تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۴۶

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



كه همه اين كارها كه در حق او بكنى، يك احترام است. چون می خواهى در اين يك سفر، كه به خانه ات آمده، به او احترام كرده باشى، ولى در عين حال، يك يك عمليات تو اكرام جداگانه هم هست، و راهنمایی ات، هدايت است و آن، خود عنوانى است غير اكرام و غير مواظبت، و در عين اين كه غير اكرام است، اكرام هم هست.

در آيه مورد بحث هم، تمامى صلوات و رحمت و اهتداء، هم از يك نظر اكرام واحد است و هم از نظرى ديگر، مواظبت در بين راه و در خانه، به منزله صلوات و به خانه آوردنش به منزله اهتداء، و از اول تا به آخرش، به منزله رحمت است. و اگر جملۀ «وَ أُولَئِكَ هُمُ المُهتَدُونَ» با جمله اسميه آمد، و اشاره «أُولَئِكَ» كه مخصوص اشاره به دور است، در آن به كار رفت و ضمير فصل «هُم» بار ديگر تكرار شد و خبر «مُهتَدُون»، معرفه و با الف و لام موصول آمد، همه اين ها به منظور تعظيم شان مؤمنان و بزرگداشت ايشان است، و خدا داناتر است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۴۵

بحث روايتى (درباره برزخ و زندگى روح پس از مرگ)

در تفسير قمى، از سُوَيد بن غفله، از اميرالمؤمنين «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود:

فرزند آدم، وقتى به آخرين روز دنيا و اولين روز آخرت می رسد، مال و فرزندان و اعمالش در نظرش مجسم مى شوند. نخست متوجه مال خود مى شود و به او می گويد: به خدا سوگند من براى جمع آورى و حفظ تو بسيار حريص بودم و بسيار بخل ورزيدم، حال چه كمكى می توانى به من بكنى؟ مال به او می گويد: كفن خود را می توانى از من بردارى.

سپس متوجه فرزندان مى شود، و به ايشان مى گويد: به خدا سوگند، من خيلى شما را دوست می داشتم و همواره از شما حمایت مى كردم، (در اين روز بيچارگيم)، چه خدمتى می توانيد به من بكنيد؟ می گويند: غير از اين كه تو را در گودالت دفن كنيم، هيچ.

سپس متوجه عمل خود می شود و می گويد: به خدا سوگند من درباره تو بى رغبت بودم و تو بر من گران بودى، تو امروز چه كمكى به من مى كنى؟ می گويد: من مؤنس تو در قبر و در قيامت هستم، تا آن كه من و تو را بر پروردگارت عرضه بدارند.

آنگاه امام فرمود: اگر آدمى در دنيا ولىّ خدا باشد، عملش به صورت خوشبوترين و زيباترين و خوش لباس ترين مرد نزدش مى آيد و می گويد: بشارت می دهم تو را به روحى از خدا و ريحانى و بهشت نعيمى كه چه خوش آمدنى كردى.

وى مى پرسد: تو كيستى؟ می گويد من عمل صالح تو هستم كه از دنيا به آخرت كوچ كرده ام، و آدمى در آن روز، مُرده شوى خود را می شناسد و با كسانی كه جنازه اش را بر می دارند، سخن می گويد و سوگندشان می دهد كه عجله كنند.

پس همين كه داخل قبر شد، دو فرشته نزدش مى آيند كه همان دو فتان قبرند، موى بدنشان آن قدر بلند است كه روى زمين كشيده می شود و با انياب خود زمين را مى شكافند، صدایى دارند چون رعد قاصف، ديدگانى چون برق خاطف، برقى كه چشم را مى زند، از او مى پرسند: پروردگارت كيست، و پيرو كداميك از انبيایى، و چه دينى دارى؟ می گويد: پروردگارم اللّه است، و پيامبرم محمّد «ص» و دينم اسلام است. می گويند: به خاطر اين كه در سخن حق پايدار مانده اى، خدايت بر آنچه دوست می دارى و بدان خوشنودى، ثابت بدارد.

و اين دعاى خير، همان است كه خدا در قرآن فرموده: «يُثَبِّتُ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالقَولِ الثَّابِتِ فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا: خداى تعالى، كسانى را كه ايمان آورده اند، بر قول حق و ثابت، هم در دنيا و هم در آخرت، پايدارى می دهد».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۴۶

اين جاست كه قبر او را تا آن جا كه چشمش كار كند، گشاد مى كنند و درى از بهشت به رويش مى گشايند و به وى می گويند: با ديده روشن و با خرسندى خاطر بخواب، آن طور كه جوان نورس و آسوده خاطر می خوابد. و اين دعاى خير، همان است كه خداى تعالى درباره اش فرموده: «أصحَابُ الجَنَّةِ يَومَئِذٍ خَيرٌ مُستَقَرّاً وَ أحسَنُ مَقِيلاً: بهشتيان آن روز، بهترين جايگاه و زيباترين خوابگاه را دارند».

و اگر دشمن پروردگارش باشد، فرشته اش به صورت زشت ترين صورت و جامه و بدترين چيز نزدش مى آيد و به وى می گويد: بشارت باد تو را به ضيافتى از حميم دوزخ، جايگاه آتشى افروخته. و او نيز، شوينده خود را مى شناسد و حامل خود را سوگند می دهد كه: مرا به طرف قبر مبر، و چون داخل قبرش مى كنند، دو فرشته ممتحن نزدش مى آيند و كفن او را از بدنش انداخته، مى پرسند: پروردگار تو و پيغمبرت كيست، و چه دينى دارى؟ می گويد: نمی دانم. مى گويند: هرگز ندانى و هدايت نشوى. پس او را با گرزى آن چنان مى زنند كه تمامى جنبنده هایی كه خدا آفريده، به غير از جنّ و انس، همه از آن ضربت تكان می خورند.

آنگاه درى از جهنم به رويش باز نموده، به او می گويند: بخواب با بدترين حال. آنگاه قبرش آن قدر تنگ می شود كه بر اندامش مى چسبد، آن طور كه نوك نيره به غلافش، به طوری كه دماغش، يعنى مغز سرش از بين ناخن و گوشتش بيرون آيد و خداوند مار و عقرب زمين و حشرات آن را بر او مسلط مى كند تا نيشش بزنند و او بدين حال خواهد بود، تا خداوند از قبرش مبعوث كند. در اين مدت آن قدر در فشار است كه دائما آرزو مى كند كى می شود كه قيامت قيام كند.

و در كتاب منتخب البصائر، از ابوبكر حضرمى، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود:

سؤال قبر مخصوص دو طایفه است: يكى آن هایی كه ايمان خالص داشتند و يكى آن ها كه كفر خالص داشتند. عرضه داشتم: پس ساير مردم چطور؟ فرمود: اما بقيه مردم، از سؤالشان صرف نظر می شود.

و در امالى شيخ، از ابن ظبيان روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق «عليه السلام» بودم، ايشان پرسيدند: مردم درباره ارواح مؤمنان بعد از مرگ چه می گويند؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۴۷

گفتم: می گويند ارواح مؤمنان در سنگدان مرغانى سبزرنگ جا می گيرند. فرمود: سبحان اللّه! خداى تعالى، مؤمن را گرامى تر از اين می دارد، بلكه در دَمِ مرگ مؤمن، رسول خدا «ص» و على و فاطمه و حسن و حسين «عليهم السلام»، در حالی كه ملائكه مقرب خداى عزوجل، ايشان را همراهى مى كنند، به بالينش حاضر می شوند.

اگر خداى تعالى زبانش را به شهادت بر توحيد او و نبوت رسول خدا «ص» و ولايت اهل بيت آن جناب، باز كرد كه بر اين معانى شهادت می دهد، و رسول خدا «ص» و على و فاطمه و حسن و حسين «عليهم السلام» و ملائكه مقرّب خدا با ايشان گواه می شوند و اگر زبانش بند آمده باشد، خدای تعالى، رسول گرامى خود را به اين خصيصه اختصاص داده كه از ايمان درونى هر كس آگاه است، و لذا به ايمان درونى مؤمن گواهى می دهد و على و فاطمه و حسن و حسين - كه بر همگى آنان بهترين سلام باد - و نيز ملائكه اى كه حضور دارند، شهادت رسول خدا «ص» را گواهى مى كنند.

و اين مؤمن وقتى روحش گرفته می شود، او را به سوى بهشت می برند. البته با بدنى و صورتى نظير صورتى كه در دنيا داشت، و مؤمنان، در آن جا می خورند و مى نوشند، به طوری كه اگر كسى از آشنايانشان از دنيا به نزدشان بيايد، ايشان را مى شناسد، چون گفتيم به همان صورتى هستند كه در دنيا بودند.

و در كتاب محاسن، از حمّاد بن عثمان، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه گفت: از ارواح مؤمنان سخن به ميان آمد.

آن جناب فرمود: يكديگر را ديدار مى كنند. من از درِ تعجب پرسيدم: ديدار مى كنند؟ فرمود: آرى، از يكديگر احوال مى پرسند و يكديگر را مى شناسند، حتى وقتى تو يكى از ايشان را ببينى، مى گویى اين فلانى است.

و در كافى، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود:

مؤمن به ديدار بازماندگان خود مى آيد، و از زندگى آنان، تنها آنچه مايه خرسندى است، مى بيند و آنچه مايه نگرانى است، از نظر او پوشيده می دارند. و كافر هم به زيارت بازمانده خود مى آيد، ولى او تنها ناگواری ها را مى بيند و اما خوشى ها و آنچه محبوب اوست، از نظرش پوشيده می دارند. آنگاه اضافه فرمود كه: بعضى از اموات، در همه جمعه ها، به ديدار اهل خود مى آيند و بعضى ديگر به قدر عملى كه دارند.

و در كافى، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود:

ارواح اموات، مانند اجساد، بدن دارند و در درختى از بهشت جاى دارند. يكديگر را مى شناسند و حال يكديگر را مى پرسند و چون روحى تازه از راه برسد، به يكديگر می گويند: فعلا مزاحمش نشويد كه از هول عظيمى در آمده (بگذاريد كمى استراحت كند). آنگاه از او می پرسند: فلانى چه كرد، و فلانى چه شد؟ اگر در پاسخ بگويد او در دنيا زنده بود كه من آمدم، به انتظارش مى نشينند، و اگر بگويد او مدتى است از دنيا در آمده، مى فهمند كه او بهشتى نبوده، از درِ ترحم مى گويند سقوط كرده، سقوط كرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۴۸

مؤلف: روايات در باب زندگى در برزخ بسيار زياد است، و ما آن مقدار را كه جامع معناى برزخ بود، انتخاب نموده، در اين جا آورديم، و گرنه در اين معانى كه ما آورديم، روايات آن قدر زياد است كه به حدّ استفاضه رسيده و همه آن ها دلالت دارد بر اين كه «،برزخ» عالمى است مجرّد از ماده.

داستانى شنیدنی در باره عالَم برزخ

در اين جا مناسب ديدم به عنوان تأييد ادله گذشته، از ميان داستان هايى كه در اين باره شنيده ام، يك داستان را نقل كنم، تا خواننده عزيز نسبت به زندگى در برزخ، اعتقادش قوى تر گردد.

البته همان طور كه اشاره شد، در اين باره شنيده هاى بيشترى دارم و همه را از اشخاص با تقوا و مورد وثوق شنيده ام، لیكن داستانى كه از نظر خواننده مى گذرد، مربوط به مشاهده اى است كه براى استاد عاليقدرم علامه طباطبایى، مؤلف همين كتاب دست داده و من آن را قبلا از حضرت آيت اللّه جناب آقاى حاج شيخ مرتضى حائرى يزدى، فرزند مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى، مؤسس و بنيانگذار حوزه علميه قم شنيده بودم.

بعد عين شنيده خود را براى جناب استاد نقل كردم و ايشان آن را صحه گذاردند. و امروز كه روز چهارشنبه، يازدهم جمادى الاولى سال ۱۳۹۸ هجرى قمرى است، از ايشان اجازه خواستم داستان زير را در بحث پيرامون «برزخ» درج كنم، ايشان جواب صريحى ندادند، ولى از آن جایی كه به نظر خودم، بهترين دليل بر وجود برزخ است، لذا نتوانستم از درج آن چشم بپوشم.

و اينك آن داستان:

در سال هایى كه در حوزه نجف اشرف مشغول تحصيل علم بودم، مرتب از ناحيه مرحوم والدم، هزينه تحصيلم به نجف مى رسيد و من فارغ البال مشغول بودم. تا آن كه چند ماهى مسافر ايرانى به عراق نيامد و خرجيم تمام شد.

در همين وضع، روزى مشغول مطالعه بودم و دقيقا در يك مسئله علمى فكر مى كردم كه ناگهان بى پولى و وضع روابط ايران و عراق، رشته مطلب را از دستم گرفته و به خود مشغول كرد. شايد چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه شنيدم درب منزل را مى كوبند، در حالی كه سر روى دستم نهاده و دستم روى ميز بود، برخاستم و درب خانه را باز كردم.

مردى ديدم بلندبالا و داراى محاسنى حنائى و لباسى كه شباهت به لباس روحانى عصر حاضر نداشت، نه فرم قبايش و نه فرم عمامه اش، اما هرچه بود، قيافه اى جذّاب داشت. به محضى كه در را باز كردم، سلام كرد و گفت: من شاه حسين ولى هستم، پروردگار متعال مى فرمايد: در اين مدت هيجده سال، كى گرسنه ات گذاشته ام كه درس و مطالعه ات را رها كرده و به فكر روزی ات افتاده اى؟! آنگاه خداحافظى كرد و رفت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۴۹

من بعد از بستن درِ خانه و برگشتن به پشت ميز، تازه سر از روى دستم برداشتم و از آنچه ديدم، تعجب كردم و چند سؤال برايم پيش آمد:

اول اين كه: آيا راستى من از پشت ميز برخاستم و به درِ خانه رفتم و يا آنچه ديدم، همين جا ديدم، ولى يقين دارم كه خواب نبودم.

دوم اين كه: اين آقا خود را به نام «شاه حسين ولى» معرفى كرد، ولى از قيافه اش بر مى آيد كه گفته باشد «شيخ حسين ولى»، لیكن هرچه فكر كردم، نتوانستم به خود بقبولانم كه گفته باشد: «شيخ». از طرفى هم، قيافه اش قيافه شاه نبود.

اين سؤال همچنان بدون جواب ماند تا آن كه مرحوم والدم از تبريز نوشتند كه تابستان به ايران بروم. در تبريز، بر حسب عادت نجف، بين الطلوعين قدم مى زدم. روزى از قبرستان كهنه تبريز مى گذشتم، به قبرى برخوردم كه از نظر ظاهر پيدا بود قبر يكى از بزرگان است. وقتى سنگ قبر را خواندم، ديدم قبر مردى است دانشمند به نام «شاه حسين ولى»، و حدود سيصد سال پيش از آمدن به درِ خانه، از دنيا رفته است.

سؤال سومى كه برايم پيش آمد: تاريخ هيجده سال بود كه اين تاريخ ابتدائش چه وقت بوده است؟ وقتى است كه من شروع به تحصيل علوم دينى كرده ام، كه من بيست و پنج سال است مشغولم، و يا وقتى است كه من به حوزه نجف اشرف مشرف شده ام، كه آن هم بيش از ده سال نيست. پس مادۀ تاريخ «هيجده» از چه وقت است؟ و چون خوب فكر كردم، ديدم هيجده سال است كه به لباس روحانيت ملبس و مفتخر شده ام.

اين را هم بگويم و بگذرم كه نگارنده، از آن جا كه مى ترسم جناب استادم با درج اين قصه مخالفت كند، لذا تصميم دارم وقتى مقابلۀ همه روزه ما به اين جا رسيد، اين قسمت را نخوانم.

بحث فلسفى (درباره تجرد روح آدمى)

آيا نفس و يا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرّد از ماده؟

(البته مراد ما از «نفس»، آن حقيقتى است كه هر يك از ما در هنگام سخن با عبارت: «من»، «ما»، «شما»، «او»، «فلانى» و امثال آن، از آن حكايت مى كنيم و يا بدان اشاره می نمایيم. و نيز مراد ما به «تجرّد نفس»، اين است كه: موجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مكان نباشد).

حال كه موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت كه درباره چه چيز بحث مى كنيم، اينك می گویيم: جاى هيچ شك نيست كه ما در خود معنایى و حقيقتى مى يابيم و مشاهده مى كنيم كه از آن معنا و حقيقت، تعبير مى كنيم به «من». و می گویيم: «من پسر فلانم»، و مثلا «در همدان متولد شدم»، «من به او گفتم» و امثال اين تعبيرها كه همه روزه مكرر داريم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۰

باز جاى هيچ شك و ترديد نيست كه هر انسانى در اين درك و مشاهده مثل ما است، من و تمامى انسان ها در اين درك مساوى هستيم و حتى در يك لحظه از لحظات زندگى و شعورمان از آن غافل نيستيم، مادام كه شعورم كار می كند، متوجهم كه «من، منم»، و هرگز نشده كه خودم را از ياد ببرم.

حال ببينيم اين «من» در كجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان كرده؟ قطعا در هيچ يك از اعضاى بدن ما نيست. آن كه يك عمر می گويد «من»، در داخل سرِ ما نيست، در سينه ما و در دست ما و خلاصه در هيچ يك از اعضاى محسوس و ديدۀ ما نيست، و در حواس ظاهرى، مایيم كه وجودشان را از راه استدلال اثبات كرده ايم. چون حسّ لامسه و شامه و غيره پنهان نشده و در اعضاى باطنى ما هم كه وجود آن ها را از راه تجربه و حس اثبات كرده ايم، نيست.

به دليل اين كه بارها شده و می شود كه من از اين كه داراى بدنى هستم و يا داراى حواس ظاهرى يا باطنى هستم، به كلّى غافل می شوم، وليكن حتى براى يك لحظه هم نشده كه از هستى خودم غافل باشم، و دائما «من» در نزد «من» حاضر است.

پس معلوم می شود اين «من»، غير بدن و غير اجزاء بدن است. و نيز اگر «من» عبارت باشد از بدن من و يا عضوى از اعضاى آن و يا (مانند حرارت)، خاصيتى از خواص موجوده در آن، با حفظ اين معنا كه بدن و اعضايش و آثارش، همه و همه مادى است و يكى از احكام ماده اين است كه به تدريج تغيير مى پذيرد و حكم ديگرش اين است كه قابل قسمت و تجزيه است، بايد «من» نيز هم دگرگونى بپذيرد و هم قابل انقسام باشد، با اين كه مى بينيم نيست.

به شهادت اين كه هر كس به اين مشاهده (كه گفتيم آنى و لحظه اى از آن غافل نيست)، مراجعه كند، و سپس همين مشاهده را كه سال ها قبل، يعنى از آن روزی كه چپ و راست خود را شناخت و خود را از ديگران تميز مى داد، به ياد بياورد، مى بيند كه «من» امروز، با «من» آن روز، يك «من» است و كمترين دگرگونى و يا تعددى به خود نگرفته، ولى بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصى كه در بدنش موجود بوده، از هر جهت دگرگون شده. هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شكل، و هم از جهت سائر احوال و آثارش جور ديگرى شده.

پس معلوم می شود: «من»، غير از «بدن من» است و اى بسا در حادثه اى نيمى از بدنش قطع شده، ولى خود او نصف نشده، بلكه همان شخص قبل از حادثه است.

و همچنين، اگر اين دو مشاهده را با هم بسنجد، مى بيند كه «من» معنایى است بسيط، كه قابل انقسام و تجزيه نيست، ولى بدنش قابل انقسام هست. اجزاء و خواص بدنش نيز، انقسام مى پذيرد، چون به طور كلّى، ماده و هر موجودى مادى اين طور است. پس معلوم مى شود نفس غير بدن است،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۱

نه همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن، و نه خاصيتى از خواص آن. نه آن خواصى كه براى ما محسوس است و نه آن خواصى كه با استدلال به وجودش پى برده ايم و نه آن خواصى كه براى ما هنوز درك نشده است.

براى اين كه همه اين نامبرده ها، هر طورى كه فرض كنيد، مادى است و حكم ماده اين است كه محكوم تغيير و دگرگونى است و انقسام مى پذيرد، و مفروض ما اين است كه آن چيزى كه در خود به نام «من» مشاهده می كنم، هيچ يك از اين احكام را نمى پذيرد. پس «نفس»، به هيچ وجه مادى نيست.

و نيز اين حقيقتى كه مشاهده مى كنيم، امر واحدى مى بينيم، امرى بسيط كه كثرت و اجزاء و مخلوطى از خارج ندارد، بلكه واحد صرف است. هر انسانى اين معنا را در نفس خود مى بيند و درك مى كند كه او، اوست و غير او، نيست و دو كس نيست، بلكه يك نفر است و دو جزء ندارد، بلكه يك حقيقت است.

پس معلوم مى شود: اين امر مشهود، امرى است مستقل كه حدّ ماده بر آن منطبق و صادق نيست و هيچ يك از احكام لازم ماده در آن يافت نمی شود. نتيجه مى گيريم:

پس او، جوهرى است مجرّد از ماده، كه تعلقى به بدن مادى خود دارد. تعلقى كه او را با بدن به نحوى متحد مى كند. يعنى تعلق تدبيرى كه بدن را تدبير و اداره می نمايد و نمى گذارد دستگاه هاى بدن از كار بيفتند و يا نامنظم كار كنند، و مطلوب و مدّعاى ما هم، اثبات همين معناست.

ردّ دلیل ها و برهان های منكران «تجرّد روح»

در مقابل ما، همه علماى مادیگرا و جمعى از علماى الهى، از متكلمان و نيز علماى ظاهربين ، يعنى اهل حديث، منكر تجرّد روح شده اند و بر مدعاى خود و ردّ ادله ما، برهان هایى اقامه كرده اند كه خالى از تكلف و تلاش بيهوده نمی باشد.

۱ - ماديين گفته اند: رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفتى كه كرده و به آن حدّ از دقت كه امروز رسيده، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش، به هيچ خاصيت از خواص بدنى انسان نرسيده، مگر آن كه در كنارش، علت مادی اش را هم پيدا كرده، ديگر خاصيتى بدون علت مادى نمانده، تا بگويند اين اثر روح مجرّد از ماده است. چون با قوانين ماده منطبق نيست و آن را دليل بر وجود روح مجرّد بگيرند.

و در توضيح اين گفتار خود گفته اند: سلسله اعصاب كه در سراسر بدن منتشر است، ادراكات تمامى اطراف بدن و اعضاى آن و حاسه هايش را، پشت سرِ هم و در نهايت سرعت، به عضو مركزى اعصاب منتقل مى كند، و اين مركز، عبارت است از: قسمتى از مغز سر كه مجموعه اى است متحد و داراى يك

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۲

وضعی واحد، به طوری كه اجزائش از يكديگر متمايز نيست، و اگر بعضى از آن باطل شود و بعضى ديگر جاى آن را پُر كند، اين دگرگونى ها در آن درك نمی شود. و اين واحد متحصل، همان «نفس» ما است كه همواره حاضر براى ما است ، و ما از آن تعبير مى كنيم به «من».

پس اين كه احساس مى كنيم كه ما غير از سر و پيكرمان هستيم، درست است، وليكن صرف اين احساس باعث نمی شود بگویيم: پس «ما» غير از بدن و غير از خواص بدنى ماست، بلكه از آن جا كه مركز اعصاب، مجموعه اى است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام مى شود، لذا هيچ آنى از آن غافل نمى مانيم. چون لازمۀ غفلت از آن به طورى كه در جاى خود مسلّم شده است، بطلان اعصاب و توقفش از عمل است و آن، همان مرگ است.

و نيز اين كه مى بينيم نفس «من»، همواره ثابت است، نيز درست است. اما اين هم دليل تجرّد نفس نيست و از اين جهت نيست كه حقيقتى است ثابت كه دستخوش تحولات مادى نمی شود، بلكه اين حس ما است كه (مانند ديدن آتشِ آتشگردان به صورت دائره)، در اثر سرعت واردات ادراكى، امر برايمان مشتبه می شود. مثل حوضى كه دائما نهر آبى از اين طرف داخلش می شود و از طرف ديگر بيرون مى ريزد، به نظر ما مى رسد كه آب ثابت و همواره پُر است و عكس آدمى يا درخت و يا غير آن كه در آب افتاده، واحد و ثابت است.

همان طور كه در مثال حوض، ما آن را آبى واحد و ثابت حس مى كنيم، در حالی كه در واقع، نه واحد است و نه ثابت، بلكه هم متعدد است و هم متغير تدريجى، چون اجزاء آبى كه وارد آن می شود، به تدريج وضع آن را تغيير می دهد، نفس آدمى نيز، هرچند به نظر موجودى واحد و ثابت و شخصى به نظر مى رسد، ولى در واقع، نه واحد است و نه ثابت و نه داراى شخصيت.

و نيز گفته اند: نفسى كه بر تجرّد آن از طريق مشاهده باطنى اقامه برهان شده، در حقيقت مجرّد نيست، بلكه مجموعه اى از خواص طبيعى است و آن، عبارت است از: ادراك هاى عصبى كه آن ها نيز نتيجه تأثير و تأثرى است كه اجزاء ماده خارجى و اجزاء مركب عصبى، در يكديگر دارند، و وحدتى كه از نفس مشاهده می شود، وحدت اجتماعى است نه وحدت حقيقى و واقعى.

رد ادله ماديين منكر تجرد روح

مؤلف: اما اين كه گفتند: «رشته هاى مختلف علوم با آن همه پيشرفت كه كرده و به آن حدّ از دقت كه امروز رسيده، در تمامى فحص ها و جستجوهاى دقيقش، به هيچ خاصيت از خواص بدنى انسان نرسيده، مگر آن كه در كنارش علت مادی اش را هم پيدا كرده، ديگر خاصيتى بدون علت مادى نماند، تا بگویى اين اثر روح مجرد از ماده است»، سخنى است حق و هيچ شكى در آن نيست. لیكن اين سخن حق، دليل بر نبود نفس مجرّد از ماده، كه برهان بر وجودش اقامه شده، نمی شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۳

دليلش هم خيلى روشن است. چون علوم طبيعى كه قلمرو تاخت و تازش چهار ديوارى ماده و طبيعت است، تنها می تواند در اين چهار ديوارى تاخت و تاز كند. مثلا خواص موضوع خود (ماده) را جستجو نموده، احكامى كه از سنخ آن است، كشف و استخراج نمايد، و يا خواص آلات و ادوات مادى كه براى تكميل تجارب خود به كار مى برد، بيان كند و اما اين كه در پشت اين چهار ديوارى چه مى گذرد و آيا چيزى هست يا نه، و اگر هست چه آثارى دارد، در اين باره نبايد هيچی گونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنمايد، نه نفيا و نه اثباتا.

چون نهايت چيزى كه علوم مادى می تواند درباره پشت اين ديوار بگويد، اين است كه من چيزى نديدم، و درست هم گفته، چون نبايد ببيند، و اين نديدن، دليل بر نبودن چيزى نيست. و به همين دليل، اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هست، بشود، باز در چهار ديوارى ماده است، و در داخل اين چهار ديوارى، هيچ موجود غيرمادى و خارج از سنخ ماده و حكم طبيعت، نيست تا او ببيند.

و اگر ماديين پا از گليم خود بيرون آورده، به خود جرأت داده اند كه چنين آسان مجرّدات را منكر شوند، علتش اين است كه خيال كرده اند كسانی كه «نفس مجرّد» را اثبات كرده اند، از ناآگاهى و بى بضاعتى بوده، به آثارى از زندگى كه در حقيقت وظائف مادى اعضاى بدن است، برخورده اند، و چون نتوانسته اند با قواعد علمى توجيهش كنند، از روى ناچارى آن را به موجودى ماوراى ماده نسبت داده اند و آن موجود مجرد فرضى را، حلاّل همه مشكلات خود قرار داده اند.

و معلوم است كه اين حلّال مشكلات، به درد همان روزهایى می خورده كه علم از توجيه آن خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز كه علم به علل طبيعى هر اثر و خاصيتى پى برده، ديگر نبايد بدان وقعى نهاد، نظير اين خيال را در باب اثبات صانع هم كرده اند.

و اين، اشتباه فاسدى است. براى اين كه قائلين به تجرد نفس، تجرد آن را از اين راه اثبات نكرده اند و چنان نبوده كه آنچه از آثار و افعال بدنى كه علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، و آنچه كه به علت مادی اش پى نبرده اند، به نفس مستند كنند، بلكه تمامى آثار و خواص بدنى را به علل بدنى نسبت می دهند. چيزی كه هست، به بدن نسبت می دهند بدون واسطه، و به نفس هم نسبت می دهند، اما به واسطه بدن، و آثارى را مستقيما به نفس نسبت می دهند كه نمی شود به بدن نسبت داد. مانند علم آدمى به خودش و اين كه دائما خودش را مى بيند، كه بيانش گذشت.

و اما اين كه گفتند: «بلكه از آن جا كه مركز اعصاب، مجموعه اى است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام می شود و لذا هيچ آنى از آن غافل نمى مانيم...»، سخنى است كه معناى درستى ندارد و شهودى كه از نفس خود داريم ، به هيچ وجه با آن منطبق نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۴

مثل اين كه آقايان از شهود نفسانى خود غفلت كرده و رشته سخن را از آن جا به جاى ديگر برده اند، به واردات فكرى و مشهودات حسى برده اند، كه پشت سرِ هم به دماغ وارد می شود و به بحث از آثار اين توالى و توارد پرداخته اند.

من نمى فهمم چه ربطى ميان آنچه ما اثبات مى كنيم و آنچه آنان نفى مى كنند، هست؟ اگر امورى پشت سرِ هم و بسيار زياد كه واقعا هم زياد و متعدد است، فرض بشود، اين امور بسيار زياد چگونه می تواند يك واحد را تشكيل دهد به نام «من» و يا «تو»؟

علاوه، اين امور بسيار زياد كه عبارت است از ادراكات وارده در مركز اعصاب، همه امور مادى هستند و ديگر ماوراى خود، غير از خود چيزى نيستند، و اگر آن امر «من» كه هميشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است و يكى هم هست، عين اين ادراكات بسيار باشد، پس چرا ما آن را بسيار نمى بينيم و چرا تنها آن امر واحد «من» را مى بينيم و غير آن را نمى بينيم؟ اين وحدت كه در آن امر براى ما مشهود و غير قابل انكار است، از كجا آمد؟

و اما پاسخى كه آقايان از اين پرسش داده و گفتند: «وحدت، وحدت اجتماعى است»، كلامى است كه به شوخى بيشتر شباهت دارد، تا به جدّى. براى اين كه واحد اجتماعى، وحدتش واقعى و حقيقى نيست، بلكه آنچه حقيقت و واقعيت دارد، كثرت آن است و اما وحدتش، يا وحدتى است حسى، مانند خانه واحد و خط واحد، و يا وحدتى است خيالى، مانند ملت واحد و امثال آن، نه وحدت واقعى. چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشكيل شده است.

و آنچه ما درباره اش صحبت مى كنيم، اين است كه ادراكات بسيار كه در واقع هم بسيارند، براى صاحب شعور يك شعور واقعى باشند، و در چنين فرض، لازمۀ اين كه می گويند: اين ادراكات فى نفسه متعدد و بسيارند، به هيچ وجه سر از وحدت در نمى آورد، و فرض اين جاست كه در كنار اين شعورها و ادراكات، كس ديگرى نيست كه اين ادراك هاى بسيار را يكى ببيند، بلكه به گفته شما، خود اين ادراك هاى بسيار است كه خود را يكى مى بيند.

به خلاف نظريه ما كه اين اشكال ها بدان متوجه نيست. ما در وراى اين ادراكات، نفسى مجرّد از ماده قائليم كه سراپاى بدن و سلسله اعصاب و بافته هاى مغزى و حواس ظاهرى و باطنى، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط كار او هستند، و او در اين چارديوارى بدن نيست، بلكه تنها ارتباط و علاقه اى به اين بدن دارد.

و اگر بگويند: آن چيزی كه در ساختمان بدنى من، «من» را درك مى كند، جزئى از مغز است كه ادراك هاى بسيار را به صورت واحد «من» درك مى كندف نه سلسله اعصاب؟

در جواب می گویيم: باز اشكال به حال خود باقى است، زيرا فرض اين بود كه اين جزء از مغز، عينا خود همان ادراك هاى بسيار و پشت سرِ هم است، نه اين كه در يك طرف مغز سر،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۵۵۵

جزئى باشد كه قوّه دركش، متعلق به اين ادراك هاى بسيار شود، آن طور كه قواى حسى به معلومات خارجى تعلق مى گيرد. آنگاه از آن معلومات، صورت هایى حسى انتزاع مى كند. (دقت فرمایيد).

سؤال ديگرى كه درباره اين امر مشهود و فراموش نشدنى «من» هست و جوابش هم، همان جوابى است كه درباره وحدت آن از دو طرف گفته شده، اين است كه:

اين امرى كه به نظر شما مادى است، با اين كه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مى پذيرد، ثبات و بساطت خود را از كجا آورد؟ نه فرض اول شما می تواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم.

علاوه بر اين كه فرض دوم شما هم، در پاسخ از سؤال قبلى - يعنى اين سؤال كه چگونه ادراك هاى متوالى و پشت سرِ هم با شعور دماغى به صورت وحدت درك شود - و هم از اين سؤال ما كه چرا «من» تحول و انقسام نمى پذيرد، فرض غيردرستى است، آخر دماغ و قوّه اى كه در آن است و شعورى كه دارد و معلوماتى كه در آن است، با اين كه همه امورى مادى هستند، و ماده و مادى كثرت و تغير و انقسام مى پذيرد، چطور همواره به صورت امرى كه هيچ يك از اين اوصاف را ندارد، حاضر نزد ما است، با اين كه در زير استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادى چيز ديگرى نيست؟

و اما اين كه گفتند: «بلكه اين حس ما است كه در اثر سرعت واردات ادراكى، امر برايش مشتبه می شود و كثير را واحد و متغير را ثابت و متجزى را بسيط درك مى كند»، نيز غلطى است واضح. براى اين كه اشتباه، خود يكى از امور نسبى است كه با مقايسه و نسبت صورت مى گيرد، نه از امور نفسى و واقعى. چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براى خودش حقيقت و واقعيت است.

مثلا وقتى ما اجرام بسيار بزرگ آسمان را ريز و كوچك و به صورت نقطه هایى سفيد مى بينيم و براهين علمى به ما مى فهماند كه در اين ديد خود اشتباه كرده ايم، و همچنين اگر شعله آتش گردان را دائره مى بينيم، و اشتباهات ديگرى كه حس ما مى كند، وقتى اشتباه است كه آنچه را در درك خود داريم، با آنچه كه در خارج هست، بسنجيم. آن وقت مى فهميم كه آنچه در درك ما هست، در خارج نيست. اين را می گویيم اشتباه.

و اما آنچه كه در درك ما هست، خودش اشتباه نيست، به شهادت اين كه بعد از علم به اين كه اجرام آسمانى به قدر كره زمين ما و يا هزاران برابر آن است، باز هم ما آن ها را به صورت نقطه هایى نورانى می بينيم، و باز هم شعله آتشگردان را به صورت دائره می بينيم. پس در اين كه آن جرم آسمان در ديد ما نقطه است و آن شعله دائره است، اشتباهى نيست، بلكه اشتباه خواندنش، اشتباه و غلط است. و مسئله مورد بحث ما از همين قبيل است ،

→ صفحه قبل صفحه بعد ←