تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۱۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
چند خطبه ديگر، از امير مؤمنان «ع»، در توحید و صفات خداوند
* و در نهج البلاغه است كه امام «عليه السلام»، در يكى از خطبه هاى خود فرمود:
حمد خدایى را كه هيچ يك از احوالش بر حال ديگرش سبقت ندارد، تا در نتيجه قبل از اين كه آخر شود، اول باشد، و قبل از اين كه باطن شود، ظاهر باشد. خدایى كه غير از حضرتش هر چيزى وحدتش مساوق با كمى است، و جز او هر عزيزى، عزتش توأم با ذلت است.
خدایى كه هر قويىّ جز او ضعيف، و هر مالكى جز او مملوك، و هر عالمى غير او متعلم است. پروردگارى كه غير او، هر قادرى، قدرتش توأم با عجز است، و هر شنوایى غير او، از شنيدن صوت هاى خيلى آهسته كر است، و صوت هاى خيلى بلند هم، او را كر مى كند، علاوه بر اين صوت هاى معتدل را هم تنها در نزديك مى شنود.
پروردگارى كه هر بينایى غير او، بينایی اش، از ديدن رنگه اى خيلى كم و اجسام خيلى ريز ناتوان است، و هر ظاهرى غير او، باطن و هر باطنى به غير او، ظاهر است.
مؤلف: امام در اين خطبه، در صدد بيان اين معناست كه خداى تعالى، در هر جهتى، نامحدود است، و بر عكس، غير او از هر جهت محدود. چه اين معانى كه امام «عليه السلام» در اين خطبه ذكر فرموده و همچنين امثال اين ها، معانيى هستند كه وقتى حد بر آن ها عارض مى شود، آن نحوه اضافه و نسبتى كه قبل از فرض محدوديت با خارج از حد داشتند، به نسبت ضد منقلب مى شود.
مثلا ظهور وقتى محدود فرض شود، معناى محدوديتش اين است كه نسبت به بعضى جهات و يا پاره اى چيزها ظهور و نسبت به جهات ديگر و چيزهاى ديگر (كه اگر محدود نبود، نسبت به آن ها هم ظهور بود) خفا است، و همچنين اگر عزت محدود فرض شود، نسبت به ماوراى حد ذلت است و قوت محدود و مقيد، نسبت به خارج از حدّ و قيد، ضعف است، ظهور در غير دائره حد بطون، و بطون در ماوراى حد ظهور است.
و مالك محدود، خود مملوك آن كسى است كه مالكيت او را محدود كرده و چنين سلطنت و اقتدارى نسبت به او داشته است، و همچنين عالم محدود، علمش از خودش نيست، بلكه ديگرى به او افاضه و تعليم كرده، چون اگر از خود او بود، خودش علم را محدود نمى كرد، و بر همين قياس است صفات ديگر.
و دليل اين كه گفتيم كلام امام «عليه السلام»، همه در اطراف نامحدودى خدا دور مى زند، اين فقره از خطبه آن حضرت است كه مى فرمايد: «وَ كُلُّ سَمِيعٍ غَيرَهُ يَصِمُّ عَن لَطِيفِ الأصوَات...». چه روشن است كه بناى اين جمله و مابعدش بر محدوديت مخلوقات و نامحدودى خدا است، و چون خطبه از اول تا آخر به يك سياق ايراد شده، از اين رو مى توان گفت تمامى خطبه بر محدوديت مخلوقات و نامحدودى خالق دور مى زند.
و اما جمله: «وَ كُلُّ مُسَمّى بِالوَحدَةِ غَيرَهُ قَلِيلٌ»، كه غرض ما هم از نقل خطبه همين جمله اش بود، خود روشن است كه بناى آن، بر محدوديت مخلوقات است. زيرا چيزى كه اسم واحد بر او اطلاق مى شود، لازمه عددى بودن وحدتش كه نتيجه محدوديت اوست، اين است كه مسمايش قابل قسمت و تكثر باشد. و معلوم است كه هرچه اين تكثر و قابليت انقسام بيشتر باشد، وحدت واحد بالنسبه به كثرتى كه بر او حادث شده، بيشتر رو به قلت و ضعف مى گذارد. چون هر واحد عددى، نسبت به كثرتى كه در مقابل اوست، قليل است، و آن واحد بى حد و نهايت است، كه فرض هيچ گونه كثرتى در او راه ندارد. چون هيچ گونه تحديد و تمييزى بر او عارض نمى شود. هيچ چيز از حقيقت او جدا و از معناى او دور نيست، بلكه با انضمام آن كثير و قوى و با جدایى از آن قليل و ضعيف شود، بلكه معنايش نحوه اى است كه هر ثانى برايش فرض شود، باز خود اوست.
* و در نهج البلاغه، يكى از خطبه هاى امام «عليه السلام» اين است كه فرمود:
«الحَمدُ لِلّهِ الدَّالِّ عَلَى وُجُودِهِ بِخَلقِهِ وَ بِمُحدَثِ خَلقِهِ عَلَى أزَلِيَّتِهِ، وَ بِاشتِبَاهِهِم عَلَى أن لَا شِبهَ لَهُ، لَا تَستَلِمُهُ المَشَاعِرُ، وَ لَا تَحجُبُهُ السَوَاتِرُ لِافتِرَاقِ الصَّانِع وَ المَصنُوع، وَ الحَادِّ وَ المَحدُودِ، وَ الرَّبِّ وَ المَربُوبِ، الأحَدِ لَا بِتَأوِيلِ عَدَدٍ، وَ الخَالِقِ لَا بِمَعنَى حَرَكَةٍ وَ نَصَبٍ، وَ السَّمِيعِ لَا بِأدَاةٍ، وَ البَصِيرِ لَا بِتَفرِيقِ آلَةٍ، وَ الشَّاهِدِ لَا بِمُمَاسَّةٍ، وَ البَائِنِ لَا بِتَرَاخِى مَسَافَةٍ، وَ الظَّاهِرِ لَا بِرُؤيَةٍ، وَ البَاطِنِ لَا بِلَطَافَةٍ، بَانَ مِنَ الأشيَاءِ بِالقَهرِ لَهَا وَ القُدرَةِ عَلَيهَا، وَ بَانَتِ الأشيَاءُ مِنهُ بِالخُضُوعِ لَهُ وَ الرُّجُوعِ إلَيهِ، مَن وَصَفَهُ فَقَد حَدَّهُ، وَ مَن حَدَّهُ فَقَد عَدَّهُ، وَ مَن عَدَّهُ فَقَد أبطَلَ أزَلَهُ»:
حمد خدایى را كه به وسيله خلقت، دلالت كرد بر وجود خود، و به وسيله حادث بودن مخلوقاتش بر ازليت و قِدَم خود، و به وسيله شباهت داشتن مخلوقاتش به يكديگر بر بى شبيه بودن خود. خدایى كه دست مشاعر نمى توانند او را لمس كند، و در چهار ديوار تصورات او احساسات خود محدودش نمايد، و حايل ها نمى توانند بين او و ماسوايش حايل شوند. براى اين كه صانع از مصنوع جداست و حساب آن كسى كه چيزى را تحديد مى كند، از حساب محدودش جداست، و همچنين حساب ربّ از مربوب. خداى احدى كه برگشت احديتش به عدد نيست.
خالقى كه در خلقتش، حاجت به جنب و جوشى نداشته و كارش چون كارهاى ما خسته كننده و تعجب آور نيست. شنوايى كه شنوای اش طورى نيست كه حاجت به ادوات، يعنى به دستگاه سامعه داشته باشد. بينایى كه بينایی اش، نحوه اى نيست كه مانند بينایى ما به گرداندن حدقه و شعاع آن محتاج باشد. خدایى كه نزد تمامى اشيا حاضر هست، ليكن نه به طور تماس و مجاورت، و از همه آن ها جداست، ليكن نه به طورى كه مسافتى فاصله باشد.
خدایى كه بر همه آشكار است، ليكن نه به ديدن، و از همه پنهان است، ولى نه از جهت لطافت. خدایى كه جدایی اش از اشياء به قهر و قدرت بر آن هاست، و جدایى اشياء از او به خضوع رأى او، و رجوع به سوى اوست. خدایى كه اگر كسى توصيفش كند، در حقيقت تحديدش كرده، و كسى كه تحديدش كند، در حقيقت در شمارش در آورده و كسى كه در شمار درآوردش، در حقيقت ازليت او را باطل كرده است.
مؤلف: بناى صدر كلام امام «عليه السلام»، بر اين است كه جميع معانى و صفاتى كه در ممكنات ديده و يافت مى شوند، امورى هستند محدود، كه جز به اين كه كسى آن ها را تحديد كرده و صانعى به وجودشان آورد و پروردگارى، پرورش و تربيتشان دهد، فرض ندارد، و آن كس خداى سبحان است، و چون «حد» از ناحيه او و مخلوقى است از مخلوقات او، پس در ذات او راه نمى يابد.
پس، ساحت كبريايش از هر گونه حدّى مبرّاست، و چون چنين است، صفاتى هم كه براى اوست و به آن ها توصيف مى شود، غيرمحدود است، گرچه الفاظ ما آدميان و معانی اش، قاصر است از اين كه آن صفات را با حفظ نامحدودی اش افاده كند. پس صحيح است گفته شود كه: «خداى تعالى، واحد است»، ليكن نه به وحدت عددى، تا سر از محدوديت در آورد، همين طور خلقت او و شنوایی اش و ديدن و حضور و ساير صفاتش، از سنخ صفات ما نيست.
و بر اين متفرع مى شود اين كه بينونت و جدایى او از خلقتش به انفصال نيست. يعنى مسافتى بين او و خلقش فاصله نمى شود. او بزرگتر از آن است كه اتصال و انفصال و حلول و انعزال در ساحتش راه يابد، بلكه به اين معناست كه او بر همه خلقش قاهر و قادر است، و خلقش، همه در برابرش خاضع اند، و بازگشت همه آن ها به سوى اوست.
و نيز امام «عليه السلام» متفرع كرده است بر اثبات وحدت عددى، مسأله ابطال ازليت را و فرموده:
«هر كس خداى را توصيف كند، او را تحدید کرده، و هر کس تحدیدش کند، در شمارش درآورده، و هر کسی در شمار درآوردش، ازليتش را باطل كرده است».
و اين تفريع، سرّش اين است كه خداى تعالى از جميع جهات، نامتناهى و نامحدود است، نه تنها از يك جهت و دو جهت. چيزى كه هست، نامحدودی اش، از جهت اين كه كسى و چيزى قبل از او فرض ندارد، ازليّت او، چنان كه نامحدودی اش از جهت اين كه چيزى پس از او نخواهد بود، ابديت اوست، و لحاظ نامحدودی اش، از دو طرف و مسبوق و ملحوق نبودنش، دوام اوست.
و اما اين كه از كلمات بعضى از اهل بحث استفاده مى شود كه خواسته اند بگويند: «معناى ازليت، سبقت و تقدم اوست بر مخلوقات خود، در زمان هاى غيرمتناهى، كه در آن زمان ها، خبرى از مخلوقات نبوده»، اشتباهى است رسوا و خطایى است بس بزرگ. زمان كه عبارت است از مقدار حركت متحركات، كجا، و شركتش در ازليّت خداى تعالى كجا؟!
* و باز در نهج البلاغه، امام اميرالمؤمنين «عليه السلام» در يكى از خطبه هايش فرموده:
«الحَمدُ لله خَالِقِ العِبَادِ، وَ سَاطِحِ المِهَادِ، وَ مُسِيلِ الوِهَادِ، وَ مُخصِبِ النَّجَادِ، لَيسَ لِأوَّلِيَّتِهِ إبتِدَاءٌ، وَ لَا لِأزَلِيَّتِهِ انقِضَاءٌ. هُوَ الأوَّلُ لَم يَزَل، وَ البَاقِى بِلَا أجَلٍ، خَرَّت لَهُ الجِبَاهُ، وَ وَحَّدَتهُ الشَّفَاهُ، حَدَّ الأشيَاءَ عِندَ خَلقِهِ لَهَا إبَانَةً لَهُ مِن شَبَهِهَا، لَا تُقَدِّرُهُ الأوهَامُ بِالحُدُودِ وَ الحَرَكَاتِ، وَ لَا بِالجَوَارِحِ وَ الأدَوَاتِ، لَا يُقَالُ لَهُ: مَتَى؟ وَ لَا يُضرَبُ لَهُ أمَدٌ بِحَتَّى، الظَّاهِرُ لَا يُقَالُ: مِمَّا؟ وَ البَاطِنُ لَا يُقَالُ: فِيمَا؟ لَا شَبَحٌ فَيَتَقَضَّى وَ لَا مَحجُوبٌ فَيُحوَى.
لَم يَقرُب مِن الأشيَاءَ بِالتِصَاقٍ، وَ لَم يَبعُد عَنهَا بِافتِرَاقٍ، لَا يَخفَى عَلَيهِ مِن عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحظَةٍ، وَ لَا كُرُورُ لَفظَةٍ، وَ لَا ازدِلَافُ رَبوَةٍ، وَ لَا انبِسَاطُ خَطوَةٍ فَى لَيلٍ دَاجٍ، وَ لَا غَسَقٍ سَاجٍ، يَتَفَيَّأُ عَلَيهِ القَمَرُ المُنِيرُ، وَ تَعقُبُهُ الشَّمسُ ذَاتُ النُّورِ فِى الأُفُولِ وَ الكُرُورِ وَ تَقَلُّبِ الأزمِنَةِ وَ الدُّهُورِ مِن إقبَالِ لَيلٍ مُقبِلٍ وَ إدبَارِ نَهَارٍ مُدبِرٍ.
قَبلَ كُلِّ غَايَةٍ وَ مُدَّةٍ، وَ كُلّ إحصَاءٍ وَ عِدَّةٍ، تَعَالَى عَمَّا يَنحَلُهُ المُحَدِّدُونَ مِن صِفَاتِ الأقدَارِ، وَ نَهَايَاتِ الأقطَارِ وَ تَأثُّلِ المَسَاكِينِ، وَ تَمَكُّنِ الأمَاكِن، فَالحَدُّ لِخَلقِهِ مَضرُوبٌ، وَ إلَى غَيرِهِ مَنسُوبٌ لَم يَخلُقِ الأشيَاءَ مِن أُصُولٍ أزَلِيَّةٍ، وَ لَا مِن أوَائِلٍ أبَدِيَّةٍ، بَل خَلَقَ مَا خَلَقَ، فَأقَامَ حَدَّهُ، وَ صَوَّرَ مَا صَوَّرَ، فَأحسَنَ صُورَتَهُ»:
حمد خدایی را سزاست كه آفريننده بندگان و گستراننده گهواره زمين است. خدایى كه آب هاى باران را در زمين هاى پست روان ساخته، و با آن، زمين هاى بلند را به انواع گياهان سرسبز و خرّم گردانيده. پروردگارى كه براى اول بودنش، آغازى و براى هميشگى اش، انجامى نيست. اولى است كه زوال ندارد، و آخرى است كه براى بقايش، اجلى كه سر آيد، نيست. پيشانى ها در برابر عظمتش به خاك افتاده، و لب ها به وحدانيتش، اعتراف كرده است.
خدایى كه اشياء را در هنگام خلقت محدود آفريد، تا به اين وسيله، مخلوقات را از خود متمايز و جدا سازد. خدایى كه اوهام نمى توانند او را در چهار ديوار تصورات، به حدود و حركات خود، محصور و به داشتن جوارح و اعضا ممثلش سازند. خدایى كه در باره آغازش نمى توان گفت: «مَتَى»: در چه زمانى بوده؟ و در باره تعيين نهايت و انجامش نمى شود گفت: «حَتّى»: يعنى تا چه زمانى خواهد بود؟
خدایى كه ظاهر است، ولى نمى توان پرسيد: ظهورش از چيست؟ باطن است، ليكن نمى توان سؤال كرد كه باطن و نهان در چيست؟ خدایى كه جسم نيست تا فانى شود، و در پرده نيست، تا چيزى بر او احاطه داشته باشد. نزديكی اش به اشياء، به چسبيدن و دوری اش، از آن ها به جدایى نيست.
خدایى كه از بندگانش نگاه هاى تند و زيرچشمى و تكرار كلمات و گام بلند كردن و نهادن در شب هاى تار، برايش پنهان نيست. نه در شب هاى تار و ديجور، و نه در شب هايى كه ماه منير بر آن سايه مى افكند، و در دنبال طلوع و غروب آن آفتاب درخشان طلوع و غروب مى كند، و در نتيجه آمد و رفت آن دو، و روزگار به گردش در مى آيد. روزگارى كه عبارت است از شبى آينده و روزى گذشته.
و كوتاه سخن: خدايى كه روز و شب و آشكار و نهان، نسبت به علم او يكسان اند، و چيزى بر او پوشيده نيست. خدايى كه پيش از هر نهايت و مدتى و قبل از هر شمارش و تعدادى، بوده است. منزّه است از اين نسبت هايى كه اندازه گيران به او مى دهند، و او را در صفات خود شريك مى سازند، و اندازه ها و اطراف و جوانب و احتياج به مسكن و جاى گيرى در مكان را براى او نيز قائل مى شوند.
بنابراين، حدّ و نهايت، لباسى است كه بر اندام مخلوقات بريده شده، و به ماسوى الله نسبت داده مى شود، نه به پروردگار. خدايى كه موجودات را از مفردات و ريشه ها و عناصر اوليه ازليه و ابديه نيافريد، بلكه هرچه آفريده، خودش را و عناصر اوليه اش را محدود آفريده، و هرچه را كه صورت هستى داده، نيكو صورتگری اش كرده است.
سخن ديگرى از امير مؤمنان «ع»، در توحيد و صفات خداوند
* و نيز در نهج البلاغه، در خطبه اى مى فرمايد:
«مَا وَحَّدَهُ مَن كَيَّفَهُ، وَ لَا حَقِيقَتُهُ أصَابَ مَن مَثَّلَهُ، وَ لَا إيَّاهُ عَنِّى مَن شَبَّهَهُ، وَ لَا صَمَدَهُ مَن أشَارَ إلَيهِ وَ تَوَهَّمَهُ، كُلُّ مَعرُوفٍ بِنَفسِهِ مَصنُوعٌ، وَ كُلُّ قَائِمٍ فِى سِوَاهُ مَعلُولٌ، فَاعِلٌ لَا بِاضطِرَابِ آلَةٍ، مُقَدِّرٌ لَا بِجَولِ فِكرَةٍ، غَنِىٌّ لَا بِاستِفَادَةٍ، لَا تَصحَبُهُ الأوقَاتُ، وَ لَا تَرفِدُهُ الأدَوَاتُ، سَبَقَ الأوقَاتَ كَونُهُ، وَ العَدَمَ وُجُودُهُ، وَ الإبتِدَاءَ أزَلَهُ، بِتَشعِيرِهِ المَشَاعِر عُرِفَ أن لَا مَشعَرَ لَهُ، وَ بِمُضَادَّتِهِ بَينَ الأُمُورِ عُرِفَ أن لَا ضِدَّ لَهُ، وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَينَ الأشيَاءِ عُرِفَ أن لَا قَرِينَ لَهُ، ضَادَّ النُّورِ بِالظُّلمَةِ، وَ الوُضُوحَ بِالبُهمَةِ وَ الجُمُودِ بِالبَلَلِ، وَ الحَرُورَ بِالصَّردِ.
مُؤَلِّفٌ بَينَ مُتَعَادِيَاتِهَا، مُقَارِنٌ بَينَ مُتَبَايِنَاتِهَا، مُقَرِّبٌ بَينَ مُتَبَاعِدَاتِهَا، مُفَرِّقٌ بَينَ مُتَدانِيَاتِهَا، لَا يُشمَلُ بِحَدٍّ وَ لَا يُحسَبُ بِعَدٍّ، وَ إنَّما تَحُدُّ الأدوَاتُ أنفُسَهَا وَ تُشِيرُ الآلَاتُ إلَى نَظَائِرِهَا، مَنَعَتهَا «مُنذُ» القِدَمِيَّةَ وَ حَمَتهَا «قَد» الأزَلِيَّة، وَ جَنَّبَتهَا لَولَا التَّكمِلَةَ، بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلعُقُولِ، وَ بِهَا امتَنَعَ عَن نَظَرِ العُيُونِ، لَا يَجرِى عَلَيهِ السُّكُونُ وَ الحَرَكَةُ، وَ كَيفَ يَجرِى عَلَيهِ مَا هُوَ أجرَاهُ؟ وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أبدَاهُ؟ وَ يَحدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أحدَثَهُ؟ إذاً لَتَفَاوَتَت ذَاتُهُ، وَ لَتَجَزَّأ كُنهُهُ، وَ لَامتَنَعَ مِن الأزَلَ مَعنَاهُ، وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إذ وَجِدَ لَهُ أمَامٌ، وَ لاَلتَمَسَ التمَامَ إذ لَزِمَهُ النُّقصَانُ، وَ إذاً لَقَامَت آيَةُ المَصنُوعِ فِيهِ، وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلاً بَعدَ أن كَانَ مَدلُولاً عَلَيه»:
كسى كه برايش كيفيت و چگونگى قرار دهد، يكتايش ندانسته، و كسى كه برايش نظيرى قائل باشد، به حقيقتش نرسيده، و كسى كه او را تشبيه كند، در حقيقت به سوى او توجه نكرده، و كسى كه به اشارات حسى و يا عقلایى به سويش اشاره كند، او را قصد نكرده. آنچه به ذات خود شناخته شود، مخلوق است و هر چيزى كه قائم به غير است، معلول است.
خداى تعالى، فاعل است، ليكن نه چون فاعليت ما، كه به وسيله تحريك ابزار و آلات و اعضا و جوارح باشد. تعيين كنندۀ اندازه هر چيزى است، اما نه چون ما كه اندازه گيری اش، به جولان دادن فكر باشد. بى نياز است، ولى نه چون ما، كه بى نيازی اش را از راه استفاده از ديگران كسب كرده باشد. خداى تعالى، مانند ممكنات زمان همگام وجودش نيست و از يارى ادوات و آلات بى نياز است. هستى او از زمان ها، و وجودش از عدم، و ازليتش از ابتداء پيشى گرفته است. از اين كه در ما حواس و آلات دراكه آفريده، به دست مى آيد كه او خود آلت دراكه ندارد، و از اين كه بين موجودات تضاد و ناسازگارى برقرار نموده، استفاده مى شود كه براى او ضدّى نيست، و از اين كه بين اشياء مقارنت برقرار نموده، به دست مى آيد كه خود برايش قرينى نيست.
آرى، نور و ظلمت و آشكارى و نهانى و خشكى و ترى و گرمى و سردى را، ضدّ يكديگر قرار داده و بين موجودات ناسازگار، ائتلاف و بين امور متباين و دور از هم، مقارنت و نزديكى برقرار كرد، و آن هایى را كه با هم سازگار و به هم نزديك اند، از هم جدا ساخت. به هيچ حدّى محدود و به هيچ حسابى شمرده نمى شود، چون مقياس ها هرچه باشند، خود را محدود مى كنند، و به سوى موجوداتى نظير خود ممكن و محتاج اشاره كرده، آن ها را اندازه مى گيرند. و ممكن حادث، چگونه مى تواند مقياس اندازه گيرى واجب الوجود شود.
به كار رفتن كلمۀ «مُنذُ» (از وقتى كه)، در ممكنات خود، شاهد حدوث آن هاست، و استعمال كلمۀ «قَد» (كه در ماضى معنا را به حال نزديك نموده و در مضارع كمى معنا را مى رساند)، در آن ها، گواه ازلى نبودن آن ها، و استعمال كلمۀ «لَولَا» (كه براى ربط امتناع جملۀ ثانيه است به جملۀ اولى) در آن ها، خود دليل بر دورى ممكنات است از كمال. به وسيله خلقت همين اشياء است كه آفريننده آن ها، براى خردها آشكارا شد، و به همين وسيله بود كه از ديده شدن و گنجيدن در چشم ها امتناع كرد. حركت و سكون درباره او جريان ندارد. چگونه جريان داشته باشد و در او راه يابد، چيزى كه او خود، آن را به جريان انداخته؟ چگونه به او بر مى گردد، چيزى كه او، خود پديدش آورده؟ و چگونه حادث مى شود در او، چيزى كه او خود، حادثش كرده؟
زيرا اگر اين فرض ها در او راه يابد، او نيز موجودى تغييرپذير خواهد بود، و كُنهش، داراى جزء خواهد بود و ديگر، چنين موجودى ازلى نخواهد بود. موجودى خواهد بود داراى جلو و عقب و پشت و روى، و وقتى اين نواقص در او وجود داشت، فرض استكمال هم در او راه مى يابد. اين وقت است كه ديگر صانع و خالق و علت نخواهد بود. چون تمامى نشانه هاى مخلوق و معلول در او ديده مى شود. لذا با اين كه همه عالم بايد دليل بر هستى او باشند، او، خود مانند ساير ممكنات، دليلى مى شود بر هستى صانعى، و خلاصه، واجب الوجودى كه مدلول عليه است، يعنى همۀ عالم دليل بر هستى اويند، خود دليل بر واجب ديگرى مى شود.
مؤلف: سياق صدر كلام امام «عليه السلام»، در بيان اين معناست كه محدوديت نسبت به ذات مقدس خداى تعالى، ممتنع و از آن ذات مقدس گذشته، لازمۀ جميع موجودات است، و توضيح مختصرى از اين معنا در سابق گذشت.
و از اين كه فرمود: «لَا يُشمَلُ بِحَدّ وَ لَا يُحسَبُ بِعَدٍّ»، به منزله نتيجه است براى بيان قبلی اش. و جملۀ «وَ إنَّما تَحُدُّ الأدَوَات أنفُسَهَا وَ تُشِيرُ الآلاتُ إلَى نَظَائِرِهَا»، به منزلۀ بيان ديگرى است براى نتيجۀ مزبور. يعنى جملۀ «لَا يُشمَلُ بِحَدٍّ». چه از سياق بيان سابق بر مى آيد كه نامحدودى خداى تعالى را از اين راه بيان مى كند كه حدود مستقره در مخلوقات، خود مخلوق و مجعول براى او و در رتبه متأخر از اويند. همان تأخرى كه فعل از فاعل و معلول از علت دارد. با اين حال ممكن نيست ذاتى كه جاعل حدود است، خود مقيد و محدود به آن شود. زيرا روزگارى (تعبير به روزگار از ناچارى است) بود كه جاعل بود و اين حدود را جعل نفرموده بود، و از آن ها اثرى نبود، اين طريقه بيان قللى بود.
و اما بيانى كه در جملۀ «إنَّما تَحُدُّ...» است، بيانى است كه سياقش، سياق ديگرى و آن نتيجه را از راه ديگرى به دست مى دهد، و آن، اين است كه اندازه گيرى و تحديداتى كه به وسيله اين ادوات و مقياس ها انجام گرفته مى شود، در محدودهايى است كه از سنخ مقياس ها باشند، و بين آن ها و مقياس ها، سنخيت نوعيه برقرار باشد. مثلا گرم كه واحد وزن است، مقياسى است كه با آن، سنگينى ها را مى توان سنجيد، وليكن از عهده سنجش رنگ ها و صوت ها بر نمى آيد. چون بين آن و رنگ و بين آن و صوت سنخيت نيست، و براى رنگ و صوت مقياس ديگرى است از جنس خود آن ها.
همچنين، به وسيله زمان - كه عبارت است از مقدار حركت - حركات اندازه گيرى مى شود، و همچنين وزن اجتماعى يك فرد انسان، كه آن را نيز از روى وزنه هاى متوسط اجتماع، يعنى اشخاص متوسط الحال سنجيده و به دست مى آورند، نه با مقياس ديگر.
و كوتاه سخن: هر يك از اين مقياس ها، حدودى را كه براى محدود خود معين مى كنند، از جنس خود آن مقياس هايند.
وقتى اين مطلب روشن شد، مى گویيم: تمامى ماسوى الله و صفاتى كه در آن هاست، اگرچه هم زياد خيره كننده باشد، باز محدود به حدّ معين و امد ونهايت معينى هستند.
بنابراين، چگونه ممكن است معنايى را كه در اين محدودات است بر ذات ازلى و ابدى و غيرمتناهى پروردگار حمل شود؟! اين است مراد امام «عليه السلام» از بيان دوم، و لذا در دنباله آن فرموده: «منعتها مُنذُ...»، يعنى صدق كلمۀ «مُنذُ»، و كلمۀ «قَد»، كه دلالت بر حدوث زمانى دارند بر اشياء، مانع شده اند از اين كه اشياء به وصف قديميت متصف شوند.
و همچنين، صدق كلمۀ «لَولَا» در اشياء كه خود دلالت بر نقص و اقتران مانع دارد، باعث شده است كه كامل از هر جهت نبوده باشند.
«بِهَا تَجَلَّى صِانِعُهَا العُقُولِ وَ بِهَا امتَنَعَ عَن نَظَرِ العُيُونِ». ضمير «هَا» به كلمۀ «اشياء» بر مى گردد. و معنايش اين است كه: اشياء از اين نظر كه آيات خداى تعالى هستند و آيت از آن چيزهايى است كه جنبه آليت دارد. لذا به محض ديدنش، صاحب آيت (خالق آن) به نظر مى رسد مانند آئينه. بدين جهت خدا به وسيله آن براى عقول متجلى مى شود. او، به همان جهت از ديده شدنش به وسيله چشم ممتنع مى گردد. چون جز از طريق تجلى نامبرده، راه ديگرى براى ديدن او نيست. راهش، همان آيات اوست و اين آيات از آن جا كه محدودند، نشان نمى دهند مگر محدودى مثل خود را، نه پروردگارى را كه محيط بر هر چيز است، و اين معنا، به عينه همان مانعى است كه نمى گذارد چشم ها او را ببينند. چون چشم ها، آلتى هستند مركب و ساخته شده از حدود و جز در محدود كار نمى كند و ساحت خدا هم، منزّه است از حدود.
اين كه فرمود: «لَا يَجرِى عَلَيهِ السُّكُون وَ الحَرَكَة...»، به منزله اعادۀ اول كلام و اداى آن به عبارت ديگر است كه در اين عبارت آخرى بيان مى كند كه افعال و حوادثى كه منتهى به حركت و سكون است، در خدا جريان ندارد، و به او بر نمى گردد و حادث نمى شود. زيرا اين ها، آثار اويند كه بر غير او مترتب مى شوند. معناى تأثير مؤثر توجه دادن اثر آن مؤثر (كه متفرع بر اوست)، بر غير اوست.
بنابراين، ديگر معنا ندارد كه چيزى در خودش اثر بگذارد، مگر با نوعى تجزيه و تركيب كه عارض بر ذات شود. همچنان كه انسان مثلا خودش امور بدن خود را اداره مى كند و با دست خود بر سر خود می زند و با طبيب خودش و با علم خودش، مرض خود را بهبودى مى دهد، ولى همه اين ها، به واسطه اختلاف در اجزاء يا حيثيت ها است، و گرنه محال است مؤثرى در خودش اثر كند. هرگز قوّه باصره، مثلا خودش را نمى بيند، آتش خودش را نمى سوزاند. و همچنين، هيچ فاعلى با فعل خود در ديگرى عمل نمى كند، مگر با تركيب و تجزيه، چنان كه گفتيم. و اين است معناى جملۀ «إذاً لَتَفَاوَتَت ذَاتُهُ وَ لَتَجَزَّئَ كُنهُهُ وَ لَامتَنَعَ مِنَ الأزَلِ مَعنَاهُ...».
و اين كه فرمود: «إذاً لَقَامَت آيَةُ المَصنُوعِ فِيهِ، وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلاً بَعدَ أن كَانَ مَدلُولاً عَلَيه»، معنايش اين است كه: اگر اين تصورات در ساحتش راه يابد و در حقش صادق آيد، لازمه اش اين خواهد بود كه از ناحيه داشتن اين حدود و اندازه ها، نواقصى در او راه پيدا كند، با اين كه نقص، از علامت هاى مخلوق بودن و از نشانه هاى امكان است. و نيز، لازمه اش اين است كه با او چيزهایى باشد كه دلالت بر مخلوق بودنش كند، و ذاتش مانند ساير مخلوقات، دليل بر هستى موجود ديگرى باشد، كه او، ازلى و كامل الوجود و غير محدود الذات و معبود و منزّه از هر نقص مفروضى بوده باشد. موجودى كه دست هيچ يك از حدود و اندازه ها به مقام بلند و ارجمندش نرسد.
در اين جا بايد دانست: اين معنايى كه از جملۀ «وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلاً بَعدَ أن كَانَ مَدلُولاً عَلَيهِ'» استفاده مى شود كه دلالت از شؤون مصنوع و كار ممكن است، نه واجب، منافات ندارد با معنايى كه از ساير كلمات امام اميرالمؤمنين «عليه السلام» و ساير ائمّه اهل بيت «عليهم السلام» استفاده مى شود كه خداى تعالى، معلوم است بالذات، و غير او همه معلوم اند به وسيله او، و او، خود دلالت دارد بر ذات خود، و هم اوست كه دليل است بر مخلوقاتش - براى اين كه آن علم، غير اين علم و آن دلالت، غير اين دلالت است - و من اميدوارم خداى تعالى توفيقم دهد، بلكه در يكى از بحث هاى آينده كه مربوط به توحيد باشد، اين فرق را آن طورى كه بايد تشريح نموده و در اطرافش بسط كلامى بدهم، إن شَاءَ الله.
در كتاب توحيد، به سند خود، از امام ابى عبدالله «عليه السلام» نقل مى كند كه فرمود: روزى در بينى كه اميرالمؤمنين «صلوات الله عليه»، بر فراز منبر كوفه مشغول خطبه بود، ناگهان مردى كه او را «ذعلب» مى گفتند و مردى زبان آور و داراى بيانى بليغ و دلى شجاع بوده، برخاست و عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين! آيا تو پروردگار خود را ديده اى؟ فرمود: واى بر تو ذعلب! من خداى ناديده را نمى پرستم. عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! چطور او را ديده اى؟
فرمود: اى ذعلب! او را چشم ها به مشاهده بصرى خود نمى بيند، بلكه ديدن او، كار دل هايى است كه داراى حقيقت ايمان اند. واى بر تو اى ذعلب! اوست كه هر لطيفى را لطافت بخشيده، با اين حال چگونه خود به لطافت توصيف مى شود؟ اوست كه هر عظيمى را عظمت داده، پس خود به آن وصف توصيف نمى شود.
اوست كه به هر كبيرى، كبريایى ارزانى داشته و خود به آن ستايش نمى شود. هر جليلى را، او جلالت قدر داده، پس خود به جلالت وصف نمى شود. او، قبل از هر چيزى بوده، پس گفته نمى شود چيزى قبل از او بوده. او، بعد از هر چيزى است، پس گفته نمى شود برايش بعدى است. موجودات را به مشيت خود ايجاد كرد، نه چون ما به همت. درّاك است، اما نه چون ما به وسيله و حيله. او در اشياء هست، اما نه به آميخته شدن و جدا بودن. ظاهر است، اما نه به معناى مباشرت. تجل،ى كرد، نه چون ما به اين كه خود را در معرض ديدن قرار دهد. جداست، نه به اين كه مسافتى فاصله شود. قريب است، نه به اين كه نزديك آيد. لطيف است، نه به اين كه جسميت داشته باشد.
موجود است، نه به اين كه از عدم به وجود آمده باشد. فاعل است، نه به اين كه ابزار را به كار انداخته و به حركت درآورد. اندازه گير است، نه با حركت و دست و پا كردن. مريد است، نه چون ما به همت. شنواست، نه با آلت، بيناست، نه با اسباب. ظرف مكان، او را در خود نمى گنجاند، و ظرف زمان، او را چون ما مصاحبت نمى كند. صفات او را محدود نمى سازد، و خواب بر او مستولى نمى شود. هستى او از ظرف زمان، و وجودش از عدم، و ازليتش از ابتدا پيشى گرفته.
از اين كه در ما، مشاعر و آلت درّاكه قرار داد، معلوم كرد كه خود آلت درّاكه ندارد، و از اين كه براى موجودات، جوهرى قرار داد، به دست آمد كه خود جوهر ندارد. و از اين كه بين موجودات تضاد و ناسازگارى برقرار ساخت، معلوم شد كه خود ضد و شريكى ندارد. و از اين كه اشياء را قرين هم كرد، معلوم شد كه خود قرين ندارد. خدايى است كه بين نور و ظلمت و ترى و خشكى و گرمى و سردى، ضديت قرار داد، و همه ناسازگارها را مؤتلف كرد، و سازگارها را از هم جدا نمود، و با همين جمع و تفريق ها، فهمانيد معرفى و مؤلفّى در ميان هست.
و اين، همان مطلبى است كه آيه شريفه: «وَ مِن كُلّ شَئٍ جَعَلنَا زَوجَينِ لَعَلَّكُم تَذَكَّرُونَ: ما از هر چيزى جفت آفريديم، تا بلكه شما متذكر شويد» آن را افاده مى كند.
آرى، با همين تفريق و تأليف، قبل و بعد را از هم جدا نمود، تا بدانند براى او قبل و بعدى نيست، و با ايجاد غرايز فهمانيد كه براى خود، كه غريزه آفرين است، غريزه اى نيست، و با زمانى كردن اشياء خبر داد به اين كه خود، كه وقت آفرين است، موقت نيست. اشياء را از يكديگر محجوب و پوشيده داشت تا بدانند كه جز مخلوقات، چيزى بين او و خلقتش حجاب و پرده نيست. پروردگار بود، در حالى كه پرورش پذيرى نبود. معبود بود، روزگارى كه از پرستش كننده اثرى نبود. عالِم بود در ايامى كه معلومى نبود. سميع بود، در حالى كه مسموعى نبود.
آنگاه اميرالمؤمنين «صلوات الله عليه»، اين بيت را انشاء فرمود:
وَ لَم يَزَل سَيِّدِى بِالحَمدِ مَعرُوفاً * وَ لَم يَزَل سَيِّدِى بِالجُودِ مَوصُوفاً
وَ كَانَ إذ لَيسَ نُورٌ يُستَضَاءُ بِهِ * وَ لَا ظَلَامَ عَلَى الآفَاقِ مَعلُوفاً
فَرَبُّنَا بِخِلَافِ الخَلقِ كُلِّهِم * وَ كُلِّ مَا كَانَ فِى الأوهَامِ مَوصُوفاً
مولاى من، هميشه به حمد معروف و به جود و بخشش موصوف بوده.
و قبل از اين كه نورى به وجود آورد كه با آن روشن شوند و يا ظلمتى پديد آورد كه جهان را بپوشاند، خود وجود داشت.
پس پروردگار ما، حسابش از حساب جميع آفريدگان و جميع آنچه در وهم ها بگنجد، جداست.
مؤلف: سياق كلام امام «عليه السلام»، همان طور كه مى بينيد، در مقام بيان معناى احديّت ذات خدا است، در جميع آنچه از صفات بر او صادق و به او راجع است، و بيان اين كه خداى تعالى، ذاتش غيرمتناهى و غيرمحدود است، و سزاوار نيست كسى ذات مقدسش را با ذات ديگرى مقابل كرده و به آن قياس نمايد. چه اين قياس صورت نمى گيرد، مگر اين كه بر خدا مسلط شده و با همين اندازه گيری اش، بر او قاهر گردد، و حال آن كه او بر هر ذاتى كه با آن مقايسه شود، قاهر است.
آرى، او، محيط است به هر چيز و مهيمن است بر هر امر، و صفت ديگرى كه جدا و ممتاز از ذاتش باشد به ذاتش افزوده و ملحق نمى شود. چه لازمۀ ملحق شدنش، بطلان ازليّت و نامحدودى اوست.
و نيز در مقام بيان اين معناست كه صفات كماليه خداى تعالى، محدود به حدّى كه كمالات ديگر را در خود راه ندهد و يا كمالات زايد از آن حد در آن نگنجد، نيست، و علم او و قدرتش، مانند علم و قدرت ما نيست. چون مفهوم علم در ما، غير قدرت و مفهوم قدرت، غير مفهوم علم است، و همچنين مصداق علم، غير مصداق قدرت است، در حالى كه در خداى تعالى، چنين نيست. تمامى صفات كماليه اش، همه عين هم اند، و همچنين يك اسم از اسماى حُسنايش، عين همه آن اسماء است، بلكه در آن ساحت مقدس مطلب از اين لطيف تر و باريك تر است. چون در عقل ما، اين مفاهيم، يعنى مفهوم علم، قدرت، جود و ساير صفات كماليه به منزله معيار و ميزان هايى هستند كه عقل به وسيله آن ها، وجودهاى خارجى و واقعيات را مى سنجد.
پس در حقيقت اين مفاهيم، ظرفيت هاى محدودى هستند كه اگر هزاران هزار آن ها به هم ضميمه شوند، باز زايد بر مقدار ظرفيت و حدّ خود نمى گنجانند، با اين حال اگر ما امر غيرمحدودى را فرض كنيم و بخواهيم آن را با اين مقياس هاى محدود بسنجيم، معلوم است كه موفق نخواهيم شد، و از آن امر نامحدودى زياده از مقدار ظرفيت مفاهيمى كه در دسترس ماست، درك نخواهيم نمود، و معلوم است كه آنچه را هم كه درك مى كنيم، او نيست، بلكه غير اوست، و حقيقتى ديگر است. چون مفروض ما نامتناهى بود، و آنچه درك كرده ايم، متناهى است. هرچه بيشتر هم در راه نيل به آن حقيقت سعى كنيم، او از درك ما دورتر و دسترسى ما به نيل او كمتر مى شود. مثلا مفهوم «علم»، معنایى است كه آن را از يكى از حالات انسانى كه موجودى است خارجى انتزاع كرده و آن را براى هر كسى كه داراى آن باشد، يكى از كمالات شمرده ايم، و اين مفهوم، داراى حدّى است كه نمى گذارد شامل قدرت و حيات و امثال آن بشود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |