تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۱۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
در اين آيات حقيقت انسان را، و آنچه را كه خدا در نهاد او به وديعه سپرده، بيان مى كند. ذخائر كمال، و وسعت دائره وجود او، و آن منازلى كه اين موجود در مسير وجود خود طى مى كند، يعنى زندگى دنيا، و سپس مرگ و بعد از آن زندگى برزخ و سپس مرگ، و بعد زندگى آخرت، و سپس بازگشت به خدا، و اين كه اين منزل، آخرين منزل در سير آدمى است، خاطرنشان می سازد.
و در خلال اين بيان، پاره اى از خصائص و مواهب تكوين و تشريع را، كه خداوند تعالى آدميان را بدان اختصاص داده، بر مى شمارد، و مى فرمايد:
انسان، مُرده اى بى جان بود، خدا او را زنده كرد، و همچنان او را مى ميراند و زنده مى كند، تا در آخر به سوى خود باز گرداند، و آنچه در زمين است، براى او آفريده، آسمان ها را نيز برايش مسخّر كرد، و او را خليفه و جانشين خود در زمين ساخت، و ملائكه خود را، به سجده بر او وادار نمود، و پدر بزرگ او را در بهشت جاى داده، و درب توبه را به رويش بگشود، و با پرستش خود و هدايتش، او را احترام نموده، به شأن او عنايت فرمود.
سياق آيه «كَيفَ تَكفُرُونَ بِاللّهِ وَ كُنتُم أموَاتاً فَأحيَاكُم»، همين اعتناى به شأن انسان ها را مى رساند. چون سياق، سياق گلايه و امتنان است.
مراد از دو مرگ و دو حيات، در آیه شریفه
«كَيفَ تَكفُرُونَ بِاللّهِ وَ كُنتُم أموَاتاً...»:
اين آيه، از نظر سياق نزديك به آيه: «قَالُوا رَبَّنَا أمَّتَنَا اثنَتَينِ وَ أحيَيتَنَا اثنَتَينِ فَاعتَرَفنَا بِذُنُوبِنَا فَهَل إلَى خُرُوجٍ مِن سَبِيلٍ: پروردگارا! دو نوبت ما را ميراندى، و دو بار زنده كردى، پس اينك به گناهان خود اعتراف مى كنيم، پس آيا هيچ راهى به سوى برون شدن هست»، می باشد.
و اين، از همان آياتى است كه با آن ها بر وجود عالَمى ميانۀ عالَم دنيا و عالَم قيامت، به نام «برزخ» استدلال می شود. براى اين كه در اين آيات، دو بار مرگ براى انسان ها بيان شده، و اگر يكى از آن دو، همان مرگى باشد كه آدمى را از دنيا بيرون مى كند، چاره اى جز اين نيست كه يك اماتۀ ديگر را بعد از اين مرگ تصوير كنيم و آن، وقتى است كه يك زندگى ديگر، ميانۀ دو مرگ، يعنى مُردن در دنيا براى بيرون شدن از آن، و مُردن براى ورود به آخرت، يك زندگى ديگر فرض كنيم و آن، همان «زندگى برزخى» است.
و اين استدلال تمام است، كه بعضى از روايات هم بدان اهميت داده، و اى بسا كسانی كه اين استدلال را نپذيرفته اند، و در پاسخ كسی كه پرسيده: پس معناى اين دو آيه «كَيفَ تَكفُرُونَ الخ»، و «قَالُوا رَبَّنَا الخ» چيست؟ گفته اند:
«از آن جا كه هر دو يك سياق دارند، و دلالت بر دو مرگ و دو حيات دارند، و آيه اولى ظاهر در اين است كه مراد از موت اول، حال آدمى قبل از نفخ روح در او، و زنده شدن در دنيا است، لاجرم موت و حيات در هر دو آيه را، حمل بر موت قبل از زندگى دنيا، و حيات در دنيا مى كنيم، و موت و حيات دوم را، در هر دو بر موت در دنيا و زندگى در آخرت حمل می نمایيم. و مراد از مراتبى كه در آيه دوم است، همان مراتبى است كه آيه اول بدان اشاره نموده، پس دلالت آن بر مسئله «برزخ» هيچ معنا ندارد»، ولیكن اين حرف خطا است.
براى اين كه سياق دو آيه مختلف است. در آيه اول، يك مرگ و يك اماته و دو احياء مورد بحث واقع شده، و در آيه دوم، دو اماته و دو احياء آمده، و معلوم است كه اماته بدون زندگى قبلى، تصور و مصداق ندارد. بايد كسى قبلا زنده باشد تا او را بميرانند، به خلاف موت كه بر هر چيزی كه زندگى به خود نگرفته، صدق مى كند. مثلا می گویيم: زمين مرده، يا سنگ مرده، يا امثال آن.
پس موت اول در آيه اول، غير اماته اول در آيه دوم است. پس ناگزير آيه دوم، يعنى آيه: «أمَّتَنَا اثنَتَينِ وَ أحيَيتَنَا اثنَتَينِ: دو بار ما را ميراندى و دو بار زنده كردى»، را بايد طورى معنا كنيم كه دو مرگ بعد از دو زندگى صادق آيد و آن، اين است كه: ميراندن اولى، ميراندن بعد از تمام شدن زندگى دنيا است و احياء اول، زنده شدن بعد از آن مرگ، يعنى زنده شدن در برزخ، و ميراندن و زنده شدن دوم، در آخر برزخ، و ابتداء قيامت است.
عالَم برزخ و سیر تحول و تكامل انسان، در آيات قرآنى
و اما در آيه مورد بحث، دو تا ميراندن نيامده، تنها يك مرگ و يك زنده كردن و يك ميراندن و يك زنده كردن، و سپس بازگشت به خدا آمده، فرمود: «وَ كُنتُم أموَاتاً فَأحيَاكُم ثُمَّ يُمِيتُكُم ثُمَّ يُحيِيكُم ثُمّ إلَيهِ تُرجَعُونَ»: شما مُرده بوديد، خدا زنده تان كرد، و سپس شما را مى ميراند، و آنگاه زنده می كند، و پس از چندى به سوى او باز گردانده مى شويد.
و اگر در اين آيه، بعد از جملۀ «ثُمَّ يُحيِيكُم» فرموده بود: «وَ إلَيهِ تُرجَعُونَ»، معنا اين می شد كه: سپس شما را زنده مى كند، و به سويش باز گردانده مى شويد، ولیكن اين طور نفرمود، بلكه كلمۀ «ثُمَّ» را در جمله دوم به كار برد، و معمولا اين كلمه در جایی به كار مى رود كه فاصله اى در كار باشد، همچنان كه ما آن را معنا كرديم به: «پس از چندى به سوى او باز مى گرديد»، و همين خود مؤيّد آيه دوم در دلالت بر ثبوت «برزخ» است. چون مى فهماند بين زنده شدن، و بين بازگشت به سوى خدا، زمانى فاصله می شود و اين فاصله، همان برزخ است.
« وَ كُنتُم أموَاتاً »: اين جمله، حقيقت انسان را از جهت وجود بيان مى كند و مى فرمايد: وجود انسان وجودى است متحول، كه در مسير خود از نقطه نقص به سوى كمال مى رود، و دائما و تدريجا در تغيير و تحول است، و خلاصه راه تكامل را مرحله به مرحله طى مى كند. قبل از اين كه پا به عرصه دنيا بگذارد، مُرده بود، (چون جزو كره زمين بود)، آنگاه به احياء خدا حيات يافت، و سپس همچنان با ميراندن خدا و احياء او تحول مى يافت.
و اين را در جایى ديگر چنين بيان كرده: «وَ بَدَأ خَلقَ الإنسَان مِن طِينٍ * ثُمَّ جَعَلَ نَسلَهُ مِن سُلَالَةٍ مِن مَاءٍ مَهِينٍ * ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِن رُوحِهِ»: آغاز كرد خلقت انسان را از گِل، سپس نسل او را از چكيده اى از آبى بى مقدار كرد، و سپس او را انسان تمام عيار نموده، از روح خود در او بدميد.
و نيز، در جاى ديگر فرموده: «ثُمَّ أنشَأناَهُ خَلقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللّهُ أحسَنُ الخَالِقِينَ»: سپس او را خلقتى ديگر كرد، پس مبارك است خدا كه بهترين خالق است.
و نيز فرموده: «وَ قَالُوا ءَإذَا ضَلَلنَا فِى الأرضِ ءَإنَّا لَفِى خَلقٍ جَدِيدٍ بَل هُم بِلِقَاءِ رَبِّهِم كَافِرُونَ * قُل يَتَوَفَّيكُم مَلَكُ المَوتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُم»: منكران معاد از تعجب پرسيدند: آيا بعد از آن كه خاك شديم و در زمين گُم گشتيم، دوباره خلقتى جديد به خود مى گيريم؟ و اينان، هيچ دليلى بر گفتار خود ندارند، و منشأ اين استبعادشان، تنها این است كه منكر لقاء پروردگار خويش ند. بگو شما در زمين گُم نمی شويد، بلكه آن فرشته كه موكّل بر شماست، شما را بدون كم و كاست تحويل مى گيرد.
و نيز فرموده: «مِنهَا خَلَقنَاكُم وَ فِيهَا نُعِيدُكُم وَ مِنهَا نُخرِجُكُم تَارَةً أُخرَى»: ما شما را از زمين درست كرديم، و دوباره تان به زمين بر مى گردانيم، و آنگاه بارى ديگر از زمين بيرونتان مى آوريم.
صراط انسان در مسير وجودش و وسعت شعاع عمل او در عالم
و اين آيات - به طوری كه ملاحظه مى فرمایيد، و إن شاء اللّه توضيح بيشتر هر يك را در جاى خودش خواهيد ديد، دلالت مى كند بر اين كه: انسان، جزئى از اجزای كره زمين است و از آن جدا نمی شود، و مباين آن نيست.
چيزی كه هست، از همين زمين نشو نموده، شروع به تطور نموده، مراحل خود را طى مى كند، تا مى رسد به آن جایى كه خلقتى غيرزمين و غيرمادى می شود، و اين موجود غير مادى، عينا همان است كه از زمين نشو كرد و خلقتى ديگر شد، و به اين كمال جديد تكامل يافت. آنگاه وقتى به اين مرحله رسيد، فرشته مرگ او را از بدنش مى گيرد، و بدون كم و كاست مى گيرد، و سپس اين موجود، به سوى خداى سبحان بر مى گردد. اين صراط و راه هستى انسان است.
از سوى ديگر، تقدير الهى، انسان را طورى ريخته گرى كرده كه با سائر موجودات زمينى و آسمانى، يعنى از عناصر بسيطه گرفته تا نيرویى كه از آن عناصر بر مى خيزد، و نيز از مركبات آن، از حيوان گرفته، تا نبات و معدن و غير آن، از آب و هوا و نظائر آن ها، مرتبط و پيوسته باشد، و نيز تمامى موجودات طبيعى را طورى ريخته، كه با موجودات ديگر مرتبط بوده باشد. اين در آن ها، و آن ها در اين، اثر بگذارند، تا به اين وسيله، هستى خود را ادامه دهند.
چيزی كه هست، اثر انسان در ساير موجودات بيشتر، و دامنه تأثيرش در آن ها وسيع تر است. براى اين كه اين موجود چند وجبى، علاوه بر اين كه با ساير موجودات طبيعى اختلاط و آميزش دارد، و چون آن ها قرب و بُعد، و اجتماع و افتراق دارد، و براى رسيدن به مقاصد ساده طبيعی اش در آن ها تصرفاتى ساده دارد، از آن جا كه مجهز به فكر و ادراك است، تصرفاتى عجيب نيز دارد، كه ساير موجودات آن گونه تصرفات را ندارند.
آرى، او ساير موجودات را تجزيه مى كند، و اجزائش را از هم جدا می سازد، و از تركيب چند موجود طبيعى، چيزها درست مى كند. موجود درستى را فاسد، و فاسد را درست مى كند، به طوری كه هيچ موجودى نيست مگر آن كه در تحت تصرف انسان قرار مى گيرد. زمانى آنچه طبيعت از ساختنش عاجز است، او براى خود می سازد، و كار طبيعت را مى كند، و زمانى ديگر براى جلوگيرى از طبيعت، به جنگ با آن بر مى خيزد.
و كوتاه سخن آن كه: انسان براى هر غرضى كه دارد، از هر چيزى استفاده مى كند، و آن را به خدمت خود مى گيرد، و لايزال گذشت زمان هم، اين موجود عجيب را در تكثير تصرفات، و عميق تر ساختن نظريه هايش تأييد مى كند، تا آن كه خداوند با كلمات خود، حق را محقق سازد، و صدق كلام عزيزش را كه فرمود: «وَ سَخَّرَ لَكُم مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِى الأرضِ جَمِيعاً مِنهُ: براى شما آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است، مسخر كرد، در حالی كه همه اش از اوست»، نشان دهد.
و همچنين صدق آن گفتار ديگرش را كه فرمود: «ثُمَّ استَوَى إلَى السَّمَاء: سپس به آسمان بپرداخت». چون با در نظر گرفتن اين كه اين كلام در مقام امتنان است، از آن بر مى آيد كه استواء خدا بر آسمان نيز، براى انسان بوده، و اگر آن را هفت آسمان قرار داد، نيز به خاطر اين موجود دُردانه بوده است. (در اين جا، به خواننده عزيز سفارش مى كنم در اين باره بيشتر دقت بفرمايد).
پس «صراط انسان» در مسير وجودش را فهميديم، و اين وسعت شعاع عمل انسان در تصرفاتش در عالَم هستی، همان است كه خداى سبحان نيز، آن را بيان نموده، كه از كجا آغاز می شود، و به كجا ختم مى گردد؟
چيزی كه هست، قرآن كريم، همان طور كه احياناً مبدأ حيات دنيوى انسان را كه از آن شروع نموده، عالَم طبيعت و كون شمرده، و هستی اش را مرتبط با آن معرفى مى كند، در عين حال، آن را مرتبط با پروردگار متعال نيز می داند و مى فرمايد: «وَ قَد خَلَقتُكَ مِن قَبلُ وَ لَم تَكُ شَيئاً: من تو را از پيش آفريدم، در حالی كه چيزى نبودى». و نيز مى فرمايد: «إنَّهُ هُوَ يُبدِئُ وَ يُعِيدُ: به درستى كه اوست كه آغاز مى كند، و در خاتمه بر مى گرداند».
پس انسان كه مخلوقى است تربيت يافته در گهواره تكوين، و از پستان صنع و ايجاد ارتضاع نموده، در سير وجودی اش، تطور دارد و سلوك او، همه با طبيعت مُرده مرتبط است. از نظر فطرت و ابداع مرتبط به امر خدا و ملكوت اوست.
آن امرى كه درباره اش فرمود: «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ: امر او، وقتى چيزى را اراده كند، اين است كه بگويد: باش، پس آن چيز موجود شود».
و نيز فرموده: «إنَّمَا قَولُنَا لِشَئٍ إذَا أرَدنَاهُ أن نَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ: تنها سخن ما به چيزى كه بخواهيم موجود شود، اين است كه به آن بگویيم: بباش، پس می باشد».
اين از جهت آغاز خلقت بشر و پيدايشش در نشئه دنيا، و اما از جهت عود و برگشتش به سوى خدا، قرآن كريم، صراط آدمى را منشعب به دو طريق می داند: طريق سعادت و طريق شقاوت، و طريق سعادت را، نزديك ترين طريق، - يعنى خط مستقيم - دانسته، كه به رفيع اعلى منتهى می شود و اين طريق، لايزال انسان را به سوى بلندى و رفعت بالا مى برد، تا وى را به پروردگارش برساند.
به خلاف «طريق شقاوت»، كه آن را راهى دور، و منتهى به اسفل سافلين - پست ترين پستی ها - معرفى مى كند، تا آن كه به ربّ العالمين منتهى شود، و خدا در ماوراى صاحبان اين طريق، ناظر و محيط بر آنان است، كه بيان اين معنا در ذيل جملۀ «إهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم»، در سوره «فاتحه» گذشت.
اين بود اجمال گفتار در «صراط انسان»، و اما تفصيل آن درباره زندگی اش قبل از دنيا و در دنيا، و بعد از دنيا، به زودى، هر يك در جاى خود خواهد آمد، إن شاء اللّه.
چيزی كه تذكرش لازم است، اين است كه: خواننده منتظر آن نباشد كه در اين كتاب به اسرار انسان ها در اين سه نشئه آگاه شود. چون قرآن كريم، در اين سه مرحله، تنها آن مقدار را كه مربوط به هدايت بشر، و ضلالت او، و سعادت و شقاوتش می شود، بيان داشته، و اما مطالب پایين تر از آن را مسكوت گذاشته است.
«فَسَوَّيهُنَّ سَبعَ سَمَاوَاتٍ»: بحث پيرامون كلمه «سَمَاء»، إن شاء الله، در سوره «حم سجده»، خواهد آمد.
آيات ۳۰ - ۳۳ بقره
وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَائكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الاَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسفِك الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ(۳۰)
وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاَسمَاءَ كلَّهَا ثُمَّ عَرَضهُمْ عَلى الْمَلَائكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن كُنتُمْ صادِقِينَ(۳۱)
قَالُوا سبْحَانَك لا عِلْمَ لَنَا إِلا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّك أَنت الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(۳۲)
قَالَ يَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسمَائهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُم بِأَسمَائهِمْ قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنى أَعْلَمُ غَيْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(۳۳)
و چون پروردگارت بفرشتگان گفت : من ميخواهم در زمين جانشينى بيافرينم گفتند: در آنجا مخلوقى پديد مى آورى كه تباهى كنند و خونها بريزند؟ با اينكه ما تو را بپاكى مى ستائيم و تقديس ميگوئيم ؟ گفت من چيزها ميدانم كه شما نميدانيد. (۳۰)
و خدا همه نامها را به آدم بياموخت پس از آن همه آنان را به فرشتگان عرضه كرد و گفت اگر راست ميگوئيد مرا از نام اينها خبر دهيد. (۳۱)
گفتند تو را تنزيه مى كنيم ما دانشى به ما آموخته اى نداريم كه داناى فرزانه تنها توئى. (۳۲)
گفت اى آدم، فرشتگان را از نام ايشان آگاه كن و چون از نام آن ها آگاهشان كرد گفت مگر به شما نگفتم كه من هفته هاى آسمان و زمين را می دانم، آنچه را كه شما آشكار كرده ايد و آنچه را پنهان می داشتيد می دانم (۳۳)
سؤ ال ملائكه از خداوند درباره استخلاف انسان
اين آيات متعرض آن فرضى است كه بخاطر آن انسان بسوى دنيا پائين آمد، و نيز حقيقت خلافت در زمين ، و آثار و خواص آنرا بيان مى كند، و اين مطلب بر خلاف سائر داستانهائى كه در قرآن آمده ، تنها در يك جا آمده است ، و آن همين جا است.
«و اذ قال ربك ...»: به زودى سخنى در معناى گفتار خدای تعالى ، و همچنين گفتار ملائكه و شيطان انشاء اللّه در جلد چهارم فارسى اين كتاب خواهد آمد.
«قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك»:
پاسخى كه در اين آيه از ملائكه حكايت شده ، اشعار بر اين معنا دارد، كه ملائكه از كلام خدايتعالى كه فرمود: ميخواهم در زمين خليفه بگذارم ، چنين فهميده اند كه اين عمل باعث وقوع فساد و خونريزى در زمين ميشود، چون ميدانسته اند كه موجود زمينى بخاطر اينكه مادى است ، بايد مركب از قوائى غضبى و شهوى باشد، و چون زمين دار تزاحم و محدود الجهات است ، و مزاحمات در آن بسيار ميشود، مركباتش در معرض انحلال ، و انتظامهايش و اصلاحاتش در مظنه فساد و بطلان واقع ميشود، لاجرم زندگى در آن جز بصورت زندگى نوعى و اجتماعى فراهم نميشود، و بقاء در آن بحد كمال نمى رسد، جز با زندگى دسته جمعى ، و معلوم است كه اين نحوه زندگى بالاخره بفساد و خونريزى منجر ميشود.
در حالی كه مقام خلافت همانطور كه از نام آن پيداست ، تمام نميشود مگر به اينكه خليفه نمايشگر مستخلف باشد، و تمامى شئون وجودى و آثار و احكام و تدابير او را حكايت كند، البته آن شئون و آثار و احكام و تدابيرى كه بخاطر تامين آنها خليفه و جانشين براى خود معين كرده.
و خداى سبحان كه مستخلف اين خليفه است ، در وجودش مسماى باسماء حسنى ، و متصف بصفات عليائى از صفات جمال و جلال است ، و در ذاتش منزه از هر نقصى ، و در فعلش مقدس از هر شر و فسادى است ، (جلت عظمته).
و خليفه ای كه در زمين نشو و نما كند، با آن آثاری كه گفتيم زندگى زمينى دارد، لايق مقام خلافت نيست ، و با هستى آميخته با آنهمه نقص و عيبش ، نميتواند آئينه هستى منزه از هر عيب و نقص ، و وجود مقدس از هر عدم خدائى گردد، به قول معروف (تراب كجا؟ و رب الارباب كجا؟).
و اين سخن فرشتگان پرسش از امرى بوده كه نسبت بآن جاهل بوده اند، خواسته اند اشكالى را كه در مسئله خلافت يك موجود زمينى به ذهنشان رسيده حل كنند، نه اين كه در كار خدای تعالى اعتراض و چون و چرا كرده باشند.
به دليل اين اعترافى كه خدای تعالى از ايشان حكايت كرده ، كه دنبال سئوال خود گفته اند: انك انت العليم الحكيم (تنها داناى على الاطلاق و حكيم على الاطلاق توئى )، چون اين جمله با حرف (ان ) كه تعليل را آماده مى كند آغاز شده ، مى فهماند كه فرشتگان مفاد جمله را مسلم مى دانسته اند، (دقت بفرمائيد).
پس خلاصه كلام آنان باين معنا برگشت مى كند كه : خليفه قرار دادن تنها باين منظور است كه آن خليفه و جانشين با تسبيح و حمد و تقديس زبانى ، و وجوديش ، نمايانگر خدا باشد، و زندگى زمينى اجازه چنين نمايشى باو نميدهد، بلكه بر عكس او را بسوى فساد و شر مى كشاند.
از سوى ديگر، وقتى غرض از خليفه نشاندن در زمين ، تسبيح و تقديس بآن معنا كه گفتيم حكايت كننده و نمايشگر صفات خدائى تو باشد، از تسبيح و حمد و تقديس خود ما حاصل است ، پس خليفه هاى تو مائيم ، و يا پس ما را خليفه خودت كن ، خليفه شدن اين موجود زمينى چه فايده اى براى تو دارد؟
خدای تعالى در رد اين سخن ملائكه فرمود: «انى اعلم ما لا تعلمون ، و علم آدم الاسماء كلها»،.
منظور از خلافت در آيه جانشينى خدا در زمين است
زمينه و سياق كلام بدو نكته اشاره دارد، اول اينكه منظور از خلافت نامبرده جانشينى خدا در زمين بوده ، نه اينكه انسان جانشين ساكنان قبلى زمين شوند، كه در آن ايام منقرض شده بودند، و خدا خواسته انسان را جانشين آنها كند، همچنانكه بعضى از مفسرين اين احتمال را داده اند.
براى اينكه جوابيكه خداى سبحان بملائكه داده ، اين است كه اسماء را بآدم تعليم داده ، و سپ س فرموده : حال ، ملائكه را از اين اسماء خبر بده ، و اين پاسخ با احتمال نامبرده هيچ تناسبى ندارد.
و بنابراين ، پس ديگر خلافت نامبرده اختصاصى بشخص آدم عليه السلام ندارد، بلكه فرزندان او نيز در اين مقام با او مشتركند، آنوقت معناى تعليم اسماء، اين ميشود: كه خدايتعالى اين علم را در انسان ها بوديعه سپرده ، بطوريكه آثار آن وديعه ، بتدريج و بطور دائم ، از اين نوع موجود سر بزند، هر وقت بطريق آن بيفتد و هدايت شود، بتواند آن وديعه را از قوه بفعل در آورد.
دليل و مؤيد اين عموميت خلافت ، آيه : «اذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح »، (كه شما را بعد از قوم نوح خليفه ها كرد)، و آيه : «ثم جعلناكم خلائف فى الارض »، (و سپس شما را خليفه ها در زمين كرديم )، و آيه : «و يجعلكم خلفاء الارض »، (و شما را خليفه ها در زمين كند) ميباشد.
نكته دوم اين است كه خداى سبحان در پاسخ و رد پيشنهاد ملائكه ، مسئله فساد در زمين و خونريزى در آنرا، از خليفه زمينى نفى نكرد، و نفرمود: كه نه ، خليفه ايكه من در زمين ميگذارم خونريزى نخواهند كرد، و فساد نخواهند انگيخت ، و نيز دعوى ملائكه را (مبنى بر اينكه ما تسبيح و تقديس تو مى كنيم ) انكار نكرد، بلكه آنانرا بر دعوى خود تقرير و تصديق كرد.
در عوض مطلب ديگرى عنوان نمود، و آن اين بود كه در اين ميان مصلحتى هست ، كه ملائكه قادر بر ايفاء آن نيستند، و نميتوانند آنرا تحمل كنند، ولى اين خليفه زمينى قادر بر تحمل و ايفاى آن هست ، آرى انسان از خداى سبحان كمالاتى را نمايش ميدهد، و اسرارى را تحمل مى كند، كه در وسع و طاقت ملائكه نيست.
اين مصلحت بسيار ارزنده و بزرگ است ، بطوريكه مفسده فساد و سفك دماء را جبران مى كند، ابتداء در پاسخ ملائكه فرمود: (من ميدانم آنچه را كه شما نميدانيد)، و در نوبت دوم ، بجاى آن جواب ، اينطور جواب ميدهد: كه (آيا بشما نگفتم من غيب آسمانها و زمين را بهتر ميدانم ؟) و مراد از غيب ، همان اسماء است ، نه علم آدم به آن اسماء، چون ملائكه اصلا اطلاعى نداشتند از اينكه در اين ميان اسمائى هست ، كه آنان علم بدان ندارند، ملائكه اين را نميدانستند، نه اينكه از وجود اسماء اطلاع داشته ، و از علم آدم بآنها بى اطلاع بوده اند، و گرنه جا نداشت خدايتعالى از ايشان از اسماء بپرسد، و اين خود روشن است ، كه سئوال نامبرده بخاطر اين بوده كه ملائكه از وجود اسماء بى خبر بوده اند.
و گرنه حق مقام ، اين بود كه باين مقدار اكتفاء كند، كه بآدم بفرمايد: (ملائكه را از اسماء آنان خبر بده )، تا متوجه شوند كه آدم علم بآنها را دارد، نه اينكه از ملائكه بپرسد كه اسماء چيست؟
پس اين سياق به ما مى فهماند: كه ملائكه ادعاى شايستگى براى مقام خلافت كرده ، و اذعان كردند باينكه آدم اين شايستگى را ندارد، و چون لازمه اين مقام آنست كه خليفه اسماء را بداند، خدای تعالى از ملائكه از اسماء پرسيد، و آنها اظهار بى اطلاعى كردند، و چون از آدم پرسيد، و جواب داد به اين وسيله لياقت آدم براى حيازت اين مقام ، و عدم لياقت فرشتگان ثابت گرديد. نكته ديگر كه در اين جا هست اين است كه ، خداى سبحان دنباله سئوال خود، اين جمله را اضافه فرمود:) «ان كنتم صادقين »، (اگر راستگو هستيد)، و اين جمله اشعار دارد بر اينكه ادعاى ملائكه دعاى صحيحى نبوده، چون چيزی را ادعا كرده اند كه لازمه اش داشتن علم است.
اين جمله اشعار دارد بر اين كه اسماء نامبرده ، و يا مسماهاى آنها موجوداتى زنده و داراى عقل بوده اند، كه در پس پرده غيب قرار داشته اند، و بهمين جهت علم بآنها غير آن نحوه علمى است كه ما باسماء موجودات داريم ، چون اگر از سنخ علم ما بود، بايد بعد از آنكه آدم بملائكه خبر از آن اسماء داد، ملائكه هم مثل آدم داناى بآن اسماء شده باشند، و در داشتن آن علم با او مساوى باشند، براى اينكه هر چند در اينصورت آدم بآنان تعليم داده ، ولى خود آدم هم بتعليم خدا آنرا آموخته بود. پس ديگر نبايد آدم اشرف از ملائكه باشد، و اصولا نبايد احترام بيشترى داشته باشد، و خدا او را بيشتر گرامى بدارد، و اى بسا ملائكه از آدم برترى و شرافت بيشترى ميداشتند.
و نيز اگر علم نامبرده از سنخ علم ما بود، نبايد ملائكه بصرف اينكه آدم علم باسماء دارد قانع شده باشند، و استدلالشان باطل شود، آخر در ابطال حجت ملائكه اين چه استدلالى است ؟ كه خدا بيك انسان مثلا علم لغت بياموزد، و آنگاه وى را برخ ملائكه مكرم خود بكشد، و بوجود او مباهات كند، و او را بر ملائكه برترى دهد، با اينكه ملائكه آنقدر در بندگى او پيش رفته اند كه ، «لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون »، (از سخن خدا پيشى نمى گيرند، و بامر او عمل مى كنند)، آنگاه باين بندگان پاك خود بفرمايد: كه اين انسان جانشين من و قابل كرامت من هست ، و شما نيستيد؟ آنگاه اضافه كند كه اگر قبول نداريد، و اگر راست ميگوئيد كه شايسته مقام خلافتيد، و يا اگر در خواست اين مقام را مى كنيد، مرا از لغت ها و واژه هائی كه بعدها انسانها براى خود وضع مى كنند، تا بوسيله آن يكديگر را از منويات خود آگاه سازند، خبر دهيد.
علاوه بر اينكه اصلا شرافت علم لغت مگر جز براى اين است كه از راه لغت ، هر شنونده اى بمقصد درونى و قلبى گوينده پى ببرد؟ و ملائكه بدون احتياج بلغت و تكلم ، و بدون هيچ واسطه اى اسرار قلبى هر كسى را ميدانند، پس ملائكه يك كمالى مافوق كمال تكلم دارند.
و سخن كوتاه آنكه معلوم ميشود آنچه آدم از خدا گرفت ، و آن علمى كه خدا بوى آموخت ، غير آن علمى بود كه ملائكه از آدم آموختند، علمى كه براى آدم دست داد، حقيقت علم باسماء بود، كه فرا گرفتن آن براى آدم ممكن بود، و براى ملائكه ممكن نبود، و آدم اگر مستحق و لايق خلافت خدائى شد، بخاطر همين علم باسماء بوده ، نه بخاطر خبر دادن از آن ، و گرنه بعد از خبر دادنش ، ملائكه هم مانند او با خبر شدند، ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند: ما علمى نداريم ، «سبحانك لا علم لنا، الا ما علمتنا»، (منزهى تو، ما جز آنچه تو تعليممان داده اى چيزى نمى دانيم).
پس از آنچه گذشت روشن شد، كه علم باسماء آن مسميات ، بايد طورى بوده باشد كه از حقايق و اعيان وجودهاى آنها كشف كند، نه صرف نامها، كه اهل هر زبانى براى هر چيزى مى گذارند، پس معلوم شد كه آن مسميات و ناميده ها كه براى آدم معلوم شد، حقايقى و موجوداتى خارجى بوده اند، نه چون مفاهيم كه ظرف وجودشان تنها ذهن است ، و نيز موجوداتى بوده اند كه در پس پرده غيب ، يعنى غيب آسمانها و زمين نهان بوده اند، و عالم شدن بآن موجودات غيبى ، يعنى آنطوريكه هستند، از يكسو تنها براى موجود زمينى ممكن بوده، نه فرشتگان آسمانى و از سوى ديگر آن علم در خلافت الهيه دخالت داشته است .
نكات قابل توجه در كلمه اسماء در آيه شريفه (و علم آدم الاسماء كلها)
كلمه (اسماء) در جمله «و علم آدم الاسماء كلها» الخ ، از نظر ادبيات ، جمعى است كه الف و لام بر سرش در آمده ، و چنين جمعى به تصريح اهل ادب افاده عموم مى كند، علاوه بر اينكه خود آيه شريفه با كلمه (كلها، همه اش ) اين عموميت را تاءكيد كرده.
در نتيجه مراد بآن ، تمامى اسمائى خواهد بود كه ممكن است نام يك مسما واقع بشود، چون در كلام ، نه قيدى آمده ، و نه عهدى ، تا بگوئيم مراد، آن اسماء معهود است.
از سوى ديگر كلمه : (عرضهم ، ايشانرا بر ملائكه عرضه كرد)، دلالت مى كند بر اينكه هر يك از آن اسماء يعنى مسماى بآن اسماء، موجودى داراى حياة و علم بوده اند، و در عين اينكه علم و حياة داشته اند، در پس حجاب غيب ، يعنى غيب آسمانها و زمين قرار داشته اند.
گو اينكه اضافه غيب به آسمانها و زمين ، ممكن است در بعضى موارد اضافه تبعيضى باشد، و لكن از آنجا كه مقام آيه شريفه مقام اظهار تمام قدرت خداى تعالى ، و تماميت احاطه او، و عجز ملائكه ، و نقص ايشان است ، لذا لازم است بگوئيم اضافه نامبرده (مانند اضافه در جمله خانه زيد) اضافه ملكى باشد.
در نتيجه مى رساند: كه اسماء نامبرده امورى بوده اند كه از همه آسمانها و زمين غايب بوده ، و بكلى از محيط كون و وجود بيرون بوده اند.
وقتى اين جهات نامبرده را در نظر بگيريم ، يعنى عموميت اسماء را، و اينكه مسماهاى بآن اسماء داراى زندگى و علم بوده اند، و اينكه در غيب آسمانها و زمين قرار داشته اند، آنوقت با كمال وضوح و روشنى همان مطلبى از آيات مورد بحث استفاده مى شود، كه آيه : «و ان من شى ء الاعندنا خزائنه ، و ما ننزله الا بقدر معلوم »، (هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه هاى آن هست ، و ما از آن خزينه ها نازل نمى كنيم، مگر باندازه معلوم )، در صدد بيان آن است.
چون خداى سبحان در اين آيه خبر ميدهد باينكه آنچه از موجودات كه كلمه (شى ء چيز) بر آن اطلاق بشود، و در وهم و تصور در آيد، نزد خدا از آن چيز خزينه هائى انباشته است ، كه نزد او باقى هستند، و تمام شدنى برايشان نيست ، و بهيچ مقياسى هم قابل سنجش ، و بهيچ حدى قابل تحديد نيستند، و سنجش و تحديد را در مقام و مرتبه انزال و خلقت مى پذيرند، و كثرتى هم كه در اين خزينه ها هست ، از جنس كثرت عددى نيست ، چون كثرت عددى ملازم با تقدير و تحديد است ، بلكه كثرت آنها از جهت مرتبه و درجه است ، و بزودى انشاءاللّه در سوره حجر در تفسير آيه نامبرده كلامى ديگر خواهد آمد.
پس حاصل كلام اين شد: كه اين موجودات زنده و عاقلى كه خدا بر ملائكه عرضه كرد، موجوداتى عالى و محفوظ نزد خدا بودند، كه در پس حجاب هاى غيب محجوب بودند، و خداوند با خير و بركت آنها هر اسمى را كه نازل كرد، در عالم نازل كرد، و هر چه كه در آسمانها و زمين هست از نور و بهاى آنها مشتق شده است ، و آن موجودات با اينكه بسيار و متعددند، در عين حال تعدد عددى ندارند، و اينطور نيستند كه اشخاص آنها با هم متفاوت باشند، بلكه كثرت و تعدد آنها از باب مرتبه و درجه است ، و نزول اسم از ناحيه آنها نيز باين نحو نزول است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |