تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«فَإِن يَكْفُرْ بهَا هَؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنَا بهَا قَوْماً لَّيْسُوا بهَا بِكَافِرِينَ»:
ضميرى كه در «يَكفُر بِهَا» و در «وَكَّلنَا بِهَا» است، به «هُدَى» بر مى گردد، و «هُدى»، لفظى است كه هم ضمير مذكر به آن بر مى گردد، و هم به اعتبار اين كه به معناى هدايت است، ضمير مؤنث.
ممكن هم هست بگوييم: اين دو ضمير، به مجموع «كتاب» و «حكم» و «نبوت» كه همه از آثار هدايت الهى هستند، بر مى گردد، و اين وجه بهتر است. زيرا وجه اول خالى از بُعد نيست.
و كلمۀ «هَؤُلَاء»، اشاره است به اشخاصى كه دعوت رسول خدا را انكار مى كردند، كه قدر متيقن ايشان از نظر مورد آيه، همان كفار مكه و كسانى هستند كه خداوند در آيه شريفه: «إنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيهِم ءَأنذَرتَهُم أم لَم تُنذِرهُم لَا يُؤمِنُونَ»، به آنان اشاره مى كند.
بنابر احتمال اول، معناى آيه اين است كه: اگر مشركان قومت به هدايت و طريقت ما كفر ورزيدند، ما كسانى بر قبول آن بر مى گماريم كه كافر به آن نيستند، و كفر و ايمان، همان طورى كه به خدا نسبت داده مى شوند، همچنين به هدايت متعلق مى شوند. مخصوصا اگر هدايت را به معناى طريقه بگيريم، چنان كه مى فرمايد: «وَ أنَّا لَمَّا سَمِعنَا الهُدَى آمَنَّا بِهِ»، «فَمَن تَبِعَ هُدَاىَ فَلَا خَوفٌ عَلَيهِم وَ لَا هُم يَحزَنُونَ».
و بنابر وجه دوم، معنايش اين مى شود كه: اگر مشركان مكه به كتاب و حكم و نبوت كه آن نيز مشتمل بر طريقت الهى است، كفر بورزند، كسانى را بر آن گمارديم كه كافر به آن نيستند.
و اما اين كه ايشان چه كسانی اند كه از آنان به لفظ «قَوماً»، كه لفظى است نكره و مفيد عظمت، تعبير فرموده، اقوال مفسّران در آن مختلف است.
بررسى اقوال گوناگون درباره «قومى كه موكّل بر حفظ دين خدا هستند»
بعضى گفته اند: مراد از اين «قوم»، انبيايى هستند كه در آيات قبل اسمشان برده شده، و ايشان، هيجده نفرند، و يا مطلق انبيايى هستند كه در آيه: «وَ مِن آبَائِهِم وَ ذُرِّيَّاتِهِم وَ إخوَانِهِم»، از ايشان به اسم يا صفت نامبرده شده.
اشكال اين قول، اين است كه: خلاف ظاهر جملۀ «لَيسُوا بِهَا بِكَافِرِين» است. چون ظاهر سياق اين جمله، نفى حال و يا استمرار در نفى است، و بالاخره كفر موجودين در حال خطاب را نفى مى كند. و انبياء «عليهم السلام» در زمان نزول اين آيه موجود نبودند، و اگر مقصود از آيه نفى كفر ايشان بود، جا داشت بفرمايد: «لَم يَكُونُوا بِهَا بِكَافِرِينَ: ايشان به آن كافر نبودند»، و پيغمبر اكرم به حسب اين عنايت، در شماره آنان قرار نگرفته، اگر چه جزء آنان و افضل آنان بود. زيرا خداى تعالى، از آن حضرت بعد از اين آيه ياد مى كند، آن جا كه مى فرمايد: «أُولَئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللهُ فَبِهُدَيهُمُ اقتَدِه».
بعضى ديگر گفته اند: مراد از اين «قوم»، ملائكه هستند. به اين وجه نيز اشكال شده به اين كه لفظ «قوم» را - مخصوصا اگر بدون قيد در كلام بيايد - نمی توان حمل بر ملائكه كرد. زيرا در ادبيات عرب، سابقه ندارد كه «قوم» بر ملائكه اطلاق شده باشد.
علاوه بر اين، سياق آيه شريفه، سياق تسليت خاطر پيغمبر اكرم «صلى الله عليه و آله و سلم» است، و معنى ندارد كه خداى تعالى، پيغمبر اكرم را چنين تسليت بگويد كه: غم مخور، اگر قوم تو ايمان نياورند، ما ملائكه را وادار مى كنيم كه به تو ايمان بياورند.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از «قوم»، همان كسانی اند كه در ايام نزول اين سوره در مكه، به پيغمبر اكرم ايمان آوردند و يا بعد از هجرت وى، مهاجرت نموده و در مدينه به وى گرويدند. اشكال اين وجه، اين است كه: همه اين نامبردگان به ايمان خود باقى نماندند، بلكه عده اى از آنان مرتد شده و به كفر سابق خود برگشتند.
اتفاقا در خود اين سوره، در آيه: «سَأُنزِلُ مِثلَ مَا أنزَلَ اللهُ» متعرض حال يكى از آن مرتدين شده است. مضافا بر اين كه عده اى از گروندگان به آن جناب، منافقانى بودند كه ايمانشان عاريتى بود، و با اين حال چگونه جملۀ «لَيسُوا بِهَا بِكَافِرِينَ»، بر چنين مردمى منطبق مى شود؟
بعضى ديگر گفته اند: مراد از «قوم»، يا انصار است، يا مهاجرين و انصار هر دو، و يا مهاجر و انصار از اصحاب رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، كه با نصرت خود در روزهاى سخت، دعوت او را پاى برجا و منتشر ساختند. و خداوند در كتاب مجيدش، به بهترين وجهى، آنان را مدح فرموده.
اين وجه نيز خالى از اشكال نيست. براى اين كه گرچه عنوان مهاجر و انصار، عنوان محترمى است، وليكن بعضى از مصاديق اين عنوان مردمى بودند كه بعد از ايمان آوردن به آن جناب، مجددا به كفر سابق خود برگشتند. و بعضى ديگر مردمى بودند منافق كه ايمانشان براى ما ثابت نشده و معلوم است كسانى كه حالشان اين است، جملۀ «فَقَد وَكَّلنَا بِهَا قَوماً لَيسُوا بِهَا بِكَافِرِينَ» بر آنان منطبق نمى شود. چون ظاهر اين جمله اين است كه اگر اينها به دين تو ايمان نياورند، كسانى را موفق به ايمان به آن مى كنيم كه به هيچ وجه، به آن کفر نمى ورزند.
آرى، اگر فرموده بود: ما كسانى را موفق مى كنيم كه به آن ايمان بياورند، و يا مى فرمود: كسانى را موفق كرديم كه به آن ايمان آوردند، و آن جمله ديگر را نمى فرمود، اين وجه صحيح بود، وليكن چنين نفرمود.
بعضى ديگر به طورى كه از كلامشان بر مى آيد، خواسته اند بگويند: مقصود از «قوم»، روى هم يك جمعيت است، و منافات ندارد كه روی هم جمعيتى به اسلام كافر نباشند، ولى بعضى از افراد آن كافر باشند.
و به عبارت ساده تر، جملۀ «لَيسُوا بِهَا بِكَافِرِينَ»، وصف جامعه است كه منافات ندارد بعضى از افراد آن جامعه، داراى آن وصف نباشند، و روی هم، صحابه يعنى مهاجر و انصار مؤمن به اسلام بودند، گو اين كه بعضى از افراد آنان، داراى اين وصف نبودند.
اين وجه به فرضى كه صحيح و تمام باشد، بايد مراد از آن جمعيت را امت اسلام گرفت، و وجهى ندارد كه آن را به مهاجرين و انصار اختصاص دهيم.
و اگر بعضى از مهاجرين و انصار داراى مزيتى بوده اند، مثلا ايمانشان مقدّم بر ايمان ساير امت بوده و يا در راه خدا در برابر اذيت كفار صبر كردند و يا مانند انصار، مهاجرين را در خانه هاى خود پذيرفتند، و با زحمات خود آواز كلمه توحيد را بلند كردند، باعث نمى شود كه ما آيه را به آنان اختصاص دهيم. زيرا اين مزايا باعث نمى شود كه ما ساير مردم با ايمان را از اتصاف به اين وصف محروم كنيم.
البته انكار هم نداريم كه اتصاف مهاجرين و انصار به اين وصف، بيشتر از سايرين است، وليكن غير ايشان نيز بسيارى هستند كه آيه شريفه بر آنان منطبق است.
اين در صورتى است كه ما وجه مزبور را صحيح دانسته و از اشكالى كه بر آن وارد است، صرف نظر كنيم. و آن اشكال، اين است كه: در هيچ جاى قرآن سابقه ندارد در جایى كه اوصاف اجتماعى يك مجتمع را بيان مى كند، متخلفين از آن اوصاف را استثنا نكرده باشد، بلكه همواره در اين گونه موارد، اگر تمامى افراد متّصف به آن وصف نباشند، و افرادى فاقد آن وصف باشند، آن افراد را استثناء مى كند.
مانند آيه: «لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ فِى أحسَنِ تَقوِيمٍ * ثُمَّ رَدَدنَاهُ أسفَلَ سَافِلِينَ * إلَّا الَّذِينَ آمَنُوا». و نيز مانند آيه: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أشِدَّاءُ عَلَى الكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَينَهُم»، تا آن جا كه مى فرمايد: «وَعَدَ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنهُم مَغفِرَةً وَ أجراً عَظِيماً»، و همچنين آيه: «إنَّ المُنَافِقِينَ فِى الدَّركِ الأسفَلِ مِنَ النَّارِ».
تا آن جا كه مى فرمايد: «إلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَ أصلَحُوا وَ اعتَصِمُوا بِاللّهِ وَ أخلَصُوا دِينَهُم لِلّهِ»، و آيه: «كَيفَ يَهدِى اللهُ قَوماً كَفَرُوا بَعدَ إيمَانِهِم»، تا آن جا كه مى فرمايد: «إلَّا الَّذِينَ تَابُوا مِن بَعدِ ذَلِكَ وَ أصلَحُوا»، و نظائر اين معنا، در قرآن كريم بسيار است.
با اين حال چگونه ممكن است در آيه مورد بحث، با اين كه بسيارى از مهاجرين و انصار، متصف به وصف آيه نبودند، آنان را استثناء نكرده باشد؟ پس معلوم مى شود وصفى كه در آيه است، وصف تمامى مهاجر و انصار نيست.
از اين وجه بعيدتر، وجهى است كه بعضى ديگر از مفسران در تفسير آيه ذكر كرده و گفته اند: مراد از «قوم»، همان انصارند، و مقصود از اين كه فرمود «قومى را بر آن مى گماريم كه به آن كافر نباشند»، اين است كه گرچه هنوز ايمان نياورده اند، وليكن مانند مشركان مكه، همگى به آن كفر نمی ورزند.
علاوه بر اين كه اشكالات وجوه قبلى بر اين قول وارد است، اين اشكال را هم دارد كه انصار، يعنى اهل مدينه در موقعى كه اين آيه نازل مى شده، مانند اهل مكه، مشرك بوده و بت مى پرستيدند، و با این
حال معنا ندارد كه در باره چنين مردمى بفرمايد: «ما قومى را بر آن مى گماريم كه نسبت به آن كافر نباشند». مگر اين كه بخواهند بگويند كفر در اين آيه، به معناى ردّ دعوت و زير بار نرفتن است، و كفر اهل مدينه قبل از آن بود كه رسول خدا ايشان را دعوت كند، الا اين كه كفر در اين آيه، به اين معنا دليلى ندارد، بلكه دليل بر خلاف آن هست، و آن، اين است كه: سياق آيات مورد بحث، سياق بيان وصف هدايت الهى است كه مقابل آن شرك است، نه ردّ دعوت.
چنان كه در آيه: «وَ لَو أشرَكُوا لَحَبِطَ عَنهُم مَا كَانُوا يَعمَلُونَ» نيز در مقابل هدايت شرك قرار داده شده، نه ردّ دعوت. گذشته از اشكال سابق، توكيل در آيه، به معنى حفظ و نگهدارى است و معنى ندارد گفته شود: «اگر اينان دعوت را رد كردند، به تحقيق ما آن را با كسانى حفظ نماييم كه هنوز ايمان نياورده اند و رد نيز نكرده اند».
پاره اى گفته اند: مراد از «قوم» در اين آيه، عجم مى باشند كه هنوز ايمان نياورده اند و رد نيز نكرده اند.
پاره اى گفته اند: مراد از «قوم» در اين آيه عجم مى باشند كه هنوز ايمان نياورده بودند، و گويا اين وجه از آيه شريفه: «إن يَشَأ يُذهِبكُم أيُّهَا النَّاسُ وَ يَأتِ بِآخَرِين» گرفته شده. زيرا گفته اند منظور از كلمۀ «آخَرِين» در اين آيه، عجم است و بر اين وجه هم، همان اشكالات پيشين وارد است.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از «قوم»، مؤمنان از امت اسلام و يا از تمامى امت ها هستند، اشكال اين وجه، همان اشكالاتى است كه بر وجوه قبلى وارد بود، مگر اين كه آن را توجيه كرده بگوييم:
مراد از «قوم»، تنها مؤمنانى از اين امت و يا از ساير امم هستند، كه بعد از ايمان تا چندى كه زنده اند، به سوى كفر نگروند، زيرا در باره چنين اشخاصى می توان گفت: «لَيسُوا بِهَا بِكَافِرِين». چون اين جمله، تنها بر معصومانى كه كفر از آنان ممتنع است، صادق نيست، بلكه شامل اشخاصى هم كه كفر از آنان ممتنع نيست، وليكن ايمانشان نسبت به دعوت توحيد دوام دارد و تا زنده اند متمايل به كفر و نفاق نمى شوند، صادق مى باشد.
با اين توجيه، معناى آيه تمام و غرض از آن كه تسلى خاطر رسول خدا است و نيز افاده اين معنا كه خداوند به حفظ هدايت خود و طريقه اى كه انبيا و بندگان صالح خود را به آن طريقه بر سايرين برترى داده، اهتمام دارد، حاصل مى گردد.
ليكن يك اشكال بر اين وجه باقى مى ماند، و آن، اين است كه: ظاهر جملۀ «وَكَّلنَا بِهَا»، اين است كه قوم نامبرده در آيه، مردمى هستند كه ايمانشان مورد ضمانت خدا است، نه اين كه از بين رفتن ايمانشان ممكن باشد، وليكن بر حسب اتفاق، كافر و منافق نمى شوند.
و مبناى كلام در اين وجه، بر عكس اين معنا است، يعنى در وجه مزبور، دوام ايمان قوم، امرى اتفاقى گرفته شده، و اين با جملۀ «وَكَّلنَا بِهَا» نمى سازد. زيرا «توكيل»، لفظى است كه معناى اعتماد و حفظ را افاده مى كند، مخصوصا در اين جا كه مقام اعتزاز و قدرت نمايى است، و معلوم است كه در چنين مقامى، به چيزهاى قدرت نمايى بايد كرد كه ضمانت دوام و بقا داشته باشد، نه چيزهايى كه ضامنى براى دوام و ثبوتش نباشد. خود قرآن كريم، ايمان بدون ثبات و دوام را مذمت كرده و فرموده: «وَ مَا يُؤمِنُ أكثَرُهُم بِاللّهِ إلَّا وَ هُم مُشرِكُونَ».
ايمانى كه آيات مورد بحث آن را توصيف مى كند، آن ايمان فطرى و هدايت الهى پاك از شوائب شرك و ظلمى است كه خداوند، خليل خود و همچنين انبياى قبل از خليل و بعد از او را به آن مفتخر ساخته است. ايمانى كه ابراهيم خليل «عليه السلام»، بنا به حكايت قرآن در باره آن چنين مى گويد:
«الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَم يَلبِسُوا إيمَانَهُم بِظُلمٍ أُولَئِكَ لَهُمُ الأمنُ وَ هُم مُهتَدُونَ». و معلوم است كه خداوند، هدايت و ايمانى را كه اهميت آن به اين پايه است، هر كسى را حافظ و موكل بر آن نمى كند، و شأن آن اجلّ از اين است كه خداوند همه مؤمنان را كه در ميان آنان افرادى طاغى و ستمگر و احيانا فرعون هايى مستكبر و بدعتگذاران و فرورفتگان در فسق و فجور و انواع فحشا وجود دارند، حافظ و موكّل بر آن نمايد.
پس هيچ يك از وجوهى كه در تفسير آيه مورد بحث ذكر شد، خالى از اشكال نبود. اينك، تفسيرى را كه مختار خود ما است، ايراد نموده، مى گوييم:
آيات مورد بحث، در مقام توصيف توحيد فطرى و هدايت پاك از شوائب شرك به خداى سبحان مى باشد، و خداى سبحان، سلسله جليل انبيا و اوصياى آنان را به چنين هدايتى اختصاص داده و آن را براى خصوص ايشان قرار داده، و چون به چنين كرامتى نايل شدند، خداوند كتاب و حكم و نبوتشان داد.
بعد از بيان اين معنا در آيه مورد بحث فرمود: «فَإن يَكفُر بِهَا هَؤُلَاءِ فَقَد وَكَّلنَا بِهَا قَوماً لَيسُوا بِهَا بِكَافِرِينَ»، و سياق اين آيه به طورى كه قبلا هم گفته شد، سياق قدرت نمايى خود و تسليت خاطر پيغمبر گرامی اش مى باشد. مى خواهد از طرفى بى نيازى خود را از ايمان آنان بيان نموده، و از طرفى ديگر، پيغمبر محترمش را دلگرم كند تا به خاطر ايمان نياوردن قوم در كار دعوتش سست نگردد.
پس معناى آيه، اين است كه:
اگر اينان به دين توحيدى كه تو به سوى آن دعوتشان مى كنى، نمى گروند، غم مخور و مپندار كه ايمان نياوردن آنان از ارزش آن مى كاهد، چون دين توحيد، هدايت من و آن طريقه اى است كه من انبياى خود را به خاطر داشتن آن طريقه، كتاب و حكم و نبوت دادم، و من كسانى را موكّل و مستحفظ آن كرده ام كه اعتماد و اطمينان دارم نسبت به آن كافر نيستند، و با وجود چنين اشخاصى كه نگهبانان دين من اند، هيچ وقت اين دين از بين نمى رود.
پس اين اشخاص، مردمى هستند كه تصور نمى شود روزى كفر يا شرك در دل آنان رخنه كند. چون خداى تعالى، به ايمان ايشان اعتماد كرده و ايشان را موكّل بر حفظ دين نموده. و اگر ممكن بود كه ايشان هم روزى مشرك شده و از هدايت الهى تخلف كنند، اعتماد خداوند بر ايشان خطا و گمراهى بود، و خداوند، نه گمراه مى شود و نه دچار خطا و فراموشى مى گردد.
بنابر اين تفسيرى كه ما براى آيه مورد بحث كرديم و خدا داناتر است، آيه شريفه دلالت خواهد كرد بر اين كه:
در هر زمانى، خداى تعالى، داراى بنده و يا بندگانى است كه موكّل بر هدايت الهى اويند، و دين او و آن طريقه مستقيمى را كه كتاب و حكم و نبوت انبيا «عليهم السلام» متضمن آن است، حفظ مى كنند، و آن را از انقراض نگهدارى مى نمايند، و اين بندگان، كسانى هستند كه شرك و ظلم به ايشان راه نداشته و به عصمتى الهى معصوم اند، و آنان عبارتند از انبيا و جانشينان ايشان.
از اين روى، آيه شريفه، مخصوص به معصومان «عليهم السلام» خواهد بود. خيلى هم كه بتوانيم آن را توسعه دهيم، ممكن است مؤمنان صالح و آن پارسايانى را كه به عصمت تقوا و صلاح و ايمان خالص از شوائب شرك و ظلم معتصم اند و خلاصه آن كسانى را كه به مصداق آيه شريفه: «إنَّهُ لَيسَ لَهُ سُلطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلَى رَبِّهِم يَتَوَكَّلُون،» از ولايت شيطان بيرون شده اند، ملحق به اوصياى انبيا «عليهم السلام» نموده و بگوييم آيه شريفه، شامل اين گونه از مردان صالح نيز مى شود.
«أُولَئك الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ ...»:
در اين جا، براى بار دوم، به تعريف ايشان پرداخته و طورى ايشان را تعريف مى كند كه در حقيقت هدايت الهى را تعريف كرده، زيرا اين هدايت الهى است كه مردانى چنين بار آورده.
آرى، هدايت و راهنمايى خداى تعالى، آدمى را به هدف مى رساند، و از اثرش كه همان ايصال به مطلوب است، تخلف نمى پذيرد، همچنان كه فرموده: «فَإنَّ اللهَ لَا يَهدِى مَن يُضِلُّ».
شريعت اسلام، ناسخ شرايع قبل است و امر خداوند در «فَبِهُدَيهُمُ اقتَدِه»، به معناى امر به تبعيت از شرايع گذشته نيست.
در اين آيه، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» دستور مى دهد تا از هدايت ايشان پيروى كند، و اگر دستور نداد كه شريعت ايشان را پيروى كند، براى اين بود كه شريعت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، ناسخ شريعت هاى ساير انبيا، و كتابش حافظ و حاكم بر كتاب هاى ايشان است. تازه هدايت ايشان هم، هدايت خدا است، و اگر فرمود: «به هدايت ايشان اقتدا كن»، صرفا به منظور احترام گزاردن بر ايشان بوده، و گرنه بين خدا و بين كسى كه خدا هدايتش كرده و يا مى كند، واسطه اى نيست، به شهادت اين كه در همين آيات فرموده: «ذَلِكَ هُدَى الله...».
بعضى از مفسّران، اين آيه را دليل گرفته اند بر اين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و امتش، مأمورند به اين كه از شرايع قبلى پيروى كنند، مگر آن شرايعى كه در اسلام نسخ شده. ولى آيه مباركه چنين دلالتى ندارد.
بلى اگر فرموده بود: «فَبِهِمُ اقتَدِه: پس انبيا را پيروى كن»، صحيح بود كه بگوييم امت اسلام نيز، مأمور به پيروى شرايع انبياى سابق اند، وليكن چنين نفرمود، بلكه فرمود: «هدايت ايشان را پيروى كن».
خداى متعال، اين آيات را كه راجع به خصوصيات و اوصاف توحيد فطرى مى باشد، با جملۀ «قُل لَا أسئَلُكُم عَلَيهِ أجراً إن هُوَ إلَّا ذِكرَى لِلعَالَمِينَ» ختم فرموده.
گويا خواسته است بفرمايد: «هدايت الهيى كه انبياى قبل از تو، به آن مهتدى شدند، پيروى كن و اهل عالَم را هم تذكر بده تا همه، آن را پيروى كنند، و از ايشان درخواست مزد رسالت مكن، و اين سفارشم را هم به ايشان برسان تا خاطرشان آسوده شود و تا بدانند كه از ايشان انتظار اجرت ندارى. چون اگر مردم اين معنا را بدانند، به دعوت تو خوشبين تر شده و دعوتت زودتر به ثمر مى رسد، و تو هم از تهمت دورتر خواهى بود».
خداى تعالى، عين اين حرف را از حضرت نوح و انبياى بعد از وى نيز حكايت كرده است.
به طورى كه راغب مى گويد: كلمۀ «ذِكرَى» كه به معناى تذكر دادن است، از كلمۀ «ذكر» كه آن نيز به اين معنا است، بليغ تر است. و اين جمله، خود يكى از ادلّه عموميت نبوت رسول اكرم است نسبت به همه اهل عالَم.
بحث روايتى: (روایاتی ذیل آیات گذشته)
در كتاب قصص الانبياء ثعلبى دارد كه: الياس پيغمبر، وقتى به زنى از زنان بنى اسرائيل كه فرزندى به نام «يسع بن خطوب» داشت، وارد شد، زن، وى را منزل داده و ورودش را از دشمنانش مخفى داشت. الياس به پاس اين خدمت، در حق فرزندش «يَسَع» كه به مرضى دچار بود، دعا كرد و او عافيت يافت.
«يَسَع» چون اين معجزه را بديد، به الياس ايمان آورد و او را در ادعاى نبوتش تصديق نمود و ملازمتش را اختيار كرد. از آن به بعد، هر جا كه الياس مى رفت، «يَسَع» نيز، همراهش مى رفت.
ثعلبى، سپس داستان به آسمان رفتن الياس را ذكر كرده، اضافه مى كند كه: در اين هنگام، «يَسَع» او را بانگ زد كه: اى الياس! حالا كه مى روى، تكليف مرا معلوم كن، و مرا براى روزگار تنهايی ام، دستورى ده.
الياس، از آسمان كساى خود را انداخت، و همين كساء، علامت جانشينى «يَسَع» براى الياس، در ميان بنى اسرائيل بود.
آنگاه مى گويد: خداوند به فضل خود، يَسَع «عليه السلام» را به نبوت و رسالت به سوى بنى اسرائيل مبعوث نمود. و به وى وحى فرستاد، و او را به همان نحوى كه بنده خود الياس را تأييد مى كرد، تأييد فرمود، و در نتيجه، بنى اسرائيل به وى ايمان آورده و او را تعظيم نموده، در هر پيشامدى رأى و امر او را متابعت مى كردند، و بدين منوال، تا يَسَع در ميان بنى اسرائيل زنده بود، حكم خداى تعالى، در بين آنان نافذ و مجرى بود.
در كتاب بحار، از كتاب احتجاج و كتاب توحيد و كتاب عيون، روايتى طولانى، از حسن بن محمّد نوفلى، از حضرت رضا «عليه السلام» نقل شده كه در آن، حضرت رضا «عليه السلام»، در خلال احتجاجاتى كه عليه جاثليق مسيحى كرده، فرموده است: «يَسَع نيز، مانند عيسى بر روى آب راه مى رفت، و مُرده زنده مى كرد و كور مادرزاد و مبتلاى به جذام را شفا مى داد، و با اين حال، امتش او را ربّ و پروردگار خود اتخاذ نكردند...».
و در تفسير عياشى، از محمّد بن فضيل، از ثمالى، از حضرت ابى جعفر «عليه السلام» روايت شده كه در تفسير آيه: «وَ وَهَبنَا لَهُ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ كُلّاً هَدَينَا» فرمود: معنايش اين است كه ما اسحاق و يعقوب را به ابراهيم داديم تا هدايت را در خاندان وى قرار داده باشيم.
و نوح را نيز پيشتر هدايت نموديم تا هدايت در همان خاندان قرار گيرد. پس امر جانشينى پيش از ابراهيم «عليه السلام» و پس از ابراهيم از ذرّيه انبياء درست مى شود.
مؤلف: اين روايت، گفتار قبلى ما را كه آيات مورد بحث در مقام بيان اتصال سلسله هدايت است، تأييد مى كند.
رواياتى در اين باره كه دخترزادگان هم، از ذرّيه انسان به شمار مى روند
در كافى، با ذكر سند، و در تفسير عياشى، بدون ذكر سند، از بشير دهّان، از ابى عبدالله «عليه السلام» روايت شده كه فرمود: به خدا سوگند كه خداى تعالى، در قرآن كريم، نَسَب عيسى را از طرف مادر منتهى به ابراهيم «عليه السلام» دانسته است. آنگاه آيه «وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيمَانَ» را، تا به آخر و آيه بعدى را هم تا لفظ «عِيسَى» تلاوت كرد.
در تفسير عياشى، از ابوحرب، از ابى الاسود روايت شده كه گفت: حجّاج، رسولى به نزد يحيى بن معمّر فرستاد كه من شنيده ام تو حسن و حسين را، فرزندان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» می دانى و در اين باره به آيات قرآن تمسك می جويى، و حال آن كه من قرآن را از اول تا به آخر خوانده و به چنين مطلبى برنخورده ام؟
يحيى بن معمّر در پاسخ گفت: آيا در سوره «انعام»، به اين آيه برخورده اى كه مى گويد: «وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيمَانَ؟ گفت: آرى خوانده ام. گفت: مگر نه اين است كه در اين آيه و آيه بعدی اش، عيسى «عليه السلام» را ذرّيه ابراهيم «عليه السلام» دانسته، با اين كه او، ذرّيه پسرى ابراهيم «عليه السلام» نبود.
مؤلف: اين روايت را، سيوطى نيز، در الدرّ المنثور، از ابن ابى حاتم، از ابوالحرب بن ابى الاسود نقل كرده.
و نيز، در الدرّ المنثور است كه: ابوالشيخ و حاكم و بيهقى، از عبدالملك بن عمير آورده اند كه گفت: روزى يحيى بن معمّر، بر حجاج وارد شد، و در ضمن مذاكراتى كه با وى كرد، صحبت از حسين بن على «عليهما السلام» به ميان آمد. حجاج گفت: حسين بن على، ذرّيه پيغمبر نيست.
يحيى در جواب گفت: دروغ گفتى. حجاج گفت: تو اگر راست مى گويى، دليل بياور.
يحيى، اين آيه را تلاوت كرد: «وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيمَانَ... وَ عِيسَى وَ إليَاس». سپس گفت: خداوند در اين آيه، عيسى «عليه السلام» را از جهت اين كه مادرش از نسل ابراهيم «عليه السلام» بوده، ذرّيه او خوانده است. حجّاج، ناگزير او را تصديق كرد.
مؤلف: آلوسى، در تفسير روح المعانى، در ذيل جملۀ «وَ عِيسَى...» مى گويد:
اين كه قرآن كريم، عيسى «عليه السلام» را در شمار ذرّيه ابراهيم «عليه السلام» شمرده، خود دليل بر اين است كه ذرّيه، شامل دختر زاده ها نيز مى شود. براى اين كه عيسى «عليه السلام»، تنها از طرف مادر به ابراهيم «عليه السلام»، متصل و منتسب مى شود.
و اگر كسى اشكال كند كه اين معنا دلالت ندارد بر اين كه هر دختر زاده اى، ذرّيه است، براى اين كه عيسى «عليه السلام» پدر نداشت تا از راه پدر به ابراهيم «عليه السلام» نسبت پيدا كند و از اين جهت بوده كه قرآن، او را ذرّيه ابراهيم «عليه السلام» خوانده؟
جوابش خوب روشن است. البته مسأله مورد اختلاف است، وليكن هر كسى كه ذرّيه را شامل دخترزاده نيز دانسته، به همين آيه استدلال كرده. از آن جمله، موسى كاظم «رضى اللّه عنه» است، كه بنا به بعضى از روايات، در پاسخ هارون الرشيد، به اين آيه تمسك كرده.
و در تفسير كبير دارد كه: اباجعفر «رضى اللّه عنه» نيز در مجلس حجّاج بن يوسف، به اين آيه و همچنين به آيه مباهله استدلال كرد. چون بعد از آن كه آيه مباهله نازل شد، رسول خدا، حسن و حسين را براى شركت در مباهله دعوت فرمود و به نصارا نيز فرمود: «بياييد ما فرزندان خود را، و شما هم فرزندان خويش را دعوت نموده و مباهله كنيم».
آنگاه اضافه كرده است: بعضى از اصحاب ما گفته اند كه اين، از خصايص رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» است، و به هر حال، فتاواى اصحاب ما در اين مسأله مختلف است، و آن چيزى كه در نظر من قوى است، اين است كه دخترزادگان نيز، داخل در ذرّيه هستند.
صاحب المنار، بعد از عنوان اين بحث مى گويد: حديث ابوبكره را كه بخارى، سند آن را از وسط انداخته، مى توان از ادلّه اين باب شمرد. چون در اين حديث، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به حسن «عليه السلام» اشاره كرده و فرموده: «اين فرزند من، سيّد (بزرگ) است».
آنگاه اضافه كرده كه: لفظ «ابن» در كلام عرب، بر دخترزاده اطلاق نمى شود، و همچنين روايتى كه ابونعيم، در كتاب معرفة الصحابة، به طور رفع، از عُمَر نقل كرده است، از ادلّه اين باب است و آن روايت، اين است كه: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرموده: تمامى افراد بشر، نسبتشان از ناحيه پدران است، مگر فرزندان فاطمه، كه من پدر ايشانم.
آنگاه مى گويد: به همين جهت است كه مردم اولاد فاطمه «عليها السلام» را اولاد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و عترت او و اهل بيت او مى خوانند.
مؤلف: اين مسأله دستخوش خلط و اشتباه شده و حقيقت امر بر عده اى از اعلام مشتبه گشته، لاجرم آن را مساله اى لفظى و مربوط به لغت پنداشته اند. حتى بعضى از ايشان، در مقام استدلال بر رأى خود، به قول شاعر كه گفته است:
بَنُونَا بَنُو أبنَائِنَا وَ بَنَاتُنَا * بَنُوهُنَّ أبنَاءَ الرِّجَالِ الأبَاعِدِ
و يا به قول آن ديگرى كه گفته است:
وَ إنَّمَا أُمَّهَاتُ النَّاسِ أوعِيَةٌ * مُستَودَعَاتٌ وَ لِلأنسَابِ آبَاءٌ
تمسك جسته اند. و اين خود اشتباهى است بزرگ. براى اين كه اين مسأله، مسأله اى است حقوقى و اجتماعى و مربوط است به مسأله قرابت، كه هر ملت و قومى در تحديد حدود آن و اين كه چه كسانى جزو اقرباى انسان اند، عقيده اى دارد.
بعضى از اقوام و ملل، زن را داخل در قرابت مى دانند و بعضى نمى دانند. بعضى دخترزاده را اولاد مى دانند و بعضى نمى دانند. بعضى قرابت را مختص به ولادت مى دانند و بعضى آن را منحصر به اين مسير ندانسته، فرزند ادعايى را نيز از اقربا مى خوانند، و اين ربطى به لغت ندارد.
مثلا اگر اعراب دوران جاهليت بر خلاف ساير اقوام، به طور كلى، براى زنان قرابت قانونى ناشى از وراثت قائل نبودند و خويشاوندى زنان را طبيعى مى دانستند، اثرش تنها در ازدواج و در مسأله نفقه دادن است و همچنين براى دخترزادگان قائل به قرابت و خويشاوندى نبودند، و همان طورى كه در شعر بالا منعكس شده، آنان را اولاد بيگانگان مى پنداشتند و در مقابل، پسر خوانده ها و برادر خوانده ها را، پسر و برادر مى دانستند، از اين جهت نبود كه لغت، دخترزاده را اولاد نمى داند و برادر خوانده را برادر مى داند، بلكه همان طورى كه گفته شد، رسومى اجتماعى بوده كه از ملل و اقوام ديگر، از قبيل ايران و روم كه مهد تمدن آن روز بودند، اقتباس كرده اند.
و اما اسلام، پاره اى از اين حقوق و رسوم اجتماعى را لغو نمود. مثلا در باره قرابت ادّعايى فرمود: «وَ مَا جَعَلَ أدعِيَاءَكُم أبنَاءَكُم»، و به زنان قرابت قانونى داده و آثار قرابت قانونى را در حق آنان جارى ساخت، و اولاد دختر را اولاد قانونى و داراى قرابت قانونى دانسته و در اين باره در آيه ارث فرموده:
«يُوصِيكُمُ اللهُ فِى أولَادِكُم لِلذَّكَرِ مِثلُ حَظِّ الأُنثَيَين...». و نيز فرموده: «لِلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الوَالِدَانِ وَ الأقرَبُونَ وَ لِلنِّسَاءِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الوَالِدَانِ وَ الأقرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنهُ أو كَثُرَ».
و نيز، در آيه محرّمات نكاح فرموده: «حُرِّمَت عَلَيكُم أمَّهَاتُكُم وَ بَنَاتُكُم»، تا آن جا كه مى فرمايد: «وَ أُحِلَّ لَكُم مَا وَرَاءَ ذَلِكُم». چون در اين آيه به طورى كه مى بينيد، دختر دختر را، دختر خود انسان دانسته و اولاد دختران را اولاد ناميده. در آيه مورد بحث هم به همين ملاحظه فرموده: «وَ يَحيَى وَ عِيسَى وَ إليَاسَ...»، و عيسى «عليه السلام» را كه اتصالش به ابراهيم و يا نوح «عليهما السلام» جز از ناحيه مادر نبوده، ذرّيه ابراهيم و يا نوح «عليهما السلام» شمرده است.
دلایل قرآنی ائمّه «ع»، بر اثبات اين كه دخترزاده، اولاد به شمار مى رود
امامان اهل بيت «عليهم السلام» نيز، با همين آيه و همچنين آيه محرّمات نكاح و آيه مباهله استدلال كرده اند بر اين كه: دختر زادۀ انسان نيز، اولاد انسان است. گو اين كه ائمّه «عليهم السلام»، اين استدلال را در خصوص فرزندان فاطمه «عليها السلام» كرده اند، وليكن ادلّه اى را كه آورده اند، عام است.
حضرت امام باقر «عليه السلام»، استدلال ديگرى در اين باره دارد كه از ادلّه گذشته صريح تر است، و اين استدلال را، شيخ كلينى «رضى اللّه عنه»، به سند خود، از عبدالصمد بن بشير، از ابى الجارود روايت كرده كه گفت:
حضرت ابوجعفر «عليه السلام» به من فرمود: اى ابى الجارود! مردم، در باره حسن و حسين «عليهما السلام» به شما چه مى گويند؟
عرض كردم: عقيده ما را در اين كه آن دو بزرگوار، فرزندان رسول خدايند، انكار مى كنند.
فرمود: شما عليه ايشان به چه دليلى تمسك مى جوييد؟
عرض كردم: به فرموده خداى تعالى كه در باره عيسى بن مريم فرموده: «وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيمَانَ وَ أيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسَى وَ هَارُونَ وَ كَذَلِكَ نَجزِى المُحسِنِينَ * وَ زَكَرِيَّا وَ يَحيَى وَ عِيسَى»، و با اين كه عيسى «عليه السلام» پدر نداشت، او را ذرّيه نوح «عليه السلام» خوانده.
حضرت فرمود: ايشان در جواب اين استدلال شما، چه مى گويند؟
عرض كردم: مى گويند عيسى «عليه السلام» را ذرّيه نوح «عليه السلام» ناميدن، دليل بر اين نيست كه هر دخترزاده اى، ذرّيه و فرزند محسوب مى شود. براى اين كه عيسى «عليه السلام»، جزو استثنائيات خلقت است. لذا از آن جايى كه پدر نداشته تا از مسير صلب به نوح بپيوندد، ناگزير قرآن او را از راه رحم، ذرّيه نوح «عليه السلام» دانسته.
امام فرمود: شما در جواب چه مى گويید؟
عرض كردم: ما به آيه: «قُل تَعَالَوا نَدعُ أبنَائَنَا وَ أبنَاءَكُم وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُم وَ أنفُسَنَا وَ أنفُسَكُم» استدلال مى كنيم. فرمود: ايشان چه مى گويند؟
عرض كردم: مى گويند: در كلام عرب بسا مى شود كه گوينده، فرزندان غير را، فرزند خود مى نامد.
آنگاه حضرت فرمود: اينك، من دليلى از قرآن كريم به شما مى آموزم، كه بر حسب آن دليل، حسن و حسين «عليهما السلام»، از صُلب رسول خدايند، و كسى آن دليل را انكار نمى كند، مگر اين كه كافر مى شود.
پرسيدم: فدايت شوم! آن دليل در كجاى قرآن است؟
فرمود: آيه «حُرِّمَت عَلَيكُم أُمَّهَاتُكُم وَ بَنَاتُكُم وَ أخَوَاتُكُم...» است. آنگاه آيه را تلاوت فرمود، تا رسيد به جملۀ «وَ حَلَائِلُ أبنَائِكُمُ الَّذِينَ مِن أصلَابِكُم».
سپس فرمود: اى ابا جارود! آيا رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مى توانست با همسران حسن و حسين «عليهما السلام» ازدواج كند؟ اگر مخالفان بگويند آرى مى توانست، قطعا دروغ گفته و فاسق شده اند. و اگر اعتراف كنند به اين كه نمى توانست، پس اعتراف كرده اند به اين كه حسن و حسين «عليهما السلام»، از صُلب پيغمبر اكرم هستند.
مؤلف: مرحوم قمى نيز، روايتى قريب به اين مضمون در تفسير خود آورده.
و كوتاه سخن: اين مسأله، يك مسأله لفظى و لغوى نيست تا در جواب بگويند عرب، دخترزاده را اولاد نمى خواند، و آنگاه شعر شاعر را دليل بر گفته خود قرار دهند، بلكه مسأله اى است حقوقى و اجتماعى، كه دين اسلام آن را معتبر شمرده است.
آرى، اسلام زنان را، علاوه بر قرابت طبيعى كه عرب ها و ساير ملل براى ايشان قائل بودند، قرابت قانونى نيز داده، و همچنين در قوانين حقوقی اش، دخترزادگان را اولاد شمرده و رشته نَسَب را همان طورى كه از ناحيه مردان جارى است، از ناحيه زنان نيز جارى مى داند، و در عوض، اتصال نَسَبى را كه اعراب از راه ادّعا و از راه زنا نيز معتبر مى دانستند، لغو كرده، و پيغمبر گرامی اش، در روايتى كه هم شيعه و هم سنّى آن را روايت كرده اند، فرموده: «الوَلَدُ لِلفَرَاشِ وَ لِلعَاهِرِ الحَجَرُ».
چيزى كه هست، سهل انگارى در امر دين و در فهميدن حقايق دينى، اين حقيقت را از ياد مخالفان اين قضيه برده، فكر نمى كنند چطور ممكن است حسن و حسين، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و يا هر دخترزاده اى از پدر و مادرش ارث ببرد و همسرش بر او حرام باشد و در عين حال، اولاد او شمرده نشود؟
البته نفوذ حكومت هايى كه در صدر اسلام روى كار آمدند، در اين فراموشى بى تأثير نبوده، و ما بحث در اين موضوع را (در جلد سوم اين ترجمه)، در ذيل آيه تحريم گذرانديم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |