تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۵۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و از تناقض گویی هاى عجيبى كه اين آقايان در كلامشان مرتكب شده اند، يكى اين است كه می گويند:
حوادث - كه يكى از آن ها افعال خود انسان هاست - همه به جبر مطلق صورت مى گيرد و هيچ فعلى و حادثه اى ديگر نيست مگر آن كه معلول به اجبار عللى است كه خود آن ها برايش تصور كرده اند. آن وقت در عين حال گفته اند: اگر انسان يك انسان ديگرى خلق كند، آن انسان مخلوق، تنها و تنها مخلوق آدمى است، و به فرض اين كه ساير مخلوقات به إله و صانعى منتهى شوند، آن يك انسان به صانع عالم منتهى نمی شود، اين يك تناقض است.
البته اين تناقض - هرچند بسيار دقيق است و به همين جهت فهم ساده عامى نمی تواند آن را تشريع كند - وليكن به طور اجمال در ذهن خود آقايان مادى هست، هرچند كه با زبان بدان اعتراف نكنند. براى اين كه خودشان ندانسته تمامى عالم را، يعنى علل و معلولات را مستند به إله صانع مى كنند، و اين خود يك تناقض است.
تناقض دومشان اين كه: با علم به اين كه الهيون از حكماء بعد از اثبات عموم عليت و اعتراف به آن، وجود صانع را اثبات نموده و بر اثباتش براهين عقلى اقامه مى كنند، مع ذلك درباره آنان می گويند: بدين جهت معتقد به وجود خدا شده اند كه علت طبيعى پاره اى حوادث را نجسته اند، و حال آن كه اين طور نيست، حكماء الهى زيربناى بحث هاى الهى شان، اثبات عموم عليت است. مى گويند:
بايد اين علت هاى مادى و ممكن، سرانجام به علتى واجب الوجود منتهى شود و اين روش بحث، مربوط به امروز و ديروز الهيون نيست، بلكه از هزاران سال قبل و از قديمى ترين عهد فلسفه تا به امروز، همين بوده و حتى كمترين ترديدى هم نكرده اند در اين كه بايد معلول ها با علل طبيعى اش مستند و منتهى به علتى واجب الوجود شود، نه اين كه استنادشان به علت واجب، ناشى از جهل به علت طبيعى، و در خصوص معلول هاى مجهول العلة باشد كه آقايان توهم كرده اند. اين نيز تناقض دومشان می باشد.
تناقض سومشان اين است كه: عين همين داورى بيجا را ندانسته درباره روش قرآن كرده اند، با اين كه قرآن كريم - كه توحيد صانع را اثبات مى كند - در عين حال جريان قانون عليت عمومى را بين اجزاء عالم قبول دارد، و هر حادثه را به علت خاص به خودش مستند مى كند، و خلاصه آنچه را عقل سليم در اين باره می گويد، تصديق دارد.
چه قرآن كريم هم، افعال طبيعى هر موجودى را به خود او نسبت می دهد و فاعل هاى طبيعى را فاعل می داند، و در آيات بسيارى افعال اختيارى انسان ها را به خود آنان نسبت می دهد كه احتياجى به نقل آن ها نيست، و در عين حال، همه آن فاعل ها و افعالشان را بدون استثناء به خداى سبحان نسبت می دهد و می فرماید:
«اللّهُ خَالِقُ كُلِّ شَئٍ: اللّه، آفريدگار هر چيزى است». و نيز مى فرمايد: «ذَلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُم لَا إلَهَ إلّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَئٍ: با شما هستم، اللّه پروردگار شماست كه معبودى جز او نيست، آفريدگار هر چيز است».
و نيز فرموده: «ألَا لَهُ الخَلقُ وَ الأمرُ: آگاه باشيد، خلقت و امر همه از آنِ اوست». و نيز فرموده: «لَهُ مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِى الأرضِ: آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است، از آنِ اوست».
پس هر موجودى كه كلمۀ «شَئ: چیز» بر آن صادق باشد، مخلوق خدا و منسوب به اوست، البته به نسبتى كه لايق ساحت قدس و كمالش باشد.
اين ها، آياتى بود كه تمام موجودات و آثار و افعال موجودات را به عبارت (هر چيز) به خدا نسبت می داد. آيات ديگرى هم هست كه در آن، هر دو نسبت هست. يعنى هم آثار و افعال موجودات را به خود آن ها نسبت می دهد و هم به خدا.
مانند آيه: «وَ اللّهُ خَلَقَكُم وَ مَا تَعمَلُونَ: و خدا شما را و آنچه شما مى كنيد، آفريده است»، كه ملاحظه مى فرمایيد، هم اعمال ما را اعمال ما دانسته و هم خود ما و اعمالمان را مخلوق خدا.
و آيه: «وَ مَا رَمَيتَ إذ رَمَيتَ وَلَكِنَّ اللّهَ رَمَى: تو سنگريزه نينداختى وقتى مى انداختى، بلكه خدا انداخت»، كه سنگريره انداختن را، هم به رسول خدا «ص» نسبت مى دهد و هم اين نسبت را از او نفى می كند و به خدا نسبت می دهد، و آياتى ديگر نظير اين ها.
و از همين باب است آياتى كه به طور عموم ميان دو اثبات جمع می كند. مانند آيه: «وَ خَلَقَ كُلَّ شَئٍ فَقَدَّرَهُ تَقدِيراً: هر چيزى را بيافريد و آن را به نوعى تقدير كرد». و آيه: «إنَّا كُلَّ شَئٍ خَلَقنَاهُ بِقَدَرٍ» - تا آن جا كه مى فرمايد - «وَ كُلُّ صَغِيرٍ وَ كَبِيرٍ مُستَطَرٌ: ما هر چيزى را به اندازه گيرى خلق كرديم... و هر خرد و كلانى نوشته شده است».
و نيز آيه: «قَد جَعَلَ اللّهُ لِكُلِّ شَئٍ قَدراً: خدای تعالى براى هر چيزى اندازه اى قرار داد». و نيز آيه: «وَ إن مِن شَئٍ إلَّا عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعلُومٍ: و هيچ چيز نيست مگر آن كه نزد ما خزينه هايش هست و ما آن را نازل نمى كنيم، مگر به اندازه اى معلوم».
و معلوم است كه «تقدير» هر چيز، عبارت است از اين كه آن را محدود به حدود علل مادى و شرائط زمانى و مكانی اش كنند.
و سخن كوتاه اين كه:
اساس اثبات وجود إله يگانه در قرآن كريم، اثبات عليت و معلوليت در ميان تمامى اجزاء عالم (به طورى كه اگر قرآن كريم اين جريان را قبول نمی داشت، نمى توانست بر مدعاى خود اقامه دليل كند)، و سپس استناد همه به خداى فاطر و صانع همه عالم است، و اين معنا جاى هيچ شك و ترديدى نيست. پس اين كه آقايان گفته اند: معتقدان به خدا بعضى از موجودات و حوادث را به خدا نسبت می دهند و بعضى ديگر را به علل مادى آن، آن عللى كه برايشان شناخته شده، صحيح نيست.
بله، ممكن است اين آقايان (در اين اشتباه ها خيلى تقصير نداشته باشند، چون مدارك صحيحى از معارف اسلامى در دسترسشان نبوده، تنها مدركى را كه ديده اند)، كتاب هاى فلسفى عاميانه اى بوده كه (به اصطلاح) علماى مسيحيت نوشته بودند، در آن متعرض اين مسئله و مسائلى نظير آن شده و كليساهاى قرون وسطى، آن كتاب ها را در اختيار مردم قرار می داد.
و يا متكلمان بى مايه ساير اديان به آن نوشته ها اعتماد مى كردند. نوشته هایى كه مشتمل بر يك مشت مسائل تحريف شده و استدلال هایى واهى و بى سر و ته بود.
در نتيجه اين متكلمان وقتى خواستند دعواى خود را (با اين كه حق بود و عقولشان به طور اجمال حكم بدان مى نمود)، بيان كرده و اجمال آن را بشكافند، ناتوانی شان در فكر و تعقل، ايشان را وادار كرد تا از غير راهش وارد شوند و دعوى خود را عموميت دهند و دليل خود را وسيع تر از دعوى خود بگيرند.
نتيجه اين ناتوانى ها، اين شد كه بگويند: هر معلول مجهول العلة بدون واسطه مستند به خداست و در مقابل افعال اختيارى محتاج به علت نيست، و يا خصوص انسان در صدور فعل اختيارى محتاج به خدا نيست، خودش در فعلش مستقل است، كه ما در ذيل جملۀ «وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلَّا الفَاسِقِينَ»، بحثى پيرامون گفتار آنان گذرانديم، و در اين جا نيز پاره اى از اشكالات آن را ايراد مى كنيم.
و طایفه اى ديگر (يعنى بعضى محدثان و متكلمان از كسانى كه تنها به ظاهر مطالب مى نگرند، و جمعى هم غير از ايشان) نتوانستند براى اسناد كارهاى اختيارى انسان به خداى سبحان معناى صحيحى پيدا و تعقل كنند، معنایى كه لايق ساحت و مقام ربوبى باشد. در نتيجه، افعال اختيارى انسان را به خود انسان نسبت داده و استناد آن را به خدا منكر شدند.
مخصوصا آن مصنوعات آدمى را كه صرفا براى معصيت درست مى كند. چون شراب و آلات لهو و قمار و امثال آن را به كلّى بى ارتباط با خدا دانسته اند و استدلال كرده اند به اين كه: خداى تعالى در آيه: «إنَّمَا الخَمرُ وَ المَيسِرُ وَ الأنصَابُ وَ الأزلَامُ رِجسٌ مِن عَمَلِ الشَّيطَانِ فَاجتَنِبُوهُ: شراب و قمار و انصاب و ازلام، پليدى است كه شيطان آن ها را درست كرده، پس بايد از آن اجتناب كنيد»، اين گونه مصنوعات را عمل شيطان خوانده و معلوم است كه عمل شيطان را نمی شود به خدا نسبت داد.
و اگر خواننده بيان قبلى ما را به خاطر داشته باشد، در آن بيان نكاتى هست كه بطلان اين توهم را، هم از نظر عقل و هم نقل، روشن مى كند. در آن جا گفتيم: افعال اختيارى، همان طور كه نسبتى با خداى سبحان دارد، البته نسبتى كه لايق به خدا باشد - همچنين نتايج آن كه انسان آن مصنوع را به خاطر آن نتايج و رفع حوائج زندگى درستش كرده، به خداى سبحان منسوب است.
علاوه بر اين كه كلمۀ «أنصَاب» كه در آيه قبلى آمده بود، به معناى بتها و مجسمه هایى است كه به منظور عبادت نصب مى شده، و خدای تعالى در آيه: «وَ اللّهُ خَلَقَكُم وَ مَا تَعمَلُونَ»، آن ها را مخلوق خود دانسته است.
از همين جا روشن مى شود كه:
تراشيده هاى دست بشر، يعنى بت ها، جهات مختلفى از نسبت دارد كه از بعضى جهاتش، منسوب به خداى سبحان است و آن، عبارت است از: طبيعت وجود آن ها، با قطع نظر از وصف خدایى و پرستش، كه معصيت و نافرمانى خداست. چون حقيقت بت ها، چيزى جز سنگ و يا فلز نيست. چيزى كه هست، اين سنگ و فلزها را به اشكال مختلفى تراشيده و در آورده اند و در آن ها هيچ خصوصيتى نيست كه به خاطر آن، بت را به پديد آرندۀ همه موجودات نسبت ندهيم.
و اما اين كه معبودى است كه به جاى خدا پرستيده مى شود، اين، يك جهت ديگرى است كه به اين جهت بايد از خدای تعالى نفى شود. يعنى بايد گفت: معبود بودن بت، مستند به خدا نيست، بلكه مستند به عمل غير خدا، چون شيطان جنّى يا انسى است، و همين طور غير بت از موجودات ديگر كه جهات مختلفى دارد، به يك جهت مستند به خداست و به جهتى ديگر مستند به غير خدا است.
پس از همه مطالب گذشته معلوم شد كه:
ساخته هاى دست بشر نيز، مانند امور طبيعى، همه مستند به خداست و هيچ فرقى ميان آن و امور طبيعى نيست، بله مسئله انتساب به خلقت هر چيز، دائر مدار آن مقدار حظى است كه از وجود دارد. (دقت فرمایيد).
اهميت آب و چگونگى پيدايش باد و باران
«وَ مَا أنزَلَ اللّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِن مَاءٍ فَأحيَى بِهِ الأرضَ بَعدَ مَوتِهَا وَ بَثَّ فِيهَا مِن كُلّ دَابَّةٍ... »:
حقيقت آب باران عبارت است از:
عناصر مختلفى كه در آب دريا و غيره هست و در اثر تابش خورشيد بخار گشته، و به خاطر حرارتى كه به خود گرفته، به آسمان می رود. (چون هر چيز گرمى، سبكتر از سردش می باشد. مترجم)، تا جایی
كه به لايه اى از هواى سرد برسد. در آن جا مبدّل به آب گشته، ذرات آب به يكديگر متصل و به صورت قطره در مى آيد. اگر قبل از متصل شدن، يعنى همان موقعى كه به صورت پودر بود، يخ نزند و بعد به هم متصل شود، به صورت برف سرازير می گردد و اگر بعد از اتصال پودر و قطره شدن يخ بزند، به صورت تگرگ پایين مى آيد و پایين آمدن باران و برف و تگرگ، به خاطر اين است كه وزنش از وزن هوا سنگين تر است.
بعد از فرود آمدن، زمين از آن مشروب می شود و سبز و خرم مى گردد، و اگر سرماى هوا نگذارد گياهى برويد، آب ها در آن قسمت از زمين انبار می شود و به صورت چشمه سارها در آمده، و زمين هاى پایين خود را مشروب مى سازد. پس آب نعمتى است كه زندگى هر جنبنده اى به وجود آن بستگى دارد.
پس آبى كه از آسمان مى آيد، خود يكى از حوادث وجودى و جارى بر طبق نظام متقن عالم است. نظامى كه متقن تر از آن تصور ندارد و يك تناقض و يك مورد استثناء در آن نيست و اين آب، منشأ پيدايش نباتات و تكون هر نوع حيوان است.
و اين حادث، از جهت اين كه محفوف است به حوادثى طولى و عرضى كه حدوث و پيدايش آن بستگى به آن حوادث دارد، در حقيقت با آن حوادث روى هم، يك چيز است كه از محدث و پديد آرنده بى نياز نيست و ممكن نيست بدون علتى پديد آورنده پديد آمده باشد. پس به طور قطع، إله و موجدى دارد كه يكى است و همين باران از جهت اين كه پديد آمدن انسان و بقاء هستی اش، مستند به آن است، دلالت دارد بر اين كه إله باران و إله انسان يكى است.
«وَ تَصرِيفِ الرِّيَاح »: تصريف بادها، به معناى آن است كه بادها را به وسيله عواملى طبيعى و مختلف از اين طرف به آن طرف بگرداند. مهمترين آن عوامل، اين است كه اشعه نور كه از چشمه نور (يعنى آفتاب) بيرون می شود و در هنگام عبور از هوا به خاطر سرعت بسيار توليد حرارت مى كند، در نتيجه هوا به خاطر حرارت، حجمش زيادتر و وزنش كمتر می شود و نمی تواند هواى سردى را كه بالاى آن است و يا مجاور آن قرار دارد، به دوش بكشد، ناچار هواى سرد داخل در هواى گرم شده، به شدت آن را كنار مى زند و هواى گرم قهرا برخلاف جريان هواى سرد به حركت در مى آيد و اين جريان، همان است كه ما نامش را «باد» مى گذاريم.
نتائجى كه اين جريان دو جور هوا بر خلاف مسير يكديگر دارد، بسيار است. يكى از آن ها تلقيح گياهان است و يكى ديگر، دفع كثافت هوا و عفونت هایى است كه (از خود زمين بيرون مى آيد، و يا سكنه روى زمين آن را توليد مى كنند و) داخل هوا می شود. و سوم انتقال ابرهاى آبستن است، از اين جا به آن جا و غير آن از فوائد ديگر. پس پديد آمدن باد و وزش آن هم مانند آب، چيزى است كه حيات گياهان و حيوانات و انسان بستگى بدان دارد.
و اين پديده با وجود خود دلالت مى كند بر اين كه إله و مدبّرى دارد، و با سازگاری اش با ساير موجودات و اتحادش با آن ها، همان طور كه در آب گفتيم، دلالت مى كند بر اين كه إله آن و إله همه عالم يكى است، و با قرار گرفتنش در طريق پيدايش و بقاء نوع انسان، دلالت مى كند بر اين كه إله آن و إله انسان و غير انسان يكى است.
سخن در آيت بودن ابرها
«وَ السَّحَابِ المُسَخَّرِ بَينَ السَّمَاءِ وَ الأرضِ... »: سحاب (ابر) عبارت است از همان بخار متراكم، كه باران ها از آن درست مى شود و اين بخار، مادام كه از زمين بالا نرفته و روى زمين افتاده است، «ضباب: مه» نام دارد، و وقتى از زمين جدا شده و بالا رفت، نامش «سحاب» يا «غيم» يا «غمام» و غيره می شود.
و كلمۀ «تسخير»، به معناى آن است كه چيزى را در عملش مقهور و ذليل كنى، به طوری كه به دلخواه تو كار كند، نه به دلخواه خودش.
و «ابر»، در حركتش و سردى و گرمی اش و باريدن و نباريدنش و ساير اعمال و آثارى كه دارد، مقهورو ذليل خداست. آنچه مى كند، به اذن خدا مى كند و سخن در آيت بودن ابرها هم، نظير همان سخنى است كه درباره آب و باد و بقيه نامبرده هاى در آيه مورد بحث آورديم.
اين را هم بايد بدانى كه اختلاف شب و روز و آبى كه از آسمان فرو مى ريزد و بادهایى كه از اين سو به آن سو حركت مى كند و ابرهایى كه در تحت سلطه خدای تعالى است، يك عده از حوادث عمومى است كه نظام تكوين در پديده هاى زمينى از مركبات گياهى و حيوانى و انسانى و غيره، بستگى به آن ها دارد.
پس آيه مورد بحث، به وجهى به منزله تفصيلى است براى اجمال در آيه: «وَ بَارَكَ فِيهَا وَ قَدَّرَ فِيهَا أقوَاتَهَا فِى أربَعَةِ أيَّامٍ سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ: و در زمين بركت نهاد و اقوات سكنه آن را در چهار فصل تقدير نمود و براى محتاجان تبعيضى در آن نيست».
«لَآيَاتٍ لِقَومٍ يَعقِلُونَ »: كلمۀ «عقل» كه مصدر براى «عَقَلَ يَعقِلُ» است، به معناى ادراك و فهميدن چيزى است. البته ادراك و فهميدن كامل و تمام، و به همين سبب نام آن حقيقتى را كه در آدمى است و آدمى به وسيله آن، ميان صلاح و فساد، و ميان حق و باطل و ميان راست و دروغ را فرق مى گذارد، «عقل» ناميده اند. البته اين حقيقت مانند نيروى ديدن و شنيدن و حفظ كردن و ساير قواى آدمى كه هر يك فرعى از فروع نفس اوست، نمى باشد، بلكه اين حقيقت عبارت است از «نفس انسان مدرك».
«وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أندَاداً»: كلمۀ «أنداد»، جمع كلمۀ «نِدّ» است كه هم از نظر وزن و هم از نظر معنا، نظير كلمۀ «مثل» است. و اگر در آيه مورد بحث، مانند آيه «فَلَا تَجعَلُوا لِلّهِ أندَاداً»، و آيه «وَ جَعَلُوا لِلّهِ أندَاداً» و غيره نفرمود: «وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَتَّخِذُ لِلّهِ أندَاداً»، بدين جهت بود كه آيه شريفه، در مقامى از شريك گرفتن براى خدا سخن می گويد كه قبلا يعنى در آيه: «وَ إلَهُكُم إلَهٌ وَاحِدٌ لَا إلَهَ إلَّا هُو»، گفتگو از انحصار إله در اللّه داشت.
و خلاصه چون قبلا فرموده بود: «معبود شما، تنها و تنها، اللّه است»، در اين جا بايد طورى شريك گرفتن را از بعضى حكايت كند كه بفهماند اين شريك گرفتنشان، مناقض با آن انحصار است و كسی كه به غير خدا، خدایى مى گيرد، بدون هيچ مجوّزى آن انحصار را شكسته است و چيزى را خدا گرفته كه می داند إله نيست، تنها انگيره اش بر اين كار، پيروى هوا و هوس و توهين و بى اعتنایى به حكم عقل خودش است، و به همين جهت براى اين كه به چنين كسى توهين كرده باشد و او را ناچيز شمرده باشد، كلمۀ «أنداد» را نكره آورد.
اطاعت از غير خدا شرك است
«يُحِبُّونَهُم كَحُبّ اللّه وَ الَّذِينَ آمَنُوا أشَدُّ حُبّاً لِلّهِ »: در اين كه تعبير فرمود به «يُحِبُّونَهُم: ايشان را - بت ها را - دوست می دارند»، با اين كه بت ها سنگ و چوب اند، و بايد مى فرمود: «يُحِبُّونَهَا: آن ها را دوست می دارند»، دلالت هست بر اين كه منظور از «انداد»، تنها بت ها نيست، بلكه همه آلهه مشركان است كه يكى از آن ها ملائكه و طایفه اى ديگر افرادى از بشرند كه مشركان، براى همه اين چند طایفه قائل به الوهيت هستند، بلكه از اين هم بالاتر عموميت آيه، شامل هر مطاعى می شود. چون اطاعت غير خدا و غير كسانی كه خدا امر به اطاعت آنان فرموده، خود شرك است. به شهادت ذيل آيات كه مى فرمايد:
«إذ تَبَرَّأ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا: روزى كه در آن روز كسانی كه پيروى شدند، از پيروان خود بيزارى می جويند»، كه كلمۀ «كسانی كه» مى فهماند منظور از آلهه، تنها بت ها نيست و كلمۀ «پيروى» مى فهماند اطاعت بدون اذن خدا هم از شرك است. و نيز به شهادت آيه:
«وَ لَا يَتَّخِذَ بَعضُنَا بَعضاً أربَاباً مِن دُونِ اللّه: و اين كه ما به جاى خدا، بعضى، بعض ديگر را ارباب نگيريم»، و آيه: «اتَّخَذُوا أحبَارَهُم وَ رُهبَانَهُم أربَاباً مِن دُونِ اللّه: يهوديان، خاخام ها و مسيحيان، كشيش هاى خود را به جاى خدا ارباب گرفتند».
و نيز آيه شريفه مورد بحث دلالت دارد بر اين كه: می توان خدا را هم دوست داشت. پس اين كه بعضى گفته اند: «محبت - كه وصفى شهوانى است - تنها به ماديات و جسمانيات تعلق مى گيرد و به طور حقيقت، به خداى سبحان تعلق نمى گيرد و اگر در پاره اى آيات يا روايات، اين كلمه در خدا به كار رفته، بايد بگوییم منظور از محبت به خدا اطاعت او، يعنى انجام اوامرش و ترك نواهی اش می باشد، خلاصه استعمال كلمه محبت در خدا مجازى است، نه حقيقى»، به حكم اين آيه، سخنى باطل است.
و استعمال «محبت» در خدای تعالى، در امثال آيه: «قُل إن كُنتُم تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِى يُحبِبكُمُ اللّهُ: بگو اگر خدارا دوست می داريد، مرا پيروى كنيد، تا خدا هم شما را دوست بدارد»، استعمالى است حقيقى. براى اين كه در آيه مورد بحث، جملۀ «أشَدُّ حُبّاً لِلّهِ»، دلالت دارد بر اين كه محبت به خداف شدت و ضعف دارد و اين محبت، در مؤمنان شديدتر است تا در مشركان.
و اگر مراد از محبت خدا اطاعت بود و اين استعمال مجازى بود، معنا اين می شد كه: مشركان هم، خدا را اطاعت مى كنند، ولى مؤمنان بيشتر اطاعت مى كنند، در حالی كه مشركان (يا خدا را اطاعت نمى كنند و يا) اطاعتشان در درگاه خدا اطاعت نيست.
علاوه بر جمله نامبرده در آيه مورد بحث، آيه شريفه: «قُل إن كَانَ آبَاؤُكُم وَ أبنَاؤُكُم» - تا جمله - «أحَبُّ إلَيكُم مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ: بگو اگر پدران و فرزندان و چه و چه و چه در دل شما محبوبتر از خدايند»، نيز دلالت دارد بر اين كه استعمال كلمه «محبت» در خدا حقيقى است، نه مجازى.
براى اين كه «حبّ» متعلق به خدا و حبّ متعلق به رسول خدا «ص» و حبّ متعلق به پدران و فرزندان و اموال و ساير منافع نامبرده در آيه را، از يك سنخ محبت دانسته. چون فرموده: «اگر مثلا پولتان محبوبتر از خداست»، و اين را همه می دانيم كه افضل و تفضيل (بهتر، محبوب تر، گرم تر، سردتر) در جایى به كار مى رود كه مفضل و مفضل عليه، هر دو در اصل معناى كلمه شريك باشند. چيزى كه هست، يكى از آن دو از اصل معنا بيشتر و ديگرى كمتر داشته باشد. (اين جاست كه می گویيم: فلان چيز از فلان چيز، گرم تر است». پس در آيه ۲۴ سوره «توبه» هم، بايد خدا محبوب باشد، تجارت هم محبوب باشد، ولى مشمولين آيه، تجارت را از خدا بيشتر دوست بدارند.
نكته ديگرى كه بايد در آيه شريفه روشن گردد، اين است كه:
در آيه شريفه مشركين را مذمت كرده باينكه آلهه خود را دوست ميدارند، آنچنانكه خدا را دوست ميدارند، آنگاه مؤ منين را مدح كرده باينكه : خداى سبحان را بيشتر دوست ميدارند، و از اين مقابله فهميده ميشود: كه مذمت كفار بخاطر اين است كه محبت را ميان آلهه خود و ميان خدا بطور مساوى تقسيم كرده اند.
و چون اين مقابله باعث ميشد كه شنونده خيال كند كه اگر مشركين سهم بيشترى از محبت خود را درباره خدا ميداشتند،
ديگر مذمتى متوجهشان نميشد، به همين جهت در ذيل آيه ، اين توهم را رد كرد، و فرمود: (اذ يرون العذاب ان القوة لله جميعا) و نيز فرموده «اذ تبرء الذين اتبعوا من الذين اتبعوا، و راءوا العذاب ، و تقطعت بهم الاسباب » و نيز فرمود: «كذلك يريهم اللّه اعمالهم حسرات عليهم » الخ ، كه همه اينها دلالت دارد بر اينكه مذمتى كه متوجه كفار شده ، در اين نبوده كه چرا خدا و يا انداد را دوست ميدارند، و خلاصه دوستى بدان جهت كه دوستى است مورد مذمت نيست بلكه از جهت لازمه آن ، يعنى اتباع ، مورد مذمت قرار گرفته ، چون مشركين بخاطر محبتى كه به بتها داشتند، آنها را پيروى مى كردند، باين معنا كه معتقد بودند بتها نيروئى دارند كه ايشان ميتوانند در جلب منافع و دفع مضارشان ، از نيروى بتها استمداد بگيرند و اين معنا ايشانرا از پيروى حق بكلى و يا در قسمتى از امور باز داشت و چون پيروى خدا در بعضى امور و مخالفت او و پيروى از بت در بعضى ديگر، باز پيروى حق نيست ، لذا در اينجا آن توهم دفع ميشود و روشن مى گردد كه اين دوستى خدا بايد طورى باشد كه غير از خدا چيز ديگرى در آن سهيم نباشد، و گرنه سر از شرك در مى آورد، و اگر مؤ منين را مدح فرمود كه آنها محبت بيشترى به خدا دارند، بدين جهت است كه شدت محبت انحصار تبعيت از امر خدا را دنبال دارد،
ملاك مدح ذم «محبت » اطاعت از محبوب است
ساده تر بگويم ، كسيكه محبتش بخدا شدت يافت ، متابعتش هم منحصر در خدا ميشود توضيح اينكه مشركين اگر بتها را دوست ميداش تند بعنوان خدائى دوست ميداشتند ولى مؤ منين به اين عنوان جز خدا را دوست نميدارند و در نتيجه اطاعتشان نيز منحصرا از خدا ميشود.
و چون اين مدح مؤ منين و مذمت مشركين ، مربوط به محبت ، آنهم از جهت اثرش ، يعنى پيروى حق بود، لذا اگر چنانچه كسى غير خدا را دوست بدارد، اما بخاطر اطاعت خدا در امر و نهى او دوست بدارد، براى خاطر اينكه آن كس وى را به اطاعت خدا دعوت مى كند - و اصلا بجز دعوت باطاعت خدا كارى ندارد - در چنين موردى مذمت دوست داشتن غير خدا، متوجه او نميشود.
و به همين جهت در آيه : «قل ان كان آباؤ كم و ابناؤ كم » - تا جمله ((احب اليكم من اللّه و رسوله )، دوستى رسولخدا (ص ) را به دوستى خدا عطف كرده و فهمانده هر چند دوستى با من كه خدا هستم ، يك دوستى جداگانه و دوستى پيامبر هم ، دوستى جداگانه اى است ، اما از آن جهت كه دوستى نسبت به پيامبرم بخاطر دوستى من است و اثر دوستى پيغمبر كه متابعت او است ، عين متابعت من است ، چون خود من بشر را به اطاعت رسول دعوت نموده و به پيروى از اوامر كرده ام ،
لذا دوستى پيغمبر مانند دوستى پدر و فرزند و تجارت مذموم نيست .
آيه شريفه : «و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن اللّه »، (ما هيچ رسولى نفرستاديم مگر به اين منظور كه باذن ما اطاعت شود)، و آيه شريفه «قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه » كه ترجمه اش گذشت ، روشنگر اين معنا هستند.
و به همين مقياس متابعت كسيكه بشر را بسوى خدا هدايت مى كند و پيروى او انسان را به خدا راه مينمايد، مانند عالمى كه با علمش و يا آيتى كه با دلالتش و يا قرآنى كه با تلاوتش ، آدمى را بسوى خدا مى كشاند، اگر محبوب كسى باشند، قطعا بخاطر محبت به خدا است ، تا كسى خدا را دوست نداشته باشد، پيروى نامبردگان را دوست نميدارد، پس اگر پيروى مى كند بخاطر اين است كه او را به محبوب اصليش يعنى خدايتعالى مى رسانند، و يا نزديك مى كنند.
پس با اين بيان روشن شد كه هر ك س به غير از خدا چيزى را دوست بدارد، بدان جهت كه دردى از او دوا مى كند، و ب ه همين منظور او را پيروى كند، به اين معنا كه او را وسيله رسيدن به حاجت خود بداند و يا او را در كارى اطاعت كند كه خدا بدان كار امر نفرموده ، در حقيقت او را شريك خدا دانسته و خدايتعالى بزودى اعمال اينگونه مشركين را بصورت حسرتى برايشان مجسم مى سازد.
بر عكس ، مؤ منين كه جز خدا چيزى را و كسى را دوست نميدارند و از هيچ چيز به غير از خدا نيرو نميخواهند و جز آنچه را خدا امر و نهى كرده پيروى نمى كنند، اينگونه اشخاص داراى دينى خالص هستند. و نيز اين هم روشن شد كه حب كسى كه حبش حب خدا و پيرويش پيروى خداست ، مانند پيغمبر و آل او (عليهم السلام ) و علماى دينى و كتاب خدا و سنت پيغمبر او و هر چيزى كه آدمى را بطور خالصانه بياد خدا مى اندازد، نه شرك است ، و نه مذموم ، بلكه تقرب به حب او و به پيرويش ، تقرب به خدا است و احترام و تعظيم او به هر صورتى كه عرف تعظيمش بشمارد، از مصاديق تقوى و ترس از خداست .
همچنان كه خود خدايتعالى فرموده : «و من يعظم شعائر اللّه ، فانها من تقوى القلوب »، (هر كس نشانه هاى خدائى را تعظيم كند و بزرگ بشمارد، اين عمل خود، تقواى خداست ) و ما قبلا گفتيم : كه كلمه (شعائر) به معناى علامت و دليل است ، و در آيه شريفه مسئله را مقيد به چيزى از قبيل صفا و مروه و امثال آن نكرده و از اين مى فهميم كه هر چيزى كه ياد آورنده خدا باشد، آيات و علامات او باشد،
تعظيمش از تقواى خداست و تمامى آيات قرآن كه متعرض مسئله تقوى شده شامل اين تعظيم هم ميشود.
بله البته هر عاقلى مى داند، كه نبايد به اين شعائر و آيات در مقابل خدايتعالى استقلال داد، و معتقد شد: كه مثلا رسولخدا (ص ) هم در مقابل خدا موجودى است مستقل و مالك نفس خود و يا مالك نفع و ضرر و موت و حيات و نشور خود، چون اين اعتقاد شعائر را از شعائر بودن خارج مى كند، و آيت و دليل را از آيت و دليل بودن مى اندازد، و او را در حظيره و ساحت الوهيت داخل مى كند و اين خود شركى است عظيم كه پناه مى بريم به خدا از چنين شركى . «و لويرى الذين ظلموا اذ يرون العذاب ، ان القوة لله جميعا، و ان اللّه شديد العذاب » الخ ، از ظاهر سياق بر مى آيد كه كلمه (اذ) مفعول باشد براى كلمه (يرى )، و جمله : «ان القوة لله » الخ ، بيان باشد براى عذاب و كلمه (لو) براى آرزو بوده باشد، و معنا چنين باشد: (ايكاش اين مشركين در همين دنيا، روزى را كه در آن عذاب را مى بينند، مى ديدند كه اگر چنين چيزى ممكن بود، ميديدند كه نيرو همه و همه براى خداست ، و اينكه براى بت ها و الهه خود معتقد به نيرو شده اند، اشتباه كرده اند، و نيز مى ديدند كه خدا چقدر شديد العذاب است و عاقبت اين خطاى خود را ميچشيدند).
پس مراد از عذاب در آيه شريفه - بطوريكه از بيان آيه بعديش استفاده مى شود - همين است كه خطاى خود را در شريك گرفتن براى خدا ببينند و عاقبت اين خطا را مشاهده كنند كه دو آيه بعد هم اين معنا را تاءييد مى كند، مى فرمايد: «اذ تبرء الذين اتبعوا من الذين اتبعوا»، (بت ها آن روز از بت پرستان بيزارى مى جويند، پس نفعى از ناحيه آنها عايد پرستندگانشان نمى شود، با اينكه انتظار آن را داشتند، «و راءوا العذاب ، و تقطعت بهم الاسباب »، در آن روز ديگر براى هيچ چيز به غير خدا اثرى نمى ماند، «و قال الذين اتبعوا لو ان لناكرة »، آرزو مى كنند ايكاش بازگشتى برايمان بود، «فنتبراء منهم »، تا در آن بازگشت ، ما از اين خدايان دروغى بيزارى مى جستيم ، «كما تبرؤ ا منا» همانطور كه اين خدايان را ديديم كه در آخرت از ما بيزارى مى جويند، «كذلك يريهم اللّه »، اينچنين خداوند به ستمكارانى كه براى خدا انداد و شركاء گرفتند، (اعمالهم ) اعمالشان را نشان مى دهد و اعمالشان همان بود كه غير خدا را دوست مى داشتند و پيروى مى كردند، «حسرات عليهم ، و ما هم بخارجين من النار»، در حالى كه اعمال اين بيچارگان ، مايه حسرتشان شده باشد، و ديگر بيرون شدن از آتش برايشان نباشد. «و ما هم بخارجين من النار» در اين جمله حجتى است عليه كسانى كه ميگويند: عذاب آتش تمام شدنى است .
بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته )
در كتاب خصال و توحيد و معانى الاخبار، از شريح بن هانى روايت آورده اند كه گفت : مردى اعرابى در روز جنگ جمل ، در برابر اميرالمؤ منين (عليه السلام ) برخاست و عرضه داشت : يا اميرالمؤ منين ! تو مى گوئى خدا واحد است ؟ شريح مى گويد: مردم به وى حمله كردند كه اى بى سواد! مگر نمى بينى اميرالمؤ منين چقدر گرفتارى و دل نگرانى دارد؟ حالا وقت اين سؤ ال است ؟
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: به او حمله نكنيد، براى اينكه او همان را ميخواهد كه ما از لشگر دشمن مى خواهيم ، آنگاه فرمود: اى اعرابى ! گفتن اينكه خدا واحد است ، به چهار جور ممكن است ، دو قسم آن را درباره خداى تعالى نمى توان گفت و دو قسم ديگرش را مى توان گفت ، اما آن دو قسم كه نمى توان گفت، يكى اين است كه بگوئيم خدا واحدست و منظور ما از آن واحد عددى باشد، و اين جائز نيست زيرا چيزى كه ثانى ندارد، داخل در باب اعداد نيست ، آيا نمى بينى كه آنها كه گفتند: خدا سومى از سه تا است كافر شدند؟.
دوم اينكه بگوئيم خدا واحد است ، آنطور كه مى گوئيم : انسان يكى از حيوانات است كه مرادمان از واحد، واحد نوعى باشد، اين نيز جائز نيست ، براى اينكه مستلزم تشبيه است ، و پروردگار ما بزرگ تر و متعالى تر از تشبيه است .
و اما آن دو جهتى كه درباره خداى تعالى صادق است ، يكى اينكه بگوئيم : او واحد است به اين معنا كه در موجودات هيچ چيزى شبيه او نيست و اين درست است ، چون پروردگار ما همينطور است ، دوم اينكه بگوئيم : خداى عزوجل احدىّالمعنى است و منظور ما اين باشد: كه در هستيش و در عقل و وهم ما جزء ندارد، و اين نيز درست است ، چون پروردگار ما همينطور است .
مؤ لف : اين دو وجهى كه مولانا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) درباره خدا صادق دانسته ، بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد با آن بيانى كه ما در ذيل جمله : «والهكم اله واحد» الخ ، ذكر كرديم منطبق است .
و در خطبه هائى كه از آنجناب و نيز از حضرت رضا (عليه السلام ) و سائر ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) روايت شده ، اين جمله مكرر آمده ، كه فرمودند: (او واحد است ولى نه به عدد) الخ ، و اين همان صرافت ذات خداست ،
كه در سابق گفتيم عدد نمى پذيرد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |