گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۴۷: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۳۴: خط ۱۳۴:
در اين جا بقيه اى باقى ماند كه تذكرش لازم است و آن، اين است كه:  
در اين جا بقيه اى باقى ماند كه تذكرش لازم است و آن، اين است كه:  


در فنّ اخلاق يك نظريه ديگر هست كه با نظريه هاى ديگر فرق دارد، و اى بسا بشود آن را «مسلك چهارم» شمرد، و آن، اين است كه: براى فنّ اخلاق هيچ اصل ثابتى نيست. چون اخلاق، هم از نظر اصول و هم فروع در اجتماعات و تمدن هاى مختلف اختلاف مى پذيرد و آن طور نيست كه هرچه در يك جا خوب و فضيلت بود، همه جا خوب و فضيلت باشد، و هرچه در يك جا بد و رذيله بود، همه جا بد و رذيله باشد. چون اصولا تشخيص ملت ها در حُسن و قبح اشياء، مختلف است. بعضى ادعا كرده اند اين نظريه نتيجه نظريه معروف به تحول و تكامل در ماده است.
در فنّ اخلاق يك نظريه ديگر هست كه با نظريه هاى ديگر فرق دارد، و اى بسا بشود آن را «مسلك چهارم» شمرد، و آن، اين است كه:  
 
براى فنّ اخلاق هيچ اصل ثابتى نيست. چون اخلاق، هم از نظر اصول و هم فروع در اجتماعات و تمدن هاى مختلف اختلاف مى پذيرد و آن طور نيست كه هرچه در يك جا خوب و فضيلت بود، همه جا خوب و فضيلت باشد، و هرچه در يك جا بد و رذيله بود، همه جا بد و رذيله باشد. چون اصولا تشخيص ملت ها در حُسن و قبح اشياء، مختلف است. بعضى ادعا كرده اند اين نظريه نتيجه نظريه معروف به تحول و تكامل در ماده است.


و در توضيحش گفته اند: اجتماع انسانى، خود مولود احتياجات وجود اوست. احتياجاتى كه می خواهد آن را برطرف كند و در برطرف كردنش، نيازمند به تشكيل اجتماع مى شود، به طورى كه بقاء وجود فرد و اشخاص، منوط به اين تشكيل مى گردد، و چون طبيعت محكوم قانون تحول و تكامل است، قهرا اجتماع هم، فى نفسه، محكوم اين قانون خواهد بود.  
و در توضيحش گفته اند: اجتماع انسانى، خود مولود احتياجات وجود اوست. احتياجاتى كه می خواهد آن را برطرف كند و در برطرف كردنش، نيازمند به تشكيل اجتماع مى شود، به طورى كه بقاء وجود فرد و اشخاص، منوط به اين تشكيل مى گردد، و چون طبيعت محكوم قانون تحول و تكامل است، قهرا اجتماع هم، فى نفسه، محكوم اين قانون خواهد بود.  
خط ۱۴۶: خط ۱۴۸:
و به همين منوال بايد حساب كرد و براى هر اجتماعى فنّ اخلاقى تدوين نمود. و بنابراين اساس، چه بسا مى شود كه دروغ و افتراء و فحشاء، شقاوت، قساوت و دزدى و بى شرمى، همه جزو حسنات و فضائل شوند. چون ممكن است هر يك از اين ها در طريق رسيدن به كمال و هدف اجتماعى مفيد واقع شوند، و بر عكس، ممكن است راستى، عفت، رحمت، رذيله و زشت گردند. البته در جایی كه باعث محروميت اجتماع شوند.
و به همين منوال بايد حساب كرد و براى هر اجتماعى فنّ اخلاقى تدوين نمود. و بنابراين اساس، چه بسا مى شود كه دروغ و افتراء و فحشاء، شقاوت، قساوت و دزدى و بى شرمى، همه جزو حسنات و فضائل شوند. چون ممكن است هر يك از اين ها در طريق رسيدن به كمال و هدف اجتماعى مفيد واقع شوند، و بر عكس، ممكن است راستى، عفت، رحمت، رذيله و زشت گردند. البته در جایی كه باعث محروميت اجتماع شوند.


اين خلاصه آن نظريه عجيب و غريبى است كه مسلك اجتماعى سوسياليست و ماديون اشتراكى مذهب، براى بشر به ارمغان آورده اند. البته اين را هم بايد دانست كه اين نظريه آن طور كه اينان فكر مى كنند، يك نظريه جديدى نيست. براى اين كه «كلبى ها»، كه طایفه اى از يونانيان قديم بودند - به طوريكه نقل شده - همين مسلك را داشتند، و همچنين «مزدكى ها» - كه پيروان مردى «مزدك» نام بودند كه در ايران در عهد كسرى ظهور كرد و او را به اشتراك دعوت نمود - و حتى بر طبق اين مرام عمل هم كردند، و نيز در بعضى از قبائل وحشى آفريقا و غيره سابقه دارد.
اين خلاصه آن نظريه عجيب و غريبى است كه مسلك اجتماعى سوسياليست و ماديون اشتراكى مذهب، براى بشر به ارمغان آورده اند.  
 
البته اين را هم بايد دانست كه اين نظريه آن طور كه اينان فكر مى كنند، يك نظريه جديدى نيست. براى اين كه «كلبى ها»، كه طایفه اى از يونانيان قديم بودند - به طوريكه نقل شده - همين مسلك را داشتند، و همچنين «مزدكى ها» - كه پيروان مردى «مزدك» نام بودند كه در ايران در عهد كسرى ظهور كرد و او را به اشتراك دعوت نمود - و حتى بر طبق اين مرام عمل هم كردند، و نيز در بعضى از قبائل وحشى آفريقا و غيره سابقه دارد.


و به هر حال، مسلكى است فاسد، و دليلى كه بر آن اقامه شده، از بيخ و بن فاسد است. وقتى مبنا فاسد شد، بنا هم فاسد می شود.
و به هر حال، مسلكى است فاسد، و دليلى كه بر آن اقامه شده، از بيخ و بن فاسد است. وقتى مبنا فاسد شد، بنا هم فاسد می شود.
خط ۱۵۹: خط ۱۶۳:
(البته اين غير آن سخنى است كه می گویيم عالم ماده، موجودى است داراى يك حقيقت شخصى. پس زنهار كه امر برايت مشتبه نشود).
(البته اين غير آن سخنى است كه می گویيم عالم ماده، موجودى است داراى يك حقيقت شخصى. پس زنهار كه امر برايت مشتبه نشود).


نتيجه اين مطلبى كه گفتيم شكى در آن نيست، اين است كه: وجود خارجى عين شخصيت باشد، ولى لازم نيست كه وجود ذهنى هم در اين حكم عين موجود خارجى باشد. براى اين كه عقل جايز می داند كه يك معناى ذهنى، هرچه كه بوده باشد، بر بيشتر از يكى صادق آيد. مانند مفهوم ذهنى از كلمۀ «انسانم، كه اين مفهوم هرچند كه در ذهن يك حقيقت است، وليكن در خارج به بيش از يكى هم صادق است، و همچنين مفهوم انسان بلندبالا و يا انسانى كه پيش روى ما ايستاده است.
نتيجه اين مطلبى كه گفتيم شكى در آن نيست، اين است كه:  
 
وجود خارجى عين شخصيت باشد، ولى لازم نيست كه وجود ذهنى هم در اين حكم عين موجود خارجى باشد. براى اين كه عقل جايز می داند كه يك معناى ذهنى، هرچه كه بوده باشد، بر بيشتر از يكى صادق آيد. مانند مفهوم ذهنى از كلمۀ «انسانم، كه اين مفهوم هرچند كه در ذهن يك حقيقت است، وليكن در خارج به بيش از يكى هم صادق است، و همچنين مفهوم انسان بلندبالا و يا انسانى كه پيش روى ما ايستاده است.


و اما اين كه علماى علم منطق، مفهوم ذهنى را به دو قسم كلى و جزئى تقسيم مى كنند و همچنين اين كه جزئى را به دو قسم حقيقى و اضافى تقسيم مى كنند، منافاتى با گفته ما ندارد كه گفتيم مفهوم ذهنى، بر غير واحد نيز منطبق می شود. چون تقسيم منطقى ها، در ظرفى است كه يا دو مفهوم ذهنى را با يكديگر مى سنجند، و يا يك مفهوم را با خارج مقايسه مى كنند.  
و اما اين كه علماى علم منطق، مفهوم ذهنى را به دو قسم كلى و جزئى تقسيم مى كنند و همچنين اين كه جزئى را به دو قسم حقيقى و اضافى تقسيم مى كنند، منافاتى با گفته ما ندارد كه گفتيم مفهوم ذهنى، بر غير واحد نيز منطبق می شود. چون تقسيم منطقى ها، در ظرفى است كه يا دو مفهوم ذهنى را با يكديگر مى سنجند، و يا يك مفهوم را با خارج مقايسه مى كنند.  
خط ۱۶۷: خط ۱۷۳:
و اين خصوصيتى كه در مفاهيم هست، يعنى اين كه عقل جایز می داند بر بيش از يكى صدق كند، همان است كه چه بسا از آن به اطلاق تعبير مى كنيم و مقابل آن را شخصى و واحد می ناميم.
و اين خصوصيتى كه در مفاهيم هست، يعنى اين كه عقل جایز می داند بر بيش از يكى صدق كند، همان است كه چه بسا از آن به اطلاق تعبير مى كنيم و مقابل آن را شخصى و واحد می ناميم.


دوم اين كه: موجود خارجى - البته منظور ما خصوص موجود مادى است - از آن جا كه در تحت قانون دگرگونى و تحول و حركت عمومى قرار دارد، قهرا موجود، داراى امتداد وجودى است. امتدادى كه می توان به چند قطعه و چند حد تقسيمش كرد، به طورى كه هر قطعه اش مغاير قطعه قبلى و بعدی اش باشد و در عين اين كه اين تقسيم و اين تحول را مى پذيرد، در عين حال قطعات وجودش به هم مرتبط است. چون اگر مرتبط نمى بود و هر جزئى موجودى جداگانه بود، تحول و دگرگونگى صدق نمى كرد، بلكه در حقيقت يك جزء از بين رفته و جزئى ديگر پيدا شده،
دوم اين كه: موجود خارجى - البته منظور ما خصوص موجود مادى است - از آن جا كه در تحت قانون دگرگونى و تحول و حركت عمومى قرار دارد، قهرا موجود، داراى امتداد وجودى است. امتدادى كه می توان به چند قطعه و چند حد تقسيمش كرد، به طورى كه هر قطعه اش مغاير قطعه قبلى و بعدی اش باشد و در عين اين كه اين تقسيم و اين تحول را مى پذيرد، در عين حال قطعات وجودش به هم مرتبط است.  
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۶۶ </center>
يعنى دو موجودند كه يكى از اصل نابود شده و ديگرى از اصل پيدا شده و اين را تبدل و دگرگونگى نمی گويند، تبدل و تغيرى كه گفتيم لازمه حركت است، در جایى صادق است كه يك قدر مشترك در ميان دو حال از احوال يك موجود و دو قطعه از قطعات وجود ممتدش باشد.
چون اگر مرتبط نمى بود و هر جزئى موجودى جداگانه بود، تحول و دگرگونگى صدق نمى كرد، بلكه در حقيقت يك جزء از بين رفته و جزئى ديگر پيدا شده، يعنى دو موجودند كه يكى از اصل نابود شده و ديگرى از اصل پيدا شده و اين را تبدل و دگرگونگى نمی گويند، تبدل و تغيرى كه گفتيم لازمه حركت است، در جایى صادق است كه يك قدر مشترك در ميان دو حال از احوال يك موجود و دو قطعه از قطعات وجود ممتدش باشد.


از همين جا روشن مى گردد كه: اصولا حركت، خود امرى است واحد و شخصى كه همين واحد شخصى وقتى با حدودش مقايسه می شود، متكثر و متعدد می شود، و با هر نسبتى قطعه اى متعين می شود كه غير قطعه هاى ديگر است، و اما خود حركت، سيلان و جريان واحدى است شخصى.
از همين جا روشن مى گردد كه: اصولا حركت، خود امرى است واحد و شخصى كه همين واحد شخصى وقتى با حدودش مقايسه می شود، متكثر و متعدد می شود، و با هر نسبتى قطعه اى متعين می شود كه غير قطعه هاى ديگر است، و اما خود حركت، سيلان و جريان واحدى است شخصى.
خط ۱۸۱: خط ۱۸۷:
خلاصه كلام اين كه: آنچه آفريده می شود، فرد فرد انسان است و كلّى انسان، و مجموع آن قابل خلقت نيست. چون كلى و مجموع، در مقابل فرد خارجيت ندارد، ولى از آن جایی كه خلقت وقتى احساس كرد كه تك تك انسان ها وجودى ناقص دارند و نيازمند به استكمال اند و استكمال هم نمی توانند بكنند، مگر در زندگى اجتماعى، به همين جهت تك تك انسان ها را به ادوات و قوایى مجهز كرد كه با آن بتواند در استكمال خويش بكوشد، و بتواند در ظرف اجتماع براى خود جایى باز كند.
خلاصه كلام اين كه: آنچه آفريده می شود، فرد فرد انسان است و كلّى انسان، و مجموع آن قابل خلقت نيست. چون كلى و مجموع، در مقابل فرد خارجيت ندارد، ولى از آن جایی كه خلقت وقتى احساس كرد كه تك تك انسان ها وجودى ناقص دارند و نيازمند به استكمال اند و استكمال هم نمی توانند بكنند، مگر در زندگى اجتماعى، به همين جهت تك تك انسان ها را به ادوات و قوایى مجهز كرد كه با آن بتواند در استكمال خويش بكوشد، و بتواند در ظرف اجتماع براى خود جایى باز كند.


پس غرض خلقت: اولا! و بالذات، متعلق به طبيعت انسان فرد شده، و ثانياً و بالتبع، متعلق به اجتماع انسانى شده است.
پس غرض خلقت: اولاً و بالذات، متعلق به طبيعت انسان فرد شده، و ثانياً و بالتبع، متعلق به اجتماع انسانى شده است.


حال ببينيم حقيقت امر آدمى با اين اجتماعى كه گفتيم اقتضاى آن را دارد و طبيعت انسانى به سوى آن حركت مى كند، (اگر استعمال كلمات اقتضاء و عليت و حركت در مورد اجتماع استعمالى حقيقى باشد) چيست؟  
حال ببينيم حقيقت امر آدمى با اين اجتماعى كه گفتيم اقتضاى آن را دارد و طبيعت انسانى به سوى آن حركت مى كند، (اگر استعمال كلمات اقتضاء و عليت و حركت در مورد اجتماع استعمالى حقيقى باشد) چيست؟  
۲۰٬۸۱۶

ویرایش