تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۳۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
پس معناى آيه اين شد كه:
نبايد كسى تعجب كند كه چطور خداوند بعضى از منافقان را به علتى رها كرد و بعضى ديگر را عذاب مى كند، زيرا زنان و مردان منافق، محكوم به نوعى وحدت روحى هستند كه همه را به صورت يك فرد در مى آورد و همه را در اوصاف و اعمال و كيفر الهى شريك مى سازد، و به همين جهت صحيح است كه گفته شود: «اگر ما بعضى را عفو كنيم، بعض ديگر را عذاب خواهيم كرد».
آرى، همه منافقان امر به منكر و نهى از معروف مى كردند و از انفاق در راه خدا خوددارى مى نمودند.
و به عبارت ديگر: با اعراض از ياد خدا، خدا را فراموش كرده بودند، و چون مردمى فاسق و خارج از زىّ بندگى بودند، خدا هم آنان را فراموش كرد و آن پاداش هایى كه به بندگان خود - كه همواره به ياد مقام پروردگارشان بودند - داده بود، به آن ها نداد.
آنگاه وعده اى را كه به منافقان داده، بيان نمود و فرمود: «وَعَدَ اللهُ المُنَافِقِينَ وَ المُنَافِقَاتِ وَ الكُفَّارَ - اگر كفار را عطف به منافقان كرد، براى اين است كه منافقان نيز كافرند - نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا هِىَ حَسبُهُم»: همين كيفر ايشان را بس است. كيفرى است كه به غير ايشان نمی رسد «وَ لَعَنَهُمُ اللهُ»: و ايشان را دور كرد «وَ لَهُم عَذَابٌ مُقِيمٌ»: ايشان را است عذابى ثابت كه هرگز زايل نمى شود و تمامى ندارد.
از اين بيان، روشن گرديد كه جملۀ «نَسُوا اللهَ فَنَسِيَهُم...»، بيان جمله قبلى است كه فرمود: «يَأمُرُونَ بِالمُنكَرِ وَ يَنهَونَ عَنِ المَعرُوفِ وَ يَقبِضُونَ أيدِيَهُم»، و از اين بيان، اين نتيجه استفاده می شود كه امر به معروف و نهى از منكر و انفاق در راه خدا، «ذكر» خداست.
«كالَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ كانُوا أَشدَّ مِنكُمْ قُوَّةً وَ أَكْثَرَ أَمْوَالاً وَ أَوْلَاداً فَاستَمْتَعُوا بخَلَاقِهِمْ ...»:
راغب گفته است: كلمه «خَلَاق»، فضيلتى است كه آدمى آن را با خلق خود كسب نمايد، و به همين معنا است در آن جا كه مى فرمايد: «وَ مَا لَهُ فِى الآخِرَةِ مِن خَلَاقٍ». و سايرين، كلمه نامبرده را به مطلق بهره و نصيب معنا كرده اند.
اين آيه، تتمه خطابى است كه در جملۀ «لَا تَعتَذِرُوا قَد كَفَرتُم بَعدَ إيمَانِكُم»، منافقان مخاطب آن بودند، و هر دو آيه در يك سياق متصل قرار دارند.
در اين آيه، حال منافقان تشبيه شده به حال كفار و منافقانى كه قبل از ايشان بودند و اين قياس را بدان جهت آورد تا بر مطلبى كه در جملۀ «المُنَافِقِينَ وَ المُنَافِقَاتُ بَعضُهُم مِن بَعضٍ»، و اين كه منافقان و كفار در اعراض از ياد خدا و سرگرمى به متاع دنيا و استهزاء به آيات خدا و سرانجام بى نتيجه ماندن اعمالشان در دنيا و آخرت، مثل هم اند، استشهاد كند.
و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه: شما منافقان مانند كفار و منافقانى هستيد كه قبل از شما بودند، آن ها داراى نيرو و ثروت و اولاد بودند، بلكه ثروت و اولاد آن ها از شما بيشتر بود، سرگرم بهره خود از دنيا شدند و از زندگى، سعادتى كسب نكردند.
نتيجه اين همانندى، اين است كه شما سرگرم لذت مادى شديد، همان طور كه آن ها شدند. شما آيات خدا را استهزاء كرديد، همچنان كه آن ها استهزاء كردند، اعمالتان در دنيا و آخرت حبط و بى نتيجه شد، همچنان كه از آنان شد. شما زيانكار شديد، همچنان كه آن ها شدند. و به همين جهت، به شما وعده آتش جاودانه داد و از رحمت خود دور كرد.
اين كه فرمود: «آن ها از شما از نظر نيرو و مال و اولاد قوی تر بودند»، اشاره به اين است كه آن ها نتوانستند خدا را عاجز كنند و اين قوت و نيرو، بلاى حبط عمل و خسران را از آن ها دفع نكرد. پس شما چطور می توانيد، با اين كه قوت و اموال و اولادتان از آن ها كمتر است؟!
«أَ لَمْ يَأْتهِمْ نَبَأُ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عَادٍ وَ ثَمُودَ وَ قَوْمِ إِبْرَاهِيمَ وَ أَصحَابِ مَدْيَنَ وَ الْمُؤْتَفِكاتِ...»:
در اين آيه، به سياق چند آيه قبل كه خطاب در آن ها به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بود، برگشته و منافقان غايب فرض شده اند و رسول خدا «صلى الله عليه و آله» حاضر، تا رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، داستان هایى را كه قرآن از امم گذشته آورده، برايشان بخواند و تذكر دهد كه مگر داستان قوم نوح را نشنيديد كه چگونه خداى سبحان، تمامى آن ها را غرق كرد؟
و قوم هود كه خداوند به وسيله بادى صرصر و بى رحم، همه را زنده به گور ساخت و قوم صالح كه خدا با زلزله زير و رويشان كرد، و قوم ابراهيم كه خدا پادشاهشان نمرود را بكشت و نعمت خود را از آنان سلب فرمود، و مؤتفكات، يعنى شهرها و دهاتى از دهات قوم لوط كه زير و رو شدند - كلمۀ «مؤتفكات» از «ائتَفَكَت الأرضُ» است، كه به معناى زير و رو شدن زمين است.
« أتَتهُم رُسُلُهُم بِالبُيِّنَات » - يعنى: با آيات و ادله و براهين واضح.
اين جمله، بيان اجمالى همان نبأى است كه در صدر آيه بود. پس معنا چنين می شود: داستان قوم نوح و عاد و ثمود و سايرين، اين بود كه پيغمبران آنان، هر يك براى قوم خود، آيات بيّنه و برهان هاى روشن آوردند، ولى آن ها تكذيب كردند و عاقبت امرشان به هلاكتشان انجاميد، و اين از سنت خدا نيست كه به قومى ستم كند، اين خود آنان بودند كه به خود ستم كردند.
زيرا خداى تعالى، حق و باطل را براى آنان روشن ساخت و راه رشد را از بيراهه جدا كرد و هدايت را از ضلالت مشخص نمود، وليكن اين اقوام و امت ها، خودشان به خود ستم كردند، يعنى سرگرم تمتع از بهره دنيایی شان شده، آيات خدا را استهزاء و انبياى او را تكذيب نمودند.
ویژگی های مؤمنان و فرجام نیک آنان، در آخرت
«وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ...»:
بعد از آن تذكر و بيان حال منافقان، اينك حال عامّۀ مؤمنان را بيان می كند و مى فرمايد:
«مردان و زنان با ايمان، اولياى يكديگرند»، تا منافقان بدانند نقطه مقابل ايشان، مؤمنان هستند كه مردان و زنانشان با همه كثرت و پراكندگى افرادشان، همه در حكم يك تن واحدند، و به همين جهت بعضى از ايشان، امور بعضى ديگر را عهده دار مى شوند. و به همين جهت است كه هر كدام ديگرى را به معروف امر می كند و از منكر نهى مى نمايد.
آرى، به خاطر ولايت داشتن ايشان در امور يكديگر است - آن هم ولايتى كه تا كوچكترين افراد اجتماع راه دارد - كه به خود اجازه مى دهند هر يك، ديگرى را به معروف واداشته و از منكر باز بدارد.
آنگاه مؤمنان را به وصف ديگرى توصيف نموده، مى فرمايد: «وَ يُقِيمُونَ الصَّلَوة وَ يُؤتُونَ الزَّكَوة»: نماز به پا می دارند و زكات مى پردازند. و اين نماز و زكات، دو ركن وثيق در شريعت اسلام است. اما «نماز»، ركن عبادات غير مالى است كه رابط ميان خدا و خلق است، و اما «زكات»، رابطه اى است كه در معاملات ميان خود مردم برقرار است.
سپس وصف ديگرى از ايشان را برشمرده، مى فرمايد: «وَ يُطِيعُونَ اللهَ وَ رَسُولَهُ». در اين جمله، تمامى احكام شرعى را در يك جمله كوتاه «اطاعت خدا» و تمامى احكام ولايتى كه پيغمبر در اداره امور امت و اصلاح شؤون ايشان دارد، از قبيل فرامين جنگى و احكام قضایى و اجراى حدود و امثال آن را، در يك جملۀ كوتاه «اطاعت رسول» جمع كرده است.
هرچند مى توان گفت كه اطاعت احكام خدا كه از آسمان نازل شده، از يك نظر ديگر، اطاعت رسول است، زيرا اين رسول است كه براى دعوت به اصول و فروع دين قيام نموده، پس اطاعت احكام خدا، اطاعت او نيز هست.
« اُولَئِكَ سَيَرحَمُهُمُ اللهُ » - در اين جمله، از اين معنا خبر مى دهد كه قضاى الهى، شامل حال اين گونه افراد شده و رحمت او اشخاص متصف به اين صفات را در بر خواهد گرفت. و گويا اين جمله را آورد تا مقابل آن جمله اى قرار گيرد كه در باره منافقان فرموده بود: «نَسُوا اللهَ فَنَسِيَهُم».
و نيز ظاهرا جملۀ «إنَّ اللهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ» را آورد، تا رحمت خود را تعليل كرده، بفرمايد رحمت من، هيچ منافاتى با عزت و سلطنتم ندارد و به هيچ وجه، حكمتم را نيز دچار اختلال و وهن و آميخته با جزاف نمى سازد.
«وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الاَنْهَارُ...»:
كلمۀ «عَدن»، مصدر و به معناى اقامت و استوار است. مثلا گفته مى شود: «فَلَانٌ عَدَنَ بِالمَكَان». معنايش اين است كه: فلانى، در فلان جا ماندگار شد. و «معدن» را به اين جهت معدن می گويند كه جواهر و فلزات در آن قطعه از زمين مستقر گشته است. و بنابراين، معناى «جَنّات عَدن»، بهشت هاى ماندنى و از بين نرفتنى خواهد بود.
و معناى جملۀ «وَ رِضوَانٌ مِنَ اللهِ أكبَر»، به طورى كه سياق آن را افاده مى كند، اين است كه: خوشنودى خدا از ايشان، از همۀ اين حرف ها بزرگتر و ارزنده تر است. و اگر رضوان را نكره آورد، براى اشاره به اين معنا است كه معرفت انسان نمى تواند آن را و حدود آن را درك كند. چون رضوان خدا، محدود و مقدر نيست تا وهم بشر بدان دست يابد، و شايد براى فهماندن اين نكته بوده كه كمترين رضوان خدا، هرچه هم كم باشد، از اين بهشت ها بزرگتر است.
البته نه از اين جهت كه اين بهشت ها، نتيجه رضوان او و ترشحى از رضاى اوست - هر چند اين ترشح در واقع صحيح است - بلكه از اين جهت كه حقيقت عبوديت، كه قرآن كريم بشر را بدان دعوت مى كند، عبوديتى است كه به خاطر محبت به خدا انجام شود. نه به خاطر طمعى كه به بهشتش و يا ترسى كه از آتشش داريم، و بزرگترين سعادت و رستگارى براى يك نفر عاشق و دوستدار، اين است كه رضايت معشوق خود را جلب كند، بدون اين كه در صدد ارضاء نفس خويش بوده باشد.
و شايد به منظور اشاره به اين نكته است كه آيه را به جملۀ «ذَلِكَ هُوَ الفَوزُ العَظِيمُ» ختم نموده، و اين جمله دلالت بر معناى حصر دارد و چنين افاده مى كند كه اين رضوان حقيقت هر فوز و رستگارى بزرگى است. حتى رستگارى بزرگى هم كه با رسيدن به جنت خلد دست مى دهد، حقيقتش همان رضوان است، زيرا اگر در بهشت حقيقت رضاى خدا نباشد، همان بهشت هم عذاب خواهد بود، نه نعمت.
«يَا أَيُّهَا النَّبىُّ جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنَافِقِينَ وَ اغْلُظ عَلَيهِمْ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْس الْمَصِيرُ»:
«جهاد» و «مجاهدت»، به معناى سعى و بذل نهايت درجه كوشش در مقاومت است - چه به زبان باشد و چه به دست - تا آن جا كه منتهى به كارزار شود.
وليكن در قرآن كريم، بيشتر در معناى كارزار استعمال شده، هر چند در غير قتال نيز استعمال شده. مانند آيه: «وَ الَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنَا...»، ليكن در آن معنا شايع است.
و هر جا كه اين كلمه در «قتال» استعمال شده، تنها كفار منظورند كه تظاهر به مخالفت و دشمنى دارند.
مراد از جهاد با منافقان، مقاومت و خشونت در برابر آن هاست
و اما منافقان، هر چند در واقع كافر و حتى از كفار هم خطرناك ترند، چون از راه كيد و مكر وارد شده و كارشكنى مى كنند، ليكن آيات جهاد شامل ایشان نمى شود. براى اين كه ايشان تظاهر به كفر و دشمنى نداشته، در عوض از ساير مسلمانان هم خود را مسلمان تر جلوه مى دهند، و با اين حال ديگر معنا ندارد كه با ايشان جهاد شود.
و لذا چه بسا از استعمال جهاد در خصوص منافقان اين معنا به ذهن برسد كه منظور از آن، هر رفتاری است كه مطابق مقتضاى مصلحت باشد. اگر مصلحت اقتضاء داشت، معاشرتشان تحريم و ممنوع شود و اگر اقتضاء داشت، نصيحت و موعظه شوند و اگر اقتضاء داشت، به سرزمين ديگرى تبعيد شوند، و يا اگر رده اى از ايشان شنيده شد، كشته گردند، و اگر طور ديگرى اقتضاء داشت، در حقّ شان عملى كنند.
خلاصه معناى جهاد با منافقان، مقاومت در برابر كارشكنی ها و نقشه كشی هاى ايشان است، به هر وسيله اى كه مصلحت باشد.
و چه بسا جملۀ «وَ اغلُظ عَلَيهِم» در دنبال جملۀ «جَاهِدِ الكُفَّارَ وَ المُنَافِقِين»، شاهد بر اين معنا باشد كه مقصود از «جهاد»، غلظت و خشونت است.
جملۀ «وَ مَاوَاهُم جَهَنَّمُ وَ بِئسَ المَصِيرُ»، عطف است بر امرى كه قبل از آن گذشت، و شايد اگر جملۀ خبريه به عطف بر جملۀ انشائيه (امر) شده، مصحح آن اين بوده كه امر «اغلُظ» در معناى خبر است، و معنايش اين است كه: اين كفار و منافقان مستوجب غلظت و خشونت و جهادند - و خدا داناتر است.
«يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا وَ لَقَدْ قَالُوا كلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كفَرُوا بَعْدَ إِسلَامِهِمْ وَ هَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا ...»:
سياق آيه اشعار دارد به اين كه منافقان عمل بسيار زشتى انجام داده و در ضمن عمل، كلام زشتى هم به زبان آورده اند و رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، ايشان را مؤاخذه نموده كه چرا چنين گفته ايد. در پاسخ به خدا سوگند خورده اند كه ما چنين نگفته ايم، همچنان كه در آيه: «وَ لَئِن سَألتَهُم لَيَقُولُنَّ إنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلعَبُ...» گذشت كه منافقان كار زشتى كرده بودند كه آن را عنوان خوض و لعب داده و مى خواستند بگويند جز بازى، منظور ديگرى نداشتيم.
خداى تعالى، در هر دو قضيه تكذيبشان كرده. درباره انكار قولشان فرموده: «وَ لَقَد قَالُوا كَلِمَةَ الكُفر»، آنگاه همين تكذيب را دوباره تفسير نموده و فرموده: «وَ كَفَرُوا بَعدَ إسلَامِهِم»، تا كسى خيال نكند از راه مبالغه گفتيم كافر شدند. نه، جدّا كافر شدند، و محكوم به كفر، بعد از اسلام گشتند.
و شايد اگر در اين جا فرموده: «وَ كَفَرُوا بَعدَ اسلَامِهِم»، با اين كه قبلا فرموده بود: «قَد كَفَرتُم بَعدَ إيمَانِكُم»، براى اين باشد كه آيه قبلى كلام رسول خدا «صلى الله عليه و آله» است كه بر حسب ظاهر حال منافقان كه همان ايمان ادعایى خود آنان است، جريان يافته و فرموده: «شما بعد از ايمانتان كافر شديد». و اما اين آيه، كلام خود خداى تعالى است كه عالم به غيب و شهادت است.
پس اگر بفرمايد منافقان كافر شدند، صرف ظاهر حال را نمى گويد، بلكه حقيقت حال را مى رساند، و او شهادت داده به اين كه منافقان از اصل ايمان نداشتند - نه اين كه بعد كافر شدند - و از شهادت زبانى تجاوز نكردند. پس ايشان از همان اول مسلم بودند، نه مؤمن، و با اين حرف هایى كه زدند، از اسلام خارج شدند.
و اين، خود اشاره است به اين كه آن كلمه كفرى كه گفتند، كلمه اى بوده كه يا هر دو شهادت را و يا يكى از آن دو را رد مى كرد.
ممكن هم هست بگویيم: در اول كه فرمود: «قَد كَفَرتُم...»، در مقابل عملى است (كشتن رسول خدا) كه می خواستند انجام دهند، و اين عمل با ايمان منافات دارد، نه با اسلام. زيرا عملى كه هيچ كلام رده اى همراه ندارد و آن طور هم كه مى خواستند، صورت نگرفت، ضرر و منافاتى با اسلام ندارد. چون اسلام همان مرحله لفظ و شهادت دادن است، نه مرحله عمل. به خلاف دومى كه فرمود: «وَ كَفَرُوا بَعدَ إسلَامِهِم»، كه در مقابل آن، كلام رده اى است كه به زبان آوردند، و معلوم است كه كلام رده با اسلامى كه قوامش با لفظ و كلام است، منافات دارد، و با ايمان درونى و اعتقاد قلبى منافاتى ندارد.
و اما در ردّ اين گفتارشان كه در انكار عمل زشت خود گفته اند: «ما داشتيم بازى مى كرديم»، فرمود: «وَ هَمُّوا بِمَا لَم يَنَالُوا».
آنگاه در مقام سرزنش ايشان فرمود: «وَ مَا نَقَمُوا إلّا أن أغنَاهُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ مِن فَضلِهِ». يعنى سبب اين كينه شان، اين بود كه خداوند آن ها را از فضل خود و به بركت دينش توانگر نمود و غنيمت هایى روزی شان كرد، امنيت و آسايش ارزانی شان داشت و توانسته بودند در زير سايه آن امنيت، ثروت جمع آورى نموده و از هر طرف مال دنيا به آن ها روى بياورد. و همچنين رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، ايشان را به زندگى شايسته اى كه در آن زندگى درهاى بركات آسمان و زمين باز است، هدايت كرده بود، و غنيمت ها را ميان آن تقسيم كرده، همه را از عدالت برخوردار كرده بود، (و اين مردم ناسپاس، به جاى شكرگزارى، به دشمنى و كينه توزى دست زدند).
پس در اين سرزنش، سبب سلم و رضا را سبب خشم و كينه قرار داده، و يا به عبارتى احسان و نيكى را به جاى بدى به كار برده، و در اين قسم تعبير، نوعى گلايه آميخته با مذمت نهفته است.
و نظير اين تعبير، در جاى ديگر قرآن نيز آمده و آن، آيه: «وَ تَجعَلُونَ رِزقَكُم أنَّكُم تُكَذِّبُون» است، كه مى فرمايد: رزقى را كه خدا به شما داده، علت تكذيب خدا و آيات او قرار می دهيد، با اين كه طبعا می بايستى رزق خدا، باعث شكر نعمت او در شما بشود. همچنان كه بعضى از مفسران نيز گفته اند: كلمۀ «بَدَلَ» در آيه، در تقدير است و تقدير آيه: «وَ تَجعَلُونَ بَدَلَ شُكرَ رِزقِكُم» است.
ضميرى كه در «مِن فَضلِهِ» است، به خداى سبحان بر می گردد.
صاحب مجمع البيان گفته: اگر نفرمود «مِن فَضلِهِمَا: از فضل خدا و رسول»، براى اين بوده كه پاس عظمت خداى تعالى رعايت شود، و با اسم او، اسم كس ديگر جمع نشود، و به همين جهت، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» وقتى مى شنود كه گوينده اى مى گويد: «اى مردم! هر كس خدا و رسول را اطاعت كند، هدايت يافته و هر كس آن دو را نافرمانى كند، گمراه شده است»، ناراحت مى شود و مى فرمايد: تو چه بد خطيبى هستى، براى مردمت! پرسيد: يا رسول الله! پس چطور می بايستى بگويم؟
فرمود: بگو «و هر كس خدا و رسول را نافرمانى كند»، نه اين كه بگویى «هر كس آن دو را»، مگر نديدى كه در قرآن كريم، خداى سبحان اين طور فرموده: «وَ اللهُ وَ رَسُولُهُ أحَقُّ أن يُرضُوهُ».
بعضى ديگر در جواب اين كه چرا نفرمود: «مِن فَضلِهِما» گفته اند: براى اين كه فضل خدا، از خود خداست، ولى فضل رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از خودش نيست. فضل او هم از خداست. پس همه فضل ها، از خداست.
البته در اين ميان، غير از مسأله تعظيم خداى سبحان، نكته ديگرى نيز هست كه ما در تفسير آيه: «لَقَد كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إنَّ اللهَ ثَالِثُ ثَلَاثَة»، در جلد ششم اين كتاب، به آن اشاره نموديم، و آن، اين بود كه: وحدت خداى سبحان، از جنس وحدت عددى نيست تا صحيح باشد با يك وحدت ديگرى، عدد ديگرى را به نام «دو» تشكيل دهد.
سپس خداى تعالى براى اين منافقان بيان مى كند كه با همه اين گناهان مهلكه و كفر صريح و تصميمى كه به آن موفق نشدند، اگر به سوى پروردگار خود بازگشت كنند، خداوند توبه شان را مى پذيرد، و نيز عاقبت امر اين توبه و عاقبت اعراض از آن را بيان داشته و فرموده: «اگر توبه كنند، براى خودشان خوب است». چون منجر به آمرزش و بهشت مى شود، «و اگر اعراض كنند، و توبه نكنند، خداوند به عذاب دردناكى در دنيا و آخرت مبتلايشان مى كند».
اما «عذاب دنيوى» ايشان، با سياست و مجازات به دست پيغمبر است، و يا به استدراج و مكر خدایى، و اگر هيچ عذابى نبينند مگر همين كه دارند با نفاق خود بر خلاف نظام عالَم كه بر اساس راستى و ايمان تنظيم شده سير مى كنند، همين سلسله اسباب ايشان را خرد و رسوا مى كند، و همين عذاب براى آنان بس است. همچنان كه خداى تعالى فرموده: «وَ اللهُ لَا يَهدِى القَومَ الفَاسِقِين».
و اما «عذاب آخرت» ايشان، معلوم است كه آتش دوزخ خواهد بود.
و اين كه فرمود: «وَ مَا لَهُم فِى الأرضِ مِن وَلِىٍّ وَ لَا نَصِير»، معنايش اين است كه: اين مردم در زمين كسى را نخواهند داشت كه سرپرست امورشان شود، و عذاب را از ايشان برگرداند. و همچنين ياورى نخواهند داشت كه در دفع عذاب موعود كمكشان كند. براى اين كه ساير منافقان هم، مثل خود اينان گرفتارند و در فساد در يك صف قرار داشته، همه بر روى يك ريشه استوارند كه از ساير اسباب جهان منقطع و جداست، و در برابر آن اسباب محكوم به فنا است. پس در نتيجه نه سرپرستى دارند و نه ناصرى.
و بعيد نيست اين جمله از آيه، اشاره باشد به آن بيانى كه ما در معناى «عذاب دنيا» كرديم.
بحث روايتى: (رواياتى ذيل آیات گذشته)
در مجمع البيان، در ذيل آيه: «يَحذَرُ المُنَافِقُونَ أن تُنَزَّلَ عَلَيهِم سُورَةٌ...» گفته است:
بعضى گفته اند: اين آيه، در باره دوازده نفر نازل شده كه در عقبه، كمين كرده بودند، تا وقتى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در مراجعت از تبوك بدان جا مى رسد، بر سرش بتازند و او را از پاى درآورند. وليكن جبرئيل، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را از اين جريان خبردار كرد و دستور داد افرادى را بفرستند تا با تازيانه، به سر و صورت شتران آنان بزنند.
در آن موقع «عمّار ياسر»، زمام مركب رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را مى كشيد و «حُذَيفه»، آن را از عقب مى راند. حضرت به حذيفه فرمود: به سر و صورت مركب هاى آن ها بزن. عرض كرد: من هيچ يك از ايشان را نمى شناسم.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: اين ها، فلانى و فلانى هستند - و همه آنان را اسم برد. حذيفه عرض كرد: چرا نمى فرستى ايشان را بكشند. فرمود: دوست ندارم فردا عرب بگويد همين كه قدرتى به دست آورد، ياران خود را كشت - نقل از ابى كيسان.
نظير اين روايت، از حضرت ابى جعفر امام باقر «عليه السلام» نيز روايت شده، ولى در آن دارد كه: در ميان خود مشورت كردند كه آن جناب را به قتل برسانند. يكى به ديگرى گفت: اگر در اين بين فهميد و پرسيد چه كار مى كنيد، مى گویيم مشغول بازى بوديم، و اگر هم نفهميد، او را به قتل مى رسانيم.
بعضى گفته اند: جماعتى از منافقان در جنگ تبوك به يكديگر مى گفتند اين مرد خيال كرده كه قصرهاى شام و قلعه هاى آن را فتح می كند، ولى هيهات! هيهات! كه بتواند. خداى تعالى، اين حرف را به اطلاع رسول خدا «صلى الله عليه و آله» رسانيد. حضرت فرمود: آن چند نفرى را كه مى روند، توقيف نموده، نزد من آريد. وقتى حاضرشان كردند، فرمود: داشتيد اين حرف ها را مى زديد.
گفتند: اى پيغمبر خدا! ما مشغول بازى بوديم، و بر اين ادّعايشان سوگند هم خوردند. و بدين جهت، اين آيه نازل شد: «وَ لَئِن سَألتَهُم لَيَقُولُنَّ...»، نقل از حسن و قتاده.
و گفته شده كه: اين واقعه، در موقع مراجعت از جنگ تبوك به سوى مدينه اتفاق افتاد، و داستانش چنين بود كه: سه و يا چهار نفر، پيشاپيش رسول خدا «صلى الله عليه و آله» راه مى رفتند و استهزاء و خنده مى كردند، وليكن تنها خنده بود و حرفى نمى زدند. جبرئيل نازل شد و رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را از اين قضيه خبر داد.
حضرت به عمّار ياسر فرمود: جبرئيل به من خبر داد كه اين چند نفر مرا و قرآن را استهزاء مى كنند، و اگر از آنان بپرسى كه چه مى كنيد، مى گويند: داشتيم جريان اين سفر و افراد آن را تعريف مى كرديم. عمار ياسر، خود را به ايشان رسانيد و پرسيد: از چه مى خنديد؟ گفتند: داريم جريان سوارگان را تعريف مى كنيم.
عمّار گفت: «صَدَقَ اللهُ وَ رَسُولُهُ»، خود را آتش زديد، خدا شما را آتش بزند. ناچار همگى نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله» آمدند و عذرخواهى كردند. خداوند اين آيات را نازل كرد - نقل از كلبى و على بن ابراهيم و ابوحمزه.
و نيز گفته شده كه: مردى در غزوه تبوك گفته بود من مردى دروغگوتر و ترسوتر در جنگ از اين ها - يعنى از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و يارانش - نديده ام. عوف بن مالك در پاسخش گفته بود: دروغ می گویى، اين طور نيست، وليكن اين حرف ها را بدان جهت مى زنى كه منافقى.
آنگاه برخاست كه به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» گزارش دهد. وقتى آمد، ديد قبل از او، جبرئيل با وحى آسمانى خبردارش كرده است. ناچار، مرد به عذرخواهى پرداخت و گفت: ما داشتيم بازى می كرديم و آيه: «كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلعَبُ» در اين باره نازل شد - نقل از ابن عمر و زيد بن اسلم و محمّد بن كعب.
قول ديگرى كه گفته اند، اين است كه: مردى از منافقان گفته بود: محمّد به ما خبر مى دهد كه شتر فلانى در فلان و فلان بيابان است، و او از غيب چه خبر دارد؟ پس اين آيه نازل شد - نقل از مجاهد.
و نيز گفته شده كه: اين آيه، در باره عبدالله بن اُبَى و گروهش نازل شده است - نقل از ضحاك.
و نيز در مجمع البيان، در ذيل آيه: «يَحلِفُونَ بِاللهِ مَا قَالُوا» آمده كه در شأن نزول اين آيه اختلاف است. بعضى گفته اند: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در زير سايه درختى نشسته بود، پس فرمود: به زودى مردى نزد شما مى آيد كه با دو چشم شيطانى به شما نگاه مى كند.
چيزى نگذشت كه مردى چشم كبود وارد شد. حضرت فرمود: بر سر چيست كه اين قدر تو و اصحابت، مرا بدگویى مى كنيد؟ مرد رفت و رفقاى خود را بياورد و همگى به خدا سوگند ياد كردند كه چنين حرفى نزده اند، بى درنگ اين آيه نازل شد - نقل از ابن عباس.
و گفته شده كه: در جنگ تبوك، منافقان با رسول خدا «صلى الله عليه و آله» حركت كرده بودند، در بين راه، هر وقت با یكديگر خلوت مى كردند، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» ناسزا مى گفتند و اصحابش را دشنام مى دادند و دين اسلام را مورد طعنه قرار مى دادند.
حُذَيفه، اين قضيه را به گوش رسول خدا «صلى الله عليه و آله» رسانيد. حضرت ايشان را خواست و پرسيد: اين حرف ها چيست كه از شما براى من نقل مى كنند؟ آن ها قسم خوردند كه ما چنين سخنانى نگفته ايم - نقل از ضحاك.
و نيز گفته شده كه: اين آيه، در باره جلاس بن سويد بن صامت نازل شده، و جهتش اين بود كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، روزى در تبوك خطابه اى ايراد فرمود و در آن خطابه، منافقان را پليد خواند و سرزنش كرد. جلاس گفت: به خدا سوگند، اگر محمّد در آنچه كه مى گويد، راستگو باشد، ما از خران بدتر باشيم.
عامر بن قيس، اين سخن را بشنيد و در جواب گفت: آرى، به خدا سوگند، محمّد راستگو است و شما هم از خران بدتريد.
بعد از آن كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به مدينه باز گشت، عامر بن قيس به حضورش شتافته، جريان را به عرضش رسانيد. جلاس در جواب گفت: اى رسول خدا! او دروغ می گويد.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به آن ها دستور داد تا كنار منبر سوگند ياد كنند. جلاس برخاست و كنار منبر ايستاده، قسم خورد كه چنين حرفى نزده است. عامر هم برخاست و سوگند ياد كرد كه او چنين حرفى را زده و اضافه كرد: بار الها! در باره هر يك از ما كه راستگو هستيم، آيه اى بر پيغمبر صادقت نازل فرما.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و همه مؤمنان آمين گفتند. پس قبل از آن كه جمعيت متفرق شود، جبرئيل نازل شد و اين آيه را بياورد، تا رسيد به جملۀ «فَإن يَتُوبُوا يَكُ خَيراً لَهُم».
جلاس گفت: يا رسول الله! خدا حقيقت اين مطلب را كه من آماده توبه هستم، به تو رسانيد. عامر بن قيس، هر آنچه گفت، راست بود و من آن حرف را زده بودم و اينك استغفار مى كنم و به درگاه خدا توبه مى برم. پس رسول خدا «صلى الله عليه و آله» توبه اش را پذيرفت - نقل از كلبى و محمّد بن اسحاق و مجاهد.
و از قتاده نقل شده كه گفته است: آيه مورد بحث، در باره عبدالله بن اُبَى بن سلول نازل شده كه گفته بود: «لَئِن رَجَعنَا إلَى المَدِينَةِ لَيَُخرِجَنَّ الأعَزُّ مِنهَا الأذَلَّ»: اگر به مدينه مراجعت كرديم، البته بايد اربابان عزّت و ثروت (يهوديان)، مسلمانان ذليل (فقير) را از شهر بيرون كنند.
و از زجاج و واقدى و كلبى نقل شده كه گفته اند: اين آيه، در شأن اهل عقبه نازل شده كه با يكديگر مشورت كردند كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را در مراجعتش از تبوك، در عقبه از پاى درآورند و نقشه شان اين بود كه نخست تنگ زين مركب آن جناب را پاره كرده و سپس آن را سيخ بزنند تا در نتيجه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بيفتد.
خداى تعالى، رسول خود را از نقشه آنان آگاه ساخت و همين، خود يكى از معجزات آن حضرت به شمار آمده. چون مشورت منافقان، بسيار محرمانه و سرّى بود و ممكن نبود احدى، آن هم بلافاصله از آن خبردار شود.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به عقبه رسيد، در حالى كه عمّار و حَذُيفه، با او بودند، كه يكى از جلو و ديگرى از عقب، شتر آن جناب را سوق مى دادند. رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به مردم دستور داد كه از ته دره عقبه عبور كنند. و آن عده اى كه تصميم گرفته بودند رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را به قتل برسانند، دوازده و يا پانزده نفر بودند. رسول خدا «صلى الله عليه و آله» ايشان را شناخت و يك يك آنان را اسم برد - مشروح اين داستان در كتاب واقدى آمده است.
امام باقر «عليه السلام» فرموده است: عده نامبرده، هشت نفر از قريش و چهار نفر از طوائف ديگر عرب بودند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |