفته شده ، اينستكه اين امرى كه به نظر شما مادى است با اينكه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مى پذيرد، ثبات و بساطت خود را از كجا آورد؟ نه فرض اول شما ميتواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم .
و اما اين كه گفتند: «بلكه اين حس ما است كه در اثر سرعت واردات ادراكى، امر برايش مشتبه می شود و كثير را واحد و متغير را ثابت و متجزى را بسيط درك مى كند»، نيز غلطى است واضح. براى اين كه اشتباه، خود يكى از امور نسبى است كه با مقايسه و نسبت صورت مى گيرد، نه از امور نفسى و واقعى. چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براى خودش حقيقت و واقعيت است.  


علاوه بر اينكه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤ ال قبلى - يعنى اين سوال كه چگونه ادراك هاى متوالى و پشت سر هم با شعور دماغى بصورت وحدت درك شود - و هم از اين سؤ ال ما كه چرا (من ) تحول و انقسام نمى پذيرد فرض غير درستى است آخر دماغ و قوه اى كه در آن است و شعورى كه دارد و معلوماتى كه در آن است ، با اينكه همه امورى مادى هستند، و ماده و مادى كثرت و تغير و انقسام مى پذيرد، چطور همواره بصورت امرى كه هيچيك از اين اوصاف را ندارد، حاضر نزد ما است ؟ با اينكه در زير استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادى چيز ديگرى نيست ؟
مثلا وقتى ما اجرام بسيار بزرگ آسمان را ريز و كوچك و به صورت نقطه هایى سفيد مى بينيم و براهين علمى به ما مى فهماند كه در اين ديد خود اشتباه كرده ايم، و همچنين اگر شعله آتش گردان را دائره مى بينيم، و اشتباهات ديگرى كه حس ما مى كند، وقتى اشتباه است كه آنچه را در درك خود داريم، با آنچه كه در خارج هست، بسنجيم. آن وقت مى فهميم كه آنچه در درك ما هست، در خارج نيست. اين را می گویيم اشتباه.


و اما اينكه گفتند: (بلكه اين حس ما است كه در اثر سرعت واردات ادراكى امر برايش مشتبه ميشود و كثير را واحد و متغير را ثابت و متجزى را بسيط درك مى كند)، نيز غلطى است واضح ، براى اينكه اشتباه خود يكى از امور نسبى است كه با مقايسه و نسبت صورت مى گيرد، نه از امور نفسى و واقعى ، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براى خودش ‍ حقيقت و واقعيت است ، مثلا وقتى ما اجرام بسيار بزرگ آسمان را ريز و كوچك و بصورت نقطه هائى سفيد مى بينيم و براهين علمى به ما مى فهماند كه در اين ديد خود اشتباه كرده ايم و همچنين اگر شعله آتش گردان را دائره مى بينيم ، و اشتباهات ديگرى كه حس ما مى كند، وقتى اشتباه است كه آنچه را در درك خود داريم ، با آنچه كه در خارج هست بسنجيم ، آنوقت مى فهميم كه آنچه در درك ما هست در خارج نيست ، اين را ميگوئيم اشتباه ، و اما آنچه كه در درك ما هست خودش اشتباه نيست ، به شهادت اينكه بعد از علم به اينكه اجرام آسمانى به قدر كره زمين ما و يا هزاران برابر آن است ، باز هم ما آنها را بصورت نقطه هائى نورانى ميبينيم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره ميبينيم پس در اينكه آن جرم آسمان در ديد ما نقطه است و آن شعله دائره است ، اشتباهى نيست ، بلكه اشتباه خواندنش ، اشتباه و غلط است .
و اما آنچه كه در درك ما هست، خودش اشتباه نيست، به شهادت اين كه بعد از علم به اين كه اجرام آسمانى به قدر كره زمين ما و يا هزاران برابر آن است، باز هم ما آن ها را به صورت نقطه هایى نورانى می بينيم، و باز هم شعله آتشگردان را به صورت دائره می بينيم. پس در اين كه آن جرم آسمان در ديد ما نقطه است و آن شعله دائره است، اشتباهى نيست، بلكه اشتباه خواندنش، اشتباه و غلط است.
و مسئله مورد بحث ما از همين قبيل است ،
و مسئله مورد بحث ما از همين قبيل است ،


۲۰٬۹۵۹

ویرایش