تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۲۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
مثلا وقتى می گویيم: به جان خودم سوگند كه زيد ايستاده، صدق اين جمله خبرى را، مقيد به شرافت عمر و حيات خود كرديم، و وابسته بآن نموده ايم، به طورى كه اگر خبر ما دروغ در آيد، عمر ما فاقد شرافت شده است.
و همچنين، وقتى بگویيم: «به جان خودم اين كار را می كنم»، و يا به شخصى بگویيم: «به جان من، اين كار را بكن»، كار نامبرده را با شرافت زندگى خود گره زده ايم، به طوری كه در مثال دوم اگر طرف، كار نامبرده را انجام ندهد، شرافت حيات و بهاى عمر ما را از بين برده است.
از اين جا، دو نكته روشن می شود:
اول اين كه: «سوگند»، براى تأكيد كلام، عالى ترين مراتب تأكيد را دارد، همچنان كه اهل ادب نيز، اين معنا را ذكر كرده اند.
دوم اين كه: آن چيزی كه ما به آن سوگند می خوريم، بايد شريف تر و محترم تر از آن چيزى باشد كه به خاطر آن سوگند می خوريم. چون معنا ندارد كلام را به آبرو و شرف چيزى گره بزنيم كه شرافتش، مادون كلام باشد. و لذا مى بينيم خداى تعالى در كتاب خود، به اسم خود و به صفات خود، سوگند می خورد و می فرمايد: «وَ اللّّهِ رَبِّنَا». و نيز می فرمايد: «فَوَرَبِّكَ لَنَسئَلَنَّهُم». و نيز «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغوِيَنَّهُم».
و همچنين به پيامبر و ملائكه و كتب و نيز به مخلوقات خود، چون آسمان و زمين و شمس و قمر و نجوم، شب و روز، كوه ها، درياها، شهرها، انسان ها، درختان، انجير، زيتون سوگند خورده.
و اين نيست مگر به خاطر اين كه خدا اين نامبردگان را شرافت داده و بدين جهت، شرافت حقه و كرامتى نزد خدا يافته اند، و هر يك از آن ها، يا به كرامت ذات متعاليه خدا، داراى صفتى از اوصاف مقدس او شده اند، و يا آن كه فعلى از منبع بهاء و قدس، كه همه اش به خاطر شرف ذات شريف خدا، شريف اند، هستند.
بنابراين، چه مانعى دارد كه يك دعاگویى از ما، وقتى از خدا چيزی را درخواست می كند، او را به چيزى از نامبردگان سوگند دهد، از آن جهت كه خدا آن را شرافت داده است؟ و اگر اين كار صحيح باشد، ديگر چه اشكالى دارد كه كسى خدا را به حق و حرمت رسول خدا «ص» سوگند دهد؟ و چه دليلى ممكن است تصور شود كه آن جناب را، از اين قاعده كلى استثناء كرده باشد؟
و به جان خودم سوگند كه محمّد، رسولُ اللّه «ص»، از انجير عراق و يا زيتون شام، كمتر نيست، كه به آن دو سوگند بخورد، ولى صحيح نباشد كه به آن جناب سوگند بخورد. علاوه بر اين كه مى بينيم در قرآن كريم، به جان آن جناب هم سوگند خورده و فرموده: «لَعَمرُكَ إنَّهُم لَفِى سَكرَتِهِم يَعمَهُونَ: به جان تو سوگند، كه ايشان در مستى خود حيران اند».
اين بود جواب از اشكال سوگند دادن خدا به شخص رسول خدا «ص». و اما جواب از اشكال سوگند دادن به حق رسول خدا «ص»، اين است كه:
كلمۀ «حق»، كه در مقابل كلمه «باطل» است، به معناى چيزی است كه در واقع و خارج ثابت شده باشد، نه اين كه موهوم و پوچ باشد. مانند انسان و زمين و هر امر ثابت ديگر، كه در حدّ نفس خود، ثابت باشد.
و يكى از مصاديق «حق»، حق مالى، و ساير حقوق اجتماعى است، كه در نظر اجتماع امرى است ثابت، جز اين كه قرآن كريم، هر چيزى را «حق» نمی داند، هر چند كه مردم آن را حق بپندارند، بلكه «حق» را تنها عبارت از چيزى می داند كه خدا آن را محقق و داراى ثبوت كرده باشد. چه در عالم ايجاد، و چه در عالم تشريع.
پس «حق»، در «عالَم تشريع»، و در ظرف اجتماع دينى عبارت است از: چيزی كه خدا آن را حق كرده باشد. مانند حقوق مالى، و حقوق برادران، حقوقی كه پدر و مادر بر فرزند دارد.
و اين حقوق را، هر چند خداوند قرار داده، اما در عين حال، خودش محكوم به حكم احدى نمی شود، و نمی توان چيزى را به گردن خدا انداخت، و او را ملزم به چيزى كرد. همان طور كه از پاره اى استدلال هاى معتزله بر مى آيد كه خواسته اند خدای را مؤاخذه كنند.
لیكن ممكن است خود خدای تعالى، حقى را با زبان تشريع بر خود واجب كند، آنگاه گفته شود كه فلانى حقى بر خدا دارد، همچنان كه فرموده: «كَذَلِكَ حَقّاً عَلَينَا نُنجِ المُؤمِنِينَ: اين حق بر ما واجب شد كه مؤمنان را نجات دهيم».
و نيز فرموده: «وَ لَقَد سَبَقَت كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا المُرسَلِينَ * إنَّهُم لَهُمُ المَنصُورُونَ * وَ إنَّ جُندَنَا لَهُمُ الغَالِبُونَ: سخن ما در سابق به سود بندگان مرسل ما گذشت، كه ايشان، آرى تنها ايشان منصورند».
و به طوری كه ملاحظه مى فرمایيد، «نصر» در آيه مطلق است، و به چيزى مقید نشده. پس نجات دادن مؤمنان، حقى بر خدا شده است، و نصرت مرسلين، حقى بر او گشته، و خدا اين نصرت و انجاء را آبرو و شرف داده. چون خودش آن را جعل كرده، و فعلى از ناحيه خودش و منسوب به او شده، و به همين جهت هيچ مانعى ندارد كه بدان سوگند خورد.
و همچنين به اولياء طاهرينش، و يا به حق ايشان سوگند بخورد، چون خودش حقى براى آنان بر خود واجب كرده و آن، اين است كه: ايشان را به هر نصرتى كه بدان مرتبط شود، و بيانش گذشت، يارى فرمايد.
و اما اين كه آن گوينده گفته بود: احدى بر خدا حقى ندارد، سخنى است واهى و بى پايه.
بله، اين حرف درست است كه كسى بگويد: «هيچ كس نمی تواند حقى براى خودش بر خدا واجب ساخته، و خلاصه خدا را محكوم غير سازد، و به قهر غير، و مقهورش كند». ما هم در اين مطلب حرفى نداريم.
و ما نيز می گویيم: هيچ دعاگویى نمی تواند خدا را به حقى سوگند دهد كه غير خدا، بر خدا واجب كرده باشد، ولى سوگند دادن خدا به حقى كه خودش، بر خودش و براى كسى واجب كرده، مانعى ندارد. چون خدا وعدۀ خود را خُلف نمی كند. (دقت فرمایيد).
آيات ۹۴ - ۹۹ سوره بقره
قُلْ إِن كانَت لَكُمُ الدَّارُ الاَخِرَةُ عِندَ اللَهِ خَالِصَةً مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ(۹۴)
وَ لَن يَتَمَنَّوْهُ أَبَدَا بِمَا قَدَّمَت أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ(۹۵)
وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلى حَيَوةٍ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشرَكُوا يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْف سَنَةٍ وَ مَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَن يُعَمَّرَ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ(۹۶)
قُلْ مَن كانَ عَدُوًّا لِّجِبرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِك بِإِذْنِ اللَّهِ مُصَدِّقاً لِّمَا بَينَ يَدَيْهِ وَ هُدًى وَ بُشرَى لِلْمُؤْمِنِينَ(۹۷)
مَن كانَ عَدُوًّا لِلَهِ وَ مَلَائكتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبرِيلَ وَ مِيكَالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكَافِرِينَ(۹۸)
وَ لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْك آيَاتِ بَيِّنَاتٍ وَ مَا يَكْفُرُ بِهَا إِلّا الْفَاسِقُونَ(۹۹)
بگو اگر خانه آخرت، نزد خدا در حالی كه از هر ناملايمى خالص باشد، خاص براى شما است و نه ساير مردم، و شما در اين دعوى خود راست مى گویيد، پس تمناى مرگ كنيد (تا زودتر به آن خانه برسيد). (۹۴)
در حالی كه هرگز چنين تمنایى نخواهند كرد، براى آن جرم ها كه مرتكب شدند، و خدا هم از ظلم ظالمان بى خبر نيست. (۹۵)
تو ايشان را قطعا خواهى يافت كه حريص ترين مردمند بر زندگى، حتى حريص تر از مشركان كه اصلا ايمانى به قيامت ندارند. هر يك از ايشان را كه وارسى كنى، خواهى ديد كه دوست دارد هزار سال زندگى كند، غافل از اين كه زندگى هزار ساله، او را از عذاب دور نمی كند و خدا به آنچه می كنند، بيناست. (۹۶)
بگو آن كس كه دشمن جبرئيل است، بايد بداند كه وى، قرآن را به اذن خدا بر قلب تو نازل كرده، نه از پيش خود، قرآنی كه مصدّق كتب آسمانى قبل و نيز هدايت و بشارت براى مؤمنان است. (۹۷)
كسی كه دشمن خدا و ملائكه و رسولان او و جبرئيل و ميكائيل است، بايد بداند كه خدا هم، دشمن كافران است. (۹۸)
با اين كه آياتى كه ما بر تو نازل كرده ايم، همه روشن است و كسى بدان كفر نمى ورزد، مگر فاسقان. (۹۹)
«قُل إن كَانَت لَكُم...»: از آن جا كه قول يهود: «لَن تَمَسَّنَا النَّارُ إلَّا أيَّاماً مَعدُودَة: جز چند روزى آتش با ما تماس نمى گيرد»، و نيز در پاسخ اين كه: «آمِنُوا بِمَا أنزَلَ اللّهُ:ايمان بياوريد به آنچه خدا نازل كرده»، گفته بودند: «نُؤمِنُ بِمَا أُنزِلَ عَلَينَا: به آنچه بر خود ما نازل شده، ايمان مى آوريم»، و اين دو جمله به التزام دلالت می كرد بر اين كه يهوديان مدعى نجات در آخرت اند، و ديگران را اهل نجات و سعادت نمی دانند، و نجات و سعادت خود را هم مشوب به هلاكت و شقاوت نمی دانند. چون به خيال خود، جز ايامى چند معذب نمی شوند و آن ايام هم، عبارت است از آن چند صباحى كه گوساله پرستيدند.
لذا خدای تعالى، با خطابى با ايشان مقابله كرد كه دروغگویى آنان را در دعويشان ظاهر سازد. خطابی كه خود يهود، بدون هيچ ترديدى آن را قبول دارد و آن، اين است كه: به رسول گرامی اش دستور می دهد به ايشان بگويد: «قُل إن كَانَت لَكُمُ الدَّارُ الآخِرَة». يعنى اگر خانه آخرت از آنِ شماست، و مراد از خانه آخرت، سعادت در آخرت است. براى اين كه وقتى كسى مالك خانه اى شد، به هر نحو كه خوشش آيد و دوست بدارد، در آن تصرف مى كند، و به بهترين وجه دلخواه و سعادتمندانه ترين وجه وارد آن می شود.
«عِندَ اللّّه »: يعنى مستقر در نزد خدا، و يا بگو به حكم خدا، يا به اذن او. در حقيقت، اين جمله نظير جملۀ «إنَّ الدِّينَ عِندَ اللّه الإسلَام: دين، نزد خدا اسلام است» می باشد.
«خَالِصَةً»: يعنى اگر خانه آخرت در نزد خدا، خالص از آنِ شماست.، و مراد از خالص اين است كه به چيزى كه مكروه شما باشد، مشوب نيست. خلاصه عذاب و ذلتى مخلوط با آن نيست. چون شما معتقديد كه در آن عالم، عذاب نمی شويد، مگر چند روزى.
«مِن دُونِ النَّاسِ »: بر خلاف مردم. چون شما تمامى اديان به جز دين خود را باطل مى دانيد. «فَتَمَنَّوُا المَوتَ إن كُنتُم صَادِقِينَ»: پس آرزوى مرگ و رفتن بدان سراى را بكنيد، اگر راست می گویيد. و اين خطاب، نظير خطاب «قُل يَا أيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إن زَعَمتُم أنَّكُم أولِيَاءُ لِلّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا المَوتَ إن كُنتُم صَادِقِينَ: بگو اى كسانی كه يهودى گرى را شعار خود كرده ايد، اگر می پنداريد كه تنها شما اولياء خدایيد، نه مردم، پس آرزوى مرگ كنيد، اگر راست مى گویيد»، می باشد.
و اين مؤاخذه، به لازمه امرى فطرى است. امرى كه بيّن الاثر است. يعنى اثرش براى همه روشن است، به طوری كه احدى در آن كمترين شك نمی كند و آن، اين است كه: انسان و بلكه هر موجود داراى شعور، وقتى كه بين راحتى و تعب مختار شود، البته راحتى را اختيار می كند، و اگر ميان دو قسم زندگى، يكى مكدر و آميخته با ناراحتى ها، و ديگرى خالص و صافى، مخير شود، بدون هيچ ترديدى عيش خالص و گوارا را اختيار مى كند، و به فرضى هم كه بدون اختيار گرفتار زندگى پست و عيش مكدر شده باشد، پيوسته آرزوى نجات از آن و رسيدن به عيش طيب و گوارا در سر مى پروراند، و حتى يك لحظه هم از حسرت بر آن زندگى خالى نيست، نه قلبش و نه زبانش، بلكه همواره براى رسيدن به آن، سعى و عمل مى كند.
اين امر فطرى است. حال ببينيم يهود در دعوى خود كه زندگى قرين به سعادت آخرت را خاص خود می داند، راست مى گويد، يا دروغ. امتحانش مجانى است و آن، اين است كه: اگر راست بگويند، و آن زندگى خاص ايشان باشد، نه ساير مردم، بايد به زبان دل و زبان سر، و با اركان بدن، همواره آرزوى رسيدن به آن را داشته باشند، و حال اين كه مى بينيم ابدا آرزوى آن را ندارند. چون ريگ در كفش دارند. انبياى خدا را كشته اند، به موسى كفر ورزيده اند، و پيمان هایى از خدا را نقض كرده اند، خدا هم كه داناى به ستمكاران است.
«بِمَا قَدَّمَت أيدِيهِم »: اين جمله، كنايه از عمل است، از اين جهت كه بيشتر اعمال ظاهرى انسان، با دست انجام می شود، و انسان بعد از انجام، آن را به هر كس كه به دردش بخورد، و يا از او بخواهد، تقديم می دارد.
پس در اين جمله، دو عنايت است: اول اين كه تقديم را به دست ها نسبت داده، نه صاحبان دست. دوم اين كه: هر فعلى را عمل دانسته.
و سخن كوتاه آن كه: اعمال انسان و مخصوصا آن اعمالى كه به طور مستمر انجام می دهد، بهترين دليل است بر آنچه كه در دل پنهان كرده. اعمال زشت و افعال خبيث، جز از باطنى خبيث حكايت نمی كند، باطنی كه هرگز ميل ديدار خدا و وارد شدن به خانه اولياء او را ندارد.
حرص و علاقه بسیار شدید قوم يهود، نسبت به زندگى دنيا
«وَ لَتَجِدَنَّهُم أحرَصَ النَّاسِ عَلَى حَيَوةٍ»: اين جمله، به منزله دليلى است كه جملۀ «وَ لَن يَتَمَنَّوهُ أبَداً...» را بيان می كند، و شاهد بر اين است كه ايشان هرگز تمناى مرگ نمى كنند. چون مى بينيم كه از هر مردمى ديگر، به زندگى دنيا - كه يگانه مانع آرزوى آخرت، حرص بر آن است - حريص ترند.
و اين كه كلمۀ «حَيَاة» را نكره آورد، براى تحقير دنيا بود، همچنان كه در آيه «وَ مَا هَذِهِ الحَيَوةُ الدُّنيَا إلّا لَهوٌ وَ لَعِبٌ وَ إنَّ الدَّارَ الآخِرَةَ لَهِىَ الحَيَوانُ لَو كَانُوا يَعلَمُونَ: اين زندگى دنيا، جز لهوى و لعبى نيست و تنها زندگى آخرت است كه حيات محض است، اگر بدانند» نيز، زندگى دنيا را به «لهو» و «لعب» تعبير كرده.
«وَ مِنَ الَّذِينَ أشرَكُوا»: از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين جمله، عطف است بر كلمۀ «النّاس»، و معنايش اين است كه يهوديان را مى يابى كه از همه مردم، حتى از مشركان، به دنیا حريص ترند.
«وَ مَا هُوَ بِمُزَحزِحِهِ مِنَ العَذَابِ أن يُعَمَّرَ»: باز از ظاهر بر مى آيد كه كلمۀ «مَا» در اول اين جمله، «ماى» نافيه است، و ضمير «هُوَ»، يا ضمير شأن و قصه است، و جملۀ «أن يُعَمَّر»، مبتدا، و جملۀ «بِمُزَحزِحِهِ مِنَ العَذَابِ»، خبر آن باشد، و معنا چنين است كه: «قصه از اين قرار است كه آرزوى هزار سال عمر، او را از عذاب دور نمی كند». و يا راجع است به اين كه قبلا فرمود: «يك يك آنان دوست می دارند هزار سال زندگى كنند»، و معنا چنين است كه: «آن، يعنى دوستى هزار سال عمر، او را از عذاب دور نمی كند».
و جملۀ «أن يُعَمَّر»، همان ضمير را بيان مى كند، و معناى آيه اين است كه: يهوديان هرگز آرزوى مرگ نمى كنند، بلكه سوگند می خورم كه ايشان را حريص ترين مردم بر زندگى ناچيز و پست و جلوگير و مزاحم از زندگى سعيده آخرت خواهى يافت، بلكه نه تنها حريص ترين مردم، كه حتى حريص تر از مشركان خواهى يافت، كه اصلا به قيامت و حشر و نشر معتقد نيستند.
آرى، يك يك يهود را خواهى يافت كه دوست می دارد طولانى ترين عمرها را داشته باشد، و حال آن كه طولانى ترين عمر، او را از عذاب دور نمی كند. چون عمر هرچه باشد، بالاخره روزى به سر می رسد.
«يَوَدُّ أحَدُهُم لَو يُعَمَّرُ ألفَ سَنَةٍ »: منظور از هزار سال، طولانى ترين عمر است، و كلمه «هزار»، كنايه از بسيارى است. چون در عرب، آخرين مراتب عدد از نظر وضع فردى است، و بيش از آن اسم جداگانه ندارد، بلكه با تكرار «هزار هزار»، و يا تركيب «ده هزار و صد هزار»، تعبير می شود.
«وَ اللّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعمَلُونَ»: كلمۀ «بَصِير»، از اسماء حُسناى الهى است، و معنايش، علم به ديدنی ها است، نه اين كه به معناى بينا و داراى چشم باشد، و در نتيجه «بصير»، از شعب اسم «عليم» است.
بهانه يهود براى عدم ايمان به قرآن: ما با جبرئيل دشمنيم
قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك ... سياق دلالت دارد بر اينكه آيه شريفه در پاسخ از سخنى نازل شده كه يهود گفته بودند، و آن اين بوده كه ايمان نياوردن خود را بر آنچه بر رسولخدا (ص ) نازل شده تعليل كرده اند باينكه ما با جبرئيل كه براى او وحى مى آورد دشمنيم ، شاهد بر اينكه يهود چنين حرفى زده بودند اينستكه خداى سبحان درباره قرآن و جبرئيل با هم در اين دو آيه سخن گفته ، رواياتى هم كه در شاءن نزول آيه وارد شده ، اين استفاده ما را تاءييد ميكند.
و اما آيات مورد بحث در پاسخ از اينكه گفتند: ما بقرآن ايمان نمى آوريم براى اينكه با جبرئيل كه قرآن را نازل مى كند دشمنيم ، مى فرمايد اولا: جبرئيل از پيش خود قرآنرا نمى آورد، بلكه باذن خدا بر قلب تو نازل مى كند، پس دشمنى يهود با جبرئيل نبايد باعث شود كه از كلاميكه باذن خدا مى آورد اعراض كنند. و ثانيا قرآن كتابهاى بر حق و آسمانى قبل از خودش را تصديق مى كند و معنا ندارد كه كسى به كتابى ايمان بياورد، و بكتابى كه آنرا تصديق مى كند ايمان نياورد.
و ثالثا قرآن مايه هدايت كسانى است كه بوى ايمان بياورند.
و رابعا قرآن بشارت است ، و چگونه ممكن است شخص عاقل از هدايت چشم پوشيده ، بشارتهاى آنرا بخاطر اينكه دشمن آنرا آورده ، ناديده بگيرد؟
و از بهانه دومشان كه گفتند: ما با جبرئيل دشمنيم جواب ميدهد باينكه جبرئيل فرشته اى از فرشتگان خداست و جز امتثال دستورات خداى سبحان كارى ندارد، مثل ميكائيل و ساير ملائكه ، كه همگى بندگان مكرم خدايند، و خدا را در آنچه امر كند، نافرمانى نمى كنند، و هر دستورى بدهد انجام ميدهند.
و همچنين رسولان خدا از ناحيه خود، كاره اى نيستند، هر چه دارند به وسيله خدا، و از ناحيه او است ، خشمشان و دشمنى هايشان براى خداست ، پس هر كس با خدا و ملائكه او، و پيامبرانش ، و جبرئيلش ، و ميكائيلش ، دشمنى كند، خدا دشمن او است ، اين بود آن دو جوابيكه دو آيه مورد بحث بدان اشاره دارد. فانه نزله على قلبك در اين آيه التفاتى از تكلم بخطاب كار رفته براى اينكه جمله (هر كس دشمن جبرئيل باشد) الخ ، كلام رسولخدا (ص ) است و جا داشت بفرمايد: (جبرئيل آنرا باذن خدا بر قلب من نازل كرده )، ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: (بر قلب تو نازل كرده )، و اين تغيير اسلوب براى اين بوده كه دلالت كند بر اينكه قرآن همانطور كه جبرئيل در نازل كردنش هيچ استقلالى ندارد، و تنها مامورى است مطيع ، همچنين در گرفتن آن و رساندنش برسولخدا استقلالى ندارد،
بلكه قلب رسولخدا (ص ) خودش ظرف وحى خداست ، نه اينكه جبرئيل در آن قلب دخل و تصرفى كرده باشد و خلاصه جبرئيل صرفا ماءمور رساندن است .
اين را هم بدان كه آيات مورد بحث در اواخرش چند نوع التفات بكار رفته ، هر چند كه اساس و زمينه كلام خطاب به بنى اسرائيل است ، چيزى كه هست وقتى خطاب ، خطاب ملامت و سرزنش بود، و كلام هم بطول انجاميد، مقام اقتضاء مى كند كه گوينده بعنوان اينكه من از سخن با شما خسته شدم ، و شما لياقت آنرا نداريد كه بيش از اين روى سخن خود بشما بكنم لحظه به لحظه روى سخن از آنان برگرداند، و متكلم بليغ بايد باين منظور پشت سر هم التفات بكار ببرد، تا بفهماند من هيچ راضى نيستم با شما سخن بگويم ، از بس كه بد گوش و پست فطرتيد، از سوى ديگر اظهار حق را هم نميتوانم ترك نموده و از خطاب بشما صرفنظر كنم .
«عدو للكافرين » الخ ، در اين جمله بجاى اينكه ضمير كفار را بكار ببرد، و بفرمايد: «عدو لهم »، اسم ظاهر آنان را آورده ، و نكته اش اين است كه بر علت حكم دلالت كند، و بفهماند اگر دشمن ايشانست ، بخاطر اين است كه ايشان كافرند، و بطور كلى خدايتعالى دشمن كفار است .
«و ما يكفر بها الا الفاسقون » الخ ، اين جمله دلالت دارد بر اينكه علت كفر كفار چيست ؟ و آن فسق ايشانست ، پس كفار بخاطر فسق كافر شدند، و بعيد نيست كه الف و لام در «الفاسقون »، الف و لام عهد ذكرى ، و اشاره به اول سوره باشد، كه مى فرمود: «و ما يضل به الا الفاسقين ، الذين ينقضون عهد اللّه من بعد ميثاقه » الخ ، و معنا چنين باشد: كه كفر نمى ورزند بآيات خدا، مگر همان فاسقانى كه در اول سوره نام برديم .
و اما سخن از جبرئيل ، و اينكه قرآن را چگونه بر قلب رسولخدا (ص ) نازل ميكرده ، و نيز سخن از ميكائيل ، و ساير ملائكه ، بزودى در جاى مناسبى انشاءاللّه خواهد آمد.
بحث روايتى (شامل روايتى درباره دشمنى يهود با جبرئيل )
در مجمع البيان ذيل آيه ، «قل من كان عدوا لجبريل » روايت آورده ، كه ابن عباس گفت : سبب نزول اين دو آيه اين مطلب بود، كه روايت كنند چون رسولخدا (ص ) وارد مدينه شد، اين صوريا و جماعتى از يهود اهل فدك نزد آن جناب آمده پرسيدند: اى محمد خواب تو چگونه است ؟ چون ما درباره خواب پيامبرى كه در آخر زمان مى آيد چيزى شنيده ايم .
فرمود، ديدگانم بخواب مى رود، ولى قلبم بيدار است ، گفتند، درست گفتى اى محمد، حال بگو ببينيم فرزند از پدر است يا از مادر؟ فرمود: اما استخوانها و اعصاب و رگهايش از مرد است ،
و اما گوشت و خون و ناخن و مويش از زن است گفتند: اين را نيز درست گفتى اى محمد، حال بگو بدانيم : چه ميشود كه فرزند شبيه بعموهايش ميشود ولى بدائى هايش شباهت پيدا نمى كند؟ و يا فرزندى بدائى هايش شباهت بهم ميرساند، و هيچ شباهتى بعموهايش ندارد؟ فرمود: از نطفه زن و مرد هر يك بر ديگرى غلبه كند، فرزند بخويشان آن طرف شباهت پيدا مى كند، گفتند: اى محمد اينرا نيز درست گفتى ، حال از پروردگارت بگو كه چيست ؟
اينجا خداى سبحان سوره ، «قل هو اللّه احد» را تا بآخر نازل كرد، ابن صوريا گفت : يك سوال ديگر مانده ، اگر جوابم بگوئى بتو ايمان مى آورم ، و پيرويت مى كنم ، بگو ببينم : از ميان فرشتگان خدا كداميك بتو نازل ميشود. و وحى خدا را بر تو نازل مى كند؟ راوى ميگويد: رسولخدا فرمود: جبرئيل ، ابن صوريا گفت : اين دشمن ماست چون جبرئيل همواره براى جنگ و شدت و خونريزى نازل مى شود، ميكائيل خوبست ، كه همواره براى رفع گرفتاريها و آوردن خوشيها نازل ميشود، اگر فرشته تو ميكائيل بود، ما بتو ايمان مى آورديم .
كيفيت خواب رسول اللّه (ص )
مؤ لف : اينكه رسول خدا (ص ) فرمود: چشمم ميخوابد و قلبم بيدار است تنها در اين حديث نيامده ، بلكه احاديثى بسيار چه از عامه و چه از خاصه در اين باب رسيده ، و معنايش اين است كه آنجناب با خوابيدن از خود بيخود نميشده ، و در خواب ميدانسته كه خواب است ، و آنچه مى بيند در خواب ، مى بى ند، نه در بيدارى .
و اين حالت گاهى در بعضى از افراد صالح پيدا ميشود، و منشاء آن طهارت نفس و اشتغال بياد پروردگار، و مقام او است ، علتش هم اين است كه وقتى نفس آدمى بر مقام پروردگار اشراف يافت ، اين اشراف ديگر نمى گذارد از جزئيات زندگى دنيا و نحوه ارتباطى كه اين زندگى به پروردگار دارد غافل بماند، و اين خود يكنوع مشاهده است كه براى آنگونه افراد دست ميدهد و ما از آن ميفهميم كه آدمى در عالم حيات دنيوى در حال خواب است ، حال چه اينكه راستى بخواب هم رفته باشد، يا باصطلاح ما بيدار باشد، خلاصه آنكسى هم كه در نظر ما فرورفتگان در ماديات و محسوسات ، بيدار است ، در نظر آن افراد هوشيار، خواب است .
همچنانكه از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب صلوات اللّه عليه هم روايت شده كه فرمود: «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا» مردم در خوابند، و چون بميرند، بيدار ميشوند، (تا آخر حديث ) و بزودى انشاءاللّه بحث مفصلى پيرامون اين معنا، و نيز كلامى پيرامون ساير فقرات حديث بالا در موارديكه مناسب باشد در اين كتاب خواهد آمد.
آيات ۱۰۱ - ۱۰۰ بقره
أَ وَ كلَّمَا عَاهَدُوا عَهْداً نَّبَذَهُ فَرِيقٌ مِّنْهُم بَلْ أَكْثرُهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(۱۰۰)
وَ لَمَّا جَاءَهُمْ رَسولٌ مِّنْ عِندِ اللَّهِ مُصدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِّنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَاب كتَاب اللَّهِ وَرَاءَ ظهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ(۱۰۱)
آيا اين درست است كه هر وقت عهدى ببندند عده اى از ايشان ، آنرا بشكنند و پشت سر اندازند بلكه بيشترشان ايمان نمى آورند (۱۰۰)
و چون فرستاده اى از ناحيه خدا بسويشان آيد كه كتب آسمانيشان را تصديق كند باز جمعى از آنها كه كتب آسمانى دارند كتاب خدا را پشت سر اندازند و خود را بنادانى بزنند (۱۰۱)
كلمه «نبذه » از ماده (نون - باء ذال ) است ، كه بمعناى دور انداختن است ولما جائهم رسول ... مراد از اين رسول ، پيامبر عزيز اسلام است ، نه هر پيامبرى كه تورات يهود را تصديق داشته ،
چون جمله : «ولما جائهم » استمرار را نمى رساند، بلكه دلالت بر يكبار دارد، و اين آيه بمخالفت يهود با حق و حقيقت اشاره مى كند، كه از در دشمنى با حق ، بشارتهاى تورات بآمدن پيامبر اسلام را كتمان كردند، و به پيامبرى كه تورات آنان را تصديق ميكرد ايمان نياوردند.
آيات ۱۰۲ - ۱۰۳ بقره
وَ اتَّبَعُوا مَا تَتْلُوا الشيَاطِینُ عَلى مُلْكِ سلَيْمَانَ وَ مَا كفَرَ سلَيْمَانُ وَ لَكِنَّ الشيَاطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاس السحْرَ وَ مَا أُنزِلَ عَلى الْمَلَكينِ بِبَابِلَ هَارُوت وَ مَارُوت وَ مَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتى يَقُولا إِنَّمَا نحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَينَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ مَا هُم بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ يَتَعَلَّمُونَ مَا يَضرُّهُمْ وَ لا يَنفَعُهُمْ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشترَاهُ مَا لَهُ فى الاَخِرَةِ مِنْ خَلَاقٍ وَ لَبِئْس مَا شرَوْا بِهِ أَنفُسهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(۱۰۲) وَ لَوْ أَنَّهُمْ ءَامَنُوا وَ اتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللَّهِ خَيرٌ لَّوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(۱۰۳)
يهوديان آنچه را كه شيطانها بنادرست بسلطنت سليمان نسبت ميدادند پيروى كردند در حاليكه سليمان با سحر، آن سلطنت را بدست نياورده و كافر نشده بود ولكن شيطانها بودند كه كافر شدند و سحر را بمردم ياد ميدادند
و نيز يهوديان آنچه را كه برد و فرشته بابل ، هاروت و ماروت نازل شده بود بنادرستى پيروى مى كردند چون آنها با حدى سحر تعليم نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و آزمايشيم مبادا اين علم را در موارد نامشروع بكار بندى و كافر شوى ولى يهوديان از آندو نيز چيزها را از اين علم گرفتند كه با آن ميانه زن و شوهرها را بهم مى زدند، هر چند كه جز باذن خدا بكسى ضرر نمى زدند ولى اين بود كه از آندو چيزهائى آموختند كه مايه ضررشان بود و سودى برايشان نداشت با اينكه ميدانستند كسيكه خريدار اينگونه سحر باشد آخرتى ندارد و چه بد بهائى بود كه خود را در قبال آن فروختند، اگر ميدانستند (۱۰۲) و اگر ايمان آورده و تقوى پيشه مى كردند مثوبتى نزد خدا داشتند كه اگر مى فهميدند از هر چيز ديگرى برايش آن بهتر بود (۱۰۳)
اختلاف عجيب مفسران در تفسير آيه ۱۰۲
واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك ... مفسرين در تفسير اين آيه اختلاف عجيبى براه انداخته اند، بطوريكه نظير اين اختلاف را در هيچ آيه اى از ايشان نمى يابيم ، يك اختلاف كرده اند در اينكه مرجع ضمير «اتبعوا» چه كسانند؟ آيا يهوديان عهد سليمانند؟ و يا يهوديان عهد رسولخدا (ص )؟ و يا همه يهوديان ؟ دومين اختلافشان در اين است كه كلمه «تتلوا» آيا بمعناى اين است كه پيروى مى كردند آنچه را كه شياطين پيروى مى كردند و به آن عمل مى نمودند؟ يا بمعناى اين است كه (ميخواندند)؟ و يا به معناى (تكذيب مى كردند) مى باشد؟
اختلاف سومشان در اين است كه منظور از شياطين كدام شياطين است ؟ شياطين جن ؟ و يا شياطين انس ؟ و يا هر دو؟ اختلاف چهارمشان در اينست كه معناى «على ملك سليمان » چيست ؟
آيا بمعناى (در ملك سليمان است )؟ و يا به معناى (در عهد ملك سليمان است ؟ و يا همان ظاهر كلام با استعلائيكه در معناى كلمه (على ) هست مراد است ؟ و يا معنايش (على عهد ملك سليمان ) است ؟
اختلاف پنجمشان در معناى جمله : «ولكن الشياطين كفروا» الخ است ، كه آيا شيطانها بدين جهت كافر شدند كه سحر را براى مردم استخراج كردند؟ و يا براى اين بود كه سحر را به سليمان نسبت دادند؟ و يا آنكه اصلا معناى «كفروا» «سحروا» ميباشد؟
اختلاف ششم آنان در جمله : «يعلمون الناس السحر» الخ ، است كه آيا رسما سحر را به مردم آموختند؟ و يا راه استخراج آنرا ياد دادند؟ و گفتند كه سحر در زير تخت سليمان مدفون است ، و مردم آنرا بيرون آورده ، و ياد گرفتند؟
اختلاف هفتمشان در اين است : جمله «وما انزل على الملكين » الخ ، چه معنا دارد؟ آيا حرف (ما) در اين جمله موصوله ، و عطف بر (ما) ى موصوله در جمله «ما تتلوا» الخ ، است ؟ و يا آنكه موصوله و عطف بر كلمه «السحر» است ؟ و معنايش اينستكه بمردم آنچه را كه بر دو ملك نازل شد ياد دادند؟
و يا آنكه حرف (ما) موصوله نيست ؟ بلكه نافيه و واو قبل از آن استينافيه است ، و جمله ، ربطى بماقبل ندارد، و معنايش اين استكه هيچ سحرى بر دو ملك نازل نشد و ادعاى يهود بيهوده است ؟
اختلاف هشتمشان در معناى انزال است ، كه آيا منظور نازل كردن از آسمان است ؟ يا نازل كردن از بلنديهاى زمين ؟
اختلاف نهمشان در معناى كلمه (ملكين ) است ، كه آيا اين دو ملك از ملائكه آسمان بودند؟ يا دو انسان زمينى و دو ملك بكسره لام يعنى پادشاه بوده اند؟ البته اگر كلمه نامبرده را مانند بعضى از قرائتهاى شاذ بكسره لام بخوانيم و يا به قرائت مشهور دو ملك بفتحه لام بودند، ولى منظور از آن ، دو انسان صالح و متظاهر بصلاح مى باشد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |