تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
البته اين را هم بايد دانست: اين كه گفتيم خداى تعالى، واحد و هم احدى الذات است، مراد وحدت عددى كه در ساير موجودات عالَم داراى كثرت اند، به كار مى رود، نيست. خداوند متعال، نه در ذات و نه در اسم و صفت، به كثرت و نه به وحدت عددى متصف نمى شود، و چطور بشود؟ و حال آن كه اين كثرت و اين سنخ وحدت، هر دو از آثار و احكام صنع مخلوقات خدايند، و اين جمله كه فرمود «وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلا إِلَهٌ واحِدٌ»، تأكيد بليغى است در توحيد، به طورى كه هيچ عبارت ديگرى بهتر از اين تأكيد را نمى رساند. چون كه كلام به طور نفى و استثناء ريخته شده است.
علاوه بر اين، حرف «مِن» را بر سر نفى در آورده، تا استغراق را تأكيد كند. علاوه بر همه اين ها، مستثنا را كه «إلهٌ وَاحِد» باشد، به طور نكره آورده تا افاده تنويع نمايد، زيرا اگر مى فرمود: «مَا مِن إلَهٍ إلّا اللهُ الوَاحِدُ»، يعنى «واحد» را با «الف» و «لام» مى آورد، حقيقت توحيدى را كه در نظر بود، نمى رسانيد.
بنابراين، معناى آيه، اين طور است:
در عالَم وجود، اصلا و به طور كلّى از جنس معبود «إله» يافت نمى شود، مگر معبود يكتایى كه يكتایی اش، يكتایى مخصوصى است كه اصلا قبول تعدد نمى كند. نه در ذات و نه در صفات، نه در خارج و نه به حسب فرض. و اگر مى فرمود: «وَ مَا مِن إلَهٍ إلّا اللهُ الوَاحِدُ»، اعتقاد باطل مسيحيت را درباره خدايان سه گانه دفع نمى نمود. چون آن ها هم، اين قسم توحيد را منكر نيستند.
چيزى كه هست، مى گويند: آن ذات يكتا كه در يكتایی اش، ما هم حرف نداريم، از نظر صفات سه گانه، به سه تعين متعين مى شود، و لذا مى گوييم: در عين اين كه يكى است، سه چيز است. و اين حرف، جواب داده و دفع نمى شود مگر به اين كه توحيدى اثبات شود كه از هيچ نظر قابل تكثّر نباشد، و اين، همان توحيد قرآن است.
چه قرآن، در اين آيه: «وَ مَا مِنْ إِلَهٍ إِلّا إِلَهٌ واحِدٌ» و آيات ديگر خود، تنها اين توحيد را خالص و صحيح مى داند و توحيد ساير اديان را، مخدوش و غيرخالص مى داند. و اين، از معانى لطيف و دقيقى است كه قرآن مجيد، درباره حقيقت معناى توحيد به آن اشاره فرموده، و ما إن شاء الله تعالى، به زودى در بحثى كه راجع به توحيد مى كنيم، چه در بحث قرآنى توحيد و چه در بحث عقلى آن و چه در بحث نقلی اش، درباره اين معناى لطيف، غور و دقت بيشترى خواهيم نمود، بلكه بتوانيم حق آن را ادا كرده باشيم.
« وَ إِن لَّمْ يَنتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ »:
اين آيه، اهل كتاب را تهديد مى كند به عذاب دردناكى كه ظاهرا مراد از آن، عذاب اخروى است، و بايد دانست كه چون قول به تثليث كه جملۀ: «إنَّ اللهَ ثَالِثُ ثَلاثَةٍ»، متضمن آن است، مطلبى نيست كه عامه مردم بتوانند صحت و بطلان آن را درك كنند. از اين رو، اغلب آن را به طور تعبّد و طوطى وار، به عنوان يك عقيدۀ مسلّم مذهبى تلقى كرده اند. نه اين كه معنايش را فهميده و يا در پى تحقيق آن بر آمده باشند. اگر هم در صدد بر مى آمدند، چيزى نمى فهميدند. زيرا عقل سليم هم، آن وسع و طاقت را ندارد كه بتواند به طور صحيح آن را تعقل كند، و اگر هم تعقل كند، امر باطلى را تعقل كرده.
نظير تعقل فرض هاى محال. مثل فرض اين كه يك چيز، هم انسان باشد و هم غير انسان. و يا عددى، نه واحد باشد و نه بيشتر از واحد. نه تك باشد و نه جفت، و عقل اين گونه فرض ها را كه محال عقلی اند، مى تواند تصور كند. «تثليث نصارا» هم، اگر عقل تصور كند، از اين باب است. يعنى امر محالى را تصور كرده است.
چگونگى اعتقاد به تثليث، در ميان عوام نصارا
خواهيد گفت: اگر چنين است پس ميليون ها مسيحى، چگونه آن را پذيرفته اند؟
جواب اين است كه:
«تثليث»، در ذهن عامه مردم، جنبه تعارف و تشريف را دارد. يعنى اگر از يك نفر مسيحى عامى بپرسيد: معناى پدرى خدا و فرزندى مسيح چيست؟ مى گويد: معنايش اين است كه مسيح از عظمت و بزرگى، به پايه ای است كه اگر ممكن بود براى خداوند پسرى قائل شد، بايد گفت او، «مسيح» است. چون در بشر کسی که مسيح را در عظمت به او تشبيه كنيم، نيست. از اين رو مى گوييم: «مسيح، پسر خدا و خداوند، پدر اوست»!
در حقيقت، عامه مسيحى ها، معناى واقعى «تثليث» را در نظر ندارند، و آن را جويده و به صورت چيز ديگرى در آورده اند، و به ظاهر، نسبت تثليث به خود مى دهند، وليكن علماى آن ها، معناى واقعى تثليث را قائل اند.
آرى، همه اين اختلافات و خونريزی ها از دانشمندانشان مى باشد. از كسانى است كه خداى سبحان در جنايتكارى و ظلم و ستم شان مى فرمايد: «أن أقِيمُوا الدِّينَ وَ لَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ». تا آن جا كه مى فرمايد: «وَ مَا تَفَرَّقُوا إلّا مِن بَعدِ مَا جَائَهُمُ العِلمُ بَغياً بَينَهُم».
بنابراين، نمى توان در خصوص اين مسأله نسبت به عموم ملت مسيح، حكم يك جا و كلّى كرد. براى اين كه بين مردم عامى آن ها و علمايشان فرق است. همه شان داراى كفر حقيقى كه برگشتن آن به استضعاف نباشد، نيستند، و كفرى كه عبارت باشد از انكار توحيد و تكذيب آيات خدا، مخصوص است به علماى آن ها، و مابقى مستضعف و عوام اند.
و خداوند، در بسيارى از آيات، كسانى را كه كفر بورزند و آيات خداى را تكذيب كنند، به خلود در آتش تهديد كرده. از آن جمله مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أصحَابُ النَّارِ هُم فِيهَا خَالِدُونَ»، و همچنين آيات ديگر.
و ما، راجع به اين كه چه كسانى كافرند، در تفسير جملۀ «إلَّا المُستَضعَفِينَ» بحثى گذرانيديم. و بعيد نيست از همين جهت در آيه مورد بحث، كلمۀ «مِنهُم» كه ظاهر در تبعيض است، به كار رفته باشد. احتمال هم دارد به كار رفتن اين كلمه، براى اشاره به اين باشد كه پاره اى از نصارا به تثليث معتقد نيستند، و درباره مسيح جز اين كه يكى از بندگان خداست، كه به رسالت مبعوث شده، اعتقاد ديگرى ندارند. و اين احتمال بعيد نيست، چنان كه تاريخ نشان داده كه مسيحى هاى حبشه و نقاطى ديگر، اعتقاد به تثليث نداشتند.
بنابر اين احتمال، معناى آيه چنين مى شود: اگر نصارا (مراد بعضى از ايشان است، از باب نسبت دادن قول بعض به كلّ)، از حرف هاى كفرآميزى كه دارند، دست بر ندارند، هر آينه عذابى دردناك، بعضى از آنان (قائلان به تثليث) را خواهد گرفت.
و چه بسا اشخاصى كه اين آيه را از نظر اين كه مشتمل است بر كلمۀ «مِنهُم»، اين طور توجيه كرده اند كه: «مِن» در «مِنهُم»، براى تبعيض نيست، بلكه تنها براى اين است كه بفهماند مفعول فعل، در اصل ضمير بوده، و به جاى آن، ظاهر «الَّذِينَ» به كار رفته، و گرنه در اصل «لَيَمَسَنَّهُم» بوده است، و جهت اين كه به جاى «هُم» «الَّذِينَ كَفَرُوا» به كار برده شده، اين است كه بفهماند عقيده آن ها كفر است، و كفر هم، سبب عذاب الهى است كه آن ها را به آن تهديد فرموده است.
اين احتمال، احتمال بدى نيست، ليكن اگر اين اشكال پيش نيايد كه آيه از اول كفر آنان را ذكر كرده بود، و ديگر حاجت نبود كه براى تكفير آن ها ضمير را برداشته و اسم ظاهر به جاى آن به كار ببرد، پس بايد گفت اين احتمال بعيد است. و نظير همين قول است در بعد، احتمال اين كه «مِن» بيانيه باشد - و اين احتمال را بعضى از مفسران داده اند - ليكن دليلى بر آن نيست.
« أَفَلا يَتُوبُونَ إِلى اللَّهِ وَ يَستَغْفِرُونَهُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ »:
احتمال دارد اين استفهام مربوط به «توبه و استغفار، و به ياد آور مغفرت و رحمت خدا» باشد. احتمال هم دارد انكار و توبيخ باشد. بنابراين، معنايش اين مى شود: چرا توبه و استغفار نمى كنند و در طلب مغفرت و رحمت خدا بر نمى آيند؟
احتجاج بر نفى الوهيت مسيح «ع»، و حضرت مریم
« مَّا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلّا رَسُولٌ قَدْ خَلَت مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانَا يَأْكلانِ الطعَامَ »:
اين آيه، گفتار آن ها را كه مى گرفتند: «إنَّ اللهَ ثَالِثُ ثَلاثَةٍ»، و يا هم اين را و هم گفته هاى ديگرشان را كه در آيه: «إنَّ اللهَ هُوَ المَسِيحُ بنُ مَريَمَ» حكايت شد، رد مى كند، و ماحصل سخن آن ها در اين دو آيه، اين بود كه: مسيح مشتمل است بر جوهرۀ الوهيت. در آيه مورد بحث، اين طور جواب مى دهد كه مسيح، هيچ فرقى با ساير فرستادگان خداوند، كه خدا همه آنان را به سرنوشت مرگ دچار ساخت، ندارد. زيرا همه ايشان فرستادگانى بودند كه خدا براى ارشاد و هدايت بندگان خود مبعوث فرمود، نه ارباب و آلهه اى كه در قبال پروردگار، شايسته و سزاوار پرستش باشند.
و همچنين مادر مسيح، يعنى مريم، بشرى بود صديقه، كه آيات خداى را تصديق كرد. اين مادر و فرزند، دو فرد از افراد بشر بودند كه طعام مى خوردند - و اگر نمى خوردند، از بين مى رفتند - اين طعام خوردن و ديگر كارهاى مربوط به آن از روى احتياج بوده، و احتياج، خود اولين نشانه و دليل بر امكان و مخلوقيت است.
پس معلوم مى شود مسيح ممكن الوجود بوده، نه واجب الوجود، مخلوق بوده نه خالق. از مخلوق ديگرى به نام مريم متولد شده. بنده اى از بندگان خدا بوده كه خدايش به رسالت به سوى مردم فرستاده. فرزندى بوده كه با مادرش به عبادت خدا مى پرداخته اند، و بدون اين كه داراى ربوبيت و الوهيت باشند، با ساير موجودات عالَم در مجراى امكان كه مجرا و مسير فقر و حاجت است، جريان داشته اند. كتب انجيلى كه هم امروز در دسترس مسيحى هاست، اعتراف و تصريح دارد بر اين كه مريم دخترى بوده كه به پروردگار ايمان داشته و به عبادت و بندگی اش مى پرداخته، و نيز تصريح دارند بر اين كه مسيح از همين مريم متولد شده، مثل ساير انسان هایى كه هر يك از انسان ديگر متولد مى شوند، و نيز صراحت دارند بر اين كه عيسى فرستاده خدا به سوى مردم بوده، مانند ساير فرستادگان خدا بدون هيچ تفاوت، و نيز تصريح دارند كه او و مادرش، مانند ساير مردم غذا مى خورده اند.
بنابراين، آنچه را كه قرآن به مسيح و مادرش «عليهما السلام» نسبت داده، مورد اعتراف انجيل هاى موجود است، و اين، خود دليل قاطعى است كه مسيح بنده اى بوده فرستاده از ناحيه خدا. احتمال هم دارد كه آيه در اين مقام باشد كه الوهيت را از مسيح و مادرش هر دو نفى كند.
در جاى ديگر، قرآن هم بر اين مطلب كه مسيح و مادرش اله و معبود نيستند، اشاره، بلكه تصريح هست، و آن، آيه ۱۱۶ همين سوره است كه مى فرمايد:«ءأنتَ قُلتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِى وَ أُمِّى إلَهيَنِ مِن دُونِ الله: آيا ای مسيح! تو به مردم گفته اى مرا و مادرم را معبود خود گرفته و پرستش كنيد»؟!
معلوم مى شود چنين قول و عقيده اى هم در بين مذاهب مسيحيت وجود داشته، مگر اين كه كسى بگويد اين آيه دلالت ندارد بر اين كه كسانى مريم را هم اله مى دانسته اند. چه احتمال دارد در اين مقام باشد كه مردم را از خضوع زياد در برابر مسيح و مادرش جلوگيرى كند. چون مسيحى ها در برابر احبار و راهبان خود، زياده از حد خضوع مى كرده اند. خضوعى كه هيچ بشرى در برابر بشر ديگر آن چنان نمى كرده. و چون مسيح و مريم «عليهما السلام»، هر دو از راهبان و خدّام معبد بوده اند و مردم در برابر آن ها، آن طور خضوع مى كرده اند. از اين رو، احتمال دارد اين آيه در مقام نهى آنان از اين عمل باشد.
و كوتاه سخن: بنابر احتمال اول، آيه از مسيح و مادرش نفى الوهيت مى كند، بدين صورت كه مى فرمايد: مسيح رسولى بوده مانند ساير رسولان، و مادرش، صديقه اى بوده، و اين هر دو غذاخور بوده اند، با اين حال چگونه داراى الوهيت بوده اند؟! و در اين كه فرمود: «قَد خَلَت مِن قَبلِهِ الرُّسُل». از آن جایى كه رسل را به اين كه قبل از مسيح آمده اند و درگذشته اند، بشريت مسيح توصيف فرموده، از اين جهت دليل را كه همان بشريت مسيح و امكان مرگ و حيات او بود، تأكيد مى كند.
« انظُرْ كيْف نُبَينُ لَهُمُ الاَيَاتِ ثُمَّ انظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ »:
اين آيه، خطاب به نبىّ اكرم «صلى الله عليه و آله» مى باشد كه در مقام تعجب از كيفيت بيان آيات مى فرمايد:
جا دارد از طرز بيان ما تعجب شود كه چگونه آيات خود را براى آنان بيان مى كنيم؟ و چطور براى بطلان ادعايشان بر الوهيت مسيح، ظاهرترين دليل را با واضح ترين بيان برایشان انتخاب كرديم؟ و از آنان تعجب كنى كه چگونه از تعقل و توجه به آيات ما اعراض كردند؟ در اين صرفنظر كردنشان، چه نتيجه اى را در نظر داشته؟ و چطور عقولشان به عواقب وخيم و لااقل رسوایى گرفت، ارشد و بطلان ادعايشان را درك نكردند؟
« قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ اللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ »:
به طورى كه تاريخ نشان مى دهد، مسأله خضوع در برابر كسى به عنوان ربوبيت مسأله ای است كه همگام با تاريخ بشريت، در بين بشر معمول و منتشر بوده، و غالبا به طمع اين كه خدا شرور را از آنان دور و نفع را بر ايشان جلب كند، او را مى پرستيدند.
و اما پرستش خداى عزوجل، براى اين كه خداست و سزاوار پرستش است، نه براى جلب و نفع، و دفع ضرر، از خواص يعنى انبياء و ربانيين تجاوز نمى كرده است. چون چنين بوده، يعنى احتياج به عبادت در ارتكاز مردم، از احتياج به جلب نفع و دفع ضرر منشأ مى گرفته. از اين رو، خداى تعالى، در آيه مورد بحث، به رسول خود دستور مى دهد كه در تعليم معارف حقّه به اهل كتاب، آنان را به اين نظر كه مردمى ساده و عوام اند، نگريسته و مورد خطابشان قرار دهد، و با زبان ساده و عوامانه خودشان، با آن ها سخن بگويد و پا از مسير فطرت ساده اى كه در عبادت خدا دارند، فراتر نگذارد، همان طورى كه در خطاب بت پرستان نيز همين نحو خطاب را به كار برد، و يادآوری شان كرد كه حس احتياج و اضطرارشان به عبادت خدا از اين جا پيدا شده كه فهميده اند زمام هر خير و شر و نفع و ضررى، به دست خداست، و اوست مالك خير و شر.
از اين رو، به طمع اين كه خداوند از آنان دفع ضرر نموده و خير را به آنان برساند، او را عبادت مى كنند، و چون غير از خدا هيچ چيزى مالك ضرر و نفع نيست - زيرا هر چيزى را كه فرض كنيد مملوك خداست، و كسى در آن چيز با خدا شركت ندارد - از اين رو، هيچ چيز را به جز خداى تعالى نمى توان پرستش كرد، و آن چيز را با خدایى كه مالك آن و غير آن است، شركت داد.
بنابراين، واجب است تنها خداى تعالى را عبادت نمود و از ساحت ربوبی اش، پا به جاى ديگر فرانگذاشت. چه تنها خداست كه عبادت و دعا را مى شنود، و جواب مى گويد. تنها اوست كه دعاى مضطرّين را در وقتى كه بخوانندش، اجابت مى كند. اوست كه حاجت هاى بندگان را مى داند و از احتياجاتشان غافل نمى شود، و در علم به حوايج بندگان اشتباه نكرده، و حاجت يكى را به ديگرى نمى دهد. به خلاف غير خداى تعالى، كه بيش تر از آنچه را كه خدا به او داده، چيزى ندارد، و بر بيشتر از آنچه خدا بر آن توانایی اش داده، قدرت ندارد.
نكاتى كه در استدلال و احتجاج فوق در آيه شريفه وجود دارد
پس با اين بيان چند نكته روشن شد:
اول اين كه: حجت و دليلى كه آيه مشتمل بر آن است، غير آن دليلى است كه آيه سابق مشتمل بر آن بود، گرچه هر دو دليل متوقف بر يك مقدمه اند، و آن، اين كه: مسيح و مادرش، هر دو از ممكنات اند، جز اين كه دليل آيه اول اين بود كه بشر و محتاج اند، و هر دو بنده و فرمانبر خداى سبحان اند، و كسى كه چنين باشد، صحيح نيست اله و معبود كسى واقع شود، وليكن حجت اين آيه، اين است كه مسيح، ممكن است و محتاج و خود مملوك است، و هيچ ضرر و نفعى را مالك نيست، و الوهيت و پرستش چنین کسی، در برابر خداى تعالى صحيح نيست.
نكته دوم اين كه: حجت و دليلى كه در اين آيه است، حجتى است كه از مدركات فهم ساده و بسيط و عقل سالم گرفته شده است. زيرا عقل اين طور حكم مى كند كه انسان ساده و بى غرض، اگر چيزى را اله و معبود گرفته و آن را بپرستد، براى اين است كه مى خواهد به اين وسيله، معبودش را به دفع ضرر و جلب نفع خود وادار كند، و اگر به اين حكم عقلى، اين مطلب را ضميمه كنيم كه در عالَم، جز خدا، كسى مالك ضرر و نفع نيست، اين نتيجه به دست مى آيد كه هيچ غرض عقلایى را در عبادت غير خدا نمى توان تصور كرد، و چون چنين است، پس بايد از اين عمل، يعنى عبادت غير خدا اجتناب كرد.
نكته سوم اين كه: در آيه شريفه، با اين كه استدلال در آن عليه كسانی است كه مسيح را اله خود گرفته اند، و با اين كه مسيح چون انسان و صاحب عقل است، موصول او بايد «مَن» باشد، نه «ما»، ليكن مع ذلك فرموده: «مَا لَا یَملِكُ»، و نفرمود: «مَن لَا يَملِكُ»، براى اين كه بفهماند انحراف اهل كتاب هم، همان انحراف بت پرستان است، و لذا دليلى كه عليه آن ها اقامه كرديم، همان دليلى است كه عليه وثنى ها و بت پرست ها اقامه كرده ايم، و وجود عقل در مسيح، هيچ دخالتى در تماميت و ناتمامى دليل ندارد.
علاوه بر اين، مسيح، گرچه داراى عقل است، ليكن مالك عقل خود نيست. عقل صاحبان عقل هم، مانند ساير چيزهایى كه در شؤون وجودى آنان هست و با آنان نسبت دارد، از خود آنان نيست و همه از ديگرى است. از اين جهت، صحيح است در حق آنان هم، به جاى «مَن»، «مَا» به كار برد.
و لذا مى بينيم از جميع معبودهاى ساختگى بشر، سلب مالكيت همه چيز حتى دست و پا و چشم و امثال اين ها كرده و فرموده: «إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ عِبَادٌ أَمْثَالُكمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَستَجِيبُوا لَكُمْ إِن كُنتُمْ صادِقِينَ * أَلَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشونَ بهَا أَمْ لهَُمْ أَيْدٍ يَبْطِشُونَ بهَا أَمْ لَهُمْ أَعْينٌ يُبْصِرُونَ بهَا أَمْ لَهُمْ آذَانٌ يَسمَعُونَ بهَا قُلِ ادْعُوا شرَكاءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلا تُنظِرُونِ».
و همچنين نكته اين كه اول ضرر را ذكر كرد، سپس نفع را و فرمود: «ضَرّاً وَ لَا نَفعاً»، باز اشاره به ارتكاز است، و خواست تا كلام بر وفق ارتكاز و فطرت ساده جارى شده باشد.
و فطرت انسان بر اين است كه آنچه را از نعمت در دست دارد، مادامى كه در دست اوست، دلش از ناحيه آن آرام است، و خودش التفاتى به اين معنا كه ممكن است روزى به فقدان آن دچار شود، نيست. او، امروز اندوه و المى كه در فقدان آن درك و تصور مى كند، به خود راه نمى دهد، به خلاف ضررها و مصيبات و فقدان نعمت ها كه بالفعل، يعنى در حال حاضر، الم و اندوه آن ها را درك مى كند، و فطرتش او را وادار مى سازد كه به معبودى ملتجى شود تا آن معبود، ضرر حاضر و مصيبت فعلى او را دفع كند، و يا نعمتى كه در حال حاضر از دستش رفته، برايش باز گرداند، يا اگر ندارد، بدهد.
خداى تعالى هم، در اين معنا فرموده: «وَ إِذَا مَسَّ الانسانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِداً أَوْ قَائماً فَلَمَّا كَشفْنَا عَنْهُ ضرَّهُ مَرَّ كَأَن لَّمْ يَدْعُنَا إِلى ضرٍّ مَّسهُ». و نيز فرموده: «و لئن اذقناه رحمةً منّا مِن بَعدِ ضَرَّاءَ مَسَّتهُ لَيَقُولَنَّ هَذَا لِى». و نيز فرموده: «وَ إذَا أنعَمنَا عَلَى الإنسَانِ أعرَضَ وَ نَآ بِجَانِبِهِ وَ إذَا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعَاءٍ عَرِيضٍ».
پس از اين آيات به خوبى به دست آمد كه: پريشانى، زودتر آدمى را به خضوع و التجا در برابر پروردگار و به عبادت او وا مى دارد، تا جلب نفع، و از اين جهت، در آيه مورد بحث، يعنى آيه: «مَا لَا يَملِكُ لَكُم ضَرّاً وَ لَا نَفعاً»، اول ضرر و بعد نفع را ذكر كرده. و همچنين، آيات ديگرى كه نظير آن است، مانند آيه: «وَ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لا يَمْلِكُونَ لاَنفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَيَوةً وَ لا نُشُوراً».
نكته چهارم اين كه: مجموع آيه «أتَعبُدُونَ مِن دُونِ الله...»، حجتى است بر اين مطلب كه تنها و تنها، خداى سبحان، بايد عبادت و پرستش شود، و نبايد در پرستش، غير او را با او شركت داد.
اين بيان، به دو حجت تقسيم مى شود، كه ملخص حجت و برهان اولى، اين است كه: اله گرفتن و آن را پرستيدن لابد به منظور دفع ضرر و جلب منفعت است، و چون چنين است، ناگزير آن معبود بايد كسى باشد كه مالك و صاحب اختيار نفع و ضرر باشد. پس عبادت چيزى كه خود مالك هيچ چيز نيست، صحيح نمى باشد.
و ملخص برهان دومى اين كه: خداى سبحان، تنها معبودى است كه شنوا و جوابگوى هر سائل و داناى به هر حاجتى است، و جز او، كسى اين چنين نيست. پس عبادت او، واجب است و نبايد براى او شريكى قرار داد.
معناى غلو و بيان جايگاه «غلو»، نزد قوم يهود
« قُلْ يَأ اَهْلَ الْكتابِ لا تَغْلُوا فى دِينِكُمْ غَيرَ الْحَقِّ »:
«غَالِى» - با غين نقطه دار - كسى را گويند كه از حد تجاوز كرده و مرتكب افراط شود، كما اين كه در مقابل آن، «قَالِى» - با قاف - به كسى گويند كه تفريط و كوتاهى كرده باشد.
اين آيه، خطاب ديگرى است به رسول خدا «صلى الله عليه و آله». در اين خطاب، به آن جناب دستور مى دهد كه اهل كتاب را دعوت كند به اين كه در دين خود، مرتكب غلو و افراط نشوند. چون اهل كتاب، مخصوصا نصارا، به اين بليه و انحراف در عقيده مبتلا بودند.
آرى، دينى كه از طرف پروردگار نازل شده باشد و كتب آسمانى آن را بيان كنند، نشانه اش اين است كه در درجه اول، «توحيد» را بر بشر عرضه كرده باشد، و شريك را از خدا نفى كند. دينى است كه بشر را از انباز گرفتن براى خداوند و پرستش بت نهى كند، و يهود و نصارا، داراى چنين دينى نيستند. چون اين دو طايفه نيز، براى خدا انباز گرفتند. مخصوصا نصارا، كه رسوایى و شناعتشان از يهود بيشتر است، گرچه در كيش يهودی هاى امروز، چيزى كه مستقيما شرك باشد، ديده نمى شود.
ليكن آيه شريفه: «وَ قَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قَالَتِ النَّصارَى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذَلِك قَوْلُهُم بِأَفْوَاهِهِمْ يُضاهِئُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كفَرُوا مِن قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنّى يُؤْفَكونَ * اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِّن دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ مَا أُمِرُوا إِلّا لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لا إِلَهَ إِلّا هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشرِكونَ»، كشف مى كند از اين كه يهودى هاى معاصر رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، چنين اعتقادى را نسبت به «عُزَير» داشته اند، و ظاهراً اين لقب، يعنى «ابنُ الله»، لقبى بوده كه از باب احترام به «عُزَير» داده شده است. چون وی، یهود را پس از آن كه به دست بابلى ها اسير شدند، به وطن مألوفشان اورشليم (بيت المقدس) باز گردانيد، و تورات را كه در واقعه بخت النصر، بكلّى از بين رفته بود، جمع آورى نمود.
يهود هم در مقابل اين خدمت و به پاس اين احسان، لقب مزبور را به وى دادند. چون اين كلمه نزد يهود، عنوان لقب را داشته، چنان كه مسيحى هاى امروز، كلمۀ «پدر» را براى پاپ ها و بطريق ها و كشيش ها لقب قرار داده اند. و از اين كه خداى تعالى، راجع به هر دو مى فرمايد: «وَ قَالَت اليَهُودُ وَ النَّصَارَى نَحنُ أبنَاءُ الله وَ أحِبَّائُهُ» نيز، استفاده مى شود «عُزَير»، داخل در عموم احبار و رهبان و جزء آنان به شمار رفته است، و يهود به چشم يك مرد دينى به او مى نگريسته، و او را مانند احبار و رهبان، لقب «ابنُ الله» داده اند، و اگر تنها از «عُزَير» اسم برده، به پاس همان خدمتى بوده كه قبلا به آن اشاره شد.
و كوتاه سخن اين كه: «غلو» اهل كتاب، همين بوده كه انبيا و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبيت بالا می برده و در برابر آنان، به نحوى كه جز براى خدا شايسته نيست، خضوع مى كرده اند، و خداى متعال، در آيه مورد بحث، آنان را به زبان نبىّ خود، از آن نهى مى كند.
در اين جا، سؤالى پيش مى آيد و آن، اين كه: چرا در اين آيه، «غلو» را مقيد كرد به «غلوّ باطل» و «غير حق»، مگر «غلوّ صحيح» و «حق» هم داريم؟
جواب اين است كه:
اين تعبير، در حقيقت تقييد نيست، بلكه تأكيد و يادآورى لازمۀ معنا است با خود آن، تا شنونده از آن لازم غفلت نورزد، و اگر هم كسى دچار غلو شده، بداند كه از اثر سوء آن غفلت كرده و يا به چيز ديگرى نظير غفلت مبتلا شده.
ممكن است كسى پيش خود خيال كند كه: اطلاق لفظ «پدر» بر خداى تعالى، پس از اين كه معنايش تحليل شده و از جميع نواقص، تنها به معناى مربّى و يا به وجود آرنده شده باشد، چه عيبى دارد؟ و همچنين چه اشكال دارد لفظ «ابنُ الله» را بعد از آن كه تحليلش كرده باشيم و تنها به معناى مجردش در آمده باشد، به كسى اطلاق شود؟ و چه دليل عقلى بر منع از آن داريم؟
جواب اين است كه: درست است كه برهان عقلى بر منع از آن نداريم، ليكن در شرع، اين گونه اطلاقات ممنوع است، و به حسب شرع، اسماى پروردگار توقيفى اند، به اين معنا كه اسمایى را بايد به خداوند اطلاق كرد كه از ناحيه شرع رسيده باشد، نه از پيش خود، و تا اندازه اى عقل ناقص ما هم به حكمت و جهت اين توقيف پى برده و فهميده كه اسم هاى گوناگون بر خدا نهادن و براى اسماى خداوند، بند و بارى قائل نبودن، چه مفاسدى را در بر دارد.
تنها براى نمونه: كافى است خواننده را به ياد مفاسد دو كلمۀ «پسر» و «پدر» انداخته و آلام و مصيبت هایى را كه امت يهود و مسيح را در چند قرن مبتلا ساخت، مخصوصا مصيبت هایى كه امت مسيح در اين مدت طولانى از اولياى كليسا ديده و از اين به بعد هم خواهد ديد، خاطرنشان سازيم.
اعتقاد به پدرى و پسرى از اقوام بت پرست به مسيحيت راه يافته است
« وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضلُّوا مِن قَبْلُ وَ أَضلُّوا كثِيراً وَ ضَلُّوا عَن سوَاءِ السَّبِيلِ »:
ظاهر سياق اين است كه مراد از اين قوم كه خدا از پيروى اهواء آنان نهى فرموده، كسانی اند كه چشم مردم عوام به دست شان دوخته و همواره سر در اطاعتشان دارند، و گمراهى مردم، تنها به خاطر پيروى آنان است.
و اين كه فرمود: «أضَلُّوا كَثِيراً: بسيارى ر ا گمراه كردند»، از اين جهت بود كه ديگران تابعشان بودند، و گمراهی شان از راه راست، از اين رو بوده كه هم خودشان را گمراه كرده بودند و هم ديگران را، و اين خود، گمراهى روى گمراهى است.
و همچنين، ظاهر سياق آيه اين است كه مراد از اين قوم، بت پرستان هستند. براى اين كه ظاهر سياق اين است كه خطاب به تمامى اهل كتاب است، نه اهل كتاب معاصر پيامبر «صلى الله عليه و آله»، نه تنها به آن هایى كه آن غفلت را كرده و يا به چيز ديگرى نظير غفلت مبتلا شده، ممكن باشد از پيروى گذشتگان، به شهادت و تأييد اين آيه كه مى فرمايد: «وَ قَالَتِ اليَهُودُ عُزَيرُ ابنُ اللهَ وَ قَالَتِ النَّصَارَى المَسيحُ ابنُ اللهِ ذَلِكَ قَولُهُم بِأفوَاهِهِم يُضَاهِئُونَ قَولَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَبلُ».
بنابراين، آيه شريفه به حقيقتى اشاره مى كند كه پس از بررسى و تحليل تاريخ، دستگير انسان مى شود و آن، اين است كه: داستان پدرى و پسرى اعتقادى بوده است كه قبلا در ميان بت پرستان و از ايشان به طور ناخودآگاه به داخل مسيحيان و ساير اهل كتاب راه يافته است.
و ما، در سوره «آل عمران»، جلد سوم ترجمه اين كتاب، در آن جایى كه قصص مسيح «عليه السلام» را بيان مى كرديم، گفتيم كه اين حرف از جمله حرف ها و معتقداتى است كه هم اكنون در بين بت پرستان هندوچين موجود و رائج است، و همچنين مصريان قديم داراى اين عقيده بوده اند.
و درباره اين كه چگونه اين عقيده در بين اهل كتاب راه يافته، با اين كه كتب آسمانى، اولين كلمه اش، «توحيد» است، گفتيم كه اين حرف به وسيله مبلغان دنياطلب اهل كتاب در بين آنان راه يافته. اين دو كيش كه اسماء دين توحيد و منسوب به حضرت موسى و مسيح «عليهما السلام» هستند، به حسب مسمّى و واقع، دو شعبه از آئين وثنيت و بت پرستى مى باشند.
« لُعِنَ الَّذِينَ كفَرُوا مِن بَنى اِسرائيلَ عَلى لِسانِ دَاوُدَ وَ عِيسى ابْنِ مَرْيَمَ ... »:
اين دو آيه، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» خبر مى دهند به اين كه: «آنان كه از اهل كتاب كفر ورزيدند، به زبان انبياى خود لعنت شدند»، در عين حال، تعريض به همان ها هم هست كه اين لعنت بى جهت نبوده، بلكه در اثر نافرمانى و تجاوزشان بوده است. و اين كه فرمود: «كَانُوا لَا يَتَنَاهُونَ عَن مُنكَرٍ فَعَلُوهُ...»، بيانى است براى جملۀ: «وَ كَانُوا يَعتَدُونَ».
« تَرَى كثِيراً مِّنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كفَرُوا ...»:
اين آيه، از قبيل استشهاد و گواهى خواستن از حس و وجدان است. به اين بيان كه: اگر قدر دين خود را مى شناختند، از آن دست بر نمى داشتند، و آن را لگدكوب تجاوزات خود نمى نمودند، و در نتيجه متدينين به دين خود را، كه همه اهل توحيدند، دوست مى داشتند، و از آنان كه به كفر گراييده اند، بيزارى مى جستند.
زيرا به شهادت حس و وجدان، هر قوم و ملتى دشمنان دين خود را، دشمن مى دارند، و اگر ديديم مردمى با دشمنان دين خود، دوستى و مودت مى ورزند، به خوبى مى فهميم كه اينان، از دين خود چشم پوشيده و از مقدسات دينی شان كه مى بايد مورد احترام و تصديقش قرار دهند، صرفنظر نموده اند.
وقتى چنين ديديم، بى درنگ آنان را هم از دشمنان آن دين به شمار مى آوريم. براى اين كه دوست دشمن، دشمن است. پس از آن در مذمت آنان مى فرمايد: «لَبِئسَ مَا قَدَّمَت لَهُم أنفُسُهُم»، و كيفر گناهى كه از پيش براى آخرت خود فرستاده اند، كه همان ولايت كفار از روى هواى نفس است، اين بود كه: «أن سَخِطَ اللهُ عَلَيهِم وَ فِى العَذَابِ هُم خَالِدُونَ»: خداى بر آن ها خشم كرده و در عذاب ابدى معذّبشان كند.
و به اين بيان، روشن شد كه: در آيه شريفه مورد بحث، كيفر و عاقبت عمل «أن سَخِطَ اللهُ»، به جاى خود عمل «يَتَوَلَّونَ» به كار رفته است و اين، خود به خاطر اشاره به اين نكته است كه تو گویى كفار كيفر و عذاب خود را از پيش فرستاده اند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |