تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۲۹

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



نهايت عبوديت و ادب بندگى عیسی «ع»، در پاسخ به خداوند

« سُبْحَانَك مَا يَكُونُ لى أَنْ أَقُولَ مَا لَيْس لى بِحَقٍّ ... »:

اين آيه و آيه بعدش، جواب مسيح است از سؤالى كه از او شد، و همان طورى كه گفتيم، آن جناب در پاسخ خود، ادب عجيبى به كار برده است، زيرا وقتى ناگهان و بدون انتظار از پروردگار خود مى شنود كه نسبتى به ساحت مقدس او داده اند كه سزاوار و لايق مقام قدس و ساحت جلال و عظمت او نيست، و آن نسبت عبارت است از: «اتخاذ مردم معبودها و شركاء براى خداى سبحان»، لذا در آغاز سخن، خداى خود را تسبيح و تقديس مى نمايد.

آرى، ادب عبوديت اقتضا مى كند كه بنده، در چنين موقعى، پروردگار خود را از چيزهایى كه سزاوار نيست درباره وى بشنود و يا تصور آن را به خود راه دهد، تقديس نموده و او را از آن نسبت هاى ناروا منزّه سازد، چنان كه خود پروردگار هم، در كلام خود، بندگان خود را به چنين ادبى تأديب كرده و فرموده: «وَ قَالُوا اتَّخَذَ الرَّحمَانُ وَلَداً سُبحَانَهُ». و نيز فرموده: «وَ يَجعَلُونَ لِلّهِ البَنَاتِ سُبحَانَهُ».

مسيح «عليه السلام»، پس از تسبيح خداى تعالى، چيزى را كه خداوند از انتسابش به وى پرسش نموده و آن اين بوده كه: «به مردم گفته باشد غير از خدا، مرا و مادرم را هم، دو معبود بگيريد»، انكار نمود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۵۳

البته مستقيما، خود آن نسبت را انكار نكرد، بلكه به منظور مبالغه در تنزيه خداوند، آن را به نفى سببش، نفى و انكار نمود. چون اگر مى گفت: «من چنين حرفى نزده ام و يا چنين كارى نكرده ام»، فهميده مى شد كه چنين كارى ممكن هست كه از وى سر زده باشد، وليكن او به اختيار خود نكرده. به خلاف اين كه سبب آن را نفى كند و بگويد: «شايسته نيست براى من كه چنين چيزى را كه حق نيست، بگويم»، كه در اين صورت چيزى را نفى كرده كه گفتار مزبور، موقوف بر آن است و آن، اين است:

اولا: اين كه اين گفتار صحيح و حق باشد. و ثانيا: مسيح مجاز در گفتن آن هم باشد. وقتى حق بودن آن را نفى كند، گفتن خود را هم به طور رساتر و بهترى نفى كرده. نظير اين كه مولایى به عبد خود بگويد: «چرا كارى را كه نگفته ام، انجام دادى»، كه اگر جواب دهد: «من نكرده ام»، چيزى را نفى كرده كه در مظنّۀ وقوع بوده و او نكرده. ولى اگر بگويد: «من عاجزتر از آنم كه چنين مخالفتى مرتكب شوم»، سبب را - كه همان قدرت و امكان است - نفى كرده و گفته است: اين عمل، از اصل امكان ندارد كه از كسى سر بزند، تا چه رسد به اين كه از من سر زده باشد.

و اين كه مسيح گفت: «مَا يَكُونُ لِى أن أقُولَ مَا لَيسَ لِى بِحَقٍّ»، اگر كلمۀ «يَكُونُ» را ناقصه بگيريم، در اين صورت، جملۀ «أن أقُولَ»، اسم آن و كلمۀ «لِى»، خبرش خواهد بود، و چون لام «لِى»، لام مِلكى است، معنايش چنين مى شود: من قادر نيستم مردم را مالك چيزى كنم كه خود مالك آن نيستم، و آن، عبارت است از گفتن چيزى كه حق نيست.

و اگر كلمۀ مزبور را تامّه بگيريم، بنابر اين لفظ «لِى»، از متعلقات آن و جملۀ «أن يَقُولُ»، فاعل آن خواهد بود و معناى آيه چنين خواهد شد كه: «قول به غير حق، از من سر نمى زند». وليكن وجه و احتمال اول، به ذهن نزديك تر است، و در هر حال، كلام مسيح اين معنا را افاده مى كند كه فعل به نفى سببش، نفى شده.

«إن كُنتُ قُلتُهُ فَقَد عَلِمتَهُ » - نفى ديگرى است براى آن گفتارى كه صدورش از مسيح سؤال شده. در اين جا هم، صريحا آن را نفى نكرده، بلكه لازمۀ آن را، كه همان علم خداى تعالى باشد، نفى نموده. چه لازمۀ صدور آن از مسيح، اين است كه خداى تعالى عالم به آن باشد. زيرا خداى تعالى، كسى است كه چيزى در آسمان و زمين بر او پوشيده نيست و او، كسى است كه قائم است بر هر نفس و بر هر عملى كه آن نفس انجام مى دهد. كسى است كه بر هر چيزى «محيط» است.

اين فقره از كلمات مسيح، متضمن چند نكته است:

يكى اين كه: دليل آن همراهش ذكر شده و تنها به ذكر ادّعا اكتفا نشده است. ديگر اين كه: إشعار دارد بر اين كه تنها چيزى كه مسيح «عليه السلام» در كارها و گفتارهايش ملاحظه مى كند، علم خداى سبحان است و بس، و هيچ گونه اعتبار و اعتنایى به علم و جهل غيرخدا از مخلوقات قائل نيست، و كارى به علم و جهل شان ندارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۵۴

به عبارت واضح تر، اين كه: به طور كلّى، سؤال در جایى صحيح است كه سائل، يا خود را جاهل بداند و بخواهد به اين وسيله، از خود دفع جهل نموده و نسبت به مورد سؤال اطلاع پيدا كند. يا اگر خود را جاهل نمى داند، بخواهد با اين سؤال، از جاهل ديگرى رفع جهل نموده و او را به واقع قضيه مورد سؤال واقف سازد، كما اين كه نوع سؤالاتى كه در كلام پروردگار واقع شده، از همين باب است.

و از همين جهت، مسيح «عليه السلام» در جوابى كه در مثل چنين مقامى داده كه: «اگر من گفته بودم، تو دانسته بودى»، امر را به علم خداى تعالى ارجاع داده و إشعار داشته بر اين كه در افعال و اقوالش، چيزى را جز علم خداى تعالى معتبر نمى داند. آنگاه با جملات: «تَعلَمُ مَا فِى نَفسِى وَ لَا أعلَمُ مَا فِى نَفسِكَ إنَّكَ أنتَ عَلَّامُ الغُيُوب»؛ علم خداى خود را از اين كه دستخوش جهل و آميخته با آن شود، منزّه نموده است.

فقط علم خداى سبحان معتبر است و علم جز او را، بها و اعتبارى نيست

اين كلام، گرچه خود ثناى ديگرى است، ليكن غرض از آن در اين مقام ثنا نيست، چون مقام، مقام ثنا نيست، بلكه تبرّى از نسبتى است كه به وى داده شده. پس اين كه گفت: «تَعلَمُ مَا فِى نَفسِى»، توضيح مى دهد مقدار نفوذ علم بارى تعالى را، كه در جملۀ «إن كُنتُ قُلتُهُ فَقَد عَلِمتُهَ» از آن اسم برده و بيان مى كند كه در روز قيامت، علم خداى تعالى، كه پادشاه حقيقى است، از قبيل علمى كه پادشاهان از راه گزارشات مملكت به احوال رعيت خود پيدا مى كنند، نيست، و خداوند مانند آنان كه به پاره اى از احوال رعيت عالم و نسبت به پاره اى جاهل و حال بعضى از رعايا را مستحضر و از حال بعضى ديگر غافل اند، نيست، بلكه خداى سبحان، لطيف و خبير به هر چيز است كه از آن جمله، خصوص نفس عيسى بن مريم است، باز هم هنوز بيان مسيح درباره علم حق تعالى استيفا نشده، زيرا خداى سبحان، عالِم است به هر چيز، ليكن نه چون علم يكى از ما به ديگرى و علم آن ديگرى به ما، بلكه او آنچه را كه مى داند، به احاطه مى داند، و بدون اين كه چيزى به او احاطه يابد: «وَ لَا يُحِيطُونَ بِهِ عِلماً».

پس خداى تعالى، معبودی است نامحدود و برخلاف او، هر چيزى محدود و مقدّر است، به طورى كه از حدود خود نمى تواند تجاوز كند، از همين جهت، مسيح «عليه السلام»، براى اين كه حق مطلب را ادا كرده باشد، جمله ديگرى را ضميمه كرد و آن، اين بود كه گفت: «وَ لَا أعلَمُ مَا فِى نَفسِك».

اما اين كه گفت: «إنَّكَ أنتَ عَلَّامُ الغُيُوب» و خواست تا با اين جمله، علت جمله قبلى را كه گفت: «تَعلَمُ مَا فِى نَفسِى» بيان نموده، از جهت ديگرى حق مطلب را بهتر و بيشتر ادا كند، و آن جهت، دفع توهمى است كه ممكن است كسى به خود راه دهد و خيال كند علم خدا، تنها منحصر است به مابين او و بنده اش مسيح، و شامل هر چيزى نمى شود.

براى دفع اين توهم گفت: «إنَّكَ أنتَ عَلَّامُ الغُيُوب». يعنى: علم تامّ به جميع غيب ها، منحصرا از آنِ خداى عالم است. هر چيزى كه براى يك موجودى حاضر و براى ساير موجودات غايب است، همان چيز براى خدا حاضر است و او، محيط به آن است و لازمۀ اين مطلب، اين است كه چيزى نتواند به غيب چيز ديگرى كه خدا عالِم به آن است و نه به غيب خود پروردگار راه يابد. براى اين كه او، خود مخلوقى است محدود كه نمى تواند از طورى كه آفريده و تحديد شده، تجاوز نمايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۵۵

پس تنها خداى سبحان، علّامُ الغيوب است، و هيچ چيزى به جز خدا عالِم به غيب ها نيست، نه همه غيب ها و نه بعضى از آن ها. علاوه بر اين، اگر هم فرض شود كه كسى (مانند انبياء و اولياء) به چيزى از غيب خدا احاطه يابد، باز هم محيط حقيقى نيست، زيرا اگر در اين فرض، خداوند به آنچه او احاطه يافته، احاطه داشته باشد، پس باز آن شخص محيط نيست، بلكه محاط به احاطه خدا است، و خداوند است كه مشيتش، تعلق گرفته او را به بعضى از غيب هاى خود احاطه دهد، و معلوم است كه آن شخص، به اين موهبت و ملكى كه خدا به او ارزانى داشته، از ملك خدا بيرون نرفته است. كما اين كه فرمود: «وَ لَا يُحِيطُونَ بِشَئٍ مِن عِلمِهِ إلَّا بِمَا شَاءَ». و اگر - العياذ بالله - خداوند احاطه به آن نداشته باشد، در اين صورت محدود و مخلوقى بيش نيست و خداوند بزرگتر از آن است كه مخلوق و محدود باشد: «تَعَالَى اللهُ عَن ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً».

« مَا قُلْتُ لهَُمْ إِلّا مَا أَمَرْتَنى بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبّى وَ رَبَّكُمْ »:

مسيح «عليه السلام»، پس از آن كه نسبت مزبور را از راه نفى سبب از خود نفى نمود، اينك مجددا از طريق بيان وظيفه و اين كه از وظيفه خود تخطى نكرده، آن را نفى كرده و عرض مى كند: «مَا قُلتُ لَهُم إلّا مَا أمَرتَنِى بِهِ...: من به آنان نگفتم، مگر آنچه را كه تو به من دستور دادى»، كلام خود را به طريق نفى و اثبات ادا كرده، تا افاده حصر نموده بر جواب پروردگار و نفى آنچه از او سؤال شده دلالت كند، و با جملۀ «أن اعبُدُوا اللهَ»، وظيفه خود را تفسير كرد، و با جملۀ «رَبِّى وَ رَبَّكُم»، خداى خود را توصيف نمود تا كمترين شبهه و توهمى در اين كه او بنده ای است فرستاده شده از طرف خدایى كه پروردگار او و همه مردم است و رسولى است كه مردم را به سوى خداى واحد بى شريك دعوت مى كند، باقى نماند.

آرى، مسيح «عليه السلام» - به طورى كه قرآن شريف از او حكايت كرده - هميشه مردم را همين طور صريح و روشن به توحيد دعوت مى نموده. از جمله كلمات او، به نقل قرآن، اين آيه است: «إنَّ اللهَ هُوَ رَبِّى وَ رَبُّكُم فَاعبُدُوهُ هَذَا صِرَاطً مُستَقِيم». و نيز اين آيه است: «وَ إنَّ اللهَ رَبّى وَ رَبُّكُم فَاعبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُستَقِيمٌ».

« وَ كُنتَ عَلَيهِمْ شَهِيداً مَّا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنى كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيهِمْ وَ أَنتَ عَلى كُلِّ شَئٍ شَهِيدٌ »:

در اين كلام نيز، وظيفه ديگرى را كه از جانب خداى سبحان به عهده دارد، بيان نموده و آن، شهادت بر اعمال است، چنان كه آيه شريفه زير هم، به آن اشاره مى كند: «وَ يَومَ القِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيهِم شَهِيداً»، مسيح «عليه السلام»، در اين فقره از كلام خود عرض مى كند: «من در بين امت خود، وظيفه اى جز رسالت به سوى آن ها و گواهى بر رفتارشان نداشتم»، رسالت را به روشن ترين وجهى كه ممكن بود، انجام دادم و تا مدتى كه در بين آنان بودم، شاهد و ناظر اعمالشان هم بودم و به هيچ وجه از وظيفه اى كه برايم مقرر فرمودى، تخطّى نكردم.

بنابراين، من از اين كه به آن ها گفته باشم: مرا و مادرم را جز خدا دو معبود بگيريد، برى و منزّه هستم.

«فَلَمَّا تَوَفَّيتَنِى كُنتَ أنتَ الرَّقِيبَ عَلَيهِم» - «رُقُوب» و «رقابه»، به معناى حفظ است، و در اين جا، مقصود از آن، محافظت و مراقبت بر اعمال است و گويا غرض از تبديل لفظ «شهيد» به «رقيب»، احتراز از تكرار لفظ شهيد بوده. چون بعدا در جملۀ «وَ أنتَ عَلَى كُلّ شَئٍ شَهِيد»، لفظ شهيد ذكر مى شود. نكته اى هم كه اقتضا كند خصوص اين لفظ تكرار شود، در بين نبوده.

سياق جملۀ «وَ كُنتَ أنتَ الرَّقِيبَ عَلَيهِم» افاده حصر مى كند و لازمۀ آن، اين است كه:

خداوند هم در ايام زندگى عيسى و هم بعد از او «شهيد» باشد. پس آن ايامى هم كه عيسى، شهيد و ناظر بر امت بوده، به طور مستقل نبوده، بلكه در حقيقت واسطه در شهادت بوده. نظير ساير تدبيرات الهى كه مدبّر به استقلال خود اوست، و گاهى بعضى از بندگان خود را موكّل بر بعضى از امور مى نمايد، و او، خود بر همه امور از قبيل رزق، زنده كردن، ميراندن، حفظ، دعوت بندگان و هدايت آنان و امثال آن وكيل است.

آيات شريفه قرآن هم در اين باره بسيار زياد است، و فعلا حاجتى به نقل آن ها نيست.

بیان حقيقت شهادت، در آیه شریفه: «وَ أنتَ عَلَى كُلّ شَئٍ شَهِيد»

خود مسيح «عليه السلام» هم دنبال جملۀ «فَلَمَّا تَوَفَّيتَنِى كُنتَ أنتَ الرَّقِيبَ عَلَيهِم» عرض كرد: «وَ أنتَ عَلَى كُلّ شَئٍ شَهِيد: و تو بر هر چيزى شاهد و ناظرى»، تا دلالت كند بر اين كه شهادتى هم كه او در ايام زندگى خود متصدى آن بود، حصّه ناچيزى بود از شهادت عامّه مطلقه اى كه خداى تعالى بر هر چيز دارد. چون حق تعالى، نه تنها «شاهد» بر اعمال، آن هم تنها اعمال امت مسيح «عليه السلام» است، بلكه هم، شاهد بر اعيان همه موجودات است و هم بر اعمال آن هاست، كه از آن جمله است اعمال بندگانش، و از آن جمله است اعمال امت مسيح. چه اعمالى كه در زمان مسيح مى كرده اند، و چه اعمالى كه بعد از وى انجام مى داده اند. پس خداى تعالى هم، با وجود شهداء و هم بدون آنان، «شهيد» است.

و از اين جا روشن مى شود كه حصر مزبور در حق خداى تعالى، صادق است، اگرچه شهداى ديگر هم از قبيل مسيح باشند كه شهادت دهند. و گرنه، اگر مثلا شاهد بودن مسيح مضرّ به اين حصر بود، خود مسيح با اين كه مى دانست بعد از او، پيغمبران و شهداى ديگرى هم خواهند بود، شهادت بعد از خود را، حصر در خداى تعالى نمى كرد. دليل اين كه مى دانست بعد از او، پيغمبر و شهيد ديگر خواهد آمد، بشارتى است كه خود او بر آمدن رسول خدا «صلى الله عليه و آله» داده، و قرآن كريم، آن را از او حكايت نموده و فرموده: «يَا بَنِى إسرَائِيلَ إنّى رَسُولُ اللهِ إلَيكُم مُصَدِّقاً لِمَا بَينَ يَدَىَّ مِنَ التَّورَية وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأتِى مِن بَعدِى اسمُهُ أحمَد»، و در اين كه مانند مسيح، «شهيد» است، در قرآن كريم فرموده: «وَ جِئنَا بِكَ عَلَى هَؤُلَاءِ شَهِيداً».

علاوه بر اين كه در صحت حصر مسيح، همين بس كه قرآن آن را حكايت نموده و بر آن صحه گذاشته و آن را ابطال نكرده است. پس اشكالى نيست در اين كه تنها خداى سبحان، «شهيد» است و بس، اگرچه شهدائى هم باشند، به اين معنا كه حقيقت شهادت، تنها از آنِ خداى سبحان است، چنان كه حقيقت هر كمالى از آنِ اوست، و اگر غير خدا كسى چيزى از كمالات و خيرات را داراست، خداوند به او تمليك كرده و اين تمليك هم، نظير تمليك هاى ما نيست كه اگر چيزى به كسى تمليك كنيم، ديگر داراى آن چيز نيستيم.

آرى، خداى تعالى چنان نيست كه اگر به كسى چيزى تمليك كند، باعث شود كه خود، مالك آن نباشد. گويا آيه شريفه محتاج به توضيح بيشترى نباشد، و بر خواننده محترم است كه در اطراف آنچه گفته شد، تدبر نمايد.

پس از اين دو آيه شريفه، كه حال مسيح «عليه السلام» را حكايت مى كند، معلوم شد كه ساحت مقدس آن جناب از اين خرافات، كه ملت مسيح در حق وى مى گويند، برى و منزّه است و وى، مسؤول آنچه مى گويند و مى كنند، نيست. و لذا خود مسيح در آخر كلامش عرض كرد: «إن تُعَذِّبهُم فَإنَّهُم عِبَادُكَ...».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۵۸

« إِن تُعَذِّبهُمْ فَإِنّهُمْ عِبَادُك وَ إِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّك أَنت الْعَزِيزُ الحَْكِيمُ»:

پس از آن كه با حجتى كه اقامه كرد، روشن نمود كه او نسبت به مردم وظيفه اى جز اداى رسالت و قيام بر امر شهادت نداشته و در ايام زندگی اش، كارى جز انجام اين دو وظيفه نكرده و پيرامون كارهايى كه حق او نبوده، نگشته و او، مسؤول حرف ها و اعتقادات كفرآميز ملت خود نيست، روشن شد كه آن جناب، از حكم الهى كه متعلق است به امت وى بر كنار است، لذا بدون اين كه چيزى به كلام قبلی اش پيوند دهد و متفرع بر آن كند، حرف تازه اى زد و آن، اين بود كه اگر عذابشان كنى، بندگان تو هستند.

بنابراين، آيه شريفه، بى مناسبت نيست كه جایگزين بيان سابق شود. براى اين كه مفاد آيه هم، همين است كه اگر سرانجام كار امت من، به چنين شرك و كفر رسوا و مفتضحى كشيد، من كه پيغمبر آنان بودم، هيچ تقصيرى نداشتم و هيچ تعهدى درباره آن به گردنم نيست. براى اين كه در كارشان مداخله نداشتم، تا اين كه حكمى كه تو - اى پروردگار - بين خودت و آنان دارى، شامل من هم بشود. اين امت من و اين حكم تو، هر طور كه مى خواهى، در آنان حكم كن. اگر بخواهى آنان را مشمول حكمى كه درباره كسانى كه به تو شرك مى ورزند، قرار داده و در آتش بسوزانى، بندگان تو هستند، و اختيار و تديير امرشان، به دست توست، مى توانى بر ايشان خشم كنى، چون تویى مولاى حقيقى، و اختيار امر بنده، به دست مولاى اوست.

و اگر بخواهى اثر اين ظلم عظيمى كه كرده اند، محو ساخته و به اين وسيله، از ايشان درگذرى، باز هم تويى عزيز و حكيم، و براى توست حقيقت عزّت و حكمت، و عزيز (كسى كه در دارایى و قدرت، مافوق ندارد).

مخصوصا وقتى كه حكيم (كسى كه اقدام به امرى نمى كند مگر وقتى كه اقدام در آن سزاوار باشد) هم باشد، مى تواند گناه و ظلم را هرچه هم كه بزرگ باشد، ببخشد، زيرا عزت و حكمت وقتى در كسى دست به هم داد، قدرت ديگرى باقى نمى گذارد كه عليه او قيام كند، يا در كارهايش عيبجویى و خرده گيرى نمايد.

نكاتى چند در آیه: «إن تُعَذِّبهُم فَإنَّهُم عِبَادُكَ وَ إن تَغفِر لَهُم فَإنَّكَ أنتَ العَزِيزُ الحُكِيمُ»

از بيان گذشته، چند نكته به خوبى روشن گرديد:

يكى اين كه: جملۀ «فَإنَّهُم عِبَادُك: آن ها بندگان تو هستند»، به منزله اين است كه گفته باشد: «فَإنَّكَ مَولَيهُمُ الحَقّ: تو مولاى حقيقى آن هایى»، چنان كه روش قرآن هم، همين طور است كه بعد از ذكر افعال خدا، اسماى حضرتش را ذكر مى كند و در آخر، همين آيه هم ذكر نموده.

نكته دوم اين كه: جملۀ «فَإنَّكَ أنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ»، در مقام افادۀ حصر عزّت و حكمت براى خداوند نيست، بلكه آوردن ضمير فصل «أنتَ» و در آوردن «الف» و «لام» بر خبر، براى افادۀ تأكيد است، و برگشت معناى آيه، به اين است كه: عزت و حكمت تو، مطلبى است كه جاى هيچ ترديد نيست، پس اگر آنان را ببخشى، مجالى براى هيچ گونه اعتراض بر تو نيست.

نكته سوم اين كه: چون اين مقام، يعنى مشافهه و تكلم عيسى بن مريم با پروردگار خود، مقام ظهور عظمت الهى بود، عظمتى كه هيچ موجودى تاب مقاومت در برابر آن را ندارد. از اين رو، جا دارد منتها درجه ذلت عبوديت در چنين مقامى رعايت بشود، به اين معنا كه از كرشمه و ناز كردن و پر حرف زدن و يا با خواهش و تمنا در امور مولا مداخله كردن اجتناب شود.

از همين جهت، مسيح «عليه السلام» عرض كرد: «وَ إن تَغفِر لَهُم فَإنَّكَ أنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ»، و نگفت: «فَإنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ»، براى همين كه گفتيم جلوه و ظهور عظمت حق و سطوت الهى كه قاهر و غالب بر هر چيز است، چنان چشم و دل بنده را پر مى كند كه مجالى جز براى التجاى به او و به خرج دادن تنها سرمايه خود، يعنى ذلت عبوديت و مسكنت بندگى و مملوكيت به تمام معناى خود، برايش باقى نمى گذارد. در يك چنين موقفى، چه جاى پر حرفى و يا خواهش ‍ است، بلكه در اين مقام پر حرفى كردن، خود گناه بسيار بزرگى است.

خواهى گفت: اگر چنين است، پس چرا حضرت ابراهيم «عليه السلام» عرض كرد: «فَمَن تَبِعَنِى فَإنَّهُ مِنِّى وَ مَن عَصَانِى فَإنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ»، جا داشت آن جناب هم، مانند مسيح عرض كند: تو عزيز و حكيمى؟

جواب اين است كه: مقام ابراهيم در اين گفتار، مقام مشافهه و گفت و شنود و سؤال و جواب با خداوند نبود، بلكه تنها مقام دعا و خواهش بود، و البته بنده در چنين مقامى، بايد كه دل را تا آن جا كه مى تواند، سرشار از رحمت الهى سازد و با يك دنيا اميد دعا كند.

« قَالَ اللَّهُ هَذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ»:

اين جمله، در مقام امضاء و تصديق گفته هاى عيسى بن مريم «عليه السلام» است، البته نه به صراحت، بلكه به طور كنايه. چون قرينه مقاميه، مطلب را مى رسانده و حاجتى به تصريح مسيح نبوده.

و مراد از «صدق صادقين»، صداقت ايشان است در دنيا، نه در آخرت. به دليل اين كه دنبال آن فرمود: «لَهُم جَنَّاتٌ تَجرِى مِن تَحتِهَا الأنهَار...»، و روشن است كه اين جنّات، پاداشى است از طرف خداى تعالى، در برابر صداقت شان در دنيا، و نفعى هم كه فرمود عايد شان مى شود، همين «جنّات» است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۶۰

براى اين كه «صداقت» در آخرت و همچنين ساير اعمال و احوال آدمى در آن روز، پاداشى كه اعمال دنيا دارد، ندارد. چون در آخرت، تكليف نيست و پاداش، فرع تكليف است. آخرت، تنها جاى حساب و پاداش و دنيا، تنها جاى عمل و تكليف است.

چنانكه قرآن در اين باره فرموده: «يَومَ يَقُومُ الحِسَابُ». و نيز فرموده: «اليَومَ تُجزَونَ مَا كُنتُم تُعمَلُونَ». و نيز فرموده: «إنَّمَا هَذِهِ الحَيَوةُ الدُّنيَا مَتَاعٌ وَ إنَّ الآخِرَةَ هِىَ دَارُ القَرَار». آنچه را كه مسيح «عليه السلام» از احوال خود در دنيا ذكر كرد، هم عبارت بود از گفتارهايش و هم اعمالى كه كرده، و معلوم است كه تقرير و تصديق خداى تعالى، هم تصديق قول اوست و هم فعل او. پس صادقانى در آخرت از صدق خود منتفع و جنات موعود به آنان داده مى شود و همچنين، راضى و مرضىّ و فائز به رستگارى عظيم اند، كه هم در قول صادق باشند و هم در فعل.

علاوه بر اين، «صداقت» در قول، خود مستلزم صداقت در فعل، يعنى صراحت و پاكى از نفاق هم هست، و صداقت در قول، خواه ناخواه، كار انسان را به صلاح و سداد مى كشاند.

چنان كه در روايت نيز وارد شده كه: مردى از صحرانشين ها از رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، وصيت و موعظه اى خواست. حضرت، او را تنها به اين وصيت كرد كه دروغ نگويد.

آن مرد، خودش اظهار كرد كه: عمل به اين يك نصيحت براى جلوگيرى از همه گناهان، كافى است، زيرا هيچ گناهى پيش نمى آيد، مگر اين كه آدمى به ياد اين نصيحت افتاده، فكر مى كند اگر مرتكب آن شود، آنگاه از او بپرسند: آيا تو چنين كارى كرده اى، جز اين چاره ندارد كه راست بگويد و اعتراف كند و همه مردم را به آلودگى خود خبردار سازد، و ناچار از ترس اين رسوایى، از ارتكاب آن خوددارى مى كند.

«لهَُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الاَنْهارُ خالِدِينَ فِيهَا أَبَداً رَضىَ اللَّهُ عَنهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذَلِك الْفَوْزُ الْعَظِيمُ»:

خداوند از آنان راضى است براى آن صداقت هایى كه در دنيا از خود نشان دادند، و آنان از خدا راضى هستند، براى آن ثواب هایى كه به ايشان مرحمت فرمود. در اين آيه، خوشنودى را متعلق به خود بندگان راستگوى خود نمود، نه به راستگویى شان، به خلاف آيه «وَ رَضِىَ لَهُ قَولاً». و آيه شريفه «وَ ان تَشكُرُوا يَرضَهُ لَكُم»، كه رضايت را متعلق به عمل نموده، و بين اين دو قسم تعبير، فرق روشنى است. چه خشنودى از عمل، به اين است كه از ديدن آن، چهره در هم نكشد و از آن نفرت نكند. و چه بسا دشمن انسان، كار پسنديده اى كند، در حالى كه خود او، مورد نفرت است و به عكس دوست انسان، كار ناشايستى مرتكب شود، در حالى كه خودش محبوب انسان باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۶۱

معناى رضايت پروردگار از بنده، و آثار اين رضايت

پس این که فرمود: «رَضِىَ اللهُ عَنهُم»، دلالت مى كند بر اين كه خداى تعالى، نه تنها از صداقت صادقين خوشنود است، بلكه از خود آنان نيز راضى است، و معلوم است كه خوشنودى خدا، وقتى به خود آنان تعلق مى گيرد، كه غرضش از خلقت شان حاصل شده باشد و غرض از خلقت را، در آيه: «مَا خَلَقتُ الجِنَّ وَ الإنسَ إلَّا لِيَعبُدُون» بيان فرموده.

پس غرض پروردگار از خلقت انسان، همان «عبوديت» است. وقتى خداى سبحان از كسى - نه تنها از عملش - خوشنود مى شود، كه نفس او، مَثَل اعلاى عبوديت باشد. يعنى خود را بنده كسى بداند كه مربّى هر چيزى است، خود را و هيچ چيز ديگرى را جز بنده و مملوك او و خاضع در برابر ربوبيت او نبيند. جز او هدفى و جز به سوى او بازگشت و رجوعى نداشته باشد، چنان كه درباره حضرت سليمان و ايّوب «عليهما السلام» فرموده: «نِعمَ العَبدُ إنَّهُ أوَّابٌ».

اين بود معناى «رضايت پروردگار» از بنده خود، و لازمۀ اين مقام - كه يكى از مقامات عبوديت است - كه نفس از تمامى مراتب كفر و از اتصاف به فسق پاك باشد، چنان كه درباره طهارتش از كفر فرموده: «وَ لَا يَرضَى لِعِبَادِهِ الكُفر»، و درباره طهارتش از فسق فرموده «فَإنَّ اللهَ لَا يَرضَى عَنِ القَومِ الفَاسِقِينَ».

و از آثار اين مقام، اين است كه وقتى نفس بنده، داراى ذلت عبوديت شد و آنچه را كه به چشم و دل خود درك نمود، همه را مملوك خدا و خاضع در برابر او دانست، قهرا از او خشنود مى شود. زيرا مى بيند كه اگر خدا به او داده آنچه را كه داده، همانا از فضل و كرمش بوده، نه اين كه او از خدا طلبكار و بر خدا واجب و حتم بوده كه آن را بدهد. و اگر هم چيزى را از او دريغ داشته و نداده، آن هم از روى حكمت بوده.

علاوه براين، خداى تعالى، درباره حال بندگان مرضىّ خود در بهشت فرموده: «لَهُم مَا يَشَاؤُن»، و معلوم است كه وقتى انسان به هرچه كه بخواهد بتواند دسترسى پيدا كند، البته راضى خواهد شد. اين است منتها درجه سعادت براى آدمى از نظر اين كه بنده است. و لذا خداى تعالى، كلام خود را به همين معنا پايان داده و فرموده: «وَ ذَلِكَ الفَوزُ العَظِيمُ: اين است سعادت و رستگارى عظيم».

«للَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ مَا فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شئٍ قَدِيرُ »:

«مِلك» - به كسر ميم - سلطنت مخصوصه است بر رقبه اشياء، و اثر آن نفوذ، اراده مالك است در هر تصرفى كه بخواهد و بتواند در آن بنمايد، و «مُلك» - به ضمّ ميم - عبارت است از سلطنت مخصوصه اى بر نظام موجود بين اشيا، و اثر آن، عبارت است از نفوذ اراده در آنچه كه بر آن سلطنت دارد.

و به عبارت ساده: «مِلك» - به كسر ميم - متعلق به فرد است و «مُلك» - به ضمّ ميم - متعلق به جماعت است. و چون مُلك در نفوذ اراده فعلى، مقيد و متقوم به داشتن قدرت است، پس اگر قدرت تامّه و مطلقه باشد، مُلك نيز، ملك مطلق بوده و به هيچ قيدى از قيود و حالى از احوال مقيد نخواهد بود. و براى بيان همين نكته، خداى تعالى، در دنبال جملۀ «وَ لِلّهِ مُلكُ السَّمَاوات وَ الأرضِ وَ مَا فِيهِنَّ» فرمود: «وَ هُوَ عَلَى كُلّ شَئٍ قَدِيرٌ».

با اين جمله كه دلالت بر «مُلك مطلق» پروردگار مى كند، سوره «مائده» پايان مى يابد و مناسبتش با غرض سوره هم پيدا است، زيرا غرض در اين سوره، وادارى بندگان به عبادت و وفاى به عهد و پيمانى است كه پروردگار، مالك على الاطلاق آنان از ايشان گرفته، پس براى آنان چيزى باقى نمانده، مگر مملوكيت على الاطلاق و شنوایى و اطاعت در برابر آنچه امر و نهيشان مى كند، و وفاى به عهد و نشكستن پيمانى كه از ايشان گرفته است.

بحث روايتى: (رواياتى در ذيل آيات گذشته)

در تفسير عياشى، از ثعلبة بن ميمون، از بعضى از اصحاب ما (اماميه)، از حضرت ابى جعفر «عليه السلام» نقل شده كه در تفسير آيه «ءَ أنتَ قُلتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِى وَ اُمِّى إلَهَينِ مِن دُونِ الله» فرمود:

خداى تعالى، هنوز اين سؤال را از مسيح نكرده، بلكه بعدا (روز قيامت) خواهد كرد. و اگر مى بينى كه به لفظ ماضى (إذ قَالَ) تعبير فرموده، از اين نظر بوده كه به طور كلّى، خداى تعالى، حوادثى كه مى داند واقع خواهد شد، از آن به لفظ ماضى تعبير مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۶۳

مؤلف: و نيز، در همان كتاب، از سليمان بن خالد، از ابى عبدالله «عليه السلام» نظير آن نقل شده، و حاصل آن، اين است كه: تعبير به صيغه ماضى در حوادثى كه بعدا واقع مى شود، از جهت علمى است كه خداى تعالى، به وقوع حتمى آن دارد و اين گونه تعبيرات، در لغت عرب شايع است.

باز، در همان كتاب، از جابر جُعفى، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت شده كه در تفسير جملۀ «تَعلَمُ مَا فِى نَفسِى وَ لَا أعلَمُ مَا فِى نَفسِكَ إنَّكَ أنتَ عَلَّامُ الغُيُوب» فرموده:

اسم اكبر خدا، هفتاد و سه حرف است و خداى تعالى، از همه آن حروف، به يك حرف از خلق خود محجوب شده و در نتيجه، كسى نمى داند آنچه را كه در نزد اوست، و هفتاد و دو حرف آن را به آدم داد و از آدم، به ساير انبياء، به طور توارث و همچنين تا به عيسى رسيد.

و مراد عيسى «عليه السلام» از اين كه گفت: «تَعلَمُ مَا فِى نَفسِى»، همين هفتاد و دو حرف از حروف اسم اكبر خدا بود. يعنى تو اين حروف را به من ياد دادى، پس تو از آنچه كه من دارم، آگاهى، و من از آنچه كه در نزد توست، بى خبرم، زيرا تو با آن يك حرف، از خلق خودت نهان شده اى. پس احدى را آگهى از آنچه در نفس توست، نيست.

مؤلف: به زودى، بحث مبسوطى كه ما درباره اسماى حُسنى و اسم اعظم، در تفسير آيه شريف: «وَ لِلّهِ الأسمَاءُ الحُسنَى فَادعُوهُ بِهَا» داريم، خواهد آمد و در آن جا روشن خواهد شد كه اسم اعظم و يا اسم اكبر پروردگار، از نوع الفاظ نيست كه از حروف الفبا تركيب شده باشد، بلكه مراد از اسم در اين موارد، چيزى است كه به وسيله الفاظ از آن حكايت مى شود و آن، ذات بارى تعالى است، از جهت اتصافش به صفت مخصوصى از صفات، و وجه مخصوصى از وجوه. پس برگشت اسم لفظى، به طورى كه بعدا روشن خواهد شد، به اسم اسم است.

بنابراين، اين كه امام «عليه السلام» فرمود: «اسم اكبر، مركّب از هفتاد و سه حرف»، و همچنين اين كه در روايات بسيار ديگرى كه در اين باب و به اين مضمون وارد شده كه «اسم اعظم، مركّب از فلان عدد از حروف است»، يا اين كه در فلان سوره و يا فلان آيات متفرق و پراكنده است، همه اين ها، بياناتى است كه از باب رمز يا تمثيل و به منظور فهماندن مقدارى از حقايق، كه قابل فهماندن است، صادر شده. چون هر حقيقتى را نمى توان صريح و پوست كنده و بدون كنايه و تمثيل تفهيم كرد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←