تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۲۷: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
جزبدون خلاصۀ ویرایش
 
(۱۷ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۵: خط ۵:


<span id='link329'><span>
<span id='link329'><span>
==اشكالى بر گفتار فوق و پاسخ به آن ==
و اگر بگویى: اين سخن مستلزم قول به قسر دائم است، و بطلان قسر دائم از ضروريات است، توضيح اين كه:
و اگر بگوئى : اين سخن مستلزم قول بقسر دائم است ، و بطلان قسر دائم از ضروريات است ، توضيح اينكه نفس مجرد، كه از بدن منقطع شده ، اگر باز هم در طبيعتش امكان اين معنا باقى مانده باشد كه بوسيله افعال مادى بعد از تعلق بماده براى بار دوم باز هم استكمال كند، معلوم ميشود مردن و قطع علاقه اش از بدن ، قبل از بكمال رسيدن بوده ، و مانند ميوه نارسى بوده كه از درخت چيده باشند، و معلوم است كه چنين كسى تا ابد از آنچه طبيعتش استعدادش را داشته محروم ميماند، چون بنا نيست تمامى مردگان دوباره بوسيله معجزه زنده شوند، و خلاء خود را پر كنند، و محروميت دائمى همان قسر دائمى است ، كه گفتيم محال است .
 
در پاسخ ميگوئيم : اين نفوسيكه در دنيا از قوه بفعليت در آمده ، و بحدى از فعليت رسيده ، و مرده اند ديگر امكان استكمالى در آينده و بطور دائم در آنها باقى نمانده ، بلكه يا همچنان بر فعليت حاضر خود مستقر مى گردند، و يا آنكه از آن فعليت در آمده ، صورت عقليه مناسبى بخود مى گيرند، و باز بهمان حد و اندازه باقى ميمانند و خلاصه امكان استكمال بعد از مردن تمام ميشود.
نفس مجرّد كه از بدن منقطع شده، اگر باز هم در طبيعتش امكان اين معنا باقى مانده باشد كه به وسيله افعال مادى بعد از تعلق به ماده، براى بار دوم باز هم استكمال كند، معلوم می شود مردن و قطع علاقه اش از بدن، قبل از به كمال رسيدن بوده، و مانند ميوه نارسى بوده كه از درخت چيده باشند، و معلوم است كه چنين كسى تا ابد از آنچه طبيعتش استعدادش را داشته، محروم می ماند، چون بنا نيست تمامى مُردگان دوباره به وسيله معجزه زنده شوند، و خلاء خود را پُر كنند، و محروميت دائمى، همان قسر دائمى است كه گفتيم محال است.
پس انسانيكه با نفسى ساده مرده ، ولى كارهائى هم از خوب و بد كرده ، اگر دير مى مرد و مدتى ديگر زندگى مى كرد، ممكن بود براى نفس ساده خود صورتى سعيده و يا شقيه كسب كند، و همچنين اگر قبل از كسب چنين صورتى بميرد، ولى دو مرتبه بدنيا برگردد، و مدتى زندگى كند، باز ممكن است زائد بر همان صورت كه گفتيم صورتى جديد، كسب كند.
 
و اگر برنگردد در عالم برزخ پاداش و يا كيفر كرده هاى خود را مى بيند، تا آنجا كه بصورتى عقلى مناسب با صورت مثالى قبليش در آيد، وقتى در آمد، ديگر آن امكان استكمال باطل گشته ، تنها امكانات استكمالهاى عقلى برايش باقى ميماند،
در پاسخ می گویيم: اين نفوسی كه در دنيا از قوّه به فعليت در آمده و به حدّى از فعليت رسيده و مُرده اند، ديگر امكان استكمالى در آينده و به طور دائم در آن ها باقى نمانده، بلكه يا همچنان بر فعليت حاضر خود مستقر مى گردند، و يا آن كه از آن فعليت در آمده، صورت عقليه مناسبى به خود مى گيرند، و باز به همان حدّ و اندازه باقى می مانند و خلاصه امكان استكمال بعد از مُردن تمام می شود.
 
پس انسانی كه با نفسى ساده مُرده، ولى كارهایى هم از خوب و بد كرده، اگر دير مى مُرد و مدتى ديگر زندگى مى كرد، ممكن بود براى نفس ساده خود، صورتى سعيده و يا شقيه كسب كند. و همچنين، اگر قبل از كسب چنين صورتى بميرد، ولى دو مرتبه به دنيا برگردد و مدتى زندگى كند، باز ممكن است زائد بر همان صورت كه گفتيم، صورتى جديد كسب كند.
 
و اگر برنگردد، در عالَم برزخ پاداش و يا كيفر كرده هاى خود را مى بيند، تا آن جا كه به صورتى عقلى مناسب با صورت مثالى قبلی اش در آيد. وقتى در آمد، ديگر آن امكان استكمال باطل گشته، تنها امكانات استكمال هاى عقلى برايش باقى می ماند، كه در چنين حالى اگر به دنيا برگردد، می تواند صورت عقليه ديگرى از ناحيه ماده و افعال مربوط به آن كسب كند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۴ </center>
كه در چنين حالى اگر بدنيا برگردد، ميتواند صورت عقليه ديگرى از ناحيه ماده و افعال مربوط بآن كسب كند، مانند انبياء و اولياء، كه اگر فرض كنيم دوباره بدنيا برگردند، ميتوانند صورت عقليه ديگرى بدست آورند، و اگر برنگردند، جز آنچه در نوبت اول كسب كرده اند، كمال و صعود ديگرى در مدارج آن ، و سير ديگرى در صراط آن ، نخواهند داشت ، (دقت فرمائيد).
مانند انبياء و اولياء، كه اگر فرض كنيم دوباره به دنيا برگردند، می توانند صورت عقليه ديگرى به دست آورند، و اگر برنگردند، جز آنچه در نوبت اول كسب كرده اند، كمال و صعود ديگرى در مدارج آن، و سير ديگرى در صراط آن، نخواهند داشت. (دقت فرمایيد).
و معلوم است كه چنين چيزى قسر دائمى نخواهد بود، و اگر صرف اينكه (نفسى از نفوس ميتوانسته كمالى را بدست آورد، و بخاطر عمل عاملى و تاءثير علت هائى نتوانسته بدست بياورد، و از دنيا رفته ) قسر دائمى باشد، بايد بيشتر و يا همه حوادث اين عالم ، كه عالم تزاحم و موطن تضاد است ، قسر دائمى باشد.
 
پس جميع اجزاء اين عالم طبيعى ، در همديگر اثر دارند، و قسر دائمى كه محال است ، اين است كه در يكى از غريزه ها نوعى از انواع اقتضاء نهاده شود، كه تقاضا و يا استعداد نوعى از انواع كمال را داشته باشد ولى براى ابد اين استعدادش ‍ بفعليت نرسيده باشد، حال يا براى اينكه امرى در داخل ذاتش بوده كه او را از رسيدن بكمال باز داشته ، و يا بخاطر امرى خارج از ذاتش بوده كه استعداد بحسب غريزه او را باطل كرده ، كه در حقيقت ميتوان گفت اين خود دادن غريزه و خوى باطل بكسى است كه مستعد گرفتن خوى كمال است ، و جبلى كردن لغو و بيهوده كارى ، در نفس او است . (دقت بفرمائيد).
و معلوم است كه چنين چيزى، قسر دائمى نخواهد بود، و اگر صرف اين كه (نفسى از نفوس می توانسته كمالى را به دست آورد، و به خاطر عمل عاملى و تأثير علت هاسى نتوانسته به دست بياورد و از دنيا رفته) قسر دائمى باشد، بايد بيشتر و يا همه حوادث اين عالَم - كه عالم تزاحم و موطن تضاد است - قسر دائمى باشد.
و همچنين اگر انسانى را فرض كنيم ، كه صورت انسانيش بصورت نوعى ديگر از انواع حيوانات ، از قبيل ميمون ، و خوك ، مبدل شده باشد، كه صورت حيوانيت روى صورت انسانيش نقش بسته ، و چنين كسى انسانى است خوك ، و يا انسانى است ميمون ، نه اينكه بكلى انسانيتش باطل گشته ، و صورت خوكى و ميمونى بجاى صورت انسانيش نقش بسته باشد.
 
پس وقتى انسان در اثر تكرار عمل ، صورتى از صور ملكات را كسب كند، نفسش بآن صورت متصور مى شود، و هيچ دليلى نداريم بر محال بودن اينكه نفسانيات و صورتهاى نفسانى همانطور كه در آخرت مجسم ميشود، در دنيا نيز از باطن بظاهر در آمده ، و مجسم شود.
پس جميع اجزاء اين عالَم طبيعى، در همديگر اثر دارند و قسر دائمى، كه محال است، اين است كه در يكى از غريزه ها، نوعى از انواع اقتضاء نهاده شود كه تقاضا و يا استعداد نوعى از انواع كمال را داشته باشد، ولى براى ابد اين استعدادش به فعليت نرسيده باشد.
در سابق هم گفتيم : كه نفس انسانيت در اول حدوثش كه هيچ نقشى نداشت ، و قابل و پذيراى هر نقشى بود، مى تواند بصورتهاى خاصى متنوع شود، بعد از ابهام مشخص ، و بعد از اطلاق مقيد شود، و بنابراين همانطور كه گفته شد، انسان مسخ شده ، انسان است و مسخ شده ، نه اينكه مسخ شده اى فاقد انسانيت باشد (دقت فرمائيد).
 
در جرائد روز هم ، از اخبار مجامع علمى اروپا و آمريكا چيزهائى ميخوانيم ، كه امكان زنده شدن بعد از مرگ را تاءييد مى كند، و همچنين مبدل شدن صورت انسان را بصورت ديگر يعنى مسخ را جائز ميشمارد،
حال يا براى اين كه امرى در داخل ذاتش بوده كه او را از رسيدن به كمال باز داشته، و يا به خاطر امرى خارج از ذاتش بوده، كه استعداد به حسب غريزه او را باطل كرده، كه در حقيقت می توان گفت اين خود دادن غريزه و خوى باطل به كسى است كه مستعد گرفتن خوى كمال است، و جبلى كردن لغو و بيهوده كارى، در نفس اوست. (دقت فرمایيد).
 
و همچنين، اگر انسانى را فرض كنيم كه صورت انسانی اش به صورت نوعى ديگر از انواع حيوانات، از قبيل ميمون و خوك، مبدّل شده باشد، كه صورت حيوانيت روى صورت انسانی اش نقش بسته، و چنين كسى انسانى است خوك، و يا انسانى است ميمون، نه اين كه به كلّى انسانيتش باطل گشته، و صورت خوكى و ميمونى به جاى صورت انسانی اش نقش بسته باشد.
 
پس وقتى انسان در اثر تكرار عمل، صورتى از صور ملكات را كسب كند، نفسش به آن صورت متصور مى شود، و هيچ دليلى نداريم بر محال بودن اين كه نفسانيات و صورت هاى نفسانى، همان طور كه در آخرت مجسم می شود، در دنيا نيز از باطن به ظاهر در آمده و مجسم شود.
 
در سابق هم گفتيم كه: نفس انسانيت در اول حدوثش كه هيچ نقشى نداشت و قابل و پذيراى هر نقشى بود، مى تواند به صورت هاى خاصى متنوع شود، بعد از ابهام مشخص، و بعد از اطلاق مقيد شود. و بنابراين همان طور كه گفته شد، انسان مسخ شده، انسان است و مسخ شده، نه اين كه مسخ شده اى فاقد انسانيت باشد. (دقت فرمایيد).
 
در جرائد روز هم، از اخبار مجامع علمى اروپا و آمريكا چيزهایى می خوانيم كه امكان زنده شدن بعد از مرگ را تأييد مى كند، و همچنين مبدّل شدن صورت انسان را به صورت ديگر، يعنى مسخ را جائز می شمارد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۵ </center>
گو اينكه ما در اين مباحث اعتماد باينگونه اخبار نمى كنيم ولكن مى خواهيم تذكر دهيم كه اهل بحث از دانش پژوهان آنچه را ديروز خوانده اند، امروز فراموش نكنند.
گو اين كه ما در اين مباحث، به اين گونه اخبار اعتماد نمى كنيم، ولیکن مى خواهيم تذكر دهيم كه اهل بحث از دانش پژوهان، آنچه را ديروز خوانده اند، امروز فراموش نكنند.
در اينجا ممكن است بگوئى : بنا بر آنچه شما گفتيد، راه براى تناسخ هموار شد، و ديگر هيچ مانعى از پذيرفتن اين نظريه باقى نمى ماند.
 
در جواب ميگوئيم : نه ، گفتار ما هيچ ربطى به تناسخ ندارد، چون تناسخ عبارت از اين است كه بگوئيم : نفس آدمى بعد از آنكه بنوعى كمال استكمال كرد، و از بدن جدا شد، به بدن ديگرى منتقل شود، و اين فرضيه ايست محال چون بدنى كه نفس مورد گفتگو ميخواهد منتقل بآن شود، يا خودش نفس دارد، و يا ندارد، اگر نفس داشته باشد مستلزم آنست كه يك بدن داراى دو نفس بشود، و اين همان وحدت كثير و كثرت واحد است (كه محال بودنش روشن است )، و اگر نفسى ندارد، مستلزم آنست كه چيزيكه بفعليت رسيده ، دوباره برگردد بالقوه شود، مثلا پيرمرد برگردد كودك شود، (كه محال بودن اين نيز روشن است )، و همچنين اگر بگوئيم : نف س تكامل يافته يك انسان ، بعد از جدائى از بدنش ، ببدن گياه و يا حيوانى منتقل شود، كه اين نيز مستلزم بالقوه شدن بالفعل است ، كه بيانش گذشت .
در اين جا ممكن است بگویى: بنابر آنچه شما گفتيد، راه براى تناسخ هموار شد، و ديگر هيچ مانعى از پذيرفتن اين نظريه باقى نمى ماند.
 
در جواب می گویيم: نه، گفتار ما هيچ ربطى به تناسخ ندارد. چون «تناسخ»، عبارت از اين است كه بگویيم: نفس آدمى بعد از آن كه به نوعى كمال استكمال كرد و از بدن جدا شد، به بدن ديگرى منتقل شود، و اين فرضيه ای است محال.
 
چون بدنى كه نفس مورد گفتگو می خواهد به آن منتقل شود، يا خودش نفس دارد و يا ندارد. اگر نفس داشته باشد، مستلزم آن است كه يك بدن داراى دو نفس بشود، و اين، همان وحدت كثير و كثرت واحد است (كه محال بودنش روشن است). و اگر نفسى ندارد، مستلزم آن است كه چيزی كه به فعليت رسيده، دوباره برگردد بالقوّه شود. مثلا پيرمرد برگردد كودك شود، (كه محال بودن اين نيز روشن است). و همچنين اگر بگوبيم: نفس تكامل يافته يك انسان، بعد از جدابى از بدنش، به بدن گياه و يا حيوانى منتقل شود، كه اين نيز، مستلزم بالقوّه شدن بالفعل است، كه بيانش گذشت.
<span id='link330'><span>
<span id='link330'><span>
==بحث علمى و اخلاقى (درباره رفتار و اخلاق بنىاسرائيل ) ==
 
در قرآن از همه امتهاى گذشته بيشتر، داستانهاى بنى اسرائيل ، و نيز بطوريكه گفته اند از همه انبياء گذشته بيشتر، نام حضرت موسى (عليه السلام ) آمده ، چون مى بينيم نام آن جناب در صد و سى و شش جاى قرآن ذكر شده ، درست دو برابر نام ابراهيم (عليه السلام )، كه آن جناب هم از هر پيغمبر ديگرى نامش بيشتر آمده ، يعنى باز بطوريكه گفته اند، نامش در شصت و نه مورد ذكر شده .
==<center> بحث علمى و اخلاقى </center> ==
علتى كه براى اين معنا بنظر مى رسد، اينست كه اسلام دينى است حنيف ، كه اساسش توحيد است ، و توحيد را ابراهيم (عليه السلام ) تاءسيس كرد، و آنگاه خداى سبحان آنرا براى پيامبر گراميش محمد (ص ) باتمام رسانيد، و فرمود: «'''ملة ابيكم ابراهيم هو سماكم المسلمين من قبل '''»، (دين توحيد، دين پدرتان ابراهيم است ، او شما را از پيش مسلمان ناميد) و بنى اسرائيل در پذيرفتن توحيد لجوج ترين امتها بودند، و از هر امتى ديگر بيشتر با آن دشمنى كردند،
در قرآن، از همه امت هاى گذشته، بيشتر داستان هاى بنى اسرائيل، و نيز به طوری كه گفته اند، از همه انبياء گذشته، بيشتر نام حضرت موسى «عليه السلام» آمده. چون مى بينيم نام آن جناب، در صد و سى و شش جاى قرآن ذكر شده، درست دو برابر نام ابراهيم «عليه السلام»، كه آن جناب هم، از هر پيغمبر ديگرى نامش بيشتر آمده. يعنى باز به طوری كه گفته اند، نامش در شصت و نُه مورد ذكر شده.
 
علتى كه براى اين معنا به نظر مى رسد، اين است كه اسلام دينى است حنيف، كه اساسش توحيد است، و توحيد را ابراهيم «عليه السلام» تأسيس كرد، و آنگاه خداى سبحان، آن را براى پيامبر گرامی اش محمّد «ص» به اتمام رسانيد و فرمود: «مِلَّةَ أبِيكُم إبرَاهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ المُسلِمِينَ مِن قَبلُ: دين توحيد، دين پدرتان ابراهيم است، او شما را از پيش مسلمان ناميد»، و بنى اسرائيل در پذيرفتن توحيد، لجوج ترين امت ها بودند، و از هر امتى ديگر، بيشتر با آن دشمنى كردند، و دورتر از هر امت ديگرى از انقياد در برابر حق بودند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۶ </center>
و دورتر از هر امت ديگرى از انقياد در برابر حق بودند، همچنانكه كفار عرب هم كه پيامبر اسلام گرفتار آنان شد، دست كمى از بنى اسرائيل نداشتند، و لجاجت و خصومت با حق را بجائى رساندند كه آيه : «'''ان الذين كفروا سواء عليهم ءاءنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون '''»، (كسانيكه كفر ورزيدند، چه انذارشان بكنى ، و چه نكنى ايمان نمى آورند) در حقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا، و هيچ رذيله ديگر از رذائل ، كه قرآن براى بنى اسرائيل ذكر مى كند، نيست ، مگر آنكه در كفار عرب نيز وجود داشت ، و بهر حال اگر در قصه هاى بنى اسرائيل كه در قرآن آمده دقت كنى ، و در آنها باريك شوى ، و باسرار خلقيات آنان پى ببرى ، خواهى ديد كه مردمى فرو رفته در ماديات بودند، و جز لذائذ مادى ، و صورى ، چيزى ديگرى سرشان نميشده ، امتى بوده اند كه جز در برابر لذات و كمالات مادى تسليم نميشدند، و بهيچ حقيقت از حقائق ماوراء حس ايمان نمى آوردند، همچنانكه امروز هم همينطورند.
همچنان كه كفار عرب هم كه پيامبر اسلام گرفتار آنان شد، دست كمى از بنى اسرائيل نداشتند، و لجاجت و خصومت با حق را به جایى رساندند كه آيه: «إنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيهِم ءَأنذَرتَهُم أم لَم تُنذِرهُم لَا يُؤمِنُونَ: كسانی كه كفر ورزيدند، چه انذارشان بكنى و چه نكنى، ايمان نمى آورند»، در حقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا، و هيچ رذيله ديگر از رذائل، كه قرآن براى بنى اسرائيل ذكر مى كند، نيست، مگر آن كه در كفار عرب نيز وجود داشت.
و همين خوى ، باعث شده كه عقل و اراده شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد، و جز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند، جائز ندانند، و بغير آنرا اراده نكنند، و باز همين انقياد در برابر حس ، باعث شده كه هيچ سخنى را نپذيرند، مگر آنكه حس آنرا تصديق كند، واگر دست حس بتصديق و تكذيب آن نرسيد، آنرا نپذيرند، هر چند كه حق باشد.
 
و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات ، باعث شده كه هر چه را ماده پرستى صحيح بداند، و بزرگان يعنى آنها كه ماديات بيشتر دارند، آنرا نيكو بشمارند، قبول كنند، هر چند كه حق نباشد، نتيجه اين پستى و كوتاه فكريشان هم اين شد: كه در گفتار و كردار خود دچار تناقض شوند، مثلا مى بينيم كه از يكسو در غير محسوسات دنباله روى ديگران را تقليد كوركورانه خوانده ، مذمت مى كنند، هر چند كه عمل عمل صحيح و سزاوارى باشد، و از سوى ديگر همين دنباله روى را اگر در امور محسوس و مادى و سازگار با هوسرانيهايشان باشد، مى ستايند، هر چند كه عمل عملى زشت و خلاف باشد.
و به هر حال، اگر در قصه هاى بنى اسرائيل كه در قرآن آمده، دقت كنى و در آن ها باريك شوى و به اسرار خلقيات آنان پى ببرى، خواهى ديد كه مردمى فرورفته در ماديات بودند، و جز لذائذ مادى و صورى، چيزى ديگرى سرشان نمی شده. امتى بوده اند كه جز در برابر لذات و كمالات مادى تسليم نمی شدند، و به هيچ حقيقت از حقائق ماوراء حس ايمان نمى آوردند، همچنان كه امروز هم، همين طورند.
يكى از عواملى كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگى طولانى آنان در مصر، و در زير سلطه مصريان است ، كه در اين مدت طولانى ايشانرا ذليل و خوار كردند، و برده خود گرفته ، شكنجه دادند و بدترين عذابها را چشاندند، فرزندانشان را ميكشتند، و زنانشان را زنده نگه ميداشتند، كه همين خود عذابى دردناك بود، كه خدابدان مبتلاشان كرده بود.
 
و همين وضع باعث شد، جنس يهود سرسخت بار بيايند، و در برابر دستورات انبياءشان انقياد نداشته ، گوش بفرامين علماى ربانى خود ندهند، با اينكه آن دستورات و اين فرامين ، همه بسود معاش و معادشان بود، (براى اينكه كاملا بگفته ما واقف شويد، مواقف آنان با موسى (عليه السلام )، و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد)،
و همين خوى، باعث شده كه عقل و اراده شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد، و جز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند، جایز ندانند، و به غير آن را اراده نكنند. و باز همين انقياد در برابر حس، باعث شده كه هيچ سخنى را نپذيرند، مگر آن كه حس آن را تصديق كند، و اگر دست حس به تصديق و تكذيب آن نرسيد، آن را نپذيرند، هرچند كه حق باشد.
 
و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات، باعث شده كه هرچه را ماده پرستى صحيح بداند و بزرگان، يعنى آن ها كه ماديات بيشتر دارند، آن را نيكو بشمارند، قبول كنند، هرچند كه حق نباشد. نتيجه اين پستى و كوتاه فكری شان هم اين شد كه:  
 
در گفتار و كردار خود، دچار تناقض شوند. مثلا مى بينيم كه از يكسو در غير محسوسات، دنباله روى ديگران را تقليد كوركورانه خوانده، مذمت مى كنند، هرچند كه عمل، عمل صحيح و سزاوارى باشد. و از سوى ديگر، همين دنباله روى را اگر در امور محسوس و مادى و سازگار با هوسرانی هايشان باشد، مى ستايند، هرچند كه عمل، عملى زشت و خلاف باشد.
 
يكى از عواملى كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگى طولانى آنان در مصر، و در زير سلطه مصريان است، كه در اين مدت طولانى، ايشان را ذليل و خوار كردند و برده خود گرفته، شكنجه دادند و بدترين عذاب ها را چشاندند. فرزندانشان را می كشتند، و زنانشان را زنده نگه می داشتند، كه همين خود عذابى دردناك بود، كه خدا بدان مبتلاشان كرده بود.
 
و همين وضع باعث شد جنس يهود، سرسخت بار بيايند و در برابر دستورات انبياءشان، انقياد نداشته، گوش به فرامين علماى ربانى خود ندهند، با اين كه آن دستورات و اين فرامين، همه به سود معاش و معادشان بود. (براى اين كه كاملا به گفته ما واقف شويد، مواقف آنان با موسى «عليه السلام» و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد).
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۷ </center>
و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردن كشان خود رام و منقاد باشند، و هر دستورى را از آنها اطاعت كنند.
و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردنكشان خود، رام و منقاد باشند، و هر دستورى را از آن ها اطاعت كنند.
امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادى كه ارمغان غربى ها است بهمين بلا مبتلا شده ، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است ، و از ادله ايكه دور از حس اند، هيچ دليلى را قبول نمى كند، و در هر چيزيكه منافع و لذائذ حسى و مادى را تاءمين كند، از هيچ دليلى سراغ نمى گيرد، و همين باعث شده كه احكام غريزى انسان بكلى باطل شود، و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد، و انسانيت در خطر انهدام ، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد قرار گيرد، كه بزودى همه انسانها باين خطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد.
 
در حاليكه بحث عميق در اخلاقيات خلاف اين را نتيجه ميدهد، آرى هر سخنى و دليلى قابل پذيرش نيست ، و هر تقليدى هم مذموم نيست ،
امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادى كه ارمغان غربى ها است، به همين بلا مبتلا شده. چون اساس تمدن نامبرده، بر حس و ماده است، و از ادله ای كه دور از حس اند، هيچ دليلى را قبول نمى كند، و در هر چيزی كه منافع و لذائذ حسى و مادى را تأمين كند، از هيچ دليلى سراغ نمى گيرد، و همين باعث شده كه احكام غريزى انسان، به كلى باطل شود، و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد، و انسانيت در خطر انهدام، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد قرار گيرد، كه به زودى همه انسان ها به اين خطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد.
 
در حالی كه بحث عميق در اخلاقيات، خلاف اين را نتيجه می دهد. آرى، هر سخنى و دليلى قابل پذيرش نيست، و هر تقليدى هم مذموم نيست.
<span id='link331'><span>
<span id='link331'><span>
==هر تقليدى مذموم نيست ==
 
توضيح اينكه نوع بشر بدان جهت كه بشر است با افعال ارادى خود كه متوقف بر فكر و اراده او است ، بسوى كمال زندگيش سير مى كند، افعاليكه تحققش بدون فكر محال است .
توضيح اين كه: نوع بشر بدان جهت كه بشر است، با افعال ارادى خود كه متوقف بر فكر و اراده اوست، به سوى كمال زندگی اش سير مى كند. افعالی كه تحققش بدون فكر محال است.
پس فكر يگانه اساس و پايه ايست كه كمال وجودى ، و ضرورى انسان بر آن پايه بنا ميشود، پس انسان چاره اى جز اين ندارد، كه درباره هر چيزيكه ارتباطى با كمال وجودى او دارد، چه ارتباط بدون واسطه ، و چه با واسطه ، تصديق هائى عملى و يا نظرى داشته باشد، و اين تصديقات همان مصالح كليه ايست كه ما افعال فردى و اجتماعى خود را با آنها تعليل مى كنيم ، و يا قبل از اينكه افعال را انجام دهيم ، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مى سنجيم ، و آنگاه با خارجيت دادن بآن افعال ، آن مصالح را بدست مى آوريم ، (دقت فرمائيد).
 
از سوى ديگر در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده : كه همواره بهر حادثه بر ميخورد، از علل آن جستجو كند، و نيز هر پديده اى كه در ذهنش هجوم مى آورد علتش را بفهمد، و تا نفهمد آن پديده ذهنى را در خارج تحقق ندهد، پس هر پديده ذهنى را وقتى تصميم مى گيرد در خارج ايجاد كند، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد و نيز درباره هيچ مطلب علمى ، و تصديق نظرى ، داورى ننموده ، و آنرا نمى پذيرد، مگر وقتى كه علت آنرا فهميده باشد، و باتكاء آن علت مطلب نامبرده را بپذيرد.
پس فكر يگانه اساس و پايه ای است كه كمال وجودى و ضرورى انسان بر آن پايه بنا می شود. پس انسان چاره اى جز اين ندارد، كه درباره هر چيزی كه ارتباطى با كمال وجودى او دارد، چه ارتباط بدون واسطه و چه با واسطه، تصديق هایى عملى و يا نظرى داشته باشد، و اين تصديقات، همان مصالح كليه ای است كه ما افعال فردى و اجتماعى خود را با آن ها تعليل مى كنيم. و يا قبل از اين كه افعال را انجام دهيم، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مى سنجيم، و آنگاه با خارجيت دادن به آن افعال، آن مصالح را به دست مى آوريم. (دقت فرمایيد).
اين وضعى است كه انسان دارد، و هرگز از آن تخطى نمى كند، و اگر هم بمواردى برخوريم كه بر حسب ظاهر برخلاف اين كليت باشد، باز با دقت نظر و باريك بينى شبهه ما از بين مى رود، و پى مى بريم كه در آن مورد هم جستجوى از علت وجود داشته ، چون اعتماد و طمانينه بعلت امرى است فطرى و چيزيكه فطرى شد، ديگر اختلاف و تخلف نمى پذيرد.
 
از سوى ديگر، در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده كه: همواره به هر حادثه بر می خورد، از علل آن جستجو كند. و نيز هر پديده اى كه در ذهنش هجوم مى آورد، علتش را بفهمد و تا نفهمد، آن پديده ذهنى را در خارج تحقق ندهد. پس هر پديده ذهنى را وقتى تصميم مى گيرد در خارج ايجاد كند، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد. و نيز درباره هيچ مطلب علمى و تصديق نظرى، داورى ننموده و آن را نمى پذيرد، مگر وقتى كه علت آن را فهميده باشد و به اتكاء آن علت، مطلب نامبرده را بپذيرد.
 
اين وضعى است كه انسان دارد، و هرگز از آن تخطى نمى كند. و اگر هم به مواردى برخوريم كه بر حسب ظاهر برخلاف اين كليت باشد، باز با دقت نظر و باريك بينى، شبهه ما از بين مى رود و پى مى بريم كه در آن مورد هم، جستجوى از علت وجود داشته، چون اعتماد و طمأنينه به علت، امرى است فطرى و چيزی كه فطرى شد، ديگر اختلاف و تخلف نمى پذيرد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۸ </center>
و همين داعى فطرى ، انسان را بتلاشهائى فكرى و عملى وادار كرد، كه مافوق طاقتش بود، چون احتياجات طبيعى او يكى دو تا نبود، و يك انسان به تنهائى نمى توانست همه حوائج خود را بر آورد، در همه آنها عمل فكرى انجام داده ، و بدنبالش عمل بدنى هم انجام دهد، و در نتيجه همه حوائج خود را تاءمين كند، چون نيروى طبيعى شخص او وافى باينكار نبود، لذا فطرتش راه چاره اى پيش پايش گذاشت و آن اين بود كه متوسل بزندگى اجتماعى شود، و براى خود تمدنى بوجود آورد، و حوائج زندگى را در ميان افراد اجتماع تقسيم كند، و براى هر يك از ابواب حاجات ، طائفه اى را موكل سازد، عينا مانند يك بدن زنده ، كه هر عضو از اعضاء آن ، يك قسمت از حوائج بدن را بر مى آورد، و حاصل كار هر يك عايد همه ميشود.
و همين داعى فطرى، انسان را به تلاش هایى فكرى و عملى وادار كرد، كه مافوق طاقتش بود. چون احتياجات طبيعى او، يكى دو تا نبود، و يك انسان به تنهایى نمى توانست همه حوائج خود را بر آورد، در همه آن ها عمل فكرى انجام داده، و به دنبالش عمل بدنى هم انجام دهد، و در نتيجه همه حوائج خود را تأمين كند.
از سوى ديگر، حوائج بشر حد معينى ندارد، تا وقتى بدان رسيد، تمام شود، بلكه روز بروز بر كميت و كيفيت آنها افزوده مى گردد، و در نتيجه فنون ، و صنعت ها، و علوم ، روز بروز انشعاب نوى بخود مى گيرد، ناگزير براى هر شعبه از شعب علوم ، و صنايع ، به متخصصين احتياج پيدا مى كند، و در صدد تربيت افراد متخصص بر مى آيد، آرى اين علومى كه فعلا از حد شمار در آمده ، بسيارى از آنها در سابق يك علم شمرده ميشد، و همچنين صنايع گونه گون امروز، كه هر چند تاى از آن ، در سابق جزء يك صنعت بود، و يك نفر متخصص در همه آنها بود، ولى امروز همان يك علم ، و يك صنعت ديروز، تجزيه شده ، هر باب ، و فصل ،از آن علم و صنعت ، علمى و صنعتى جداگانه شده ، مانند علم طب ، كه در قديم يك علم بود، و جزء يكى از فروع طبيعيات بشمار مى رفت ، ولى امروز بچند علم جداگانه تقسيم شده ، كه يك فرد انسان (هر قدر هم نابغه باشد)، در بيشتر از يكى از آن علوم تخصص پيدا نمى كند.
 
چون نيروى طبيعى شخص او، وافى به اين كار نبود. لذا فطرتش راه چاره اى پيش پايش گذاشت و آن، اين بود كه به زندگى اجتماعى متوسل شود، و براى خود تمدنى به وجود آورد، و حوائج زندگى را در ميان افراد اجتماع تقسيم كند، و براى هر يك از ابواب حاجات، طایفه اى را موكل سازد. عينا مانند يك بدن زنده، كه هر عضو از اعضاء آن، يك قسمت از حوائج بدن را بر مى آورد، و حاصل كار هر يك عايد همه می شود.
 
از سوى ديگر، حوائج بشر حدّ معينى ندارد، تا وقتى بدان رسيد، تمام شود، بلكه روز به روز، بر كميت و كيفيت آن ها افزوده مى گردد، و در نتيجه فنون و صنعت ها، و علوم، روز به روز، انشعاب نوى به خود مى گيرد، ناگزير براى هر شعبه از شعب علوم و صنايع، به متخصصان احتياج پيدا مى كند، و در صدد تربيت افراد متخصص بر مى آيد.
 
آرى، اين علومى كه فعلا از حدّ شمار در آمده، بسيارى از آن ها در سابق يك علم شمرده می شد، و همچنين صنايع گونه گون امروز، كه هر چند تاى از آن، در سابق جزء يك صنعت بود، و يك نفر متخصص در همه آن ها بود، ولى امروز همان يك علم و يك صنعت ديروز، تجزيه شده، هر باب و فصل، از آن علم و صنعت، علمى و صنعتى جداگانه شده. مانند علم طب، كه در قديم يك علم بود، و جزء يكى از فروع طبيعيات به شمار مى رفت، ولى امروز به چند علم جداگانه تقسيم شده، كه يك فرد انسان (هر قدر هم نابغه باشد)، در بيشتر از يكى از آن علوم تخصص پيدا نمى كند.
<span id='link332'><span>
<span id='link332'><span>
==در زندگى اجتماعى ، انسان ناچار از تقليد است ==
 
و چون چنين بود، باز با الهام فطرتش ملهم شد باينكه در آنچه كه خودش تخصص دارد، بعلم و آگهى خود عمل كند، و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند، از آنان پيروى نموده ، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند.
و چون چنين بود، باز با الهام فطرتش، ملهم شد به اين كه در آنچه كه خودش تخصص دارد، به علم و آگهى خود عمل كند، و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند، از آنان پيروى نموده، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند.
اينجاست كه ميگوئيم : بناى عقلاى عالم بر اين است كه هر كس باهل خبره در هر فن مراجعه نمايد، و حقيقت و واقع اين مراجعه ، همان تقليد اصطلاحى است كه معنايش اعتماد كردن بدليل اجمالى هر مسئله ايست ، كه دسترسى بدليل تفصيلى آن از حد و حيطه طاقت او بيرون است .
 
همچنانكه بحكم فطرتش خود را محكوم ميداند، باينكه در آن چه كه در وسع و طاقت خودش است به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده ، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته ، دليل تفصيلى آنرا بدست آورد.
اين جاست كه می گویيم: بناى عقلاى عالَم بر اين است كه هر كس، به اهل خبره در هر فن مراجعه نمايد، و حقيقت و واقع اين مراجعه، همان «تقليد» اصطلاحى است كه معنايش، اعتماد كردن به دليل اجمالى هر مسئله ای است، كه دسترسى به دليل تفصيلى آن، از حدّ و حيطه طاقت او بيرون است.
 
همچنان كه به حكم فطرتش، خود را محكوم می داند به اين كه در آنچه كه در وُسع و طاقت خودش است، به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته، دليل تفصيلى آن را به دست آورد، و ملاك در هر دو باب، اين است كه:
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۹ </center>
و ملاك در هر دو باب اين است كه آدمى پيروى از غير علم نكند، اگر قدرت بر اجتهاد دارد، بحكم فطرتش بايد باجتهاد، و تحصيل دليل تفصيلى ، و علت هر مسئله كه مورد ابتلاى او است بپردازد، و اگر قدرت بر آن ندارد، از كسى كه علم بآن مسئله را دارد تقليد كند، و از آنجائيكه محال است فردى از نوع انسانى يافت شود، كه در تمامى شئون زندگى تخصص داشته باشد، و آن اصولى را كه زندگيش متكى بدانها است مستقلا اجتهاد و بررسى كند، قهرا محال خواهد بود كه انسانى يافت شود كه از تقليد و پيروى غير، خالى باشد، و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند، و يا درباره خود پندارى غير اين داشته باشد، يعنى ميپندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگى تقليد نمى كند، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داده .
آدمى از غير علم پیروی نكند. اگر قدرت بر اجتهاد دارد، به حكم فطرتش، بايد به اجتهاد و تحصيل دليل تفصيلى، و علت هر مسئله كه مورد ابتلاى اوست، بپردازد. و اگر قدرت بر آن ندارد، از كسى كه به آن مسئله علم دارد، تقليد كند.
بله تقليد در آن مسائلى كه خود انسان ميتواند بدليل و علتش پى ببرد، تقليد كوركورانه و غلط است ، همچنانكه اجتهاد در مسئله اى كه اهليت ورود بدان مسئله را ندارد، يكى از رذائل اخلاقى است ، كه باعث هلاكت اجتماع مى گردد، و مدينه فاضله بشرى را از هم مى پاشد، پس افراد اجتماع ، نمى توانند در همه مسائل مجتهد باشند، و در هيچ مسئله اى تقليد نكنند، و نه ميتوانند در تمامى مسائل زندگى مقلد باشند، و سراسر زندگيشان پيروى محض باشد، چون جز از خداى سبحان ، از هيچ كس ديگر نبايد اينطور پيروى كرد، يعنى پيرو محض بود، بلكه در برابر خداى سبحان بايد پيرو محض بود، چون او يگانه سببى است كه ساير اسباب همه باو منتهى ميشود.
 
و از آن جایی كه محال است فردى از نوع انسانى يافت شود، كه در تمامى شئون زندگى تخصص داشته باشد، و آن اصولى را كه زندگی اش متكى بدان ها است، مستقلا اجتهاد و بررسى كند، قهرا محال خواهد بود كه انسانى يافت شود كه از تقليد و پيروى غير، خالى باشد، و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند، و يا درباره خود پندارى غير اين داشته باشد، يعنى می پندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگى تقليد نمى كند، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داده.
 
بله تقليد در آن مسائلى كه خود انسان می تواند به دليل و علتش پى ببرد، تقليد كوركورانه و غلط است، همچنان كه اجتهاد در مسئله اى كه اهليت ورود بدان مسئله را ندارد، يكى از رذائل اخلاقى است، كه باعث هلاكت اجتماع مى گردد، و مدينه فاضله بشرى را از هم مى پاشد.
 
پس افراد اجتماع نمى توانند در همه مسائل مجتهد باشند و در هيچ مسئله اى تقليد نكنند، و نه می توانند در تمامى مسائل زندگى مقلد باشند، و سراسر زندگی شان، پيروى محض باشد. چون جز از خداى سبحان، از هيچ كس ديگر نبايد اين طور پيروى كرد. يعنى پيرو محض بود، بلكه در برابر خداى سبحان، بايد پيرو محض بود، چون او يگانه سببى است كه ساير اسباب، همه به او منتهى می شود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۰ </center>
<span id='link333'><span>
<span id='link333'><span>
==آيات ۸۲ ۷۵ بقره ==
 
أَ فَتَطمَعُونَ أَن يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسمَعُونَ كلَمَ اللَّهِ ثُمَّ يحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ(۷۵)
==آيات ۷۵ - ۸۲ سوره بقره ==
وَ إِذَا لَقُوا الَّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلا بَعْضهُمْ إِلى بَعْضٍ قَالُوا أَ تحَدِّثُونهُم بِمَا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(۷۶)
أَ فَتَطمَعُونَ أَن يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسمَعُونَ كلَامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ(۷۵)
أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ(۷۷)
 
وَ مِنهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتَب إِلا أَمَانىَّ وَ إِنْ هُمْ إِلا يَظنُّونَ(۷۸)
وَ إِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلا بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ قَالُوا أَتُحَدِّثُونهُم بِمَا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(۷۶)
فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَب بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللَّهِ لِيَشترُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَت أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا يَكْسِبُونَ(۷۹)
 
وَ قَالُوا لَن تَمَسنَا النَّارُ إِلا أَيَّاماً مَّعْدُودَةً قُلْ أَ تخَذْتمْ عِندَ اللَّهِ عَهْداً فَلَن يخْلِف اللَّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلى اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(۸۰)
أَوَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ(۷۷)
بَلى مَن كَسب سيِّئَةً وَ أَحَطت بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَئك أَصحَب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(۸۱)
 
وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ أُولَئك أَصحَب الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(۸۲)
وَ مِنهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتَابَ إِلّا أَمَانىَّ وَ إِنْ هُمْ إِلّا يَظُنُّونَ(۷۸)
 
فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَاب بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللَّهِ لِيَشترُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَت أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا يَكْسِبُونَ(۷۹)
 
وَ قَالُوا لَن تَمَسَّنَا النَّارُ إِلّا أَيَّاماً مَّعْدُودَةً قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِندَ اللَّهِ عَهْداً فَلَن يُخْلِفَ اللَّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلى اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(۸۰)
 
بَلى مَن كَسبَ سيِّئَةً وَ أَحَاطت بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَئك أَصحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ(۸۱)
 
وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئك أَصحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ(۸۲)
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۱ </center>
ترجمه آيات  
 
آيا طمع داريد كه اينان بشما ايمان آورند با اينكه طائفه اى از ايشان كلام خدا را مى شنيدند و سپس با علم بدان و با اينكه آنرا مى شناختند تحريفش مى كردند (۷۵)
<center>«'''ترجمه آيات '''»</center>
و چون مؤ منان را مى بينند گويند: ما ايمان آورده ايم و چون با يكديگر خلوت مى كنند ميگويند: چرا ايشانرا باسراريكه مايه پيروزى آنان عليه شما است آگاه مى كنيد تا روز قيامت نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند چرا تعقل نمى كنيد (۷۶)
 
آيا اينان نمى دانند كه خدا بآنچه كه پنهان ميدارند مانند آنچه آشكار مى كنند آگاه است ؟! (۷۷)
آيا طمع داريد كه اينان به شما ايمان آورند، با اين كه طایفه اى از ايشان كلام خدا را مى شنيدند و سپس با علم بدان و با اين كه آن را مى شناختند، تحريفش مى كردند. (۷۵)
و پاره اى از ايشان بيسوادهائى هستند كه علمى بكتاب ندارند و از يهودى گرى نامى بجز مظنه و پندار دليلى ندارند (۷۸)
 
پس واى بحال كسانيكه كتاب را با دست خود مى نويسند و آنگاه مى گويند اين كتاب از ناحيه خداست تا باين وسيله بهائى اندك بچنگ آورند پس واى بر ايشان از آنچه كه دستهاشان نوشت و واى بر آنان از آنچه بكف آوردند (۷۹)
و چون مؤمنان را مى بينند، گويند: ما ايمان آورده ايم و چون با يكديگر خلوت مى كنند، می گويند: چرا ايشان را به اسراری كه مايه پيروزى آنان عليه شماست، آگاه مى كنيد، تا روز قيامت، نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند، چرا تعقل نمى كنيد؟ (۷۶)
و گفتند آتش جز چند روزى بما نمى رسد، بگو مگر از خدا عهدى در اين باره گرفته ايد كه چون خدا خلف عهد نمى كند چنين قاطع سخن ميگوئيد؟ و يا آنكه عليه خدا چيزى ميگوئيد كه علمى بدان نداريد؟ () بله كسى كه گناه مى كند تا آنجا كه آثار گناه بر دلش احاطه يابد اين چنين افراد اهل آتشند و بيرون شدن از آن برايشان نيست (۸۱)
 
و كسانيكه ايمان آورده و عمل صالح مى كنند اهل بهشتند و ايشان نيز در بهشت جاودانند (۸۲)
آيا اينان نمى دانند كه خدا به آنچه كه پنهان می دارند، مانند آنچه آشكار مى كنند، آگاه است؟! (۷۷)
بيان آيات  
 
سياق اين آيات ، مخصوصا ذيل آنها، اين معنا را دست ميدهد: كه يهوديان عصر بعثت ، در نظر كفار، و مخصوصا كفار مدينه ، كه همسايگان يهود بودند، از پشتيبانان پيامبر اسلام شمرده ميشدند، چون يهوديان ، علم دين و كتاب داشتند، و لذا اميد به ايمان آوردن آنان بيشتر از اقوام ديگر بود، و همه ، توقع اين را داشتند كه فوج فوج بدين اسلام در آيند، و دين اسلام را تاءييد و تقويت نموده ، نور آنرا منتشر، و دعوتش را گسترده سازند.
و پاره اى از ايشان، بی سوادهایى هستند كه علمى به كتاب ندارند و از يهودى گرى نامى به جز مظنّه و پندار، دليلى ندارند. (۷۸)
ولكن بعد از آنكه رسولخدا (ص ) بمدينه مهاجرت كرد، يهود از خود رفتارى را نشان داد، كه آن اميد را مبدل به ياءس ‍ كرد، و بهمين جهت خداى سبحان در اين آيات مى فرمايد: «'''افتطمعون اءن يؤ منوالكم ؟ و قد كان فريق منهم يسمعون كلام اللّه ،'''» الخ ، يعنى آيا انتظار داريد كه يهود بدين شما ايمان بياورد، در حاليكه يك عده از آنان بعد از شنيدن آيات خدا، و فهميدنش ، آنرا تحريف كردند، و خلاصه كتمان حقايق ، و تحريف كلام خدا رسم ديرينه اين طائفه است ، پس ‍ اگر نكول آنانرا از گفته هاى خودشان مى بينند، و مى بينيد كه امروز سخنان ديروز خود را حاشا مى كنند، خيلى تعجب نكنيد.
 
پس واى به حال كسانی كه كتاب را با دست خود مى نويسند و آنگاه مى گويند اين كتاب از ناحيه خداست، تا به اين وسيله بهایى اندك به چنگ آورند. پس واى بر ايشان از آنچه كه دست هاشان نوشت، و واى بر آنان از آنچه به كف آوردند. (۷۹)
 
و گفتند: آتش جز چند روزى به ما نمى رسد، بگو مگر از خدا عهدى در اين باره گرفته ايد كه چون خدا خلف عهد نمى كند، چنين قاطع سخن می گویيد و يا آن كه عليه خدا چيزى می گویيد كه علمى بدان نداريد؟ (۸۰)
 
بله، كسى كه گناه مى كند تا آن جا كه آثار گناه بر دلش احاطه يابد، اين چنين افراد اهل آتش اند و بيرون شدن از آن، برايشان نيست. (۸۱)
 
و كسانی كه ايمان آورده و عمل صالح مى كنند، اهل بهشت اند و ايشان نيز، در بهشت جاودانند. (۸۲)
 
<center>«'''بيان آيات '''»</center>
 
سياق اين آيات، مخصوصا ذيل آن ها، اين معنا را دست می دهد كه:  
 
يهوديان عصر بعثت در نظر كفار، و مخصوصا كفار مدينه كه همسايگان يهود بودند، از پشتيبانان پيامبر اسلام شمرده می شدند. چون يهوديان، علم دين و كتاب داشتند، و لذا اميد به ايمان آوردن آنان، بيشتر از اقوام ديگر بود، و همه توقع اين را داشتند كه فوج فوج به دين اسلام در آيند، و دين اسلام را تأييد و تقويت نموده، نور آن را منتشر، و دعوتش را گسترده سازند.
 
ولیكن بعد از آن كه رسول خدا «ص» به مدينه مهاجرت كرد، يهود از خود رفتارى را نشان داد، كه آن اميد را به يأس مبدّل كرد، و به همين جهت، خداى سبحان در اين آيات مى فرمايد: «أفَتَطمَعُونَ أن يُؤمِنُوا لَكُم وَ قَد كَانَ فَرِيقٌ مِنهُم يَسمَعُونَ كَلَامَ اللّه: يعنى آيا انتظار داريد كه يهود به دين شما ايمان بياورد، در حالی كه يك عده از آنان، بعد از شنيدن آيات خدا و فهميدنش، آن را تحريف كردند».
 
و خلاصه كتمان حقايق و تحريف كلام خدا، رسم ديرينه اين طایفه است. پس ‍ اگر نكول آنان را از گفته هاى خودشان مى بينند، و مى بينيد كه امروز سخنان ديروز خود را حاشا مى كنند، خيلى تعجب نكنيد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۲ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۲ </center>
اءفتطمعون ان يؤ منوالكم در اين آيه التفاتى از خطاب به بنى اسرائيل ، خطاب به رسولخدا (ص ) مسلمانان بكار رفته ، و با اينكه قبلا همه جا خطاب به يهود بود، در اين آيه يهود غايب فرض شده ، و گويا و جهش اين باشد كه بعد از آنكه داستان بقره را ذكر كرد، و در خود آن داستان ناگهان روى سخن از يهود برگردانيد، و يهود را غايب فرض كرد، براى اينكه داستان را از تورات خود دزديده بودند، لذا در اين آيه خواست تا همان سياق غيبت را ادامه داده ، بيان را با سياق غيبت تمام كند، و در سياق غيبت به تحريف توراتشان اشاره نمايد، لذا ديگر روى سخن بايشان نكرد، و بلكه ايشان را غايب گرفت .
«'''أفَتَطمَعُونَ أن يُؤمِنُوا لَكُم'''»: در اين آيه، التفاتى از خطاب به بنى اسرائيل، خطاب به رسول خدا «ص» و مسلمانان به كار رفته، و با اين كه قبلا همه جا خطاب به يهود بود، در اين آيه، يهود غايب فرض شده.
و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلا... (در اين آيه شريفه دو جمله شرطيه مدخول (اذا) واقع شده ، ولى تقابلى ميان آندو نشده ، يعنى نفرموده : (چون مؤ منين را مى بينند، ميگويند: ايمان آورديم ، و چون با يكدگر خلوت مى كنند، ميگويند: ايمان نياورديم ) بلكه فرموده : (چون مؤ منين را مى بينند، ميگويند: ايمان آورديم و چون با يكدگر خلوت مى كنند، مى گويند: چرا از بشارتهاى تورات براى مسلمانان نقل مى كنيد؟ و باصطلاح سوژه بدست مسلمانان ميدهيد؟) و بدين جهت اينطور فرمود، تا دو مورد از جرائم و جهالت آنانرا بيان كرده باشد.
 
بخلاف آيه : «'''و اذا لقوا الذين آمنوا، قالوا: آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم ، قالوا: انا معكم ، انما نحن مستهزؤ ن ،'''» كه ميان دو جمله شرطيه مقابله شده است .
و گويا وجهش اين باشد كه: بعد از آن كه داستان «بقره» را ذكر كرد، و در خود آن داستان، ناگهان روى سخن از يهود برگردانيد و يهود را غايب فرض كرد، براى اين كه داستان را از تورات خود دزديده بودند، لذا در اين آيه، خواست تا همان سياق غيبت را ادامه داده، بيان را با سياق غيبت تمام كند، و در سياق غيبت، به تحريف توراتشان اشاره نمايد. لذا ديگر روى سخن به ايشان نكرد، و بلكه ايشان را غايب گرفت.
 
«'''وَ إذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إذَا خَلَا...'''»: در اين آيه شريفه، دو جمله شرطيه مدخول «إذَا» واقع شده، ولى تقابلى ميان آن دو نشده. يعنى نفرموده: «چون مؤمنان را مى بينند، می گويند: ايمان آورديم، و چون با يكدگر خلوت مى كنند، می گويند: ايمان نياورديم»، بلكه فرموده: «چون مؤمنان را مى بينند، می گويند: ايمان آورديم و چون با يكدگر خلوت مى كنند، مى گويند چرا از بشارت هاى تورات براى مسلمانان نقل مى كنيد و به اصطلاح، سوژه به دست مسلمانان می دهيد»؟ و بدين جهت اين طور فرمود، تا دو مورد از جرائم و جهالت آنان را بيان كرده باشد.
 
به خلاف آيه: «وَ إذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إذَا خَلَوا إلَى شَيَاطِينِهِم قَالُوا إنَّا مَعَكُم إنَّمَا نَحنُ مُستَهزِؤُن»، كه ميان دو جمله شرطيه، مقابله شده است.
<span id='link335'><span>
<span id='link335'><span>
==دو عمل جاهلانه يهود كه خداوند از آنها پرده برمى دارد ==
 
و دو جريمه و جهالت يهوديان ، كه در آيه مورد بحث بدان اشاره شده ، يكى نفاق ايشان است ، كه در ظاهر اظهار ايمان مى كنند، تا خود را از اذيت و طعن و قتل حفظ كنند، و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات درونى خود را از خدا بپوشانند، و خيال كردند اگر پرده پوشى كنند، ميتوانند امر را بر خدا مشتبه سازند، با اينكه خدا بآشكار و نهان ايشان آگاه است ، همچنانكه در اين آيه از سخنان محرمانه ايشان خبر داد.
==پرده برداری خداوند، از دو عمل جاهلانه قوم يهود ==
بطوريكه از لحن كلام بر مى آيد، جريان از اين قرار بوده : كه عوام ايشان از ساده لوحى ، وقتى بمسلمانان مى رسيده اند، اظهار مسرت ميكردند، و پاره اى از بشارتهاى تورات را بايشان مى گفتند، و يا اطلاعاتى در اختيار مى گذاشتند، كه مسلمانان از آنها براى تصديق نبوت پيامبرشان ، استفاده مى كردند، و رؤ سايشان از اينكار نهى مى كردند، و مى گفتند: اين خود فتحى است كه خدا براى مسلمانان قرار داده ، و ما نبايد آنرا براى ايشان فاش سازيم ، چون با همين بشارت ها كه در كتب ما است ، نزد پروردگار خود عليه ما احتجاج خواهند كرد.
و دو جريمه و جهالت يهوديان، كه در آيه مورد بحث بدان اشاره شده، يكى «نفاق» ايشان است، كه در ظاهر اظهار ايمان مى كنند، تا خود را از اذيت و طعن و قتل حفظ كنند. و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات درونى خود را از خدا بپوشانند، و خيال كردند اگر پرده پوشى كنند، می توانند امر را بر خدا مشتبه سازند، با اين كه خدا به آشكار و نهان ايشان آگاه است، همچنان كه در اين آيه، از سخنان محرمانه ايشان خبر داد.
 
به طوری كه از لحن كلام بر مى آيد، جريان از اين قرار بوده كه:  
 
عوام ايشان از ساده لوحى، وقتى به مسلمانان مى رسيده اند، اظهار مسرّت می كردند، و پاره اى از بشارت هاى تورات را به ايشان مى گفتند، و يا اطلاعاتى در اختيار مى گذاشتند، كه مسلمانان از آن ها، براى تصديق نبوت پيامبرشان استفاده مى كردند، و رؤسايشان، از اين كار نهى مى كردند و مى گفتند:  
 
اين خود فتحى است كه خدا براى مسلمانان قرار داده، و ما نبايد آن را براى ايشان فاش سازيم. چون با همين بشارت ها - كه در كتب ماست -  نزد پروردگار خود، عليه ما احتجاج خواهند كرد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۳ </center>
كاءنه خواسته اند بگويند: اگر ما اين بشارتها را در اختيار مسلمانان قرار ندهيم ، (العياذباللّه )، خود خدا اطلاع ندارد، كه موسى (ع ) ما را به پيروى پيامبر اسلام سفارش كرده ، و چون اطلاع ندارد، ما را با آن مؤ اخذه نمى كند، و معلوم است كه لازمه اين حرف اين است كه خدايتعالى تنها آنچه آشكار است بداند، و از نهانيها خبر نداشته باشد، و بباطن امور علمى نداشته باشد، و اين نهايت درجه جهل است .
گویا خواسته اند بگويند: اگر ما اين بشارت ها را در اختيار مسلمانان قرار ندهيم، - العياذُ بِاللّّه - خود خدا اطلاع ندارد، كه موسى «علیه السلام» ما را به پيروى پيامبر اسلام سفارش كرده، و چون اطلاع ندارد، ما را با آن مؤاخذه نمى كند، و معلوم است كه لازمۀ اين حرف، اين است كه خدای تعالى، تنها آنچه آشكار است، بداند و از نهانی ها خبر نداشته باشد، و به باطن امور، علمى نداشته باشد و اين، نهايت درجه جهل است.
لذا خداى سبحان با جمله : «'''اولا يعلمون ان اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون ؟'''» الخ اين پندار غلطشان را رد مى كند، چون اين نوع علم - يعنى علم بظواهر امور به تنهائى ، و جهل بباطن آن ، علمى است كه بالاخره منتهى بحس ميشود، و حس احتياج به بدن مادى دارد، بدينكه مجهز بآلات و ابزار احساس ، از چشم ، و گوش ، و امثال آن باشد، و باز بدينكه مقيد بقيود زمان و مكان ، و خود مولود علل ديگرى مانند خود مادى باشد، و چيزيكه چنين است مصنوع است نه صانع عالم .
 
لذا خداى سبحان، با جملۀ «أوَ لَا يَعلَمُونَ أنَّ اللّهَ يَعلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعلِنُونَ» الخ، اين پندار غلطشان را رد مى كند. چون اين نوع علم - يعنى علم به ظواهر امور به تنهایى و جهل به باطن آن، علمى است كه بالاخره منتهى به حس می شود و حس، احتياج به بدن مادى دارد. بدين كه مجهز به آلات و ابزار احساس، از چشم و گوش و امثال آن باشد. و باز بدين كه مقيد به قيود زمان و مكان، و خود مولود علل ديگرى مانند خود مادى باشد، و چيزی كه چنين است، مصنوع است، نه صانع عالم.
<span id='link336'><span>
<span id='link336'><span>
==ريشه مادى عقايد يهود ==
==ريشه مادى عقايد يهود ==
و اين جريان يكى از شواهد بيان قبلى ما است ، كه گفتيم بنى اسرائيل بخاطر اينكه براى ماده اصالت قائل بودند، درباره خدا هم باحكام ماده حكم مى كردند، و او را موجودى فعال در ماده مى پنداشتند، چيزيكه هست موجوديكه قاهر بر عالم ماده است ، اما عينا مانند يك علت مادى ، و قاهر بر معلول مادى .
و اين جريان يكى از شواهد بيان قبلى ما است، كه گفتيم بنى اسرائيل به خاطر اين كه براى ماده اصالت قائل بودند، درباره خدا هم به احكام ماده حكم مى كردند، و او را موجودى فعال در ماده مى پنداشتند. چيزی كه هست، موجودی كه قاهر بر عالم ماده است، اما عينا مانند يك علت مادى، و قاهر بر معلول مادى.
البته اين طرز فكر، اختصاص به يهود نداشت ، بلكه هر اهل ملت ديگر هم كه اصالت را براى ماده قائل بودند، و قائل هستند، آنها نيز درباره خداى سبحان حكمى نمى كنند، مگر همان احكاميكه براى ماديات ، و بر طبق اوصاف ماديات مى كنند، اگر براى خدا حيات ، و علم ، و قدرت ، و اختيار، و اراده ، و قضاء، و حكم ، و تدبير، امر و ابرام قضاء، و احكامى ديگر، قائلند، آن حيات و علم و قدرت و اوصافى را قائلند كه براى يك موجود مادى قائلند، و اين دردى است بى درمان ، كه نه آيات خدا درمانش مى كند، و نه انذار انبياء، «'''و ما تغنى الايات و النذر عن قوم لا يؤ منون '''». حتى اين طبقه از دين داران ، كار را بجائى رساندند، و درباره خدا احكامى جارى ساختند، كه حتى كسانى هم كه دين آنانرا ندارند، و هيچ بهره اى از دين حق و معارف حقه آن ندارند، طرز تفكر آنان را مسخره كردند، از آن جمله گفتند: مسلمانان از پيامبر خود روايت مى كنند كه خدا آدم را بشكل و قيافه خودش آفريده ، و خودشان هم كه امت آن پيامبرند، خدا را بشكل آدم مى آفرينند.
 
پس امر اين مادى گرايان ، دائر است بين اينكه همه احكام ماده را براى پروردگار خود اثبات كنند، همچنانكه مشبهه از مسلمانان ، و همچنين ديگران كه بعنوان مشبهه شناخته نشده اند، اينكار را كرده و مى كنند،
البته اين طرز فكر، اختصاص به يهود نداشت، بلكه هر اهل ملت ديگر هم كه اصالت را براى ماده قائل بوده و قائل هستند، آن ها نيز درباره خداى سبحان حكمى نمى كنند، مگر همان احكامی كه براى ماديات، و بر طبق اوصاف ماديات مى كنند، اگر براى خدا حيات و علم و قدرت و اختيار و اراده و قضاء و حكم و تدبير، امر و ابرام قضاء و احكامى ديگر، قائل اند، آن حيات و علم و قدرت و اوصافى را قائل اند كه براى يك موجود مادى قائل اند، و اين دردى است بى درمان، كه نه آيات خدا درمانش مى كند، و نه انذار انبياء: «وَ مَا تُغنِى الآيَاتُ وَ النُّذُرُ عَن قَومٍ لَا يُؤمِنُونَ».  
 
حتى اين طبقه از دينداران، كار را به جایى رساندند و درباره خدا احكامى جارى ساختند، كه حتى كسانى هم كه دين آنان را ندارند و هيچ بهره اى از دين حق و معارف حقه آن ندارند، طرز تفكر آنان را مسخره كردند. از آن جمله گفتند: مسلمانان از پيامبر خود روايت مى كنند كه خدا آدم را به شكل و قيافه خودش آفريده، و خودشان هم كه امت آن پيامبرند، خدا را به شكل آدم مى آفرينند.
 
پس امر اين مادى گرايان، دائر است بين اين كه همه احكام ماده را براى پروردگار خود اثبات كنند، همچنان كه مشبّهه از مسلمانان، و همچنين ديگران كه به عنوان مشبهه شناخته نشده اند، اين كار را
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۴ </center>
و بين اينكه اصلا از اوصاف جمال خداوندى ، هيچ چيز را نفهمند، و اوصاف جمال او را باوصاف سلبى ارجاع داده ، بگويند: الفاظى كه اوصاف خدا را بيان مى كند، در حق او باشتراك لفظى استعمال ميشود، و اينكه ميگوئيم : خدا موجودى است ، ثابت ، عالم ، قادر، حى ، وجود و ثبوت و علم و قدرت و حيات او معنائى دارد، كه ما نمى فهميم ، و نمى توانيم بفهميم ، ناگزير بايد معانى اين كلمات را به امورى سلبى ارجاع دهيم ، يعنى بگوئيم : خدا معدوم ، و زايل ، و جاهل ، و عاجز، و مرده ، نيست ، اينجا است كه صاحبان بصيرت بايد عبرت گيرند، كه انس بماديات كار آدمى را بكجا مى كشاند؟ چون اين طرز فكر از اينجا سر در مى آورد كه بخدائى ايمان بياورند، كه اصلا او را درك نكنند، و خدائى را بپرستند كه او را نشناسند، و نفهمند، و ادعائى كنند كه نه خودشان آنرا تعقل كرده باشند، و نه احدى از مردم .
کرده و می کنند، و بين اين كه اصلا از اوصاف جمال خداوندى، هيچ چيز را نفهمند، و اوصاف جمال او را به اوصاف سلبى ارجاع داده، بگويند: الفاظى كه اوصاف خدا را بيان مى كند، در حق او به اشتراك لفظى استعمال می شود، و اين كه می گویيم: خدا موجودى است، ثابت، عالم، قادر، حىّ، وجود و ثبوت و علم و قدرت و حيات او معنایى دارد، كه ما نمى فهميم و نمى توانيم بفهميم. ناگزير بايد معانى اين كلمات را به امورى سلبى ارجاع دهيم. يعنى بگویيم: خدا معدوم و زايل و جاهل و عاجز و مُرده نيست.
با اينكه دعوت دينى با معارف حقه خود، بطلان اين اباطيل را روشن كرده ، از يكسو به عوام مردم اعلام داشته : در ميان دو اعتقاد باطل تشبيه و تنزيه سخن حق و لب حقيقت را رعايت كنند، يعنى درباره خداى سبحان اينطور بگويند: كه او چيزى است ، نه چون چيزهاى ديگر، و او علمى دارد، نه چون علوم ما، و قدرتى دارد، نه چون قدرت ما، و حياتى دارد، نه چون حيات ما، اراده مى كند، اما نه چون ما، و سخن ميگويد: ولى نه چون ما با باز كردن دهان .
 
و از سوى ديگر بخواص اعلام داشته : تا در آياتش تدبر و در دينش تفقه كنند، و فرموده : «'''هل يستوى الذين يعلمون ، و الذين لا يعلمون ؟ انما يتذكر اولواالالباب '''»، (آيا آنانكه ميدانند، برابرند با كسانيكه نميدانند؟ نه ، تنها كسانى متذكر ميشوند كه صاحبان عقلند).
اين جاست كه صاحبان بصيرت بايد عبرت گيرند، كه انس به ماديات كار آدمى را به كجا مى كشاند؟ چون اين طرز فكر از اين جا سر در مى آورد كه به خدایى ايمان بياورند، كه اصلا او را درك نكنند، و خدایى را بپرستند كه او را نشناسند و نفهمند، و ادعایى كنند كه نه خودشان آن را تعقل كرده باشند، و نه احدى از مردم.
و از سوى ديگر در تكاليف ، طائفه عوام ، و طائفه خواص ، را يكسان نگرفته ، و بيك جور تكاليف را متوجه ايشان نكرده ، و اين است وضع تعليم آن دينى كه بايشان و در حق ايشان نازل شده ، مگر آنكه اصلا كارى با دين نداشته باشند، و گرنه اگر بخواهند دين خدايرا محفوظ نگه بدارند، راه براى همه هموار است .
 
# «'''و منهم اءميون لا يعلمون الكتاب ، الا اءمانى '''» كلمه (امى ) بمعناى كسى است كه قادر بر خواندن و نوشتن نباشد، كه اگر بخواهيم با زبان روز ترجمه اش كنيم ، بچه نه نه ميشود، و از اين جهت چنين كسانى را (امى بچه نه نه )، خوانده اند، كه مهر و عاطفه مادرى باعث شده كه او را از فرستادن بمدرسه باز بدارد، و در نتيجه از تعليم و تربيت استاد محروم بماند، و تنها مربى او همان مادرش باشد.
با اين كه دعوت دينى با معارف حقه خود، بطلان اين اباطيل را روشن كرده، از يكسو به عوام مردم اعلام داشته: در ميان دو اعتقاد باطل تشبيه و تنزيه سخن حق و لب حقيقت را رعايت كنند. يعنى درباره خداى سبحان اين طور بگويند كه: او چيزى است، نه چون چيزهاى ديگر، و او علمى دارد، نه چون علوم ما، و قدرتى دارد، نه چون قدرت ما، و حياتى دارد، نه چون حيات ما، اراده مى كند، اما نه چون ما، و سخن می گويد، ولى نه چون ما، با باز كردن دهان.
 
و از سوى ديگر، به خواص اعلام داشته تا در آياتش تدبّر و در دينش تفقه كنند، و فرموده: «هَل يَستَوِى الَّذِينَ يَعلَمُونَ وَ الَّذِينَ لَا يَعلَمُونَ إنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الألبَاب: آيا آنان كه می دانند، برابرند با كسانی كه نمی دانند؟ نه، تنها كسانى متذكر می شوند كه صاحبان عقل اند».
 
و از سوى ديگر، در تكاليف، طایفه عوام و طایفه خواص را يكسان نگرفته، و به يك جور تكاليف را متوجه ايشان نكرده، و اين است وضع تعليم آن دينى كه به ايشان و در حق ايشان نازل شده، مگر آن كه اصلا كارى با دين نداشته باشند، و گرنه اگر بخواهند دين خدای را محفوظ نگه بدارند، راه براى همه هموار است.
 
«'''وَ مِنهُم أُمِيُّونَ لَا يَعلَمُونَ الكِتَابَ إلَّا أمَانِىَّ '''»: كلمۀ «أُمِّى»، به معناى كسى است كه قادر بر خواندن و نوشتن نباشد، كه اگر بخواهيم با زبان روز ترجمه اش كنيم، بچه ننه می شود، و از اين جهت چنين كسانى را «أُمّى: بچه ننه» خوانده اند، كه مِهر و عاطفه مادرى باعث شده كه او را از فرستادن به مدرسه باز بدارد، و در نتيجه از تعليم و تربيت استاد محروم بماند، و تنها مربّى او، همان مادرش باشد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۵ </center>
و كلمه (امانى ) جمع امنيه است ، كه بمعناى اكاذيب است ، و حاصل معناى آيه اين است : كه ملت يهود، يا افراد باسوادى هستند، كه خواندن و نوشتن را ميدانند، ولى در عوض بكتب آسمانى خيانت مى كنند، و آنرا تحريف مينمايند، و يا مردمى بى سواد و امى هستند، كه از كتب آسمانى هيچ چيز نميدانند، و مشتى اكاذيب و خرافات را بعنوان كتاب آسمانى پذيرفته اند.
و كلمۀ «أمَانِىّ»، جمع «أمنيه» است، كه به معناى اكاذيب است، و حاصل معناى آيه، اين است كه: ملت يهود، يا افراد باسوادى هستند، كه خواندن و نوشتن را می دانند، ولى در عوض به كتب آسمانى خيانت مى كنند، و آن را تحريف می نمايند، و يا مردمى بى سواد و اُمى هستند، كه از كتب آسمانى هيچ چيز نمی دانند، و مشتى اكاذيب و خرافات را به عنوان كتاب آسمانى پذيرفته اند.
فويل للذين يكتبون كلمه ويل ، بمعناى هلاكت و عذاب شديد، و نيز بمعناى اندوه ، و خوارى و پستى است ، و نيز هر چيزى را كه آدمى سخت از آن حذر مى كند، ويل ميگويند، و كلمه (اشتراء) بمعناى خريدن است .
 
فويل لهم مما كتبت ايديهم ، و ويل لهم ضميرهاى جمع در اين آيه ، يا به بنى اسرائيل برمى گردد، و يا تنها بكسانيكه تورات را تحريف كردند، براى هر دو وجهى است ، ولى بنا بر وجه اول ، ويل متوجه عوام بى سوادشان نيز ميشود.
«'''فَوَيلٌ لِلَّذِينَ يَكتُبُونَ'''»: كلمۀ «ويل»، به معناى هلاكت و عذاب شديد، و نيز به معناى اندوه و خوارى و پستى است، و نيز هر چيزى را كه آدمى سخت از آن حذر مى كند، «ويل» می گويند، و كلمۀ «إشتراء»، به معناى خريدن است.
 
«'''فَوَيلٌ لَهُم مِمَّا كَتَبَت أيدِيهِم وَ وَيلٌ لَهُم'''»: ضميرهاى جمع در اين آيه، يا به بنى اسرائيل بر مى گردد، و يا تنها به كسانی كه تورات را تحريف كردند. براى هر دو وجهى است، ولى بنابر وجه اول، «ويل» متوجه عوام بى سوادشان نيز می شود.


{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۲۶ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۲۸}}
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۲۶ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۲۸}}


[[رده:تفسیر المیزان]]
[[رده:تفسیر المیزان]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۰۴

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



و اگر بگویى: اين سخن مستلزم قول به قسر دائم است، و بطلان قسر دائم از ضروريات است، توضيح اين كه:

نفس مجرّد كه از بدن منقطع شده، اگر باز هم در طبيعتش امكان اين معنا باقى مانده باشد كه به وسيله افعال مادى بعد از تعلق به ماده، براى بار دوم باز هم استكمال كند، معلوم می شود مردن و قطع علاقه اش از بدن، قبل از به كمال رسيدن بوده، و مانند ميوه نارسى بوده كه از درخت چيده باشند، و معلوم است كه چنين كسى تا ابد از آنچه طبيعتش استعدادش را داشته، محروم می ماند، چون بنا نيست تمامى مُردگان دوباره به وسيله معجزه زنده شوند، و خلاء خود را پُر كنند، و محروميت دائمى، همان قسر دائمى است كه گفتيم محال است.

در پاسخ می گویيم: اين نفوسی كه در دنيا از قوّه به فعليت در آمده و به حدّى از فعليت رسيده و مُرده اند، ديگر امكان استكمالى در آينده و به طور دائم در آن ها باقى نمانده، بلكه يا همچنان بر فعليت حاضر خود مستقر مى گردند، و يا آن كه از آن فعليت در آمده، صورت عقليه مناسبى به خود مى گيرند، و باز به همان حدّ و اندازه باقى می مانند و خلاصه امكان استكمال بعد از مُردن تمام می شود.

پس انسانی كه با نفسى ساده مُرده، ولى كارهایى هم از خوب و بد كرده، اگر دير مى مُرد و مدتى ديگر زندگى مى كرد، ممكن بود براى نفس ساده خود، صورتى سعيده و يا شقيه كسب كند. و همچنين، اگر قبل از كسب چنين صورتى بميرد، ولى دو مرتبه به دنيا برگردد و مدتى زندگى كند، باز ممكن است زائد بر همان صورت كه گفتيم، صورتى جديد كسب كند.

و اگر برنگردد، در عالَم برزخ پاداش و يا كيفر كرده هاى خود را مى بيند، تا آن جا كه به صورتى عقلى مناسب با صورت مثالى قبلی اش در آيد. وقتى در آمد، ديگر آن امكان استكمال باطل گشته، تنها امكانات استكمال هاى عقلى برايش باقى می ماند، كه در چنين حالى اگر به دنيا برگردد، می تواند صورت عقليه ديگرى از ناحيه ماده و افعال مربوط به آن كسب كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۴

مانند انبياء و اولياء، كه اگر فرض كنيم دوباره به دنيا برگردند، می توانند صورت عقليه ديگرى به دست آورند، و اگر برنگردند، جز آنچه در نوبت اول كسب كرده اند، كمال و صعود ديگرى در مدارج آن، و سير ديگرى در صراط آن، نخواهند داشت. (دقت فرمایيد).

و معلوم است كه چنين چيزى، قسر دائمى نخواهد بود، و اگر صرف اين كه (نفسى از نفوس می توانسته كمالى را به دست آورد، و به خاطر عمل عاملى و تأثير علت هاسى نتوانسته به دست بياورد و از دنيا رفته) قسر دائمى باشد، بايد بيشتر و يا همه حوادث اين عالَم - كه عالم تزاحم و موطن تضاد است - قسر دائمى باشد.

پس جميع اجزاء اين عالَم طبيعى، در همديگر اثر دارند و قسر دائمى، كه محال است، اين است كه در يكى از غريزه ها، نوعى از انواع اقتضاء نهاده شود كه تقاضا و يا استعداد نوعى از انواع كمال را داشته باشد، ولى براى ابد اين استعدادش به فعليت نرسيده باشد.

حال يا براى اين كه امرى در داخل ذاتش بوده كه او را از رسيدن به كمال باز داشته، و يا به خاطر امرى خارج از ذاتش بوده، كه استعداد به حسب غريزه او را باطل كرده، كه در حقيقت می توان گفت اين خود دادن غريزه و خوى باطل به كسى است كه مستعد گرفتن خوى كمال است، و جبلى كردن لغو و بيهوده كارى، در نفس اوست. (دقت فرمایيد).

و همچنين، اگر انسانى را فرض كنيم كه صورت انسانی اش به صورت نوعى ديگر از انواع حيوانات، از قبيل ميمون و خوك، مبدّل شده باشد، كه صورت حيوانيت روى صورت انسانی اش نقش بسته، و چنين كسى انسانى است خوك، و يا انسانى است ميمون، نه اين كه به كلّى انسانيتش باطل گشته، و صورت خوكى و ميمونى به جاى صورت انسانی اش نقش بسته باشد.

پس وقتى انسان در اثر تكرار عمل، صورتى از صور ملكات را كسب كند، نفسش به آن صورت متصور مى شود، و هيچ دليلى نداريم بر محال بودن اين كه نفسانيات و صورت هاى نفسانى، همان طور كه در آخرت مجسم می شود، در دنيا نيز از باطن به ظاهر در آمده و مجسم شود.

در سابق هم گفتيم كه: نفس انسانيت در اول حدوثش كه هيچ نقشى نداشت و قابل و پذيراى هر نقشى بود، مى تواند به صورت هاى خاصى متنوع شود، بعد از ابهام مشخص، و بعد از اطلاق مقيد شود. و بنابراين همان طور كه گفته شد، انسان مسخ شده، انسان است و مسخ شده، نه اين كه مسخ شده اى فاقد انسانيت باشد. (دقت فرمایيد).

در جرائد روز هم، از اخبار مجامع علمى اروپا و آمريكا چيزهایى می خوانيم كه امكان زنده شدن بعد از مرگ را تأييد مى كند، و همچنين مبدّل شدن صورت انسان را به صورت ديگر، يعنى مسخ را جائز می شمارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۵

گو اين كه ما در اين مباحث، به اين گونه اخبار اعتماد نمى كنيم، ولیکن مى خواهيم تذكر دهيم كه اهل بحث از دانش پژوهان، آنچه را ديروز خوانده اند، امروز فراموش نكنند.

در اين جا ممكن است بگویى: بنابر آنچه شما گفتيد، راه براى تناسخ هموار شد، و ديگر هيچ مانعى از پذيرفتن اين نظريه باقى نمى ماند.

در جواب می گویيم: نه، گفتار ما هيچ ربطى به تناسخ ندارد. چون «تناسخ»، عبارت از اين است كه بگویيم: نفس آدمى بعد از آن كه به نوعى كمال استكمال كرد و از بدن جدا شد، به بدن ديگرى منتقل شود، و اين فرضيه ای است محال.

چون بدنى كه نفس مورد گفتگو می خواهد به آن منتقل شود، يا خودش نفس دارد و يا ندارد. اگر نفس داشته باشد، مستلزم آن است كه يك بدن داراى دو نفس بشود، و اين، همان وحدت كثير و كثرت واحد است (كه محال بودنش روشن است). و اگر نفسى ندارد، مستلزم آن است كه چيزی كه به فعليت رسيده، دوباره برگردد بالقوّه شود. مثلا پيرمرد برگردد كودك شود، (كه محال بودن اين نيز روشن است). و همچنين اگر بگوبيم: نفس تكامل يافته يك انسان، بعد از جدابى از بدنش، به بدن گياه و يا حيوانى منتقل شود، كه اين نيز، مستلزم بالقوّه شدن بالفعل است، كه بيانش گذشت.

بحث علمى و اخلاقى

در قرآن، از همه امت هاى گذشته، بيشتر داستان هاى بنى اسرائيل، و نيز به طوری كه گفته اند، از همه انبياء گذشته، بيشتر نام حضرت موسى «عليه السلام» آمده. چون مى بينيم نام آن جناب، در صد و سى و شش جاى قرآن ذكر شده، درست دو برابر نام ابراهيم «عليه السلام»، كه آن جناب هم، از هر پيغمبر ديگرى نامش بيشتر آمده. يعنى باز به طوری كه گفته اند، نامش در شصت و نُه مورد ذكر شده.

علتى كه براى اين معنا به نظر مى رسد، اين است كه اسلام دينى است حنيف، كه اساسش توحيد است، و توحيد را ابراهيم «عليه السلام» تأسيس كرد، و آنگاه خداى سبحان، آن را براى پيامبر گرامی اش محمّد «ص» به اتمام رسانيد و فرمود: «مِلَّةَ أبِيكُم إبرَاهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ المُسلِمِينَ مِن قَبلُ: دين توحيد، دين پدرتان ابراهيم است، او شما را از پيش مسلمان ناميد»، و بنى اسرائيل در پذيرفتن توحيد، لجوج ترين امت ها بودند، و از هر امتى ديگر، بيشتر با آن دشمنى كردند، و دورتر از هر امت ديگرى از انقياد در برابر حق بودند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۶

همچنان كه كفار عرب هم كه پيامبر اسلام گرفتار آنان شد، دست كمى از بنى اسرائيل نداشتند، و لجاجت و خصومت با حق را به جایى رساندند كه آيه: «إنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيهِم ءَأنذَرتَهُم أم لَم تُنذِرهُم لَا يُؤمِنُونَ: كسانی كه كفر ورزيدند، چه انذارشان بكنى و چه نكنى، ايمان نمى آورند»، در حقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا، و هيچ رذيله ديگر از رذائل، كه قرآن براى بنى اسرائيل ذكر مى كند، نيست، مگر آن كه در كفار عرب نيز وجود داشت.

و به هر حال، اگر در قصه هاى بنى اسرائيل كه در قرآن آمده، دقت كنى و در آن ها باريك شوى و به اسرار خلقيات آنان پى ببرى، خواهى ديد كه مردمى فرورفته در ماديات بودند، و جز لذائذ مادى و صورى، چيزى ديگرى سرشان نمی شده. امتى بوده اند كه جز در برابر لذات و كمالات مادى تسليم نمی شدند، و به هيچ حقيقت از حقائق ماوراء حس ايمان نمى آوردند، همچنان كه امروز هم، همين طورند.

و همين خوى، باعث شده كه عقل و اراده شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد، و جز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند، جایز ندانند، و به غير آن را اراده نكنند. و باز همين انقياد در برابر حس، باعث شده كه هيچ سخنى را نپذيرند، مگر آن كه حس آن را تصديق كند، و اگر دست حس به تصديق و تكذيب آن نرسيد، آن را نپذيرند، هرچند كه حق باشد.

و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات، باعث شده كه هرچه را ماده پرستى صحيح بداند و بزرگان، يعنى آن ها كه ماديات بيشتر دارند، آن را نيكو بشمارند، قبول كنند، هرچند كه حق نباشد. نتيجه اين پستى و كوتاه فكری شان هم اين شد كه:

در گفتار و كردار خود، دچار تناقض شوند. مثلا مى بينيم كه از يكسو در غير محسوسات، دنباله روى ديگران را تقليد كوركورانه خوانده، مذمت مى كنند، هرچند كه عمل، عمل صحيح و سزاوارى باشد. و از سوى ديگر، همين دنباله روى را اگر در امور محسوس و مادى و سازگار با هوسرانی هايشان باشد، مى ستايند، هرچند كه عمل، عملى زشت و خلاف باشد.

يكى از عواملى كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگى طولانى آنان در مصر، و در زير سلطه مصريان است، كه در اين مدت طولانى، ايشان را ذليل و خوار كردند و برده خود گرفته، شكنجه دادند و بدترين عذاب ها را چشاندند. فرزندانشان را می كشتند، و زنانشان را زنده نگه می داشتند، كه همين خود عذابى دردناك بود، كه خدا بدان مبتلاشان كرده بود.

و همين وضع باعث شد جنس يهود، سرسخت بار بيايند و در برابر دستورات انبياءشان، انقياد نداشته، گوش به فرامين علماى ربانى خود ندهند، با اين كه آن دستورات و اين فرامين، همه به سود معاش و معادشان بود. (براى اين كه كاملا به گفته ما واقف شويد، مواقف آنان با موسى «عليه السلام» و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۷

و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردنكشان خود، رام و منقاد باشند، و هر دستورى را از آن ها اطاعت كنند.

امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادى كه ارمغان غربى ها است، به همين بلا مبتلا شده. چون اساس تمدن نامبرده، بر حس و ماده است، و از ادله ای كه دور از حس اند، هيچ دليلى را قبول نمى كند، و در هر چيزی كه منافع و لذائذ حسى و مادى را تأمين كند، از هيچ دليلى سراغ نمى گيرد، و همين باعث شده كه احكام غريزى انسان، به كلى باطل شود، و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد، و انسانيت در خطر انهدام، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد قرار گيرد، كه به زودى همه انسان ها به اين خطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد.

در حالی كه بحث عميق در اخلاقيات، خلاف اين را نتيجه می دهد. آرى، هر سخنى و دليلى قابل پذيرش نيست، و هر تقليدى هم مذموم نيست.

توضيح اين كه: نوع بشر بدان جهت كه بشر است، با افعال ارادى خود كه متوقف بر فكر و اراده اوست، به سوى كمال زندگی اش سير مى كند. افعالی كه تحققش بدون فكر محال است.

پس فكر يگانه اساس و پايه ای است كه كمال وجودى و ضرورى انسان بر آن پايه بنا می شود. پس انسان چاره اى جز اين ندارد، كه درباره هر چيزی كه ارتباطى با كمال وجودى او دارد، چه ارتباط بدون واسطه و چه با واسطه، تصديق هایى عملى و يا نظرى داشته باشد، و اين تصديقات، همان مصالح كليه ای است كه ما افعال فردى و اجتماعى خود را با آن ها تعليل مى كنيم. و يا قبل از اين كه افعال را انجام دهيم، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مى سنجيم، و آنگاه با خارجيت دادن به آن افعال، آن مصالح را به دست مى آوريم. (دقت فرمایيد).

از سوى ديگر، در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده كه: همواره به هر حادثه بر می خورد، از علل آن جستجو كند. و نيز هر پديده اى كه در ذهنش هجوم مى آورد، علتش را بفهمد و تا نفهمد، آن پديده ذهنى را در خارج تحقق ندهد. پس هر پديده ذهنى را وقتى تصميم مى گيرد در خارج ايجاد كند، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد. و نيز درباره هيچ مطلب علمى و تصديق نظرى، داورى ننموده و آن را نمى پذيرد، مگر وقتى كه علت آن را فهميده باشد و به اتكاء آن علت، مطلب نامبرده را بپذيرد.

اين وضعى است كه انسان دارد، و هرگز از آن تخطى نمى كند. و اگر هم به مواردى برخوريم كه بر حسب ظاهر برخلاف اين كليت باشد، باز با دقت نظر و باريك بينى، شبهه ما از بين مى رود و پى مى بريم كه در آن مورد هم، جستجوى از علت وجود داشته، چون اعتماد و طمأنينه به علت، امرى است فطرى و چيزی كه فطرى شد، ديگر اختلاف و تخلف نمى پذيرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۸

و همين داعى فطرى، انسان را به تلاش هایى فكرى و عملى وادار كرد، كه مافوق طاقتش بود. چون احتياجات طبيعى او، يكى دو تا نبود، و يك انسان به تنهایى نمى توانست همه حوائج خود را بر آورد، در همه آن ها عمل فكرى انجام داده، و به دنبالش عمل بدنى هم انجام دهد، و در نتيجه همه حوائج خود را تأمين كند.

چون نيروى طبيعى شخص او، وافى به اين كار نبود. لذا فطرتش راه چاره اى پيش پايش گذاشت و آن، اين بود كه به زندگى اجتماعى متوسل شود، و براى خود تمدنى به وجود آورد، و حوائج زندگى را در ميان افراد اجتماع تقسيم كند، و براى هر يك از ابواب حاجات، طایفه اى را موكل سازد. عينا مانند يك بدن زنده، كه هر عضو از اعضاء آن، يك قسمت از حوائج بدن را بر مى آورد، و حاصل كار هر يك عايد همه می شود.

از سوى ديگر، حوائج بشر حدّ معينى ندارد، تا وقتى بدان رسيد، تمام شود، بلكه روز به روز، بر كميت و كيفيت آن ها افزوده مى گردد، و در نتيجه فنون و صنعت ها، و علوم، روز به روز، انشعاب نوى به خود مى گيرد، ناگزير براى هر شعبه از شعب علوم و صنايع، به متخصصان احتياج پيدا مى كند، و در صدد تربيت افراد متخصص بر مى آيد.

آرى، اين علومى كه فعلا از حدّ شمار در آمده، بسيارى از آن ها در سابق يك علم شمرده می شد، و همچنين صنايع گونه گون امروز، كه هر چند تاى از آن، در سابق جزء يك صنعت بود، و يك نفر متخصص در همه آن ها بود، ولى امروز همان يك علم و يك صنعت ديروز، تجزيه شده، هر باب و فصل، از آن علم و صنعت، علمى و صنعتى جداگانه شده. مانند علم طب، كه در قديم يك علم بود، و جزء يكى از فروع طبيعيات به شمار مى رفت، ولى امروز به چند علم جداگانه تقسيم شده، كه يك فرد انسان (هر قدر هم نابغه باشد)، در بيشتر از يكى از آن علوم تخصص پيدا نمى كند.

و چون چنين بود، باز با الهام فطرتش، ملهم شد به اين كه در آنچه كه خودش تخصص دارد، به علم و آگهى خود عمل كند، و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند، از آنان پيروى نموده، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند.

اين جاست كه می گویيم: بناى عقلاى عالَم بر اين است كه هر كس، به اهل خبره در هر فن مراجعه نمايد، و حقيقت و واقع اين مراجعه، همان «تقليد» اصطلاحى است كه معنايش، اعتماد كردن به دليل اجمالى هر مسئله ای است، كه دسترسى به دليل تفصيلى آن، از حدّ و حيطه طاقت او بيرون است.

همچنان كه به حكم فطرتش، خود را محكوم می داند به اين كه در آنچه كه در وُسع و طاقت خودش است، به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته، دليل تفصيلى آن را به دست آورد، و ملاك در هر دو باب، اين است كه:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۹

آدمى از غير علم پیروی نكند. اگر قدرت بر اجتهاد دارد، به حكم فطرتش، بايد به اجتهاد و تحصيل دليل تفصيلى، و علت هر مسئله كه مورد ابتلاى اوست، بپردازد. و اگر قدرت بر آن ندارد، از كسى كه به آن مسئله علم دارد، تقليد كند.

و از آن جایی كه محال است فردى از نوع انسانى يافت شود، كه در تمامى شئون زندگى تخصص داشته باشد، و آن اصولى را كه زندگی اش متكى بدان ها است، مستقلا اجتهاد و بررسى كند، قهرا محال خواهد بود كه انسانى يافت شود كه از تقليد و پيروى غير، خالى باشد، و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند، و يا درباره خود پندارى غير اين داشته باشد، يعنى می پندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگى تقليد نمى كند، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داده.

بله تقليد در آن مسائلى كه خود انسان می تواند به دليل و علتش پى ببرد، تقليد كوركورانه و غلط است، همچنان كه اجتهاد در مسئله اى كه اهليت ورود بدان مسئله را ندارد، يكى از رذائل اخلاقى است، كه باعث هلاكت اجتماع مى گردد، و مدينه فاضله بشرى را از هم مى پاشد.

پس افراد اجتماع نمى توانند در همه مسائل مجتهد باشند و در هيچ مسئله اى تقليد نكنند، و نه می توانند در تمامى مسائل زندگى مقلد باشند، و سراسر زندگی شان، پيروى محض باشد. چون جز از خداى سبحان، از هيچ كس ديگر نبايد اين طور پيروى كرد. يعنى پيرو محض بود، بلكه در برابر خداى سبحان، بايد پيرو محض بود، چون او يگانه سببى است كه ساير اسباب، همه به او منتهى می شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۰

آيات ۷۵ - ۸۲ سوره بقره

أَ فَتَطمَعُونَ أَن يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسمَعُونَ كلَامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ(۷۵)

وَ إِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إِذَا خَلا بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ قَالُوا أَتُحَدِّثُونهُم بِمَا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(۷۶)

أَوَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ(۷۷)

وَ مِنهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتَابَ إِلّا أَمَانىَّ وَ إِنْ هُمْ إِلّا يَظُنُّونَ(۷۸)

فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَاب بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللَّهِ لِيَشترُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَت أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا يَكْسِبُونَ(۷۹)

وَ قَالُوا لَن تَمَسَّنَا النَّارُ إِلّا أَيَّاماً مَّعْدُودَةً قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِندَ اللَّهِ عَهْداً فَلَن يُخْلِفَ اللَّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلى اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(۸۰)

بَلى مَن كَسبَ سيِّئَةً وَ أَحَاطت بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَئك أَصحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ(۸۱)

وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئك أَصحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ(۸۲)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۱
«ترجمه آيات »

آيا طمع داريد كه اينان به شما ايمان آورند، با اين كه طایفه اى از ايشان كلام خدا را مى شنيدند و سپس با علم بدان و با اين كه آن را مى شناختند، تحريفش مى كردند. (۷۵)

و چون مؤمنان را مى بينند، گويند: ما ايمان آورده ايم و چون با يكديگر خلوت مى كنند، می گويند: چرا ايشان را به اسراری كه مايه پيروزى آنان عليه شماست، آگاه مى كنيد، تا روز قيامت، نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند، چرا تعقل نمى كنيد؟ (۷۶)

آيا اينان نمى دانند كه خدا به آنچه كه پنهان می دارند، مانند آنچه آشكار مى كنند، آگاه است؟! (۷۷)

و پاره اى از ايشان، بی سوادهایى هستند كه علمى به كتاب ندارند و از يهودى گرى نامى به جز مظنّه و پندار، دليلى ندارند. (۷۸)

پس واى به حال كسانی كه كتاب را با دست خود مى نويسند و آنگاه مى گويند اين كتاب از ناحيه خداست، تا به اين وسيله بهایى اندك به چنگ آورند. پس واى بر ايشان از آنچه كه دست هاشان نوشت، و واى بر آنان از آنچه به كف آوردند. (۷۹)

و گفتند: آتش جز چند روزى به ما نمى رسد، بگو مگر از خدا عهدى در اين باره گرفته ايد كه چون خدا خلف عهد نمى كند، چنين قاطع سخن می گویيد و يا آن كه عليه خدا چيزى می گویيد كه علمى بدان نداريد؟ (۸۰)

بله، كسى كه گناه مى كند تا آن جا كه آثار گناه بر دلش احاطه يابد، اين چنين افراد اهل آتش اند و بيرون شدن از آن، برايشان نيست. (۸۱)

و كسانی كه ايمان آورده و عمل صالح مى كنند، اهل بهشت اند و ايشان نيز، در بهشت جاودانند. (۸۲)

«بيان آيات »

سياق اين آيات، مخصوصا ذيل آن ها، اين معنا را دست می دهد كه:

يهوديان عصر بعثت در نظر كفار، و مخصوصا كفار مدينه كه همسايگان يهود بودند، از پشتيبانان پيامبر اسلام شمرده می شدند. چون يهوديان، علم دين و كتاب داشتند، و لذا اميد به ايمان آوردن آنان، بيشتر از اقوام ديگر بود، و همه توقع اين را داشتند كه فوج فوج به دين اسلام در آيند، و دين اسلام را تأييد و تقويت نموده، نور آن را منتشر، و دعوتش را گسترده سازند.

ولیكن بعد از آن كه رسول خدا «ص» به مدينه مهاجرت كرد، يهود از خود رفتارى را نشان داد، كه آن اميد را به يأس ‍ مبدّل كرد، و به همين جهت، خداى سبحان در اين آيات مى فرمايد: «أفَتَطمَعُونَ أن يُؤمِنُوا لَكُم وَ قَد كَانَ فَرِيقٌ مِنهُم يَسمَعُونَ كَلَامَ اللّه: يعنى آيا انتظار داريد كه يهود به دين شما ايمان بياورد، در حالی كه يك عده از آنان، بعد از شنيدن آيات خدا و فهميدنش، آن را تحريف كردند».

و خلاصه كتمان حقايق و تحريف كلام خدا، رسم ديرينه اين طایفه است. پس ‍ اگر نكول آنان را از گفته هاى خودشان مى بينند، و مى بينيد كه امروز سخنان ديروز خود را حاشا مى كنند، خيلى تعجب نكنيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۲

«أفَتَطمَعُونَ أن يُؤمِنُوا لَكُم»: در اين آيه، التفاتى از خطاب به بنى اسرائيل، خطاب به رسول خدا «ص» و مسلمانان به كار رفته، و با اين كه قبلا همه جا خطاب به يهود بود، در اين آيه، يهود غايب فرض شده.

و گويا وجهش اين باشد كه: بعد از آن كه داستان «بقره» را ذكر كرد، و در خود آن داستان، ناگهان روى سخن از يهود برگردانيد و يهود را غايب فرض كرد، براى اين كه داستان را از تورات خود دزديده بودند، لذا در اين آيه، خواست تا همان سياق غيبت را ادامه داده، بيان را با سياق غيبت تمام كند، و در سياق غيبت، به تحريف توراتشان اشاره نمايد. لذا ديگر روى سخن به ايشان نكرد، و بلكه ايشان را غايب گرفت.

«وَ إذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إذَا خَلَا...»: در اين آيه شريفه، دو جمله شرطيه مدخول «إذَا» واقع شده، ولى تقابلى ميان آن دو نشده. يعنى نفرموده: «چون مؤمنان را مى بينند، می گويند: ايمان آورديم، و چون با يكدگر خلوت مى كنند، می گويند: ايمان نياورديم»، بلكه فرموده: «چون مؤمنان را مى بينند، می گويند: ايمان آورديم و چون با يكدگر خلوت مى كنند، مى گويند چرا از بشارت هاى تورات براى مسلمانان نقل مى كنيد و به اصطلاح، سوژه به دست مسلمانان می دهيد»؟ و بدين جهت اين طور فرمود، تا دو مورد از جرائم و جهالت آنان را بيان كرده باشد.

به خلاف آيه: «وَ إذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَ إذَا خَلَوا إلَى شَيَاطِينِهِم قَالُوا إنَّا مَعَكُم إنَّمَا نَحنُ مُستَهزِؤُن»، كه ميان دو جمله شرطيه، مقابله شده است.

پرده برداری خداوند، از دو عمل جاهلانه قوم يهود

و دو جريمه و جهالت يهوديان، كه در آيه مورد بحث بدان اشاره شده، يكى «نفاق» ايشان است، كه در ظاهر اظهار ايمان مى كنند، تا خود را از اذيت و طعن و قتل حفظ كنند. و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات درونى خود را از خدا بپوشانند، و خيال كردند اگر پرده پوشى كنند، می توانند امر را بر خدا مشتبه سازند، با اين كه خدا به آشكار و نهان ايشان آگاه است، همچنان كه در اين آيه، از سخنان محرمانه ايشان خبر داد.

به طوری كه از لحن كلام بر مى آيد، جريان از اين قرار بوده كه:

عوام ايشان از ساده لوحى، وقتى به مسلمانان مى رسيده اند، اظهار مسرّت می كردند، و پاره اى از بشارت هاى تورات را به ايشان مى گفتند، و يا اطلاعاتى در اختيار مى گذاشتند، كه مسلمانان از آن ها، براى تصديق نبوت پيامبرشان استفاده مى كردند، و رؤسايشان، از اين كار نهى مى كردند و مى گفتند:

اين خود فتحى است كه خدا براى مسلمانان قرار داده، و ما نبايد آن را براى ايشان فاش سازيم. چون با همين بشارت ها - كه در كتب ماست - نزد پروردگار خود، عليه ما احتجاج خواهند كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۳

گویا خواسته اند بگويند: اگر ما اين بشارت ها را در اختيار مسلمانان قرار ندهيم، - العياذُ بِاللّّه - خود خدا اطلاع ندارد، كه موسى «علیه السلام» ما را به پيروى پيامبر اسلام سفارش كرده، و چون اطلاع ندارد، ما را با آن مؤاخذه نمى كند، و معلوم است كه لازمۀ اين حرف، اين است كه خدای تعالى، تنها آنچه آشكار است، بداند و از نهانی ها خبر نداشته باشد، و به باطن امور، علمى نداشته باشد و اين، نهايت درجه جهل است.

لذا خداى سبحان، با جملۀ «أوَ لَا يَعلَمُونَ أنَّ اللّهَ يَعلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعلِنُونَ» الخ، اين پندار غلطشان را رد مى كند. چون اين نوع علم - يعنى علم به ظواهر امور به تنهایى و جهل به باطن آن، علمى است كه بالاخره منتهى به حس می شود و حس، احتياج به بدن مادى دارد. بدين كه مجهز به آلات و ابزار احساس، از چشم و گوش و امثال آن باشد. و باز بدين كه مقيد به قيود زمان و مكان، و خود مولود علل ديگرى مانند خود مادى باشد، و چيزی كه چنين است، مصنوع است، نه صانع عالم.

ريشه مادى عقايد يهود

و اين جريان يكى از شواهد بيان قبلى ما است، كه گفتيم بنى اسرائيل به خاطر اين كه براى ماده اصالت قائل بودند، درباره خدا هم به احكام ماده حكم مى كردند، و او را موجودى فعال در ماده مى پنداشتند. چيزی كه هست، موجودی كه قاهر بر عالم ماده است، اما عينا مانند يك علت مادى، و قاهر بر معلول مادى.

البته اين طرز فكر، اختصاص به يهود نداشت، بلكه هر اهل ملت ديگر هم كه اصالت را براى ماده قائل بوده و قائل هستند، آن ها نيز درباره خداى سبحان حكمى نمى كنند، مگر همان احكامی كه براى ماديات، و بر طبق اوصاف ماديات مى كنند، اگر براى خدا حيات و علم و قدرت و اختيار و اراده و قضاء و حكم و تدبير، امر و ابرام قضاء و احكامى ديگر، قائل اند، آن حيات و علم و قدرت و اوصافى را قائل اند كه براى يك موجود مادى قائل اند، و اين دردى است بى درمان، كه نه آيات خدا درمانش مى كند، و نه انذار انبياء: «وَ مَا تُغنِى الآيَاتُ وَ النُّذُرُ عَن قَومٍ لَا يُؤمِنُونَ».

حتى اين طبقه از دينداران، كار را به جایى رساندند و درباره خدا احكامى جارى ساختند، كه حتى كسانى هم كه دين آنان را ندارند و هيچ بهره اى از دين حق و معارف حقه آن ندارند، طرز تفكر آنان را مسخره كردند. از آن جمله گفتند: مسلمانان از پيامبر خود روايت مى كنند كه خدا آدم را به شكل و قيافه خودش آفريده، و خودشان هم كه امت آن پيامبرند، خدا را به شكل آدم مى آفرينند.

پس امر اين مادى گرايان، دائر است بين اين كه همه احكام ماده را براى پروردگار خود اثبات كنند، همچنان كه مشبّهه از مسلمانان، و همچنين ديگران كه به عنوان مشبهه شناخته نشده اند، اين كار را

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۴

کرده و می کنند، و بين اين كه اصلا از اوصاف جمال خداوندى، هيچ چيز را نفهمند، و اوصاف جمال او را به اوصاف سلبى ارجاع داده، بگويند: الفاظى كه اوصاف خدا را بيان مى كند، در حق او به اشتراك لفظى استعمال می شود، و اين كه می گویيم: خدا موجودى است، ثابت، عالم، قادر، حىّ، وجود و ثبوت و علم و قدرت و حيات او معنایى دارد، كه ما نمى فهميم و نمى توانيم بفهميم. ناگزير بايد معانى اين كلمات را به امورى سلبى ارجاع دهيم. يعنى بگویيم: خدا معدوم و زايل و جاهل و عاجز و مُرده نيست.

اين جاست كه صاحبان بصيرت بايد عبرت گيرند، كه انس به ماديات كار آدمى را به كجا مى كشاند؟ چون اين طرز فكر از اين جا سر در مى آورد كه به خدایى ايمان بياورند، كه اصلا او را درك نكنند، و خدایى را بپرستند كه او را نشناسند و نفهمند، و ادعایى كنند كه نه خودشان آن را تعقل كرده باشند، و نه احدى از مردم.

با اين كه دعوت دينى با معارف حقه خود، بطلان اين اباطيل را روشن كرده، از يكسو به عوام مردم اعلام داشته: در ميان دو اعتقاد باطل تشبيه و تنزيه سخن حق و لب حقيقت را رعايت كنند. يعنى درباره خداى سبحان اين طور بگويند كه: او چيزى است، نه چون چيزهاى ديگر، و او علمى دارد، نه چون علوم ما، و قدرتى دارد، نه چون قدرت ما، و حياتى دارد، نه چون حيات ما، اراده مى كند، اما نه چون ما، و سخن می گويد، ولى نه چون ما، با باز كردن دهان.

و از سوى ديگر، به خواص اعلام داشته تا در آياتش تدبّر و در دينش تفقه كنند، و فرموده: «هَل يَستَوِى الَّذِينَ يَعلَمُونَ وَ الَّذِينَ لَا يَعلَمُونَ إنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الألبَاب: آيا آنان كه می دانند، برابرند با كسانی كه نمی دانند؟ نه، تنها كسانى متذكر می شوند كه صاحبان عقل اند».

و از سوى ديگر، در تكاليف، طایفه عوام و طایفه خواص را يكسان نگرفته، و به يك جور تكاليف را متوجه ايشان نكرده، و اين است وضع تعليم آن دينى كه به ايشان و در حق ايشان نازل شده، مگر آن كه اصلا كارى با دين نداشته باشند، و گرنه اگر بخواهند دين خدای را محفوظ نگه بدارند، راه براى همه هموار است.

«وَ مِنهُم أُمِيُّونَ لَا يَعلَمُونَ الكِتَابَ إلَّا أمَانِىَّ »: كلمۀ «أُمِّى»، به معناى كسى است كه قادر بر خواندن و نوشتن نباشد، كه اگر بخواهيم با زبان روز ترجمه اش كنيم، بچه ننه می شود، و از اين جهت چنين كسانى را «أُمّى: بچه ننه» خوانده اند، كه مِهر و عاطفه مادرى باعث شده كه او را از فرستادن به مدرسه باز بدارد، و در نتيجه از تعليم و تربيت استاد محروم بماند، و تنها مربّى او، همان مادرش باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۲۵

و كلمۀ «أمَانِىّ»، جمع «أمنيه» است، كه به معناى اكاذيب است، و حاصل معناى آيه، اين است كه: ملت يهود، يا افراد باسوادى هستند، كه خواندن و نوشتن را می دانند، ولى در عوض به كتب آسمانى خيانت مى كنند، و آن را تحريف می نمايند، و يا مردمى بى سواد و اُمى هستند، كه از كتب آسمانى هيچ چيز نمی دانند، و مشتى اكاذيب و خرافات را به عنوان كتاب آسمانى پذيرفته اند.

«فَوَيلٌ لِلَّذِينَ يَكتُبُونَ»: كلمۀ «ويل»، به معناى هلاكت و عذاب شديد، و نيز به معناى اندوه و خوارى و پستى است، و نيز هر چيزى را كه آدمى سخت از آن حذر مى كند، «ويل» می گويند، و كلمۀ «إشتراء»، به معناى خريدن است.

«فَوَيلٌ لَهُم مِمَّا كَتَبَت أيدِيهِم وَ وَيلٌ لَهُم»: ضميرهاى جمع در اين آيه، يا به بنى اسرائيل بر مى گردد، و يا تنها به كسانی كه تورات را تحريف كردند. براى هر دو وجهى است، ولى بنابر وجه اول، «ويل» متوجه عوام بى سوادشان نيز می شود.

→ صفحه قبل صفحه بعد ←